در هر زبانی، وقتی بر حسب ترادف معنایی واژهای را به جای واژهی دیگر به کار ببریم «مجاز» میگویند و اگر واژهای جایگزینی بر اثر شباهت و کمی دورتر از این باشد استعاره میگویند.
اگر بخواهیم به طور کلیتر بگوییم در هر زبانی همنشینی واژگانی را مجاز و جانشینی آن را استعاره می گویند. مثلاً در بازی فوتبال وقتی تیمی گل میخورد میگویند «دروازهبان گل را خورده است» و مجاز از کل تیم است و اما اگر بگویند «واژه ای در قفس است» این رفتار با زبان استعاری است و برای روشن شدن این است لازم میبینیم به «چندلر» رجوع کنیم که مینویسد: «مجاز مبتنی بر روایت مختلف نمایهای بین، به خصوص علت و معلول، و بر همین اساس میتوان گفت که استعاره از آنجا که نوعی تشابه است مبتنی بر رابطهای شمایلی است. هر چند مادامی که تشابهی غیر مستقیم است. میتوان استعاره را نمادین نیز دانست»
ریچاردز استعارهها را به صورت کلی به دو بخش تقسیم کرده «1-استعارههایی که واسطهی شباهت مستقیم بین دو چیز-مشبه و مشبه به –عمل میکنند و استعارههایی که به واسطهی نگرش مشترکی که ما اغلب به واسطهی دلایلی تصادفی و بی ربط)-نسبت به آن دو کردهایم، عمل میکنند» (ریچاردز، فلسفه بلاغت، ص 126)
اما لیکاف و جانسون استعارهها را در سه گروه کلی زیر جا میدهند (به نقل از چندلر)
• استعارههای مربوط به جهت [استعارههای جهتی] که اساساً به نظام مکانی مربوط میشوند (بالا/پایین/جلو/عقب
• استعارههای هستی شناختی که فعالیتها، عواطف و افکارها را به هستیها و جوهرهایی پیوند میزنند (از همه بدیهی تر استعارههایی است که به تشخیص یا انسان پنداری مربوط میشوند)
• استعارههای ساختاری: استعارههای فراگیر که بر معنی آن دو مورد دیگر ساخته شدهاند و به ما امکان میدهند تا یک مفهوم را بر اساس مفهوم دیگر سامان دهیم (برای مثال بحث، مجادله است یا «وقت طلاست»)
و اما مجازها و جایگزینیها را به صورت زیر میبینید که:
• معلول به جای علت/ شی به جای کسی/ جنسی به جای شکل/ مکان به جای رویداد/ مکان به جای نماد/ نماد به جای اشخاص اگر تاریخ زبان و ادبیات و فرهنگ جوامع مختلف را بررسی کنیم میبینیم اساس و زیربنای زبانی (که به هر فرهنگ به ارث رسیده است) از استعارهها و مجازها تشکیل شده است، علاوه بر اسطورهها که گاه کارکردی استعاره مییابند. چرا گفتم ابتداییترین اقوام؟ چون برای رسیدن به هر پدیدهای نیاز است سیر رشد و تکامل آن را مورد بررسی قرار داد مثلاً افسانههایی مثل گیلگمش ریشه در قوم سومر دارد که میتوان اساس بسیاری از افسانههای دینی از قبیل کشتی نوح و... باشد و یا نمرود و ابراهیم که ریشهی بابلی دارند هر کدام از این پدیدههای اجتماعی، فرهنگی خود سرچشمه و تغذیه کنندهی دیگر پدیدهها میباشند که کارکردی استعاری دارند، عبور ابراهیم از آتش، کشتی نوح، عصای عیسی، عروج محمد و... که ما با مطالعه این افسانههای دینی، قومی متوجه میشویم گاه کارکرد یک استعاره به مراتب بیشتر از دیگر پدیدههای زبان است.
مسلماً درک و فهم بسیاری از مفاهیم برای هر فرهنگی کاری دشوار بود که به زبان غیر استعاری و یا غیر افسانهای برایشان غیر قابل باور بود، مثلاً کاری که محمد برای اعراب کرد، وقتی نمیتوانست به آنها بفهماند که کثافت زیر ناخن باعث بیماری میشود، آنها را از نفوذ اجنه همراه این سیاهی زیر ناخن میترساند که نفوذ اجنه در زبان او کارکردی کاملاً استعاری داشت. علاوه بر ادیان و پیامبران سیاستمداران و حاکمیتها از استعاره در زبان خود سود میجستند و میجویند آنها برای ترغیب خود آیندهی نبردها را استعاره سازی میکردند که در زمان آینده و در مکانی دیگر و غیر قابل درک برای سرباز است، چرا که شفافیتسازی و طرح سادهی زبان برای سیاستمدار کارکردی نخواهد داشت و در طول تاریخ که نگاه کنیم هیچ سیاستمدار بزرگی نمیبینیم که به وسیله استعاره ذهنیت خود را برای زیر دستان اش پیچیده نساخته باشد. علاوه بر این ما در مواجهه با بازرگانی و تجارت میبینیم در زبانی استعاری شکل گرفتهاند، تعلیم و تربیت براساس و پایهی استعاره نباشد، ادبیات و فلسفه هر فرهنگ براساس استعاره قامت افراشتهاند، در نظر بگیرید برای تمایز میان عقلانیت و احساس از استعاره مثل «زبان عقل»، «زبان دل» و.. استفاده میشود و...
میتوان به صراحت کامل اظهار داشت که جهان بر پایهی استعارات زبانی است که قابل درک است، شما برای اکثر استدلالهایتان بیشک و به اجبار از زبان استعاری استفاده میکنید. میتوان گفت مسئلهی «استعاره» همزمان در چندین مجلس قابل بحث است. میتوان در فلسفه برای آن تعاریفی ارائه داد، در زبانشناسی به شکل و ساخت زبانیاش پرداخت، در جامعه شناسی به بافت و تاثیرات ساخت و پردازش آن و روانشناسی و...
کمترین پدیدهی زبانی یافت میشود که در چندین رشتهی علمی قابل بحث و گفتگو باشد.
ابتدا ارسطو که میآید به آن اهمیت علمی میدهد بر این باور که «استعاره» یک صفت علمی میباشد و بلاغی که به درست یا غلط بودنش کاری نداریم، چرا که عدهای معتقد هستند استعاره هنگامی استفاده میشود که پدیدهی نام گذاری شده نامی از قبل داشته باشد و این نام گذاری اختصاص به هنر و ادبیات ندارد، باید گفت که این عده زبان را مقوله ای جدا از ادبیات تصور کردند و اگر ارسطو استعاره را بلاغی میداند ریال بلاغت خود مقوله ای از زبان است نه به ادبیات. برای همین نه میتوان ارسطو را نادیده گرفت و نه میتوان به راحتی از کنارش گذشت اما به آن نگاهی میکنیم و جمع و جورش کرده و کنار میگذاریم چون فعلاً به او نیازی نداریم اما یادمان نمیرود که بررسی هر پدیده زبانی چه در فلسفه چه ادبیات و...خارج از تفکر و نظر متفکران و نام غیر قابل امکان است.
اما چرا تا اسم «استعاره» به گوشمان میخورد بیمعطلی سراغ شعر و هنر میرویم؟ ما که می دانیم در هیچ رفتار زبانیای نیست که از این پدیده استفاده نکنیم، در فلسفه، در علوم مادی نیز و حتی در خرید و فروش جزئیترین نیازهای روزمره؟
دلیل این است که در ادبیات و هنر علی الخصوص «شعر» مولف علاوه بر در نظر گرفتن ذوق زیبایی شناسی زبانی، فرمی و محتوایی او خود دستگاه استعاره سازی دارد و در این خصوص همیشه شاعران و یا هنرمندانی موفق تر بودهاند که در زبان کار خود از استعارههایی استفاده کردهاند که کارکردیتازه به آنها بخشیده شده و یا لااقل کمتر استفاده شده و مسلماً استفاده از استعارههای دیگر هنرمندان کاری تقلیدی محسوب میشود و همیشه هنر جای کسانی است که ذوق به خرج داده و با استفاده از آن ذوق کارکردهای جدید و متفاوتی به زبان (از هر لحاظ) دادهاند.
«دکتر جانسون در بارهی بیان استعاری گفته است: وقتی به طرز شایسته استفاده شود، یک امتیاز بزرگ در سبک است، چرا که برای یک چیز دو ایده (که خود معتقدم چندین ایده) به دست میدهد» ریچاردز، فلسفهی بلاغت ص 103)
و در کلیت استعاری بودن زبان «شیلی» توضیح میدهد که: «زبان بالفطره استعاری است، یعنی رابطه قبلاً ناشناختهی اشیا را نشان میدهد و شناخت آنها را تداوم میبخشد، تا این که کلماتی که آنها را نشان میدهند، به جای اینکه نشانههایی برای تصاویر فکرهای کامل باشند، به مرور نشانههایی میشوند برای اجزا و درجات فکر، و بنابراین اگر شاعر از نو به خلق مجدد تداعیهایی که از هم پاشیدهاند، اقدام نکند، زبان کارآیی خود را نسبت به اهداف اصیل ترش [یعنی] گفتگو و معاشرت انسانها از دست میدهد.» (همان، ص 100)
علاوه بر از دست دادن اهداف اصیل (که میشود گفت هدفی در زبان ارجحیت ندارد) شاعر و یا هنرمند قادر نیست تمام جنبهها و بعدهای زبان را پوشش دهد فبسیاری از مفاهیم هستند که به خودی خود ارزی ندارند اما وقتی شاعر با استفاده از استعارههای چند تایی را ادغام کند دارای اعتبار میشوند که خود مستقلاً ارزش میشوند و یا میتوانند ادغام همان تداعیها از هم پاشیده و دور افتاده باشد، چرا که استعاره آن بخشی از زبان است که از طریق آن به سوژهها میرسیم و در سوژههاست که هنرمند قادر ادغام است و به همین دلیل است که استعاره قابل ترجمه نیستند و به قول «پل ریکو» (یک فرهنگ استعاره وجود ندارد. ما میتوانیم استعاره ای را ترجمه کنیم، و نمیتوانیم آن را به شکل دیگری بگوییم»(پل ریکو، زندگی در دنیای متن، بابک احمدی، مرکز 90، ص 54) و تنها علت همان نسبت سوژه با زبان است که استعاره این کار را انجام میدهد.