پاریس ریویو، پاییز 1990 (شماره 116)
در این مصاحبه، ماریو بارگاس یوسا[1] از صبحهای مقدس که هر هفت روز هفته در دفتر کارش میگذارند حرف میزند. گرچه در پاییز سال 1988، او تصمیم گرفت این برنامه کاری منظم خود را متوقف کند تا در حزب لیبرال نامزد ریاست جمهوری پرو شود. بارگاس یوسا از مدتها پیش به صراحت در خصوص سیاستِ پرو صحبت کرده، و مسائل سیاسی پرو را دستمایه چندین رمانش قرار داده است. با این حال تا این انتخابات اخیر در برابر اظهار توصیههایی که در دفتر سیاسیاش اجرا میکند مقاومت کرده بود. در طول مبارزات انتخاباتی، وی اذعان داشت که با احساساتگراییِ پوچ و لفظ بازی – که زبان سیاست انتخاباتی هستند- مشکل دارد. پس از انتخابات چند حزبی، در 10 ژوئن 1990، یوسا این رقابت را به آلبرتو فوجیموری[2] واگذار کرد
ماریو بارگاس یوسا در سال 1936 در آرکیپا[3]، شهر کوچکی در جنوب پرو، به دنیا آمد. وقتی هنوز نوزاد بود پدر و مادرش از هم جدا شدند و او با والدین مادرش به کوچابامبا[4]ی بولیوی رفت. وی در سال 1945 به پرو بازگشت، و آنجا در آکادمی نظامی لیوچیو پرادو[5] شرکت کرد و در رشته حقوق در دانشگاه لیما[6] تحصیل کرد. در نوزدهسالگی با یکی از نزدیکانش، خولیا اورکید یانس[7]، که چهارده سال بزرگتر از او بود ازدواج کرد. یوسا موضوع رمان عمه جولیا و میرزابنویس[8] (1982) را از اولین رمانش الهام گرفت. وی پس از اتمام تحصیلاتش در لیما، برای مدت هفدهسال به تبعیدی خود خواسته از پرو رفت، و در طی این سالها به روزنامه نگاری و تدریس در دانشگاه پرداخت. در طول همین سالهای تبعید بود که او رماننویسی را آغاز کرد. عصر قهرمان[9]، نخستین رمان بارگاس یوسا، در سال 1963 در اسپانیا منتشر شد که براساس تجارب شخصی وی از آکادمی نظام بود. برخی دیگر از رمانهای او عبارتاند از: خانه سبز[10]
(1963)، گفتگو در کاتدرال[11] (1969)، و جنگ آخرالزمان[12] (1981).
بارگاس یوسا نمایشنامهنویس و مقالهنویس هم هست و یک برنامه مصاحبه هفتگی در تلویزیون پرو نیز تولید کرده است. وی تاکنون جوایز ادبی بین المللی متعددی را دریافت کرده و از سال 1976 تا سال 1979 ریاست انجمن PEN (انجمن جهانی قلم) را عهدهدار بوده است. او سه فرزند دارد و با همسر دومش، پاتریشیا[13]، در آپارتمانی مشرف به اقیانوس آرام در لیما زندگی میکند.
شما نویسنده شناخته شدهای هستید و خوانندگان شما با آنچه تاکنون نوشتهایدآشنا هستند. ممکن است به ما بگویید این روزها چه میخوانید؟
ماریو بارگاس یوسا: در چند سال اخیر، اتفاق عجیبی افتاده است. متوجه شدهام که این روزها کمتر و کمتر از نویسندگان معاصر و بیشتر و بیشتر از نویسندگان گذشته میخوانم. اغلبآثار قرن نوزدهم را میخوانم تا آثار قرن بیستم. این روزها، کمتر به آثار ادبی تکیه میکنم و بیشتر به مقالات و آثار تاریخی گرایش دارم. چندان به این موضوع که چرا فلان کتاب را میخوانم توجه نمیکنم... گاهی اوقات دلایل حرفه ای دارد. پروژههای ادبی من مربوط به قرن نوزدهم است: مقالهای در مورد بینوایانِ[14] ویکتور هوگو[15]، یا رمانی با الهام از زندگی فلورا تریستان[16]، اصلاحگر اجتماعی فرانسوی- پرویی تبار و از نخستین "فمینیست"های مدرن (پیش از ظهور این نام) بود. به نظرم علت دیگرش این است که وقتی پانزده یا هجده ساله هستید، حس میکنید در جهان پیش رویتان زمان در اختیار شماست. اما وقتی به پنجاه سالگی میرسید، درمییابید که روزهایتان به شماره افتادهاند و شما باید دست به انتخاب بزنید. احتمالاً به همین دلیل است که من زیاد آثار نویسندگان معاصرم را نمیخوانم.
از میان نویسندگان معاصر که آثارشان را خواندهاید، چه کسی را به طور خاص تحسین میکنید؟
بارگاس یوسا: در جوانی، از خوانندگانِ پرشور سارتر[17] بودم. من آثار رماننویسان امریکایی را خواندهام، به ویژه نسل گمشده[18]_ فاکنر[19]، همینگوی[20]، فیتزجرالد[21]، دوس پاسوس[22]، مخصوصاً فاکنر. در بین نویسندگانی که در جوانی آثارشان را خواندم، فاکنریکی از معدود کسانی است که هنوز هم برایم ارزشمند است. هرگز از دوبارهخوانی آثارش ناامید نشدهام، حسی که گاهی با دوباره خواندن آثار، مثلاً، همینگوی در من ایجاد شده است. امروز دیگر دوباره سارتر نمیخوانم. در مقایسه با تمام کتابهایی که تاکنون خواندهام، به نظر میرسد تاریخ مصرف داستانهای او گذشتهاند و بسیاری از ارزشهای خود را از دست دادهاند. همینطور در مورد مقالههایش، خیلی از آنها به نظرم کم اهمیت هستند، به استثنای یکی_ " ژنه مقدس: کمدین یا شهید[23]"، که هنوز هم دوستش دارم. نوشتههای سارتر پر ازتناقض، ابهام، بیدقتی، و طولانینویسی است، چیزی که هرگز در آثار فاکنر اتفاق نمیافتد. فاکنر اولین رماننویسیاست که موقع خواندنِ آثارشقلم و کاغذ به دست گرفتم، چون تکنیک نوشتنش من را شگفتزده کرد. او اولین رمان نویسی است که آگاهانه سعی کردم با پیروی از شیوههایش، آثارش را بازسازی کنم، برای مثال، سازماندهی زمان، تقاطع زمان و مکان، وقفههای روایی، و توانایی او در تعریف یک داستان از زوایای مختلف برای ایجاد نوعی ابهام و عمق بخشیدن به آن. من به عنوان فردی که اهل امریکای لاتین است، فکر میکنم خواندن کتابهای فاکنر در آن زمان برای من خیلی مفید بود، چون آثار او منبع ارزشمندی از تکنیکهای توصیفیای است که برای وصف جهانی که با دنیای فاکنر خیلی بیگانه نیست کاربرد دارد. البته بعدها آثار رماننویسان قرن نوزدهم را هم با شور و شوق خواندم: فلوبر[24]، بالزاک[25]، داستایوفسکی[26]، تولستوی[27]، استاندال[28]، هاثورن[29]، دیکنز[30]، ملویل[31]. من هنوز هم یکی خوانندگان مشتاق آثار نویسندگان قرن نوزدهم هستم.
در موردادبیات آمریکای لاتین، نکته جالب اینجاست که من تا قبل از اینکه اروپا زندگی کنم واقعاً این ادبیات را کشف نکرده بودم، بعد از آن بود که خواندن این آثار را با علاقه فراوان شروع کردم. من در دانشگاه لندن تدریس میکردم، تجربه بسیار مفیدی که من را مجبور کرد به خوبی به ادبیات آمریکای لاتین فکر کنم. از آن زمان خواندن آثار بورخس[32]، که تا حدودی با او آشنا بودم، کارپنتیر[33]، کورتاسار[34]، گوییماراس روسا[35]، لزاما لیما[36] و تمام نویسندگان این نسل به جز گارسیا مارکز[37] را آغاز کردم. او را بعدتر کشف کردم و حتی کتابی هم دربارهاش نوشتم: "گارسیا مارکز: سرگذشت یک تصمیم[38]". ضمناً خواندن ادبیات آمریکای لاتینِ قرن نوزدهم را هم شروع کردم چون باید آن را آموزش میدادم. از آن زمان متوجه شدم که ما نویسندگان خوب فراوانی داریم- که شاید تعداد رماننویسان از مقاله نویسان و یا شاعران کمتر باشد. مثلاً سارمینتو[39]، که هیچ وقت رمان ننوشت، به نظر من یکی از بزرگترین داستان پردازانی است که تاکنون در امریکای لاتین ظهور کرده است؛فاکوندو[40]ی او یک شاهکار است. اما اگر مجبور میشدم فقط یک نفر را انتخاب کنم، از بورخس نام میبردم، چون جهانی که او خلق میکند به نظرم کاملاً اصیل است. گذشته از اصالت فوقالعادهاش، بورخس تخیل و فرهنگ بی نظیری دارد که آشکارا از آنِ خودِ اوست. و البته زبان بورخس هم مطرح است، که به نوعی سنت شکنی میکند و سنت جدیدی میآفریند. اسپانیایی زبانی است که به کثرت، زیادهگویی و فراوانی گرایش دارد. نویسندگان بزرگ ما هم همگی زیادهگو بودهاند، از سروانتس[41] گرفته تا ارتگا یی گاست[42]، واله اینکلان[43]، و یا آلفونسو ریس[44]. بورخس بر خلاف همه اینها موجز، مقتصد، و دقیق مینویسد. او تنها نویسنده اسپانیاییزبان است که تقریباً به تعداد کلماتش ایده در ذهن دارد. او یکی از نویسندگان بزرگ عصر ماست.
رابطهشما با بورخس چطور بود؟
بارگاس یوسا: بورخس را اولین بار در پاریس دیدم، وقتی در اوایل دهه شصت آنجا زندگی میکردم. او برای ارائه چند سمینار در مورد ادبیات فانتزی و ادبیات گوچسکا[45]به پاریس آمده بود. بعداً از طرف دفتررادیو تلویزیون فرانسه[46] که آن زمان آنجا اشتغال داشتم، با او مصاحبه کردم. هنوز هم با هیجان از آن روز یاد میکنم. پس از آن، چندین بار همدیگر را در نقاط مختلف دنیا ملاقات کردیم، حتی در لیما، که آنجا او را به یک شام میهمان کردم. بعد از شام، از من خواست او را به توالت راهنمایی کنم. وقتی داخل توالت بود ناگهان گفت: فکر میکنی کاتولیکها جدی هستند؟ احتمالاً نیستند.
آخرین بار او را در خانهاش در بوینس آیرس[47] دیدم؛ با او برای یک نمایش تلویزیونی که در پرو داشتم مصاحبه کردم و حس کردم از بعضی سوالاتی که ازش پرسیدم ناراحت شد. در طول مصاحبه خیلی مراقب حرفهایم بودم، نه فقط به دلیل احترام زیادی که برای بورخس قائل بودم بلکه به خاطر علاقه فراوانی که به این مرد جذاب و زودرنج داشتم، بعد از مصاحبه گفتم که از خانه محقرش – با دیوارهای ور آمده و سقف نمزدهاش- متعجب شدم. ظاهراً این حرف من به شدت آزردهاش کرد. بعد از آن یک بار دیگر هم او را دیدم اما رفتارش با من خیلی سرد بود. اکتاویو پاز[48] به من گفت که او واقعاً از آن اظهارنظرت در مورد خانهاش ناراحت شده بود. تنها چیزی که ممکن بود او را آزرده باشد همین موردی است که تعریف کردم، چون غیر از آن هرگز کاری جز ستایش او انجام ندادم فکر نمیکنم کتابهایم را خوانده باشد. به گفته خودش، بعد از چهل سالگی هرگز کتابی از نویسندگان زنده نخوانده و فقط همان کتابهای قبلی را بارها بازخوانی کرده بود... او نویسندهای است که خیلی تحسینش میکنم. البته، اوتنها نیست. پابلو نرودا شاعر فوق العادهای است. و همین طور اکتاویو پاز- که نه تنها یک شاعر بزرگ، بلکه از مقالهنویسهای برجسته به شمار میرود، مردی که در مورد سیاست، هنر، و ادبیات سخن میگوید. حس کنجکاوی او جهانی است. هنوز هم آثارش را با لذت فراوان میخوانم. همچنین، عقاید سیاسیاش که کاملاً شبیه به من است.
مصاحبهگر: در میان نویسندگانی که تحسینشان میکنید به نرودا اشاره کردید. شما با هم دوست بودید. او چه شخصیتی داشت؟
بارگاس یوسا: نرودا عاشق زندگی بود. او برای همه چیز شور و هیجان داشت- نقاشی، هنر به طور کلی، کتاب، نسخههای کمیاب، غذا و نوشیدنی. خوردن و نوشیدن برایش نوعی تجربه عرفانی بود. او یک فرد بی نهایت دوست داشتنی و پر از سرزندگی بود-البته اگر اشعار او در ستایش استالین[49] را فراموش کنیم. او در دنیایی نزدیک به فئودالها زندگی میکرد، که در آن همه چیز موجب شادیاش میشد، و شیرینی زندگیاش را بیشتر میکرد. من این شانس را داشتم که یک بار تعطیلات آخر هفته را با او در آیلا نگرا[50] بگذرانم. فوق العاده بود! انگار نوعی از ماشین آلات اجتماعی در اطرافش مشغول به کار بودند: انبوهی از مردم که غذا میپختند و کار میکردند، و همیشه تعداد زیادی مهمان داشتند. جامعهای پر از شادی، زندگی و به دور از کوچکترین ردی از روشنفکرمآبی بودند. نرودا دقیقاً نقطه مقابل بورخس بود، هیچ وقت کسی او را در حال نوشیدن، سیگارکشیدن، یا غذاخوردن ندید، کسی که میشد گفت هرگز عشقبازی نداشته است، چون در نظر او همه اینها امور ثانویه بود که اگر انجامشان میداد به دور از ادب بود و نه چیزی بیشتر. به همین علت زندگی او در تفکر، مطالعه و خلاقیت تعریف میشد، یک زندگی متفکرانه محض. نرودا از سنت خورخه آمادو[51] و رافائل آلبرتی[52] برخاسته است که میگوید ادبیات زادهی تجربه حسی زندگی است.
روزی که تولد نرودا را در لندن جشن گرفتیم خوب به خاطر دارم. میخواست جشن در قایقی روی رودخانه تیمز[53] برگزار شود. خوشبختانه، یکی از طرفدارنش، شاعر انگلیسی به نام الس[54]تر رید، در قایقی روی رودخانهی تیمز زندگی میکرد، به این ترتیب توانستیم جشنی برای او ترتیب دهیم. لحظهی موعود فرا رسید و او اعلام کرد که قصد دارد کوکتل [نوشیدنی مرکب از چند نوشابه] درست کند. یکی از گرانترین نوشیدنیهای دنیا با نمیدانم چند تا بطری دام پرینیون[55]، انواع آب میوهها و خدا میداند چه چیزهای دیگر.. البته که محصول نهایی فوقالعاده شد، اما یک گیلاس از آن برای مست شدن کافی بود. این اوضاع ما بود در آن مهمانی، همه ما بدون استثنا مست بودیم. با اینحال حرفی را که او آن شب به من گفت هنوز به یاد دارم؛ حقیقتی که در طی این سالها برایم به اثبات رسیده است. آن شب مقالهای را در مجله the time دیدم – موضوعش را یادم نمیآید – که خیلی ناراحتم کرد، چون به من توهین کرده بود و دروغهایی درباره من نوشته بود. آن را به نرودا نشان دادم. پیشبینی او آن شب وسط مهمونی این بود: تو داری مشهور میشوی. میخواهم بدانی که چه چیزی در انتظار توست: هر چه مشهورتر شوی، بیشتر در معرض حملههای این چنینی قرار خواهی گرفت. به ازای هر ستایشی، دو یا سه توهین خواهی شنید. خودِ من سینهای دارم پر از انواع اهانتها، بدخواهیها و رسواییها، تا آنجا که یک مرد میتواند تاب بیاورد... هیچ توهینی از من دریغ نشد: دزد، منحرف، خائن، قاتل، بیغیرت... همه چیز! اگر مشهور شوی، باید طاقت اینها را داشته باشی.
نرودا حقیقت را گفت؛ پیش بینی او کاملاً درست از آب درآمد. من نه تنها سینهای پر از این اهانت، بلکه چندین چمدان پر از مقالاتی دارم که مملواند از هر نوع توهینی که بشود به یک انسان روا داشت.
در مورد گارسیا مارکز چطور؟
بارگاس یوسا: ما با هم دوست بودیم؛ ما دوسال در بارسلونا با هم همسایه بودیم و در یک خیابان زندگی میکردنیم. بعدها، به دلایل شخصی و سیاسی از هم فاصله گرفتیم. اما علت اصلی جدایی ما یک مسأله شخصی بود که هیچ ارتباطی با باورهای ایدئولوژیک او- که تأییدشان نمیکنم- نداشت. به نظر من، کیفیت نویسندگی و سیاست او در یک سطح نیستند. اجازه بدهید فقط این را بگویم که من کار او را به عنوان یک نویسنده خیلی تحسین میکنم. همانطور که قبلاً هم گفتهام، من یک کتاب ششصد صفحه در مورد آثار او نوشتهام. اما برای شخص او و عقاید سیاسیاش، که جدی به نظر نمیرسند، چندان احترامی قائل نیستم. فکر میکنم عقاید او فرصت طلبانه و مردم پسند هستند.
آیا مسئله شخصیای که به آن اشاره کردید به اتفاقی که در سالن سینمای مکزیک افتاد و شما با هم درگیر شُدید مربوط میشود؟
بارگاس یوسا: یک مسئلهای در مکزیک اتفاق افتاد. اما این موضوعی نیست که اهمیت بحث کردن داشته باشد؛ اینقدر گمانهزنیها در این مورد زیاد شده که شخصاً قصد ندارم موجبات بیشترش را برای مفسران فراهم کنم. شاید اگر خاطراتم را بنویسم، اصل داستان را بگویم.
ممکن است کمی از عادتهای کاریتان با ما صحبت کنید؟ چگونه کار میکنید؟ چطور یک رمان شکل میگیرد؟
بارگاس یوسا: همه چیز از یک رویای روزانه شروع میشود، یک نوع نشخوار فکری در مورد یک شخص یا یک وضعیت، چیزی که فقط در ذهن اتفاق میافتد. سپس یادداشت برداری میکنم، خلاصهای از سلسله مراتب روایی[56]: در اینجا کسی وارد صحنه میشود، آنجا را ترک میکند، فلان کار را انجام میدهد. زمانی نوشتنِ خودِ رمان را آغاز میکنم، یک طرح کلی از داستان ترسیم میکنم – که هیچ وقت آن را حفظ نمیکنم، و حین نوشتن کتاب کلاً آن را تغییر میدهم، این طرح فقط برای شروع کار است. در مرحله بعد، نوشتهها را کنار هم جمعآوری میکنم، بدون اینکه کوچکترین دغدغهای برای سبک داشته باشم، مینویسم و یک صحنه را بارها بازنویسی میکنم، گاهی موقعیتهای کاملاً متناقض بازسازی میکنم.
مواد خام کمکم میکند، به من قوت قلب میدهد. سختترین قسمت کار برای من نوشتن است. در این مرحله، خیلی محتاطانه پیش میروم، هیچ وقت به نتیجه کار اطمینان ندارم. نسخه اول به معنای واقعیِ کلمه با تشویش نوشته میشود. وقتی پیشنویس به اتمام میرسد - که گاهی ممکن است زمانش خیلی طولانی شود؛ برای جنگ آخرالزمان[57]، مرحله اول تقریباً دو سال طول کشید_ همه چیز تغییر میکند. آنجاست که می دانم داستانی وجود دارد، اما در آنچه اسمش را ماگما[58] میگذارم به خاک سپرده شده است. ماگما یعنی آشوب مطلق، اما رمان در آنجاست، در توده ای از عناصر مرده گم شده است، صحنههای زائدی که ناپدید میشوند و یا صحنههایی که چند بار از زوایای مختلف با شخصیتهای مختلف تکرار میشوند. اینها پر از هرج و مرجاند و فقط برای خود من معنی دارند. اما داستان بر پایه همین ماگمای آشوب زده متولد میشود. باید بتوانید داستان را از بقیه عناصر جدا کنید، آن را پیرایش کنید، و این لذت بخشترین قسمت کار است. از آن مرحله به بعد میتوانم ساعتهایمتمادیبدون اضطراب و تنشی که هنگام نوشتن پیش نویس اول رهایم نمیکند، به کار مشغول شوم. من فکر میکنم چیزی که به آن علاقه دارم خودِ نوشتن نیست، بلکه بازنویسی، ویرایش، و تصحیح است... به نظرم این خلاقانهترین بخش نویسندگی است. هیچ وقت نمیدانم چه زمانی یک داستان را به پایان خواهم رساند. قطعهای که فکر میکردم فقط چند ماه طول میکشد گاهی بعد از چند سال تمام شده است. یک رمان زمانی برای من به پایان میرسد که احساس کنم قرار نیست زود آن را به آخر برسانم، در این صورت حس بهتری به من میدهد. وقتی که اشباع شده باشم، وقتی به اندازه کافی کار کردم باشم، وقتی که دیگر حوصلهاش را نداشته باشم، در آن صورت داستان تمام شده است.
با دست مینویسید، یا با ماشین تحریر، یا متناوباً از هر دو روش استفاده میکنید؟
بارگاس یوسا: اول با دست مینویسم. من همیشه صبحها کار میکنم و در ساعات اولیه روز، همیشه با دست مینویسم. در این ساعتها بیشترین خلاقیت را دارم. هرگز بیش از دو ساعت به این شیوه کار نمیکنم- دستهایم دچار گرفتگی میشود. بعد آنچه نوشتهام را تایپ میکنم، در حین این کار تغییراتی هم میدهم؛ شاید این اولین مرحله بازنویسی باشد. اما همیشه چند خط را تایپ نشده میگذارم، به این ترتیب میتوانم روز بعد با تایپ کردن بخش پایانی نوشتههای روز قبل کارم را شروع کنم. راه انداختن ماشین تحریر باعث پویایی میشود، درست مثل یک نرمش برای گرم کردن بدن.
همینگوی هم از همین ترفند استفاده میکرد، اینکه همیشه یک جمله را ناتمام میگذاشت، تا بتواند روز بعد ادامه داستان را پی بگیرد.
بارگاس یوسا: بله، او فکر میکرد هرگز نباید تمام آنچه در ذهن دارد را روی کاغذ بیاورد تا بتواند روز بعد را آسانتر شروع کند. به نظر من، سختترین قسمت کار همیشه شروع آن است. صبحها، برقراری ارتباط مجدد، اضطراب آن... اما اگر یک کار مکانیکی داشته باشید، کار خودش شروع شده است. ماشین شروع به کار میکند. به هر ترتیب، برنامه کاری من خیلی فشرده است. هر روز صبح تا دو بعد از ظهر، در دفترم هستم. این ساعتها برایم مقدساند. این به این معنی نیست که دائم در حال نوشتن هستم؛ گاهی به بازبینی نوشتهها و یا یادداشت برداری مشغول میشوم. اما به طور نظاممند کار میکنم. البته که برای خلاقیت روزهای خوب و روزهای بد وجود دارد. اما من هر روز کار میکنم چون حتی اگر ایده جدیدی هم نداشته باشم، میتوانم وقتم را صرف اصلاح، بازبینی، یادداشت برداری، و غیره... کنم. بعضاً تصمیم میگیرم یک قطعه تمام شده را بازنویسی کنم، حتی اگر فقط برای تغییر دادن نشانهگذاری متن باشد.
از دوشنبه تا شنبه، روی روند رمان کار میکنم، و صبحهای یکشنبه را به کار روزنامه نگاری - مقالات و مطالب دیگر- اختصاص میدهم. سعی میکنم این نوع کارها را در روز خاص خود یعنی یکشنبهها انجام دهم تا به کار خلاقانهام در باقی روزهای هفته تجاوز نکند. گاهی هنگام یادداشت برداری به موسیقی کلاسیک گوش میدهم، به شرط آینکه بدون آواز باشد. این کار را اولین بار زمانی که در یک خانه پر سر و صدا زندگی میکردم انجام دادم. صبحها، من در تنهایی کار میکنم، هیچ کس به دفترم نمیآید. حتی جواب تلفنها را هم نمیدهم. اگر این کار را میکردم، زندگیام جهنم میشد. شما نمیتوانید تصور کنید که من چه تعداد تماس تلفن و ملاقات کننده حضوری دارم. همه این خانه را میشناسند. متاسفانه آدرس من در دسترس عموم قرار گرفته است.
هیچ وقت از این روال کاری اسپارتی[59] خودتان خارج نمیشوید؟
بارگاس یوسا: به نظرم نمیتوانم، اصلاً نمیدانم چطور میشود جور دیگری کار کرد. اگر میخواستم منتظر وقوع لحظات الهام بخش باشم، هرگز نمیتوانستم کتابی را به پایان برسانم. به باور من، الهام در پی تلاش منظم رخ میدهتد. این روال به من امکان کار کردن میدهد، با اشتیاق فراوان و یا بدون آن، بستگی به آن روز معین دارد.
در میان سایر نویسندگان، ویکتور هوگو قدرت جادویی الهام را باور داشت. گابریل گارسیا مارکز هم گفته بود که پس از سالها جدال با صد سال تنهایی[60]، این رمان خود به خود طی سفری به آکاپولکو [61]در ماشین در ذهنش شکل گرفت. اکنون شما گفتید که از نظرتان الهام محصول انضباط است، اما آیا هرگز با آن "روشنایی[62]" معروف مواجه نشدهاید؟
بارگاس یوسا: هرگز برایم اتفاق نیفتاده است. این روند خیلی آهستهتر است. در ابتدا، یک چیز خیلی مبهم وجود دارد، یک حالت آماده باش، نوعی احتیاط، یک کنجکاوی. چیزی را در مه و ابهام درک میکنم که در من علاقه، کنجکاوی، و هیجان را برمیانگیزد، و سپس خودش را به شکل کار، کاغذهای یادداشت، و خلاصهی طرح درمیآورد. سپس هنگامی که طرح کلی برایم شکل گرفته و دارم چیزها را مرتب کنار هم قرار میدهم، همچنان چیزی بسیار پراکنده و خیلی مبهم سماجت میکند. "روشنایی" فقط در حین کار رخ میدهد. این کار سخت است که، در هر زمانی، میتواند آن... ادراک مضاعف، آن شوری را که قابلیت بروز الهام، کشف، و نور را دارد از قید آزاد کند. وقتی که به قلب یک داستان میرسم، مدتی است که روی آن کار کردهام، در آن صورت، بله، قطعاً حین کار اتفاقهایی میافتد. داستان دیگر برایم سرد و بیروح نیست. بلکه در ذهنم جان میگیرد، نکته خیلی مهم این است که هر آنچه در زندگیام تجربه میکنم فقط تا آنجایی برایم اهمیت وجودی دارد که به طریقی با آنچه مینویسم مربوط باشد. به نظر میرسد هر چیزی که میشنوم، میبینم، یا میخوانم به نوعی به کارم کمک میکند. من به گونهای از یک واقعیت خوار[63] تبدیل شدهام. اما برای کسب این قابلیت، باید به خلوص کاری برسم. زندگی من همواره به نوعی با یک دوگانگی همراه است. من هزاران کار متفاوت را انجام میدهم، اما همیشه حواسم را روی کارم متمرکز میکنم. روشن است که این شرایط گاهی به وسواس، یا عصبی شدن میانجامد. در آن مواقع، تماشای یک فیلم به من آرامش میدهد. در پایان یک روز سخت کاری، زمانی که حس میکنم در یک بحران بزرگ درونی قرار دارم، دیدن یک فیلم میتواند حس خیلی خوبی به من بدهد.
خاطرهنویسی به نام پدرو ناوا[64] تا جایی پیش میرفت که برخی از شخصیتهایش را طراحی میکرد: چهرهشان، موهایشان و لباسهایشان. آیا شما تاکنون این کار را انجام دادهاید؟
بارگاس یوسا: نه، اما در بعضی موارد برای شخصیتهایم زندگینامه میسازم. این موضوع به درک من از شخصیت بستگی دارد. اگر چه گاهی شخصیتها برایم نمود تصویری پیدا میکنند، من آنها را با شیوهای که خودشان را ابراز میکنند و یا در رابطه با حقایق پیرامونشان میشناسم. اما پیش آمده که یک شخصیت با خصوصیات فیزیکیاش تعریف میشود که در آن صورت مجبورم آن ویژگی را روی کاغذ بیاورم. اما علیرغم تمام یادداشتهایی که ممکن است برای یک رمان بردارید، به نظرم در پایان آن چیزی اهمیت دارد که ذهن انتخاب میکند. آنچه باقی میماند مهمترین قسمت است. به همین دلیل است که من هرگز در تحقیقاتم از دوربین استفاده نمیکنم.
بنابراین، در یک زمان معین، شخصیتهای شما ارتباطی با هم ندارند؟ هر کدام سرگذشت خود را دارند؟
بارگاس یوسا: در ابتدا، همه چیز خیلی سرد، مصنوعی و مرده است! رفته رفته همه چیز جان میگیرد، به طوریکه هر شخصیت روابط و وابستگیهایش را پیدا میکند. این همان اتفاق فوقالعاده و شگفتانگیز است: زمانی که متوجه میشوید خطوط نیرو به طور طبیعی از قبل در داستان وجود داشتهاند. اما برای رسیدن به این نقطه، فقط کار لازم است، کار و باز هم کار. در زندگی روزمره، برخی افراد یا اتفاقات برای پر کردن یک خلاء و یا برآوردن یک نیاز هستند. ناگهان دقیقاً متوجه موضوعی میشوید که برای اتمام قطعهای که روی آن کار میکنید لازمش دارید. نتیجه نهاییای که ارائه میشود هیچ وقت در مورد یک شخص حقیقی صداقت نمیکند، چرا که در طی داستان تغییر کرده و تحریف شده است. این این نوع مشاهدات فقط زمانی رخ میدهد که داستان به مرحله پیشرفتهای رسیده باشد، زمانی که به نظر میرسد همه چیز در راستای تقویت و پیشبردن قصه است. گاهی اوقات شبیه نوعی شناخت است: اوه، این همان چهرهای است که دنبالش بودم، لحنش، طرز صحبت کردنش.. از طرفی، ممکن است کنترل شخصیتها از دست شما خارج شود، چیزی که دائماً برای من اتفاق میافتد چون شخصیت داستانهای من هرگز بر مبنای ملاحظات کاملاً منطقی خلق نمیشوند. آنها جلوههایی از نیروهای غریزیتر هستند که در حین کار به وجود میآیند. به همین علت است که بعضی از آنها بلافاصله مهمتر میشوند و به نظر میرسد که به خودی خود شکل گرفتهاند، همانگونه که بودهاند. دیگران هم به پس زمینه رانده میشوند، حتی اگر در ابتدای داستان قصدشان نبوده نباشد. این جالبترین قسمت کار است، وقتی متوجه میشوید بعضی شخصیتها برجستگی بیشتری میخواهند، وقتی میبینید داستان با قوانین خودش اداره میشود و شما نمیتوانید از آنها تخطی کنید. واضح است که نویسنده نمیتواند شخصیتها را به میل خودش قالبدهی کند، چرا که آنها آناتومی مشخصی دارند. هیجان انگیزترین لحظه زمانی است که شما زندگی را در آنچه خلق کردهاید کشف میکنید، زندگی که باید به آن احترام بگذارید.
مصاحبهگر: آیا ادبیات شما را ثروتمند کرده است؟
بارگاس یوسا: خیر. من ثروتمند نیستم. اگر درآمد یک نویسنده را با درآمد مدیر یک شرکت، یا فردی که در یک حرفه خاص شهرت دارد، یا در پرو، با درآمد یک گاوباز یا یک قهرمان تراز اول، مقایسه کنید خواهید دید که ادبیات همچنان جز مشاغل کم درآمد مانده است.■
http://www.theparisreview.org/interviews/2280/the-art-of-fiction-no-120-mario-vargas-llosa
[1]Mario Vargas Llosa
[2]Alberto Fujimori
[3]Arequipa
[4]Cochabamba
[5]Leoncio Prado Mitilary Academy
[6]University of Lima
[7]Julia Urquid Illanes
[8]aunt Julia and the Scriptwriter
[9]The Time of the Hero
[10]The Green House
[11]Conversation in the Cathedral
[12]The War of the End of the World
[13]Patricia
[14] Les Misérables
[15] Victor Hugo
[16] Flora Tristan
[17] Sartre
[18] Lost Generation
[19] Faulkner
[20] Hemingway
[21] Fitzgerald
[22] Dos Passos
[23] "Saint Genet: Comedian or Martyr"
[24] Flaubert
[25] Balzac
[26] Dostoyevsky
[27] Tolstoy
[28] Stendhal
[29] Hawthorne
[30] Dickens
[31] Melville
[32] Borges
[33] Carpentíer
[34] Cortázar
[35] Guimaraes Rosa
[36] Lezama Lima
[37] Lezama Lima
[38] García Márquez: Historia de un decidio
[39] Sarmiento
[40] Facundo
[41] Cervantes
[42] Ortega y Gasset
[43] Valle-Inclán
[44] Alfonso Reyes
gauchescaliterature[45]: سبک گوچسکا یک جنبش ادبی در امریکای لاتین است که در آن نویسنده زبان و ذهنینت گوچوها، معادل کابویهای امریکایی، را منعکس میکند.
[46]Office de Radio Television Française
[47]Buenos Aires
[48]Octavio Paz
[49]Stalin
[50]Isla Negra
[51]Jorge Amado
[52]Rafael Alberti
[53]Thames
[54]Alastair Reid
[55]Dom Pérignonنوعی شامپاین گرانقیمیت
[56]narrative sequences
[57]The War of the End of the World
[58]magma
[59]spartan routine
[60]One Hundred Years of Solitude
[61]Acapulco
[62]illumination
[63]cannibal of reality
[64]Pedro Navaنویسنده برزیلی:
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html