بازیافت معناهای مستعمل
شروع یک پایان:
به یقین از ورود مباحث جدید زبانشناسی، ساختارگرائی و پساساختارگرائی، متنشناسی، تئوریها و نظریات جدید ناظر بر خالقیت اثر و نه خلاقیت مؤلف در ادبیات و دنیای آن، در ایران، و... قریب به سه دهه میگذرد، اما هنوز از دریافت صحیح، چرایی طرح و جایگاه این ابعاد در زندگی و حیات جاری خود در گستره جامعه ایران و ادبیات مبتنی بر آن، عاجز هستیم. این عجز دلایل گوناگون و شاید مستقل از هم داشته باشد. اما هر چه هست ما به عنوان مترجم و مبین این ابعاد، منزل گاه و مقصد آنها نیز هستیم. این ابعاد امروزه صورتی جهانی یافته و بدل به الفبایاندیشه جدید در ساحت ساخت، ارائه و اجرای خود در زمان کنونی شده و از سویی تعیینکننده روش و مبنای برخورد با صورت کهن اندیشه در جهان سنت نیز شده است.
از نظر نویسنده این سطور، اصل ماجرا از ترجمه و تبیین این ابعاد در منزل گاه مقصد آنها، آغاز میشود: ما به عنوان مترجم و مبین این ابعاد، منزلگاه و مقصد آنها نیز هستیم.
آنچه امروز شاکله اصلی این رساله را می سازد، بعد زبان و بعد متن است. زبان و ساحت آن، متن و عرصه آن! این رساله در پی محدود ساختن میدان گاه این دو بعد نیست! بلکه در تلاش است که خود نیز در طرح و بررسی این دو بعد به اجرایی قابل قبول و مشهودی از آنها برسد. یعنی این رساله تا نقطه آخر، در پی متن شدن و یافتن زبانی برای سخن گفتن خواهد بود.
سؤال اول: آیا میپذیریم که مفاهیم گفته شده در نقطه آغاز این متن، میهمان ذهنیت جاری ما در 30 گذشته بوده و هستند؟ میپذیریم که ما مقصد آنها بودهایم و یکی از منازل عبور آنها؟! در واقع این مفاهیم کاروانی بوده و هستند که جهان امروز را از منزلی به منزل دیگر پیموده و در هر منزل بهرهای از آن منزل گرفته، خود متغییر و متحول شده و گاه پوست انداخته به سیر خود ادامه دادهاند!
سؤال دوم: ما به عنوان منزلگاه و مقصد این مفاهیم چه بهرهای به این مفاهیم رساندهایم که درخور طرح در گردش مداوم آنان در جهان بوده و باشد؟! لازمه بهره رساندن به این مفاهیم، بهره بردن از آنها است آیا ما بهرهای هم درخور، از این مفاهیم بردهایم یا هنوز خام َخم هستیم و در پله اول!
سؤال سوم: این مفاهیم با دعوت خود ما و بنا به سنت ترجمه، میهمان ما شدهاند، ما خود دست به دعوت آنها زدهایم! آیا میهمان را به آداب و درخور دعوت، پذیرایی نمودهایم؟ در هرحال این مفاهیم میهمان ناخوانده نیستند و جز با دعوت سر از هیچ منزلی در نمیآورند، فقط شیوه و طرز دعوت – خواه و ناخواه متفاوت است!
تبیین اول: در حقیقت حضور این مفاهیم میهمان و عبور کاروان آنها از منزل گاه ما به سالیان گذشته و به دهههای گذشته و به زمان وقوع انقلاب مشروطه باز میگردد. اما 30 سال گذشته فقط مجال رسمیت یافتن حضور واقعی آنها بوده و بس! ما در 30 سال گذشته فقط و واقعا ً حضور این مفاهیم میهمان را دریافتیم و در مواردی هم سعی در دوستی و رفاقت با آنها داشتیم که صد افسوس فقط در مواردی بوده و هست! مابقی هرچه بوده به فراخور من بوده و گریز از من! من انسان، من شاعر، من قصهنویس، من نقاش و..... ما هنوز هم در مرحله من هستیم. من جهان سنت و من جهان مدرن! پذیرش یکی و گریز از دیگری و بالعکس!
خود این مفاهیم در رهگذر این چالش بزرگ فقط سری به ما زدهاند و رفتهاند و همین است که امروز بر پیشانی ما از طرف این مفاهیم نوشته شده : آمدیم، وجود! نداشتید رفتیم!
تبیین دوم: در30 سال گذشته ما خواسته یا ناخواسته دست به تغییر و تدوین خود زدهایم. گاه خواستیم قائم به ذات شده و بر فراز خود و خویشتن بایستیم و این شده که در برابر هرچه ساخته و پرداخته غیر ما بوده ایستاده و همه را طرد کردهایم یا بی هیچ تعارف همه را به استقبال رفته و به آغوش کشیدهایم و بدتر آنکه خواستهایم به شکل و ساخت این غیرما پوستاندازی کنیم! اما ناشیانه با آن خلط شده و غلط از آب در آمدهایم. علت این همه جز برابر گرفتن شناخت مفاهیم با پذیرش آنها نبوده است. صحبت و اندیشیدن در غیر ما را دلیل پذیرش آن دانستهایم و این، فرصت اندیشه در چیستی و هستی این غیر ما را، از ما گرفته است. از دیگر سو از هول حلیم در دیگ افتادیم و سرخوشی اندیشیدن در این غیرما را موکدا ً و تماما ً شناخت آن دانسته و همین هول شدن را به حساب تغییر و تحول خود گذاشتیم و فکری شدهایم که از جنس غیر ما شدهایم. پس ما در برخورد هر مفهوم نو و غیر ما، دو سویه عمل کردهایم. یا اصلا ًوابدا ً نپذیرفتهایم و حتی فکر کردن به آن را هم طرد کردهایم و یا دربست، این مفاهیم جدید و رازآلود را پذیرفته و نوکر بی جیره و مواجبشان شدهایم. در این صورت است که ما نه مفاهیم جدید را در حد بهره بردن و بهره رساندن شناختهایم و نه از خود ما، سنت ما، تاریخیت ما، فرهنگ اندیشوی ما، حکمت ما و... نیز شناختی در خور معاصرت و بهره رساندن به این مفاهیم جدید به دست ندادهایم.
لازمه بهره رساندن به این مفاهیم جدید شناخت خود و خویشتن خود است و حتی بهره بردن از آن نیز همین گونه!
تبین سوم: ما خود دست به دعوت میهمان میزنیم، مفاهیم را به ترجمه مقصد میشویم و هستیم اما غور در هستی و چیستی این میهمان را برای ادب در مقابلش و یا دادن ارمغان و سوغاتی به او، فراموش میکنیم. دعوت ما به ترجمه، مثل موذن بدآهنگ مولانا است که به آهنگ بد خود، دخترک تازه مسلمان ِ مسیحی را از متن اسلام تاراند. آهنگ بد این موذن، دعوت ما از مفاهیم جدید به ترجمه است. ما بد ترجمه میکنیم، بد میآموزیم، بد به کار میبندیم. میهمان چه کند اگرمیزبان آداب میهمان داری را بلد نیست خصوصا ً آنکه میزبان مسلمان است و میهمان به دین او حبیب خدا!
در قبال این سه سؤال و این سه تبین، دایره محدودی از مفاهیم نو را در گزارهای از آن یعنی زبان و زبان شناسی در شعر به بازخوانی و باز نویسی مینشینیم تا از هفت جهت این گزار ِخلط شده با معنا و پیام را مستقلا ً در قامت شعر و نه چیز دیگر و یا هرچیز دیگر ببینم!
الف: معنا در مقام یک پیام
حرکت از سطح زبان به سمت بطن زبان، یعنی در لایههای زیرین زبان: در اصطلاح عادت به حرکت عمودی درارتفاع زبان به جای حرکت افقی (طولی) در بطن آن! در حرکت نوع اول مانور کار زبانی و خلاقیت زبانی بالاتر میرود، اما در این وضعیت هم، زبان در بهترین شرایط و تحت هرگونه شرایط فقط میتواند یک دور کامل، به دور خودش بزند یعنی یک سیکل دایرهوار زبانی! اما حرکت نوع دوم، یعنی حرکت افقی (طولی) در بطن زبان، فضا را فراختر میکند، بلکه بینهایت فراختر! چرا که در این حالت زبان چند وجهی عمل میکند نه تک وجهی که این تک وجهی بودن منتظم و مستلزم معنا و بلکه خود معنا است! اما حالت چند وجهی، معنا را معطل میکند و به طبع آن موقعیت معنا ساخته میشود.
کارکردهای عادی و تخدیری زبان و در اصطلاح این رساله صدا و سیمایی کردن زبان: در این حالت زبان فقط کارکرد عادی و محدود خود، نظیر افاده معنا، آن هم دم دستی، روزمره و روتین را به انجام میرساند. حرکت افقی (طولی) در بطن زبان این حالت نرمال را بهم میزند، چرا؟ چون در این حالت زبان در پی افاده معنا نیست بلکه در پی ساختن موقعیت معنا است. این یعنی بهم زدن همه جنبههای عمومی زبان برای یافتن ظرفیتهای جدید معنایی نه معناهای جدید! این مکانیسم بر اساس حرکت زبان به سوی خود زبان عمل میکند یعنی زبان وسیله برای خلق یا ارئه و یا انتقال و... معنا نیست، در اصطلاح زبان، با زبانیت خود سر و کار دارد: زبانیت، از درون زبان به زبان نگریستن! اطراف و پیرامون ما پر از پیچیدگی است، این پیچیدگی برای همه تقریبا ً مشهود است، اما شیوه برخورد با آن و شیوه قرائت از آن، به سیاق حرکت عادی زبان، به عادی سازی و عادت سازی میانجامد. اما فقط بر اساس حرکت افقی (طولی) در بطن زبان است که اطلاعات کاملا ًبکر، گمان شکن و پیشبینی نشده، که در واقع حالات زبانی رفتار و کردارهای زندگی پیچیده اطراف ما هستند؛ وارد حوزه اطلاعات آرشیوی ذهن ما میشود، ذهن ما چون به قالب آرشویی سابق و یا فعلی خود عادت کرده (در اصطلاح ذهن ما ذهن تمرکزگرا است) و بر اساس آن عمل میکند، به یک جای خالی بزرگ برخورد میکند، کل دادهها و اطلاعات آن بهم میریزد و در اصطلاح از ذهن ما تمرکز زادیی میشود. با این رویکرد شعر در اولین گام تمرکز ذهنی و بعد از آن تمرکز روحی و جسمی ما را بهم میریزد و در دومین گام، اطلاعات آرشویی ما را دچار چالش کرده و زیر شک میبرد. (مخدوش شدن سوژه) چون این تمرکززدایی از طریق لایههای زیرین زبان و حرکت افقی (طولی) آن انجام میگیرد و اراده عملی این کارکرد، کارکردهای عادی و تخدیری زبان را نیز بهم میریزد، پس لازم میآید که عینیتهای این عادات زبانی در اطراف نیز به چالش کشیده شوند ( مخدوش شدن ابژه) و این یعنی زبان در این حالت با شیوه برخورد با تبدیلات و کلیشههای عینی اطراف ما همه این تبدیلات را از سیاست تا زندگی تاریخی و عوامانه و تخدیری و... زیر سؤال میکشد! در اصطلاح روابط اطراف ما شکل و جنبه غیرعادی و پیچیده دارد، صورت ساده زبان که نمیتواند این روابط غیرعادی و پیچیدگی و... را به رخ بکشد، طبیعتا ً برخورد پیش میآید!
کارکرد تریبونی و صدا و سیمایی شعر: شعر امروز بواسطه حضور عوامل سنتی (عرفی) و تاریخی ِ دیرپا، سخت و جامد، با چند پهلوگری مواجهه است. یعنی چند پهلویی، چندرویی و نفاق در شعر! این از زبان ملؤن آن نشأت میگیرد، از زندگی ملؤن اطراف ما و....
شعر در هر حالت باید شعر باشد! نه چیز دیگر! اما در جامعهای که مردم آن از شاعر و هنرمند گرفته تا مردم عادی هنوز از ارائه خود و عرضه خود و یا دیدن و پرسیدن خود در چهارچوب زبان و فرهنگ خود و در اینجا ادبیات و شعر عاجزاند، یعنی یک رسانه همه گیر و هم گرا برای گفتن؛ شنیدن و دیدن خود و یا دیگری به شکل واقعی وجود ندارد، شعر ( و یا همه انواع ادبی و هنری) تبدیل به رسانه میشود، رسانهای که با هر اموری سر و کار دارد الا شعریت و هنریت!
در بین اغلب کسانی که به شکل جدی و یا غیرجدی در زمینه شعر، ادبیات و هنر کار میکنند، چون به شکل آگاهانه در محیط شعری، ادبی و هنری عمل نمیکنند، خواسته یا ناخواسته دچار این تریبونیزه و صدا و سیمایی شدن و عمل کردن، میشوند؟!
در مقابل هم عدهای کثیرتر از کثیر از مردم، که به هر صورت (کمی یا کیفی، حرفهای یا آماتور، تخصصی یا تفننی و...) مخاطب آثار ادبی، هنری و... و دراینجا شعر هستند، در این آثار بیشتر به دنبال منهای خود میگردند، آثار به اصطلاح تجاری و بازاری و... نظیر آثار مریم حیدرزاده در شعر، نسرین ثامنی، فهیمه رحیمی و... نیز در ادبیات داستانی و رمان به اصطلاح، چرا؟ چون صورت نوعی انسان و هم روابط او در جامعه ما به دلیل رخوت زبان و فرو رفتن آن در لاک کارکردهای عادی و یا سقوط به اعماق فروتر از عادی آن غیر مولد و غیرفعال شدهاست(این صورت نوعی انسان پیش از این در عصر شعر کلاسیک حتی تا دوره مشروطیت اصلا ً وجود نداشت یعنی شعر کلاسیک هیچ تصوری از صورت نوعی انسان نداشته و ندارد...!) ، پس هر فرد انسانی در جامعه ما و در اطراف خود، از وجود یک من انسانی سالم و طبیعی که بتواند واقعا ً و حقیقتا ًعاشق بشود، گریه بکند ، غصه بخورد و... تهی است!
در آثار ادبی و هنری و در آثاری از نوع اشاره شده، مخاطبین و مردم عادی، بیشتر به دنبال خود، حسرتهای خود، احساسات عام خود و... هستند که بواسطه آن آثار به راحتی و بیزحمت فکر و اندیشه، و حتی فکر کردن به فضاهای دیگر(ایدولوژیک، دینی، آسمانی، ماورائی و...) و حتی بدون دخالت و چون چرای کسی، دمی، لحظهای و ساعتی نئشه و کیفور میشوند!؟ و بعد از گسست این ارتباط یک طرفه معنایی، باز همان آش و همان کاسه است، یعنی همان من نیم من مطرح نشده غیر واقعی!
اندیشه و زبان شعر: زبان شعر باید از درون به اندیشه آغشته شود نه در سطح و در همنشینی و یا جانشینی کلمات(درس اول زبان شناسی سوسور)، وقتی حضور حرکت افقی (طولی) در بطن زبان، ملموس شد، اندیشه در ستون فقرات زبان اتفاق میافتد، درست در جایی که حافظهی اندیشه جمعی ما به سمت یادآوری و احیای حافظه خود زبان شروع به حرکت و پرتاب شدن به آینده زبان میکند (رویکرد ناخودآگاه جمعی یونگ). اندیشه شعری در این حالت چیزی فراتر از کلمات، جملات، معناها و اطراف و اکناف ما است، چرا؟ چون به فرض اینکه حتی در سطح عادی و عمومی زبان صرف لذتجویی هدف باشد، سلسله اعصاب آدمی ( به عنوان مخاطب) به کار گرفته میشود، همه وجود او به شکلی سیال به چالش کشیده میشود؛ اشاره شد وقتی تمرکز ذهنی فرد با اطلاعات جدید، پیشبینی نشده و غیر قابل حدس به هم بریزد، اولین تأثیرات آن در سلسله اعصاب آدمی رخ میدهد، اینجا است که رد و تأییدهای اولیه رخ میدهد. شعر، کارخانه تولید اندیشه و یا اندیشه سازی نیست، ارائه و تقدیم اندیشه و یا برنامهکاری اندیشه هم به شعر ربطی ندارد؛ شعر اندیشه را در غیبت معناهای چاپی، کلیشهای و تکراری یک بار مصرف و.... بازیافت میکند. در اولین گام، معناهای موجودی که در اطراف ما انباشته شدهاند، بازیافت میشوند، در اینجا هم معناهای بازیافت شده، دیگر معنا نیستند، بلکه ضدمعنا هستند. چرا که هرچیزی که بازیافت شود، خودِ خود نیست، بلکه بخشی از آن خود را دارد، اما در اصل ضد خود است! این ضد معناها هستند که اندیشه را در مرکزیت زبان، در لایههای زیرین و بطنی آن و در حرکت افقی در این بطن چند وجهی با برهم زدن تمرکز فرد، در وجود او تبدیل به خلاء میکنند، تا خود او احساس نیاز کرده و دست به شناسایی و رفع نیاز بزند ( برهم زدن رخوت زبان در فرد و جامعه) که این روال پی در پی است و ادامهدار، البته فتح نیست که تمام شود، کشف نیست که ثابت بماند و یا جایگزین دیگری بطلبد، بلکه خلقت، خلاقیت و خالقیت مداوم است و آفرینشی است ققنوس وار، سیمرغوار...!
ب: معنا به مثابه یک الهام متعال
الهام، ساخت اصلی شعر کلاسیک آن هم در محتوا است! الهام و شهود قلبی شاید ریشهای به قدمت حضور ادبیات عرب(ادبیات وحی و قرآن کریم) و یا متداول شدن رسمالخط عربی در جهان تاریخی ما داشته باشد.
تا آنجا که روشن و شفاف است، هیچ تحقیق مشخص و شفافی در خصوص الهام و لوازم الهام شناختی در ادبیات و شعر کلاسیک ما انجام نشدهاست و هرچه هست در حد پژوهشهای کم مایه دانشگاهی، پایان نامهها و یا نیم چه مقالات به اصطلاح ژورنالیستی است که بیشتر در دهه 60 شمسی منتشر شدهاند!
اما ماجرای الهام در جهان تاریخی ما فقط در ادبیات و شعر خلاصه نمیشود که درعرفان (تصوف ؟!) 1، فلسفه و حکمت ما نیز، این عنصر ناشناخته اما مؤثر، وجود و سیلان داشته است!
زبان این رساله جزء از طریق کنکاشی مختصر اما عمیق و مفید در فواصل این ابعاد برای شناخت ریشه، سیر، نحوه حضور و کارکرد الهام در میان این ابعاد، راهکاری ندارد. اما بیش از هر چیز باید روشن شود که خواستگاه اصلی این عنصر همه تاب و هیچ اثر، در نهانگاه مذهبی و دینی ما از کجا است و چگونه و چرا است؟! سپس با نمودی عینیتر به سراغ این ابعاد رفته و بعد از آن باقی مسیر با شعر کلاسیک و در نهایت شهر نیمایی ( سپید و...) پیموده خواهد شد!
ابتدا از شعور نبوت زندهیاد مهدی اخوان ثالث آغاز میکنیم: نبوت و شعور!
تعریف شعر از نظر اخوان: شعر محصول بیتابی انسان در لحظاتی است که در پرتو شعور نبوت قرار میگیرد.
نقل اول: شعراز الهام منشأ میگیرد. الهام اثری است که شاعر در درون خود آن را حس میکند. مانند یک صاعقه آن را میگیرد و تمام وجود خود را معطوف بدان میگرداند. پس الهام یک امر درونی است. تا شاعر در پرتو نور الهام قرار نگرفته باشد مشکل بتواند شعری را بسراید! اگر هم شعری را بگوید شعر را ساخته است نه اینکه شعر را سروده باشد. از این لحاظ شعر را امری روانی دانستهاند و امروزه یک بخش از روانشناسی ادبیات به شمار میرود. شعر درمانی یکی از روشهایی است که روانشناسان از آن برای بهبود حال مریض خود سود میجویند. اما باید دید که الهام بدون حضور كدام چیز به وجود میآید؟ آیا محركهایی هم در این بین وجود دارد؟ یعنیاین محرك هاست كه سبب میشوند تا الهام صورت بگیرد؟! محركهای الهام چه چیزهایی میتوانند باشند؟ ( بهروز رها)
نقل دوم: شعر پیش از این كه در جان شاعر نطفه ببندد نیاز به دو "وجود"، دارد؛ یكی از این وجودها روح شاعر است و دیگری پدیدههاییاند كه روح شاعر با آنها برخورد میکند و متأثر میگردد. آن پدیدهها میتوانند هر چیزی باشند.هر چیزی كه برشاعر واقع شود و او را متأثر بسازد میتواند عنصر اولیه شعر به حساب آید؛ مثلاً یك حادثه شخصی، از دست دادن عزیزی، یك رویداد اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و ...، خواندن یك شعر، شنیدن موسیقی، رؤیا، تنهایی، گذر زمان و فصول، عشق، شادی، خاطره، دیدن یا شنیدن یك واقعه تأثرآور، دیدن یك منظره یا یك گل و... هریك از اینها میتواند حالت عاطفی خاصی - مثل شادی، غم، یأس، امید، خشم، تنفر و عشق و ... را برای شاعر بیافرینند .گاهی یك سفارش نیز میتواند موجب الهام شود. كسی به شاعر میگوید: برای فلان شخص شعر بگو! شاعر خود را در حالت عاطفیی ویژهای میبیند و در همین حالت شعرش را میسراید. اگر حالت عاطفی به شاعر دست ندهد نباید به سفارش عمل كند چرا كه دراین صورت شعر صورت تصنعی پیدا میكند و شاعر مجبور است چند كلمهای را كنار هم بچیند و چیزی به عنوان شعر تسلیم نماید. ( بهروز رها)
نقل سوم: به هرصورت الهام یک عنصر ذاتی در آفرینش شعر محسوب میگردد و از طرفی تابع محرکهای درونی و بیرونی خود است. اگر محرکها شاعر را به احساس شاعرانه رساند، الهام به خودی خود رخ برملا میکند درغیر این صورت شعر به آفت زبانزدگی دچار خواهد گشت. ( بهروز رها)
نقل چهارم - یک: شعر افزون براین که از دید سورئالیستی با مقولهی «ناخود آگاهی » سروکار دارد و از نگاه اشراقی وابسته به نفس مسألهی «الهام » است، در برخی حالات به فضا سازی عمدی نیز نیاز دارد، و این فضا سازی در ذهن شاعر زمانی صورت میگیرد که او درست به سراغ شعر میرود (اما این رفتن به سراغ شعر نباید، ضمیر ناخودآگاه و جنبهی الهامی ذهن او را زیر تأثیر بگیرد).
نقل چهارم – دو: الهام ،الهام است، گونهی دیروزیو امروزی ندارد ( یا دست کم من تفاوت آن را با دیروز و امروز نسنجیدهام ) اما در برخی از فرآوردههای شعری امروز، الهام آن جذبه و کشش واقعی را ندارد؛ زیرا تکلف (وبه زورنویسی) جای صمیمیت را در شعر گرفته است و گاهی هم تفنن و بازی با واژهها و چندین ناهنجاری دیگر، در برابر جریان طبیعی و سیال الهام سد شده است. ( فرهاد جاوید – شاعر افغان)
غرض از روایت چهار نقل بالا برای نمونه در حوزه عنصر الهام در شعر و نیز آوردن تعریف شعر از نظر مهدی اخوان ثالث، پیش کشیدن چند عنوان موضوع پیرامون ذات عنصر الهام در شعر است. یعنی خود الهام بیواسطه! اگر دقت شود، در هر چهار نقل به یک اندازه به نقش عنصر الهام در ساخت پیش از ظهور شعر تأکید میشود! یعنی الهام وضعیتی است که شخص شاعر را متأثر و آماده فوران میکند! در روند تبیین این وضعیت نیز مؤلفههای حسی تام نظیر هجران، عشق، تنفر، فصل و الی آخر را در صورتهای کلان سیاسی، اجتماعی و اقتصادی و .... را شمارش میکنند. این یعنی در هر حالت شاعر باید به فراخور لحظات مختلف حیات خود منتظر فوران باشد! از دیگر سو زندهیاد اخوان ثالث نیز در تعریف خود از شعر میگوید: شعر محصول بیتابی انسان در لحظاتی است که در پرتو شعور نبوت قرار میگیرد. یعنی اخوان شعر را خودِ الهام میداند یعنی الهام در نظر اخوان الهام نه یک عنصر از عناصر شعری که خود و بلکه ذات شعر است. در این تعریف شعر در کلیت خود منبعی غیر از دنیای مادی و انسانی دارد و همچون وحی به شکلی ابتداییتر از آن بر شاعر نازل میشود!
به عبارتی حتی اگر عنصری بودن الهام یا کل بودن آن را در شعر و نسبت به شعر بپذیریم، از همه بعد در حوزه سنت قرار داریم. سنت به معنای جهان سنت و دنیای کلاسیک! حتی اگر شعر، شعر سپید یا حجم یا شعر گفتار و ... باشد!
چنان که پیشتر اشاره شد که... شعر در اولین گام تمرکز ذهنی و بعد از آن تمرکز روحی و جسمی ما را بهم میریزد ... اگر دقت شود صحبت از تمرکز ذهنی و سپس تمرکز روحی و جسمی است، به عبارتی شوک بر پیکره سلسله اعصاب! و نیز اشاره شد که .... حتی (اگر) در سطح عادی و عمومی زبان، صرف لذتجویی هدف باشد، سلسله اعصاب آدمی ( به عنوان مخاطب) به کار گرفته میشود، همه وجود او به شکلی سیال به چالش کشیده میشود؛ اشاره شد وقتی تمرکز ذهنی فرد با اطلاعات جدید، پیشبینی نشده و غیرقابل حدس به هم بریزد، اولین تأثیرات آن در سلسله اعصاب آدمی رخ میدهد...!
اگر صورت کلاسیک عنصری و یا ذاتی الهام در شعر و نسبت به شعر را بی-هیچ چون و چرا بپذیریم، در قبال تأثیر و تأثرات گفته آمده حول محور تمرکز زادیی ذهنی و سپس روحی و جسمی و نیز به کار گرفته شدن سلسه اعصاب آدمی حتی در خود شاعر و نه فقط مخاطب، به چه نتیجهای خواهیم رسید؟! یعنی آن بیتابی انسان نه فقط شخص شاعر و بعد در پرتو شعورنبوت قرار گفتن او که اختیاری و در حوزه امکانات انسانی او نیست چه صورتی مییابد؟! هر انسانی بی تاب میشود، نگران میشود، عاشق میشود، لبریز از شور و شعف میشود و ... اما آیا با چه معیاری و در چه صورتی در پرتو آن شعور نبوت قرار میگیرد؟! آیا مانند پیامبران از سوی منبع این شعور نبوت انتخاب میشود؟! این همان صورت کلاسیک و سنتی شهود و اشراقِ الهام شناسی در شعر یا به عبارتی در ادبیات و هنر کلاسیک یا سنتی ایرانی است. شاعر یا هنرمند باید انتخاب شود تا شاعر یا هنرمند شود، استعداد ذاتی در مرحله بعدی است که تعین میکند او شاعر باشد یا مثلاً نقاش و یا موسیقیدان و نویسنده یا خوشنویس و...
در حوزه هنرهای جدید! سینما، عکاسی، طراحی و... موضوع را باید از زاویهای دیگر سنجید و بر رسید! چرا که صورتهای کارکردی کلاسیک فقط در مورد هنرهای کلاسیک قابلیت تطبیق دارند و در مورد هنرهای جدید که ریشه در صورتهای کارکردی سنت با همه ابعادش ندارند، قابلیت تطبیق وجود ندارد!
پس در این زوایه دید شخص هنرمند یا شاعر مورد الهام است نه شعر یا اثر هنری او و محتوای آن! شعر و یا اثر سر ریز این اتفاق است و ماحصل بعدی آن در اشکال مختلف!(کلمات و حروف، رنگ و خطوط،، نور و سطح و...)!؟
مجدداً باز میگردیم به تعریف اخوان ثالث از شاعر! اگر تبیین نظری فوق در خصوص تعریف اخوان ثالث از شعر را به شکل نسبی بپذیریم به گونهای ناخواسته وارد حوزه مستقل دیگری میشویم که با طرح آن، موضوع بحث این رساله، ابتدا روشنتر و سپس غامضتر میشود یعنی عرفان و قرائت تصفوف از آن! اگر دقت کنیم صورت انتخابی شخص شاعر و یا هنرمند در تبیین نظری فوق، صورتی عرفانی دارد. حوزه عرفان در شعر و ادبیات کشور ما ریشه در قدمت این ادبیات دارد. قرن چهارم و طرح ارکان کشف، شهود و اشراق در حکمت و فلسفه و گسترش ان به دیگر علوم و هنرها! در خصوص شعر: پیش از این دوره و از زمان پدر شعر فارسی یعنی رودکی سمرقندی، که شعر فقط صورت نظم داشته نه صورت کامل شعر، نظم فارسی مطرح بوده! اما از حد فاصل قرن سوم و چهارم و بعد از طرح مبانی گفته شده در حکمت و فلسفه در ایران و در اسلام، نظم فارسی نیز متأثر شد و سپس صورت واقعی شعر را یافت! حس، عاطفه؛ بعد معنوی و ... همه و همه از این مرحله در شعر تبلور عینی مییابند و سپس در ادامه با امتزاج عرفان و ادبیات که بیشتر حالت یک طرفه داشته و عرفان شعر را چون ابزاری برای پیامها و اهداف خود در اختیار داشته رنگ و لعاب عمیقتری مییابد! بزرگترین نمونه از حیث عامل انسانی یعنی شخص شاعر، مولانا جلالالدین بلخی است. شاعری که پیش از ملاقات با شمس تبریزی شاعری بود و شیخی! اما عرفان حاصله از ذات شمس تبریزی او را عارف کرد! او عارفِ شاعر شد! در خلاف جهت هم هستند بیشمارعارفان بزرگ که شاعر نبودهاند! در حقیقت شعر و شاعری فقط وسیلهای بوده در دست سلسله عرفا و در مرحله بعدی متصوفه! عارف شدن مراحلی دارد که ملتزم انتخاب است، انتخاب شدن شخص و طی مراحل! به قول حافظ: گوش نامحرم نباشد جای اسرار سروش! باید محرم باشی که این مستلزم انتخاب شدن و طی طریق است و این اختیاری نیست بلکه لازمه آن است و...
البته حافظ، خیام و کسی همچون بابا طاهرعریان کسانی هستند که صورت تصوفی عرفان را نمیپذیرند و بر هرچه صوفی و زاهد است میشورند.
در مرحله بعد به سراغ عنصر خیال میرویم و ارتباط آن با الهام! ■