کوچه‌ی مشیری «محمد برشان»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

راجع به مشیری، شخصیت ادبی و شعری وی بسیار گفته و نوشته شده است. در دهه‌ی 30 با خلق سروده‌هایی چون کوچه، خود را به کاروان شعرای توانای آن روز رسانید، و در ادامه‌ی کار ادبی خویش با ترک شهر و کوچه‌هایش راه دریا را پیش گرفت و بدین ترتیب با این کوچه عشق به معشوق را به عشق به انسان و انسانیت، ستایش آزادی و آزادگی فرا رویاند. پس از آن مشیری به شیوه شعرای خراسانی رابطه تنگاتنگی با طبیعت پیدا کرد و با استادی و ظرافت زاید الوصفی پدیده‌ها و عناصر طبیعت را در سرای ادبی خود به زیبایی پذیرا شد، او در این میانه سبکبالانه بین شیوه‌های مدرن و سنتی حرکت می‌کرد و هیچ گاه خود را به عنوان مدافع یا معترض این سبک و یا آن قالب قرار نداد. اشعار وی غالباً لبریز از لحظه‌های گرم عاشقانة آشتی، افتادگی و عواطف انسانی است. گاهی به حدی که گویا وی عاشق عشق است. او اظهار دوستی متواصفانه خود را به عشق از جمله چنین می‌سراید...

ای عشق شکسته‌ایم، مشکن ما را / این گونه به خاک ره میفکن ما را / ما در تو به چشم دوستی می‌بینیم/ ای دوست مبین به چشم دشمن ما را ...

خواننده شعر مشیری غالباً خود را در یک همنشین گرم و صمیمی توام با تفاهم و احترام می‌یابد. شاید بتوان گفت که در پرتو عاشقانه‌های وی دو نسل از خوانندگان جوان مجال یافتند که در وادی عشق‌های افلاطونی سیر و سیاحتی آزادانه داشته باشند و بدین ترتیب با چندی از حس‌های خود رابطه نزدیک‌تری برقرار سازند. در این میان می‌توان گفت یکی از توانایی‌های برجسته مشیری بکارگیری ساده‌ترین واژه‌ها در راهیابی به عمیق‌ترین احساسات انسانی بود.

شعر کوچه، مشیری را بطور جدی در آسمان ادب ایران مطرح ساخت. کوچه که بیانگر حس‌هایی آشنا و محیطی بسیار آشناتر از آن است به درون جان‌های نسل جوان آن روز و روزهای پس از آن راه می‌یابد. نسلی که به دور از غوغای شهر به خلوت معبری آشنا کشانده می‌شود، جایی که بی‌تو عواطفی گرم با زمان و مکان خود به زیبایی پیوندی خورد و بر هویت عاطفی و محیط اجتماعی آن نسل پروازی دل‌نشین می‌یابد.

بی‌تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم/ همه تن چشم شدم خیره بدنبال تو گشتم/ شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم/ شدم آن عاشق دیوانه که بودم/ در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید/ باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید/ یادم آمد که شبی باز از آن کوچه گذشتیم/ پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم/ ساعتی بر لب آن جوی نشستیم/ تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت/ من همه محو تماشای نگاهت...

سرانجام با دلی عاشق و دردمند از کوچه عبور می‌کند بدون آنکه از کسی گله‌مند باشد «بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم»

مشیری در گذر از کوچه‌ها بتدریج به دریا می‌رسد، بگونه‌ای که گویا به کشف جهانی تازه نایل شده است. دریا برای وی مظهر مهر و کین، جنگ و گریز، خروش و آرامش، بخشیدن و گرفتن و نیز هم گهواره و هم گور می‌شود. دریا بستری از وحدت اضداد است. سکون دریا نشان دلتنگی وغم، و خروش آن به مفهوم پرخاش و اعتراض است. او در بسیاری از اشعار دریایی‌اش کلیاتی از وضع جامعه خود و نیز مجموعه‌یی از احساسات عمیق را مطرح می‌سازد. مشیری بادها امواج دریا را مظهر حرکت و رفتن می‌داند، موج‌هایی که همیشه در معرض خطر و در کوران حوادث هستند...

لب دریا نسیم آب و آهنگ/ شکسته ناله‌های موج بر سنگ/ مگر دریادلی داندکه ما را / چه توفان‌هاست در این سینه‌ی تنگ/ تب و تابی است در موسیقی آب/ کجا پنهان شده است این روح بی‌تاب/ فرازش شوق هستی شور پرواز/ فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب/ سپردم سینه را بر سینه‌ی کوه/ غریق بهت جنگل‌های انبوه/ غروب بیشه‌زارانم در افکند/ به جنگل‌های بی‌پایان اندوه/ لب دریا گل خورشید پارپار/ به هر موجی پری خونین شناور/ به کام خویش پیچاندند و بردند/مرا گرداب‌های سرد باور...

مشیری به هر موجی شکوه‌هایش را با دریا در میان می‌گذارد و تأثیر بیان این درد دل‌ها را در عکس‌العمل امواج می‌بیند، علیرغم خطراتی که در سر راه امواج قرار گرفته است به وی توصیه می‌شود که تلاطم‌ها را به ماندن در مرداب ترجیح دهد، کم کم دریا همه چیز و بطور کلی مظهر هستی می‌شود، دریا می‌تواند خاموش بماند بدون آنکه مرداب شود، با وجودی که ظاهراً از جنس آب است، می‌تواند در فریادهای خاموشی چون آتش نیز ظاهر شود، موج دل به دریا زدن را رهایی می‌داند، اما این وجود بسته به زنجیر خونین تعلق‌هاست.

مشیری شاعری سیاسی نیست در روی نه نشانی از آرمان خواهی کسرایی پیداست و نه از تلمیحات شاملو اثر چندانی. اما وی برعکس شاملو شاعر روشنفکران نیست و با مردمی که از دانش ادبی کمتری هم برخوردارند بخوبی ارتباط برقرار می‌کند و گروه‌های وسیع‌تری از مردم جامعه خود را پوشش می‌دهد. علیرغم غیرسیاسی بودن شعرهایش، از ناهنجاری‌ها و مشکلاتی که مرم با آن درگیر هستند رنج می‌برد اما به منشاء این ناهنجاری‌ها نمی‌پردازد او در سروده معروف مرگ آدمیت می‌گوید که گویا میل به توحش در فطرت انسان‌هاست، نگاهش همچنان مهربانانه و کلی است تا جایی که حتی از مرگ قاتلی بردار هم اشک در چشمان دارد.

از همان روزی که دست حضرت قابیل/ گشت آلوده به خون حضرت هابیل/ از همان روزی که فرزندان آدم/ زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید/ آدمیت مرده بود/ گرچه آدم زنده بود/ من که از پژمردن یک شاخه گل/ از نگاه ساکت یک کودک بیمار/ از فغان یک قناری در قفس/ از غم یک مرد در زنجیر/ حتی قاتلی بردار/ اشک در چشمان و بغضم در گلوست...

شاید بارزترین اندیشه فلسفی و اجتماعی در مشیری را بتوان در دو سروده‌ی فلسفه حیات و ریشه در خاک دید. چنانچه ولتر هستی را در فکر کردن و کامو در طغیان دیده بودند مشیری آن را در مهرورزی می‌یابد. در شعر ریشه در خاک که در پاسخ به دوستی در حال کوچ سروده شده است، به شرایط دشوار اجتماعی ایران نزدیک‌تر می‌شود و نگاهی مشخص‌تر دارد و در پایان نیز امید و انگیزه نهایی خود را از ماندن در ایران به روشنی بیان می‌دار.

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم/ من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می‌افشانم/ من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می‌خوانم/ و می‌دانم تو روزی بازخواهی گشت...

منتشر شده در فصلنامه شماره 5 چوک تابستان 94

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692