... یا از این قطار خون میچکه قربان!
نلسون ماندلا فقید میگوید: «آموختهام که شجاعت به معنی نبود ترس نیست، بلکه غلبه بر آن است. انسان شجاع کسی نیست که از هیچ چیزی نمیترسد؛ کسی است که میتواند با ترسهایش مقابله کند.»
وقتی رمانی با چنین جملهای آغاز میشود: «تمام صحنههای این رمان واقعی است» آنچه مخاطب در مواجه با واژهها و صحنهها میتواند انجام دهد، بهجز عبوری محتاطانه از تاریخی که امکان دستکاری و جرح ندارد، چه میتواند باشد؟ حالا تصور کنید این صحنههای واقعی مربوط به رنجشی ملی و فقدانی انسانی باشد؛ مربوط به جنگ. آنهم با روایتی غیرمعمول از سربازی بهنام «مرتضا هدایتی» که در ایستگاه قطاری در اندیمشک خاطرات دوساله خدمت نظاموظیفهاش را مرور میکند، در عین حالکه نگران است دژبانها دستگیرش کنند؛ این در حالی است که دوران خدمت وی تمام شده اما یکی از دژبانها برگه تسویهحساب اورا پاره میکند؛ بنابراین هیچ مدرکی برای صحه گذاشتن بر فراری نبودنش ندارد.
یکی از دژبانها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپهای خاک میدید، یا بوتهای که پرپشت بود، چنگک را فرو میکرد و درمیآورد؛ فرو میکرد و درمیآورد. فرو میکرد و گاهی سربازی نعره میزد: «آی!...» و دژبان چنگک را با زور بالا میبرد و سرباز را که توی هوا دست و پا میزد، میانداخت توی کامیون. از داخل کامیون صدای ناله میآمد و صدای قرچقرچ استخوانهای شکسته.
حضور «سیاوش» دوست مرتضا که در جنگ شهید شده است، در تمام لحظههای روایت حس میشود و حتی در لحظههایی شاهد این هستیم که بهواسطه رفاقت ایندو بسیاری آنها را با هم اشتباه میگیرند و این امر در نهایت به یگانگی منجر میشود که مرتضا در انتهای رمان خودش را شهید معرفی میکند.
«مال کدام گروهانی؟»
دژبان سر باتوم را آهسته میزد به ستونی که او بهش تکیه داده بود.
«م م من... ششش شهیدش شدم!»
مرتضا با درگیریهای ذهنی، روایتی متوهم و غیرخطی ارائه میدهد که فضای رمان را بهسمت سیال ذهن و سبک سورئال سوق میدهد. بازیهای زبانی و تصاویر غیرواقعی نیز به این جریان کمک میکنند و این دقیقاً نکته قابلتوجهی است که خواننده را در مقابل جمله نخستین کتاب قرار میدهد: «واقعی بودن تمام صحنهها»!
«اگه بدونی اون تو چه خبره. همه هستن. فرمانده لشکر بیست و یک، فرمانده تیپ زرهی، لشکر هفتاد و هفت، سرلشکر بابایی، سرتیپ فلاحی... فرماندههای قدیمی همشون اومدهن کمک. حاجکاظم رستگار، جهانآرا، ابراهیم همت...»
«مگه اون شهید نشده؟»
«چرا خیلیهاییکه اینجان همشون شهید شدن. فرمانده لشکر ده، موحد دانش، سرتیپ فکوری، فرمانده لشکر بیست و هفت، حاج عباس باقری... خیلیها هم شیمیایی شدن. گوش کن، ببین این سرهنگه قبل از شهید شدنش چیها گفته...»
رمان عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک که از نوزده فصل تشکیل شده، روایت متفاوتی از جنگ ایران و عراق را بازگو میکند و رویکردی کاملاً ضدجنگ دارد. حسین مرتضائیان آبکنار با نگاهی مستقل و تازه به مقوله جنگ، از تقدسنمایی و کلیشههای معمول فاصله گرفته مخاطب را با صحنههایی غیرقابل انتظار مواجه میکند. به عبارت بهتر حسین مرتضائیان آبکنار با پرداختن به جزئیات، فضای کشف تازهای از حال و هوای جنگ فراهم میکند که تازه و شاعرانه است. این فضا، فضای مواجه با انسانهای واقعی است، با رفتارها و دغدغههای واقعی. با اکثر آنها ترس بوده، گرمازدگی و بیماری بوده، دلتنگی و اشتباه بوده و ...
«چشمش که به نور کم عادت کرد شمس و هوشنگ را دید که روی تخت توی بغل هم خوابیده بودند. صورتشان نزدیک هم بود و شمس دستش را انداخته بود دور گردن هوشنگ. هر دو زرد و لاغر و مردنی بودند.»
یا
«لبهی عکس سیاه و سفید از زیر بالشش بیرون زد. چشمهای دختر قشنگ بود.»
«عقرب روی پلههایراهآهناندیمشک» در حالی یدککش چنین عنوانیست که راوی در فضایی خوابگونه از ارتباط کابوسها و واقعیتها پرده برمیدارد. دیدن عقرب در خواب نشانه دشمنی و مرگ است و هرجا ردپای عقرب در این رمان دیده میشود، مرزی بین خواب و واقعیت شکسته میشود:
«کمی آنطرفتر کنار کُناری دژبانی با باتوم میکوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، میکوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، میکوبید میکوبید میکوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود... خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد آمد آمد تا رسید به پلهها و از پلهها بالا آمد و روی پله چهارم جلوی پای او متوقف شد. عقرب تکانی خورد و جلوتر لبه خون ایستاد.»
فضای جنگزدهای که در رمان توصیف میشود، پر از حضور زندههایی است که در برزخ هستند و پر از ردپای مردههایی که تکلیف ترسها و گریزهایشان، بهشکل نامشخصی رها میشود. اینکه در نهایت کدام زندگی توجیه این نارضایتی است و یا کدام مرگ، آیندهی موهوم انسانهاست. هیچچیز بهجز موقعیتی که توصیف میشود اهمیت ندارد. زخمهای جنگ بیتفاوتاند و قربانیانشان را تفکیک نمیکنند، از اینرو با هیچ جنگی نمیتوان صلح کرد.
زیر درختی ایستاد که باردار بود. یکهو صدای انفجاری آمد. نخل لرزید... بعد صدای شرشر آمد و تپ تپ افتادن خرماها کنار پایش... دوروبرش پر از خرما شد، و نخل همچنان میلرزید... ■