کارگاه نقد داستان همنگر ساری به سرپرستی حسین اعتمادزاده، جلسه نقد داستان کوتاه "نقش بندان" از هوشنگ گلشیری را برگزار کرد. نخست حسین اعتمادزاده پیرامون سبک داستان نویسی هوشنگ گلشیری توضیحاتی داد و گفت: از این که داستان "نقش بندان" را برای جلسه امروز انتخاب کردیم به این خاطر نیست که چون گلشیری نویسنده خوبی ست. ما با شخص نویسنده کار نداریم. بلکه به خاطر آثار گلشیری و تاثیری که وی بر ادبیات داستانی ایران گذاشته است، به این مهم میپردازیم. در واقع کمتر کسی توانست همچون گلشیری بر ادبیات داستانی ایران تأثیر بگذارد. هوشنگ گلشیری بنیان گذار داستان نویسی مدرن در ایران است. کلاسهای خوبی در زمینه داستان نویسی داشته و بسیار هم این کلاسها تأثیرگذار بوده است. اوکسانی را در این کلاسها گرد هم آورد و به شکل بنیادی در زمینه ادبیات داستانی با آنها کار کرد. مثلاً یکی از شیوههای کارش این بود که رمان یا داستان این افراد را در کلاسها، خط به خط میخوانده و روی آن کار میکرد. امروز بسیاری از کسانی که داستانها یا رمانهایشان را میخوانیم، همان کسانی هستند که در آن کارگاهها شرکت میکردند.
به این ترتیب متوجه میشویم که گلشیری نه تنها آثار بسیار خوب و ارزشمندی را خلق کرد بلکه داستان نویسان خوبی هم برای جامعهٔ ادبی ایران تربیت کرد. هر گاه میخواهیم به سبک مدرن داستانی بخوانیم، حتماً داستانهای گلشیری را پیشنهاد میکنیم. داستان نقش بندان که امروز به آن میپردازیم هم جزء داستانهای مدرن است.
دنیای مدرن با دنیای رئالیست فرق دارد. در داستانهای رئالیست، واقعیتهای بیرونی وحوادث بیرونی به تصویر کشیده میشود. اما در داستانهای مدرن، درونی میشود. و روایتهای ذهنی داریم. حالا امروز روی تکنیک این داستان بحث میکنیم، چه بخشی بیرونی ست و چه بخشی ذهنی. به این سؤال و سؤالات دیگر به طور اختصاصی پاسخ میدهیم. سپس حسین اعتمادزاده از اعضای نشست دعوت کرد که نظرات خود را بیان کنند.
بهشته ونداد: سوالاتی در رابطه با بخش بیرونی دارم. از همان پاراگراف اول سوالاتی به وجود میآید. فکر کنم جملهٔ اول که "زنی میگذشت" یک واقعیت بیرونی ست وجمله بعدی "هنوز هم میگذرد" واقعی نیست. راوی هنوز نتوانسته نقاشی خود را روی بوم کامل کند. از تنهائی میگوید و تاکید میکند"یک کلوخ هم نمیتواند تنها باشد". نقش زن لچک به سر در این داستان چیست؟ کمی مبهم است.
محمد نوروزی: راوی مونولوگهائی دارد و به صورت خاطره گوئی و به طور ذهنی روایت میکند. زبان داستان به گونهایست که راوی را نویسنده نمیدانیم. کلاً من با این سبک نوشتاری مشکل دارم. ولی دلیل نمیشود که گلشیری را قبول نداشته باشم. ایرادی که من میگیرم این است که گلشیری تعمداً این کار را میکند یعنی ساده کردن مسائل پیچیده، نه پیچیده کردن مسائل ساده. وقتی گلشیری زن را توصیف میکند، احساس میکنم احتمالاً با یک داستان عاشقانه روبه رو هستم. و در انتها این زن را ملاقات میکنم و دقیقاً معلوم نیست که چرا این مسائل را اینقدر پیچیده میکند. در یک جا تعمداً به جنگ اشاره میکند و دیگر به آن بر نمیگردد. راوی در یک جا میگوید ویزای دو ماهه گرفته و در جای دیگر از وقایع قاچاقی رفتن اش میگوید. به نظرم تناقض وجود دارد. نقطه قوت داستان در بخشی ست که زن بخیههایش را نشان راوی میدهد و در انتهای داستان راوی دوباره به این قضیه بر میگردد اما با نگاهی فلسفی تر.
محمد اسماعیل کلانتری: راوی اول شخص بدون مقدمه وارد داستان میشود و تعلیق به وجود میآورد: "وقتی رسیدیم در خم..." و بلافاصله سوالاتی برای مخاطب پیش میآید. همراه راوی کیست؟ زن دوچرخهسوار کیست و به کجا میرود؟ جلوتر که میرویم متوجه میشویم که راوی کیست و با مسائل خانوادگیاش آشنا میشویم. نویسنده با قلم توانا وحس ناسیونالیستی خود، تلویحاً میخواهد جلو مهاجرتهای ایرانیان به خارج از کشور را بگیرد. راوی از دو زن میگوید که به استنباط من، نمادی از ایرانان روزگار هستند. اول زنی رئال و واقعی که شیرین نام دارد (انتخاب نامی هوشمندانه برای وطن) که بدنش تکهتکه میشود و فرزندانش نیز به هر سو میروند که میتواند همچون زوال کلنل محمود دولت آبادی، حال و روز ایران آن روزگار تلقی گردد و دوم زنی آرمانی و ایده آل ومدینه فاضله که همان زن دوچرخهسوار است که راوی تلاش میکند نقاشیان را بکشد. و این زن کنار ساحل ایستاده وچشم به راه بازگشت فرزندان خود است. (ص 2 – و صبح به صبح به مهتابی یکی از آن...)
ناهید گرامیان: نقشبندان داستانی است پر از گره همراه با رفت و برگشتهای ذهنی و نوعی هذیانگوئی. هر چه جلوتر میرویم به نظر میآید با یک راوی روبه روایم که در حال هذیان گوئیست. جملات ترتیب ندارد و قاعده مند نیست. تقابل سنت ومدرنیته به نمایش گذاشته میشود. مثل مبل تختخوابشو و یا هاون سنگی که کوکب در آن گوشت میکوبد. از همان آغاز با نشانه هائی که نویسنده داده متوجه میشویم با یک داستان مدرن و نه کلاسیک مواجه ایم. سراسر گره افکنی میبینیم. اولین گره افکنی از "خم رو به رو" شروع میشود. یک پیچ یا پیچش حس میشود. حدود هشت الی ده بار فقط از کلمهٔ پیچ یا پیچیدن استفاده شده که آدم را وارد یک کلاف سر در گم میکند. شیرین برخلاف نامش که باید زندگی راوی را شیرین میکرد، اما تلخ کرد. مسئله مهاجرت به خارج از کشور، اصلاً یک مسئله مدرن در زندگی ماشینی و شهری امروزی ست، که باعث فروپاشی زندگی خانوادگی افراد میشود. و این گره افکنی ها ادامه مییابد: بیماری شیرین – بچهها دیگر به زبان فارسی نامه نمینویسند... . با همین گرهها داستان به پایان میرسد. بر خلاف داستانهای کلاسیک که در پایان حتماً گره گشائی انجام میشد، این جا از ابتدا تا به آخر داستان هیچ مشکلی حل نشده، هیچ گرهای باز نشد. وضعیت راوی – شیرین – مازیار - همه به همان شکلی که داستان آغاز شد، تا به آخر باقی میماند. هیچ تحول خاصی دیده نشد. مرتب رفت و برگشته های ذهنی و هذیان گوئی راوی را داریم. او از این جدائی ضربه خورده و روح و روانش به هم ریخته و تعادلش را از دست داده است. نویسنده نخواسته لحظات خوشی را برای مخاطب به وجود آورد. بلکه با آوردن این همه معضل وگره، از انسان دوره مدرن میگوید که وقتی به پشت سرش نگاه میکند، حسرت گذشتههای سراسر عاطفه ومحبت و عشق را دارد و آرزومند آنهاست. دچار روزمرگی میشود. (جملات آخر که یک آشنا بیاید وحرف بزنیم و شب که شد برود). زندگی کوکب وکرم ننه رباب مثل یک آینه دق روبه روی راوی ست و او با نگاه به این زندگی، زندگی نه شیرین، بلکه تلخ خودش را مرور میکند. و در حسرت یک لحظه خوش باقی میماند. درون مایه داستان هم در همین رابطه است. مهاجرتهائی که به بافت یک زندگی منسجم لطمه می زند و باعث از هم گسیختگی آن میشود. و این به هم ریختن تعادل مربوط به افراد هر دو سوی این طناب پاره شده، میباشد. چه کسی که در ایران است وچه کسی که به خارج پناه برده. وقتی طناب پاره میشود، هر دو سو لطمه میخورند.
داریوش عبادی: ما میتوانیم همان تصویری که در ذهن نویسنده است را در ذهن خودمان هم بسازیم.
ابوالحسن سپهری: داستان از زبان شخصیت اصلی، جواد بهزاد روایت میشود. جواد، همسری به نام شیرین و فرزندانی به نامهای مازیار و زهره دارد. جنگ وهراس از آن، زن وفرزند را وادار به مهاجرت به اروپا کرده است. نویسنده با این سوژه، داستان را با توصیفی زیبا ولی ابهام آمیز شروع میکند و پیش میبرد. "وقتی رسیدیم در خم روبه رو ..." در این تفسیر زیبا که از لباس و باد و حرکت موها و دریا نیز به نحوی ساده و دلپذیر واقع نمائی شده، مخاطب را به چرائی تنهائی زن دوچرخهسوار رهنمون میسازد. در صفحات بعدی مسئلهٔ جدائی شیرین از جواد و دوری اعضای خانواده، عمیق تر شده و مخاطب را به باوری تلخ میکشاند. به نکته ای که در اندیشهٔ جواد جاری میشود توجه کنیم: ص 3 " آدم نمیتواند تنها باشد، حتی سنگ، حتی یک تکه کلوخ ... ". یا ص 2 " بله همین طورهاست، آدم دنبال چیزی میرود، اما به جائی دیگر میرسد". هم سوئی با این فضای تنهائی، در این توصیف بسیار تأثیر گذار است. ص 2 " فقط همان خیابان را میبینم وخورشید را..." زبان، صحنهها، شیوه بیان و توصیفها خوب ولی زمان حضور شیرین در اروپا و نیز دیدار فرزندان در عرشه کشتی از نظر زمان، مکان دارای چرائی ست. سرانجام، جنگ جز در به دری و بیهویتی انسان، در خود چیزی نداشته و ندارد. و نکته آخر اینکه گریز آر تنهائی مسئله انسانهای امروزی است.
ایرج عرب: گلشیری کلاً داستاننویس فرمالیست است. البته نه این که دنبال محتوا نباشد. محتوا هم برایش مهم است. یک پای این محتوا همین آدمها هستند با روابط اجتماعی که دارند و اکثراً هم این روابط اجتماعی به هم ریخته و دور شده از یک وضعیت مطلوب است. البته انتخاب این جور داستانها از نویسندههای مشهور به جهت این که خیلی مورد توجه قرار میگیرند و راجع به آن صحبت میکنند، جوری از بکر بودن افتاده است. اما خوبیاش این است که جنبه آموزشی آن بالاست. از مواردی صحبت میشود که باید داستان نویسان نوپا و حتی قدیمی از آن استفاده کنند. خیلی از شیوههای مدرن، عنلصر داستانی دوباره در ذهن مخاطب عام و خاص زنده میشود. داستان نقش بندان از این نظر ویژه است. از نظر ساختار مدرن است، ذهنی ست. یعنی جواد بهزاد همان راوی در یک جای دور افتاده ای، اسیر ذهن خودش است، گذشتهاش را مرور میکند و در زندگی به عللی موفق نبوده است. خیلی علاقه مند است که بفهمد آیا میتواند ذهن آرمانی خودش را بسازد. معمولاً این گونه است که انسان به آرملن هایش نمیرسد چرا که آن قله دست نیافتنی ست و تلاش انسان، تفکر انسان، زندگی انسان، همیشه باید در حرکت باشد و این راه تمام نشدنی ست. دو فرزند جواد بهزاد در دونقطه دور از هم در خارج از ایران، زندگیشان را ساختهاند. غرق زندگی خود و نیز خود باخته شدهاند. بی هویت شدهاند. زبان فارسی را فراموش کردهاند. و اگر هم تلاش کوچکی میکنند، بیفایده است. روابط اصیل خانوادگی پاشیده شده. زن جواد بهزاد هم دچار بیماری سختی شده است. از نظر محتوائی قضیه که ما به آن درون مایه می گوئیام، فرو پاشی این خانواده است. مهاجرت بی رویه با نماد تکه تکه شدن شیرین در سفرهایش به همه نقاط جهان میگوید که شیرین دجار بیهویتی شده است. نویسنده میخواهد هویت دیگری را جایگزین این شیرین بیمار کند. میخواهد آرمانی را بسازد. راوی با نقش زدن دنبال چیزی آرمانی میگردد اما به جائی دیگر میرسد. روایت این داستان تکگوئی درونی نمایشی ست. اما یک شگرد خاص دارد که همه به آن معترف هستند، داستانهای گلشیری در ابتدا گرگ ومیش است، محو است، ابهام دارد و بعد این روشنائی بیشتر میشود. قابل کشف است. در تمام عناصر داستانی همین گونه است. زمان، مکان. یعنی در ئاقع باید گفت که داستان بر پایه ناگفتهها بنا شده است. گفتنیها هم یه همراه نشانه مثل اسم داستان – مثل زن دوچرخه سوار – مثل چشمبند زدن – کارت پستال ارسالی با تصویر خاص خودش، دیده میشود. در کارت پستال دیگر آن جا آفتاب گرم نیست بلکه لکه زردی است. فرستادن روتین وار کارت پستال هم همینگونه است.
آرش شکری: این داستان پیرنگ کمتری دارد. داستانهای مدرن اصلاً گره افکنی ندارد. با بینش درست وارد داستان میشویم. نمیخواهیم بسنجیم که داستان واقعی ست یا خیالی. این بحثها به نظر من انحرافیست. باید این را بدانیم که کارکرد زن دوچرخهسوار در داستان چیست؟ گلشیری نویسندهای شکل گراست. این داستان، یک داستان کوتاه غنائی ست که پیرنگ، کمترین اهمیت را دارد. این داستان ساده با ساختار مدرن و غنائی به تلاطمهای انسانها میپردازد. رکاب زدن زن و دور شدناش مربوط به شیرین است که در حال دور شدن است. ترتیب جملات به هیچ وجه ارجاع به یک شخص قطعی نیست. استفاده از لکه زرد به جای نقاشی مه در کارت پستال هم آورده میشود، در واقع به زندگی زناشوئی اشاره دارد که دیگر گرما ندارد. اشاره کنم که توصیفات راوی دقیقاً توصیفهای یک فرد نقاش است.
سپس حسین اعتمادزاده به منظور جمعبندی و پاسخ گوئی به تعدادی از سؤالات اعضای جلسه گفت: ما چون به قصهگوئی عادت کردیم، و تکنیکهای جدید هم کار نکردیم، کارهای مدرن برایمان پیچیدگی دارد. در این جا با یک راوی رو به رو هستیم که از حادثهای صحبت میکند که در گذشته دیده و برایش اتفاق افتاده است. گلشیری به خوبی توانست جامعهٔ ایران در دوران جنگ را نقد کند. تعدادی آواره شدند. زبان مادریشان عوض شده، خیلی چیزها را از دست دادند. با گفتن این مقدمهها، منظورم این نیست که این داستان اصلاً ضعف ندارد. بلکه باید نکتههائی را هم پیدا کنیم که نویسنده نتوانسته به خوبی انتقال دهد. د رخوانش هر داستانی باید اول بدانیم زاویه دیدش چیست؟ زمانش را پیدا کنیم. اگر اول شخص است و اگر تکگوئی دارد، این تک گوئی جزء کدام دسته است. در این داستان شاهدیم که افعال مرتب عوض میشود. حال – گذشته – حال و... در یک پاراگراف شش خطی مرتب افعال حال و گذشته میشود. نویسنده با مهارت توانست داستانی بنویسد که راوی را از نویسنده جدا کند. راوی یک نقاش است و یک رؤیائی را خواسته به تصویر بکشد ولی نتوانست آرام گیرد. در خیال زن دوچرخه سوار را دارد و در ذهنش میپروراند. دلش میخواهد که زنش این گونه باشد. اما چون دچار آشفتگی ست و قلم مو را هم حتی میگیرد ولی نمیتواند نقاشیاش را بکشد. در واقع نقش بندان هنوز نتوانست نقش اش را بکشد. امروز شاهد بودیم که دوستان هر کدام برداشت خود را بیان کردند. تفاوت هائی در نقطه نظرات که مربوط به بخش محتوائی داستان میشود، دیدیم. هیچ اشکالی ندارد. در بحثهای محتوائی، ما نمیتوانیم همواره به دنبال یک نظر واحد باشیم. یا انتظار داشته باشیم که همه یک برداشت داشته باشند. چرا که تحلیل و نظر روی محتوای داستان، میتواند سلیقهای باشد. اما در بحث ساختاری برعکس ما نمیتوانیم چند نظر روی یک داستان داشته باشیم. بحث ساختاری فقط یک نظر را میپذیرد. چون دو چیز خلاف هم نمیتواند درست باشد. مثلاً امروز ما همه اتفاق نظر داریم که داستان نقش بندان، داستانی مدرن است و با روایتهای ذهنی راوی وارد داستان میشویم. تک گوئیهای راوی از نوع مستقیم است. پس این نظرات کاملاً درست است و نمیتوان در همین رابطه، نظرات مخالف را درست قلمداد کرد. باز هم از همه شما تشکر میکنم که با دقت این داستان را خواندید و به نکتههای درستی اشاره داشتید. ■
دیدگاهها
رفتم و قصه را پیدا کردم و خواندم و این گزارش شما باعث شد ارتباط خیلی بهتری با این قصه برقرار کنم.
پاینده باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا