کارگردان: رایان مرفی، نویسنده:لری کریمر
بازیگران:Mark Ruffalo, Jonathan GroffFrank De Julio
جوایز :برنده جایزه بهترین فیلم تلویزیونی از آکادمی اِمی ۲۰۱۴
خلاصه داستان : داستان در سال ۱۹۸۱ اتفاق میافتد که بیماری ایدز/ اچآیوی وارد افراد متمایل به جنس موافق میشود. و چطور این افراد باید با دیگران بجنگند تا بالأخره کمکشان کنند
انسانیت! چه واژه غریبی. اصلاً نمیدانم چه معنی ای دارد؛ فقط می دانم که بی استفاده است. نسل پشت نسل، قرن پشت قرن؛ پس چه شد؟ چرا این انسانها آخر یاد نگرفتند که انسانیت یعنی چه و انسان شمردن هر انسان یعنی چه؟ پس عصر عقل و عصر روشنگری چرا به هیچ جایی نرسید؟ پس این روشنفکرهای دهان گُندهای که سارتر از آنها دفاع میکرد و قرار بود دنیا را به راه راست هدایت کنند، حالا کدام گوری هستند؟ اصلاً آن زمانی که بودند و میخواستند جامعههایی که آنها را پدید آورده تغییر دهند، چه کردند؟
کم کاری از آنها بود یا مردم هرگز گوش فرا نمیدهند؟ اکنون هم که دیگر کلمهٔ "روشنفکر" بار طنز به خود گرفته و بیشتر برای تمسخر به کار میرود تا چیز دیگری. این گونه است که حالا من به عنوان یک آدم معمولی و نه روشنفکر حتی نمیتوانم نظرات شخصی خود را بیان کنم و چون با نظرات بسیاری مغایرت و بیگانگی دارد, من تبدیل به یک
لطیفه گذرا میشوم. یاد آن قدیمها و دوران ابو حامد محمد غزالی میافتم که ریاضی و فلسفه را خطرناک اعلام کرد و مردم هم مثل همیشه به دنبال صاحب گله به حرکت درآمدند. آن زمان واژه ای که برای تمسخر یکدیگر به کار میبردند "دانشمند" بود. این وضعیت هنوز هم به صورت ریشه ای در وجود ما مانده است و آخر هم نتوانستیم برای ارزشهای واقعی اهمیتی قائل شویم. نتیجه معلوم است.
اگر انسان این است؛ پس من ترجیح میدهم یک بوته گیاه بی مصرف باشم که کنار یک بزرگراه تنها خاک میخورد و هرگز به کسی آزار نمیرساند. تلخ است وقتی به اطراف نگاه میکنیم و تنها خودپرستی و خودبینی مشاهده میکنیم. ترک، کُرد، رشتی، شرقی، غربی، سیاه، سفید، آسیایی، آفریقایی، همجنسگرا، دگرجنسگرا همه و همه، تنها تبعیض، تنها تنفر. تنها طبقه بندی، مثل یک مشت وسیله به دردنخور که درون قفسههای یک مغازه دارند خاک میخوردن و هر روز به دردنخور تر میشوند. ما وسیله نبودیم, ما هیچ کداممان برتر نبودیم، اما این را میخواستیم و هر روز بین همهٔ این قشرها، گروهها فاصله افتاد. از روز اول آغاز شد و تا ابد هم ادامه خواهد داشت و ما تا انتهای نابودی دنیا (که قریب به یقین به دست خود ما خواهد بود) تنها اسم انسان را یدک خواهیم کشید. دیگر هم خبری از فرفوریوسها و هیپاتیاها نیست که جان خودشان را فدا کنند تا شاید فرجی شد. راهی که ما میرویم امیدی به تغییر نیست.
"قلب معمولی" فیلمی است راجع به ویروس ایدز، همجنسگرایان و بحرانی که در دهه هشتاد گریبانگیر آنها شد (البته اکنون به عنوان یک بحران یاد میشود، وگرنه در آن زمان که هر روز مردم داشتند تلف میشدند، اکثر رسانهها و دولت در تلاش بودند که همه چیز را دفن کنند و همه میدانیم به چه دلیل.). اما بیشتر از هرچیزی این فیلم راجع به انسانیت است، میخواهد نشان بدهد که چگونه گاهی مردم، یادشان میرود که چه هستند یا در واقع چه باید باشند. در کنار این، فیلم نگاهی انتقادی به دولتها و عملکردشان نسبت به مردم دارد، که چه قدر راحت انسانها بازیچه دست دولتها هستند و چگونه مانند عروسکی هستیم که ما را با نخهای متصل شده به اعضایمان، به این سو و آن سو حرکت میدهند. واضح تر بگویم؛ فیلم یک اثر انتقادی است که افکارش ورای صرفاً مقولهٔ همجسنگرایی میرود.
اچ آی وی را دقیقاً نمیدانم از کجا آغاز شد، اما دیگر ثابت شده است که منشأ آن شامپانزهها و میمونها آفریقایی بودهاند. قبایل آفریقایی و شکارچیهایشان تماس زیادی با این گونهها داشتند و علاقه زیادی به خونشان! این ویروس هم (که در گذشته به عنوان سرطان از آن یاد میشد) به مرور زمان قدرتمند تر و راحت تر توانست خودش را برای نابودی بدن انسان مسلح کند. مشخص بود که با ورود توریستها از کشورهای مختلف خیلی زود این بیماری پخش خواهد شد و همهٔ جهان با یکدیگر متحد خواهند شد تا آن را از بین ببرند. آه صبر کنید! اما هیچکس متحد نشد و هیچکس تا چندین سال هیچ اهمیتی نداد و هر روز که انسانهای زیادی با درد و رنج مرگ را تجربه میکردند، کسی به داد آنها نمیرسید. یعنی چه دلیلی میتوانست داشته باشد؟ یادم آمد! آنها همجنسگرا بودند!
شاید میشود نامش را بدشانسی گذاشت، شاید هم سرنوشت بوده. در هر صورت اولین کسانی که اچ آی وی در آنها رویت شد، همجنسگرا بودند. خیلی زود این ویروس میان آنها پخش شد. قبل از اینکه بفهمند چه اتفاقی میافتد، یکی پس از دیگر کشته میشدند. البته در این میان زحمتهای زیادی هم کشیده شد. برای مثال دکترهای گرامی در بسیاری از موارد حاضر نبودند که جسد را بررسی کنند و گواهی فوت صادر نمیکردند. بدون گواهی فوت، پلیس و مسئولین کفن و دفن حاضر به قبول جسد نبودند. در انتها جسد درون پلاستیکهای زباله در کوچه و خیابانها رها میشدند. دردناک است، کسی دوست دارد این بلا سر خودش بیاید؟ فکر نمیکنم اما ما حاضریم این بلا را سر دیگران بیاوریم در صورتی که کمی متفاوت از ما باشند، فقط کافی است که آنها "ما" نباشند. هر چند این در مقابل نسل کشیهای... (واقعاً نمیتوانم صفت مناسبی که بتواند ابعاد فجایع را درست جلوه بدهد پیدا کنم) که در طول تاریخ رخ دادهاند، هیچ است.
هر روز که میگذشت، بر تعداد قربانیان افزوده میشد و چون آنها همجنسگرا بودند، هیچ وقت مسئله بزرگ نشد. هرگز به عنوان یک اپیدمی از آن یاد نشد. اکنون همه طوری رفتار میکنند که همه چیز برابر است و هیچ گونه حقی در گذشته پایمال نشده است و اتفاقی نیافتاده. اما این یک دروغ محض است. تا چندین سال هیچکس حاضر نشد برای این فجایع حتی ابراز ناراحتی کند جز عده ای محدود که آنها هم دستشان به هیچ کجا بند نبود. احتمالاً اگر این بیماری تاکنون تنها میان همجنسگرایان باقی میماند، این قدر از آن نمیشنیدیم و در این میان مذهبیون افراطی با لبخندی پهناور روی لبهایشان میخوابیدند که خدا این عذاب الهی را برای این گناهکاران و مفسدین فرستاده. اما اینگونه نشد و تازه وقتی که بیماری میان دگرجنس گرایان هم شیوع پیدا کرد، همه یادشان افتاد که اوه! ما باید کاری بکنیم، ما باید مردممان را نجات بدهیم.
داستان فیلم براساس اتفاقات واقعی و شخصیتهای واقعی، در حد کمال توانسته اوضاع آن زمان و موانعی که برسر راه مدافعین حقوق همجنسگرایان قرار گرفت را به تصویر بکشد. "لری کرامر" نویسنده نمایشنامه "قلب معمولی"، شخصیت خودش را با یک تغییر نام در رأس اتفاقات قرار میدهد. این نویسنده و فعال محترم و پرتلاش حقوق همجنسگرایان، در دههٔ هشتاد کمپین مبارزه و اطلاع رسانی خودش در ارتباط ایدز را آغاز کرد و سالها برای روشن سازی مردم زحمت کشید. او حتی از طرف خود همجنسگرایان هم طرد شد. اما هرگز تسلیم نشد و کوتاه نیامد. شخصاً زحمات او را تحسین میکنم، آدمهای زیادی در طول تاریخ برای آرمانهایشان جنگیدهاند و کرامر قطعاً یکی از بهترینهایشان است.
چیزی که بعد از دیدن فیلم زیاد با آن برخورد داشتم، نظرات هموطنان گرامی من بود. البته قطعاً می دانید، اکثریت هموطنان من نیز مانند باقی افراد این دنیای بزرگ، مشکلی با همجنسگرایان مؤنث ندارند، مشکل اصلی اکثریت با مردان است. وگرنه کسی بدش نمیآید زنان عشق بازی و مساحقه کنند، مگر نه؟ دیگر خدا و دین و گناه و خطا و عذاب و مرگ و باقی برای عزیزان من اهمیتی ندارد. مگر دارد؟
اما به طور کلی وقتی بحث همجنسگرایان به میان میآید، ترازو به سوی مخالفان سنگینی میکند. فکر میکنم این بیشتر به دلیل بار مذهبی وجودی ماست که در اعماق ناخودآگاه ذهن ما ریشه کرده.. مخالفها همه جای دنیا پراکنده وجود دارند و حاضر نیستند با این مسئله کنار بیایند. احتمالاً بیشترشان باید آدمهای مذهبی مبتنی بر کتاب باشند که در هیچ صورتی حاضر نیستند به اعتقادات خود انعطافی دهند (آدمهایی با دلایل شخصی نیز این میان پیدا میشوند.) ضمن احترامی که برای همگی قائلم، فقط ای کاش عقایدمان را برای خودمان نگهداری میکردیم و با عرق ریختن در تلاش نبودیم که دیگران را به افکار خود مبتلا کنیم. این وسط هیچکس جایزه نمیگیرد.
همین فیلم مذکور که عدهای میگویند تبلیغ همجنسگرایی است و میخواهد ما را گول بزند! در اصل باید یک فیلم سینمایی میبود نه یک تله فیلم تلویزیونی. اما هیچ کدام از شرکتهای سینمایی هالیوودی حاضر به ساخت آن نشدند. زیرا فیلم اصلاً و ابداً تبلیغ همجنسگرایی نیست. بلکه مباحث مهم تری در بطن خود دارد.
آنهایی هم که می گویند فیلم ترحم مارا میخواهد تا به زور این قشر را دوست داشته باشیم. همان کسانی هستند که حاضر نیستند واقعیت را جستجو کنند و ببیند حقیقت چه بوده. داستان افرادی که در ابتدای جریان ایدز جان دادند و مُردند، یک داستان علمی و تخیلی نیست.
من فقط یک چیز را میدانم و آن هم این است که همجنسگرایی یک انتخاب نیست. و اینکه بروید میزان خلافها و جنایتهایی که توسط همجنسگرایان انجام میشود را با دگرجنسگرایی مقایسه کنید. ما چند قاتل همجنسگرا داریم؟ ما چند دزد و بی فرهنگ و بی ادب و پرخاشگر و بی سواد همجنسگرا داریم؟ نمیگویم اصلاً وجود ندارند. اما باید این را قبول کرد که آدمهای بی آزارتری نسبت به دگرجنسگرایان هستند. در گذشته دو دوست نه چندان نزدیک همجنسگرا داشتم که سالها بود با یکدیگر بودند. هرگز ندیدم به کسی توهین کنند یا کاری نامناسب انجام دهند. انسان تر از هرکسی بودند که در عمرم دیده بودم. حالا اینکه یک هموطن گرامی میآید میگوید:"امیدوارم اینها مثل سگ بمیرند و کشته شوند" و "اینها دارند نتایج گناههایشان را میبینند" گاهی چشمان مرا خیس میکند. هر روز یک طیف عظیم از گناهان مختلف انجام میدهیم و بعد وقتی به آنها میرسیم، چنین نگاهی به آنها داریم که گویی انسان نیستند. شاید مشکل از آینههای ماست که سیاه نشانمان میدهد و خود واقعی را نمیبینیم. به روزی که انسانیت به معنای واقعی کلمه تحقق یابد امیدی ندارم اما از صمیم قلب آرزومندم که روزی برسد که همهٔ آدمها را همان گونه که هستند قبول کنیم و دخالتی در راه و روش زندگیشان نکنیم.■