مردی روی پل آلابامای شمالی ایستاده، به آبی که بیست پا پایینتر به تندی جریان داشت، مینگریست. دستهای او را از پشت با ریسمانی بسته بودند و حلقه سست طنابی گردن او را در میان گرفته بود، که از صلیب چوبی بزرگی در بالای سرش آویزان بود و دنباله آن تا زانوان مرد امتداد داشت. چند تخته لق از تختههای زیر ریلها که روی راهآهن گذاشته بودند جا پایی شده بود برای محکوم و اعدامکنندگانش که عبارتاند از دو سرباز ویژه ارتش فدرال و فرماندهی که امکان داشت سابقاً معاون کلانتر بوده باشد. به فاصله کمی از آنها بر روی همان سکوی موقتی، افسری مسلح، که درجه سروانی داشت، در لباس نظامیش دیده میشد.
در هر انتهای پل نگهبانی با تفنگش به حالتی که به آن «آماده باش» میگویند، ایستاده بود، یعنی تفنگ عمودی در مقابل شانه چپ، چخماق آن بر ساعد و ساعد بر روی سینه، حالت رسمی و غیرطبیعی که بدن را به حالت افراشته نگاه میدارد. ظاهراً وظیفه این دو مرد نبود که بدانند در وسط پل چه میگذرد. با آنها صرفاً دو انتهای تخته پارهای را که تبدیل به جا پا شده بود، مسدود کرده بودند.
در آن سوی ساحل کسی دیده نمیشد و راهآهن صد یارد مستقیم در جنگل پیش میرفت، بعد کج شده، از نظر ناپدید میگشت. بیشک کمی دورتر بر مسیر راهآهن، پاسگاهی قرار داشت. ساحل دیگر رود محوطه بازی بود و بر فراز شیب ملایم آن، به وسیله چند تنه درخت مانعی ایجاد کرده بودند که در آنها سوراخهایی برای لوله تفنگ تعبیه شده و لوله توپی که بر پل مسلط بود، از تنها مزغل آن بیرون زده بود. بین پل و این مانع، تماشاگران ایستاده بودند.
عدهای سرباز پیاده در صف به حالت راحتباش نوک تفنگها بر زمین، لولههایشان متمایل به عقب در مقابل شانه راست و دستها صلیبوار بر قنداق. ستوانی در طرف راست صف ایستاده بود، نوک شمشیرش بر زمین و دست چپ او بر روی دست راستش، به استثنای گروه چهار نفری وسط پل، هیچکدام کوچکترین حرکتی نمیکردند. دسته، بیحرکت،
چون سنگ روبهروی پل ایستاده، به صحنه اعدام چشم دوخته بودند.نگهبانان رو به دو ساحل رود مانند مجسمههایی بودند که برای زینت پل قرار داده شدهاند. ستوان دست به سینه، ساکت ایستاده، کار زیر دستانش را نگاه میکرد، ولی کاری انجام نمیداد. مرگ رویدادی شکوهمند است که وقتی با اطلاع قبلی برای انسان رخ میدهد باید با ادای احترامات رسمی استقبال شود، حتی به وسیله آنهایی که با آن خیلی آشنا هستند. در آداب نظامی سکوت و بیحرکت بودن نشانههای احترام هستن.
مردی که به دار کشیده میشد، ظاهراً در حدود سیوپنج سال داشت. اگر قرار بود شخص از ظاهرش شغل او را تشخیص دهد، به نظرش میرسید که از اهالی شهر است، ولی او یک کشاورز بود. سیمای خوشترکیبی داشت، بینی مستقیم، آرواره محکم، پیشانی پهن و موهای بلند و سیاه که صاف، به طرف عقب شانیه شده بود و از پشت گوشهایش روی یقه فراک خوش دوختش میافتاد. سبیل و ریش بزی داشت، ولی بر گونههایش مویی نبود. چشمانش درشت و سیاه مایل به خاکستری بودند.
با حالتی محبتآمیز، که انسان هیچ چنین حالتی را از کسی که سرش بالای دار است انتظار ندارد. آشکار بود که آدمکشی عادی نیست. قانون حکومت نظامی اشخاص مختلف بسیاری را به مرگ محکوم میکند و از آن میان مردمان محترم استثناء نیستند.
عملیات که پایان یافت، دو سرباز ویژه کنار رفتند و هریک تخته زیر پای خود را کشیده، دور کردند. گروهبان به طرف سروان برگشت، سلام نظامی داد و به سرعت پشت افسر قرار گرفت، که او هم به نوبه خود چند قدم از او دور شد. با این کارها، مرد محکوم و گروهبان در دو سوی همان تخته پاره باقی ماندند که مانند پلی بر روی سه تخته از تخته پارههای پل قرار داشت. انتهایی که محکوم روی آن ایستاده بود، تقریباً ولی نه کاملاً، به تخته چهارم میرسید. این تختهپاره را وزن سروان نگاه میداشت، اکنون که سروان جای او را گرفته بود با اشاره اولی، دومی کنار میرفت و تخته کج میشد و مرد از میان گره به پایین میافتاد. این دستگاه به نظر او ساده و مؤثر میآمد. صورت و چشمان او را نبسته بودند.
لحظهای به جا پای نااستوار خود نگاه کرد بعد نگاهش را به آب غران رود که زیر پایش دیوانهوار جریان داشت، برگرداند. تکهای چوب که بر روی آب میرقصید، توجه او را جلب کرد و چشمانش آن را تا ناپدید شدنش دنبال کرد. حرکت آنچه کند به نظر میرسید، آب چه کند جریان داشت. چشمانش را بست تا در این لحظه آخر فکرش را متوجه زن و فرزندانش سازد. آب که زیر نور خورشید صبحگاهی رنگی طلایی داشت، توده مه برخاسته از سرازیری رود، قلعه سربازان، تکه چوب شناور، همه او را میآشفت و حال اضطراب تازهای او را فرا گرفت.
صدایی او را از فکر عزیزانش منصرف ساخت. صدایی که نه میتوانست آن را بفهمد و نه نادیدهاش بینگارد، صدایی دلهرهانگیز، مانند طنین ضربه چکش آهنگر بر سندان. متحیر ماند که این صدا از کجاست و آیا نزدیک است با دور ـ هر دو به نظر میرسید. تکرار آن منظم بود و به همان تداوم و کندی ناقوس مرگ. با بیصبری و نگرانی انتظار هر ضربه دیگر را میکشید، علت این بیصبری را نمیدانست، فاصله دو ضربه لحظه به لحظه بیشتر میشد، این سکوت او را دیوانه میکرد. با طولانیتر شدن فاصلهها صدای آن قویتر و دلخراشتر میشد و گوش او را آزار میداد مانند دردی که از برخورد چاقو به تن احساس میشود، میترسید فریاد بزند.
تنها صدایی که میشنید صدای تیکتاک ساعتش بود. چشمانش را باز کرد و دوباره جریان آب زیر پاهایش را دید، فکر کرد «اگر میتوانستم دستهایم را آزاد کنم، خود را از طناب میرهاندم. به درون آب میجهیدم، با غوطه خوردن در آب میتوانستم از گلولهها بگریزم و با شنای سخت، به ساحل برسم. وارد جنگل شوم و خود را به خانه برسانم. خدا را شکر، خانهام هنوز از صفوف آنها خیلی دور است و دستشان به زن و کوچولوهایم نمیرسد.»
این افکار، که باید در اینجا به کلمات تبدیل شوند، مثل برق از خاطر او میگذشتند نه اینکه او راجع به آنها میاندیشید. در همین موقع، سروان با سر به گروهبان اشاره کرد. گروهبان کنار رفت. پیتون فارکهار کشاورز مرفهی از خانوادههای قدیمی و بسیار محترم آلابامای شمالی بود. او که خود بردهدار و مثل سایر بردهداران سیاستمدار بود، طبیعتاً آدمی منزوی بود و به جنوب علاقه فراوانی داشت.
افکار غرورآمیز شخصی متکبر، که اینجا لزومی به ذکر آنها نیست، مانع شده بود که او در ارتش فداکاری که جنگهای مصیبتباری کرده بود و آخرین آن از دست دادن «کورنیت» بود، ثبتنام کند و این خودداری شرمآور او را رنج میداد و در آرزوی روزی بود که بتواند با تمام قدرتش به کمک آن بشتابد، زندگی دلیرانه سربازی را اختیار کند و فرصتی به دست آورد که نزد همگنان سر بلند گردد. مطمئن بود که این فرصت پیش خواهد آمد، همانطور که در زمان جنگ برای همه پیش میآید. در این ضمن هرچه از دستش بر میآمد، انجام میداد.
در راه خدمت به جنوب هیچ کاری را دون شأن خود نمیشمرد و هیچ ماجرایی برایش مخاطرهآمیز نبود، به شرط اینکه با رفتار یک فرد غیرنظامی که در ته دل یک سرباز بود، مبانیت نداشته باشد. او با ایمان راسخ و بدون چون و چرای زیاد با این گفته واقعاً حاکی از بد طینتی موافق بود که «همه چیز جنگ و عشق زیباست.»
یک روز عصر هنگامی که فارکهار و زنش روی نیمکت ساده روستاییشان نشسته بودند، سواری خاکستریپوش به طرف دروازه پیش راند و تقاضای مقداری آب برای نوشیدن کرد. خانم فارکهار خیلی خوشحال بود که این خدمت را با دستهای سفیدش برای او انجام دهد، وقتی که رفت تا آب را بیاورد شوهرش به سوار گردآلود نزدیک شد و مشتاقانه از خبرهای جبهه پرسید. سوار گفت: شمالیها دارند خطهای آهن را تعمیر میکنند و برای پیشروی دیگری آماده میشوند. پل اول کریک را درست کرده، مانعی در ضلع شمالی آن به وجود آوردهاند. فرمانده دستوری صادر کرده که هرکس هنگام دستکاری خطوط آهن، پلها، تونلها، یا قطارها دستگیر شود، بدون چون و چرا اعدام خواهد شد، این فرمان به همه ابلاغ شده و من متن آن را دیدم. فارکهار پرسید: «فاصله اینجا تا پل اول کریک چقدر است»؟
«درحدود سی میل». «نیرویی در این سو وجود ندارد»؟ «فقط نیم میل دورتر در مسیر خط آهن، پاسگاهی هست و یک نگهبانی در این انتهای پل». فارکهار با تبسم گفت: «فرض کن شخصی ـ شخص غیرنظامی و از جان گذشته ـ بتواند بدون اینکه او را ببینند از پاسگاه رد شود و نگهبان را هم قال بگذارد، آنوقت چه میتواند بکند»؟ سرباز فکری کرد و گفت: «من یک ماه پیش آنجا بودم و دیدم که سیل زمستان مقدار زیادی چوب مقابل پایه چوبی این سوی پل انباشته است، حال خشک شدهاند و مثل الیاف کتان خواهند سوخت.»
حال زن آب را آورده بود و سرباز آن را نوشید و بسیار مؤدبانه تشکر کرد، به شوهرش تعظیمی کرد و سوار شده دور گشت. ساعتی بعد، پس از تاریک شدن هوا، دوباره از کنار مزرعه فارکهار گذشت و در جهتی که آمده بود به طرف شمال رفت. او پیشتاز ارتش فدرال بود.
وقتی پیتون فارکهار از پل پایین افتاد، هوشیاری خود را از دست داد و مثل کسی بود که قبلاً مرده است. به نظرش رسید که سالها طول کشید تا از این حالت نجات یافت، فشار شدیدی بر گلویش او را به خود آورد و به دنبال آن احساس خفگی کرد. مثل این بود که این درد هولناک از گلویش به تار و پودش، به هر عضو بدنش تیر میکشد. به نظرش رسید که این دردها، از طریق شعب فرعی معینی جریان مییابند و با سرعت زیادی تکرار میشوند.
جریانها مثل سیل آتش شعلهوری بودند و او را تا حد مرگ گرم میکردند. حس میکرد که سرش را خون فرا گرفته و چون قرص توپری شده است. مغز او مرکز این ادراکات نبود. قسمت هوشمند بدن او را زمانی پیش از کار افتاده بود، فقط قدرت حس داشت و آن حس درد بود. محاط در ابری نورانی که حال او عبارت از قلبی آتشین بدون جسم مادی، در آن میان بود، مانند آونگی عریض در میان قوسهای غیرقابل تصور در نوسان بود. سپس ناگهان با سرعتی عجیب نور گرداگرد او با صدای شلپشلپ بلندی بالا رفت، غرش ترسناکی در گوشهایش پیچید، بعد سرما و تاریکی بود. قدرت فکری به او برگشت، فهمید که طناب پاره شده و او در جریان آب افتاده است. دیگر احساس خفگی نمیکرد، گره گردن او را فشرده و مانع نفوذ آب به ریههایش شده بود.
مرگ در عمق آب ـ به وسیله به دار کشیده شدن، این فکر به نظرش مضحک میآمد. در تاریکی چشمانش را باز کرد و بالای سرش روشنایی ضعیفی دید. ولی چه دور و چه غیرقابل دسترس بود. هنوز در آب فرو میرفت، زیرا نور رفتهرفته ضعیفتر میشد، تا تنها به کورسویی مبدل گشت. سپس پر نورتر و روشنتر شد و دانست که به طرف سطح آب بالا میرود ـ این را با بیمیلی درک کرد، چون حالا خیلی راحت بود. فکر کرد. «اعدام شدن و غرق گشتن، زیاد بد نیست، من نمیخواهم تیرباران شوم. نه، با تیر کشته نخواهم شد، این انصاف نیست.»
او از تقلای خود آگاه نبود، ولی درد شدیدی در مچ دستش او را متوجه کرد که تلاش میکند دستهایش را برهاند، مثل بیکاری که چشمبندی شعبدهباز را نگاه میکند، بدون اینکه به نتیجه آن علاقهای داشته باشد.
چه تلاش تحسینانگیزی، چه نیروی قوی بشری و عظیمی، آه، تلاش عالی بود. آخرین، ریسمان پاره شد، بازوانش از هم جدا شدند و او بالا رفت. دستهایش را در نوری که هر لحظه قویتر میشد، یکی و بعد دیگری به گروه طناب چنگ زدند و آن را گسستند و به تندی به سویی پرتاب کردند و او با علاقه تازهای آنها را مینگریست. تموج طناب در آب به شنای مار آبی شبیه بود.
«آن را سر جایش برگردان، آن را سر جایش برگردان» فکر کرد این حرفها را خودش با فریاد به دستهایش گفت. زیرا با جدا شدن گره درد سختی در گردنش احساس کرد که در عمرش به چنان دردی دچار نشده بود. گردنش بهطور غریبی درد میکرد، سرش میسوخت، قلبش که تاکنون به آهستگی میزد، به شدت تپید، مثل اینکه میخواهد خود را رهانیده و به دهانش بیندازد. دلهره و نگرانی تحملناپذیری به او دست داده بود، ولی دستهای نافرمان او توجهی به دستور او نکردند. آنها با سرعت و شدت به آب ضربه میزدند و او را به طرف بالا میراندند. احساس کرد سرش از آب خارج شد، نور آفتاب چشمانش را کور کرد، سینهاش به شدت پایین و بالا میرفت، با درد فوقالعاده و سختی مقدار زیادی هوا را به داخل ریههایش کشید، ولی بیدرنگ با فریادی آن را بیرون داد.
کنون بر خود مسلط شده و حواس خود را کاملاً باز یافته بود. درواقع حواس او به طرزی غیرعادی حساس و هوشیار شده بودند. چیزی درحین اختلال وحشتناک دستگاه بدنی او آنها را تیز و تلطیف کرده بود، حال ملتفت چیزهایی میشد که قبلاً پی به آنها نبرده بود. چین و شکن آب و امواج کوچک را بر صورت خود احساس میکرد و صداهای مختلف آنها را میشنید. به جنگل ساحلی نگاه کرد، تکتک درختها را دید، برگها و رگ برگهای آنها، حتی حشرات رویشان را هم مشاهده کرد. ملخها، مگسهایی که بدن درخشان داشتند، عنکبوتهای خاکستری رنگ را که تارشان را از شاخهای به شاخه دیگر میتنیدند. متوجه رنگینکمانها در تمام قطرات شبنم روی میلیونها تیغه گیاه شد. وزوز پشهها که بر روی گردابهای کوچک رود میچرخیدند، صدای به هم زدن بالهای سنجاقکها، صدای برخورد پاهای عنکبوتهای آبی، مثل پاروهایی که قایق را بلند کردهاند، ـ همه ترکیب خوشآهنگی میساختند. یک ماهی زیر چشمان او به جلو سرید و صدای پرتاب شدن آن را به خارج از آب شنید.
او در نزدیکی سرازیری رود به سطح آب آمده بود، یک لحظه به نظرش رسید که همه چیز دور سر او میچرخد و او محور آنست، پل قلعه، سربازان روی پل، سروان، گروهبان، دو سرباز ویژه، مأموران اعدامش را دید. طرح آنها را در زمینه آسمان آبی ملاحظه میکرد. آنها فریاد میزدند و درضمن صحبت به او اشاره میکردند، سروان طپانچهاش را بیرون کشیده بود، ولی شلیک نکرد، سایرین مسلح نبودند، حرکات آنها غریب و ترسناک بود، اشکال آنها بیاندازه بزرگتر به نظرش میآمد. ناگهان غرش شلیکی شنید و چیزی درست در چند اینچی سر او به آب خورد و مقداری آب به صورتش پاشید. صدای شلیک دیگری به گوشش رسید و متوجه یکی از نگهبانان شد، که دودی به رنگ آبی روشن از لوله تفنگش برمیخاست چشم مرد روی پل را دید که از نشانه تفنگ به او نگاه میکرد. رنگ چشم نگهبان خاکستری بود و او به یاد آورد جایی خوانده است که چشم خاکستری تیزبینترین چشمهاست و تمام تیراندازان مشهور چشم خاکستری داشتهاند. با این وجود، این یکی خطا کرده بود.جریان مخالفی به او برخورد و او را نیم چرخی داد، اکنون دوباره به جنگل که روبهروی قلعه بود نگاه میکرد. در پشت سر او صفیری واضح، بلند، با آهنگی یکنواخت طنین انداخت و بقیه صداهای دیگر، حتی غلغله امواجه را تحتالشعاع قرار داد. گرچه سرباز نبود، ولی بر اثر آمد و شد به سربازخانه میدانست که مفهوم هراسناک آن صدای تعمدی و ممتد چیست. ستوان قسمتی از کار صبح را اجرا میکرد، چه سرد و چه بیرحمانه مردانش را به آرامش دعوت میکرد. با چه فواصل سنجیدهای آن کلمات ظالمانه را ادا کرد: «نفرات، حاضر... دوش فنگ،... آماده... نشانه... آتش.»
فارکهار شیرجه رفت و در آب غوطه خورد و تا آنجایی که میتوانست در آب فرو رفت. آب، مثل آبشار نیاگارا در گوشهایش میغرید، با وجود این، غرش تندروار ولی گرفته شلیکها را شنید و هنگامی که دوباره بالا میرفت، تکههای درخشان فلز را دید که یکیک به آرامی پایین میافتادند و موجهایی ایجاد میکردند. بعضی به دست و صورت او اصابت میکردند بعد فرو میافتادند. یکی از گلولهها بین یقه و گردن او جا گرفت، بیاندازه گرم بود و آن را به سرعت از خود دور کرد. وقتی برای تنفس به سطح آب آمد، متوجه شد که مدت زیادی در زیر آب بوده و در عمق زیادی قرار داشته است ـ در عمق بیشتر، ایمنتر بود. سربازها تقریباً دوباره تفنگهایشان را پر کرده بودند، سنبههای خارج شده در نور خورشید برق میزدند، بعد چرخی زده، در تیردان میافتادند. دو نگهبان هرکدام گلولهای بیاثر به سوی او انداختند.
او تمام اینها را از روی شانهاش میدید، حالا به تندی با جریان آب شنا میکرد. نیروی اندیشهاش مثل بازوان و پاهای او فعالانه به کار افتاده بود و به سرعت برق فکر میکرد. با خود گفت: «افسر برای بار دوم اشتباه نخواهد کرد، فرار از چند گلوله به همان آسانی فرار از یک گلوله است. حتماً قبلاً سروان فرمان تیراندازی آزاد را داده است. خدا کمکم کند، گریختن از شلیک دستهجمعی آنها کار آسانی نیست»
به دنبال صدای مهیب برخورد گلولهها به آب و پرتاب شدن قطرات آب تقریباً در دو یاردی او، صدای بلند و شتاب زدهای شنید که به تدریج از شدت آن کاسته شد و به نظرش رسید در برخورد با قلعه انعکاس یافت و در انفجاری که رودخانه و بستر آن را لرزاند خاموش گشت. سطحی از آب بلند شده روی او برگشت، قوه بینایی را از او گرفت و او را دچار خفگی کرد. توپ وارد ماجرا شده بود. وقتی او سر خود را از پیچ و خم آب آشفته خلاص کرد زوزه گلوله منحرف شدهای به گوشش رسید و لحظهای نگذشت که به شاخههای درختان جنگل خورد و آنها را درهم شکست. با خود گفت: «دوباره این کار را نخواهند کرد، این دفعه از گلوله ساچمهای استفاده خواهند کرد. باید مواظب توپ باشم. از دودش خواهم فهمید ـ صدای شلیک خیلی دیر میرسد و از خود گلوله عقبتر است. توپ خوبی است.»
ناگهان احساس کرد که به دور خود میچرخد ـ مثل فرفره ـ دو ساحل رود، جنگلها، پلی که حال در فاصله معتنابهی از او قرار داشت، قلعه، مردان، همه درهم آمیخته، چون لکه تیرهای به نظر میرسیدند. اشیاء به وسیله رنگشان به چشم میرسید، تکه رنگهای گرد و افقی، دیگر چیزی نمیدیدید. گرفتار گردابی شد و با سرعت به دور خود میچرخید و پیش میرفت. این وضع او را دچار گیجی کرد و حالت استفراغ به او دست داد. چندی نگذشت که روی شنهای ساحل جنوبی رود پرتاب شد و پشت یک برآمدگی قرار گرفت که او را از چشم دشمنانش پنهان میداشت. قطع ناگهانی حرکت و خراشیدگی یکی از دستهایش به علت برخورد به شن و ماسه او را به خود آورد و از خوشحالی گریست. دستهایش را در میان شنها فرو برد و چند مشت آن را بر روی خود انداخت و با صدای رسایی خدا را شکر کرد.
در نظر او شنها مثل الماس، یاقوت و زمرد بودند. زشتیها را هم زیبا میدید. درختهای ساحل رود از درختهای باغ ولی بسیار بزرگتر از آنها بودند، نظم مخصوصی در نحوه کاشتن آنها دید و عطر شکوفههای آنها را استنشاق کرد. نور شگفتآور و گلی رنگی از میان تنههای آنها میتابید، باد در شاخههای آنها میپیچید و صدایی را به وجود میآورد که از چنگ برمیخیزد. تمایلی به فرار کامل نداشت. راضی بود که تا دستگیری در آن نقطه افسونکننده بماند.
فشافش و وزوز ساچمههای گلوله توپ او را از رؤیایش بیدار کرد. توپچی برای تودیع از او چند تیر شلیک کرد. به شنیدن صفیر گلوله بر دو پایش جست و شتابان از شیب ساحل گذشت و خود را به جنگل انداخت. تمام آن روز راه رفت و مسیر خود را با گردش خورشید تعیین میکرد. جنگل پایانناپذیر به نظر میرسید، هیچ فضای باز یا حتی راه عبور جنگلبانان را در آن مشاهده نکرد. نمیدانست که در جایی چنین وحشی زندگی میکند. چیزی غریب در این مکاشفه وجود داشت. با رسیدن شب، پاهای او مجروح و خودش خسته و گرسنه شده بود، فکر زن و بچههایش او را به ادامه راه وا میداشت. سرانجام جادهای را یافت که او را در جهتی میبرد که اطمینان داشت مسیر درستی است. مثل خیابان شهر پهن و سرراست بود، ولی به نظر میرسید محل آمد و شد نیست، در کنار آن مزرعه یا خانهای نبود، ولی عوعوی سگ نشان میداد که در آن نزدیکی محل سکونت وجود دارد.
تنههای سیاه رنگ درختها در دو طرف جاده دیوار مستقیمی به وجود آورده بود که در افق به نقطهای ختم میشد مثل نموداری در درس هندسه فضایی. بالای سد، از شکاف درختان دو طرف، ستارههای طلایی بزرگ که به نظر او ناآشنا میآمدند و در منظومههای عجیبی قرار داشتند، میدرخشیدند. مطمئن بود که معنای رازآلود و شومی را میرسانند. صداهای عجیبی از هر طرف جنگل میشنید، که در میان آنها رازآلود و شومی را میرسانند. صداهای عجیبی از هر طرف جنگل میشنید، که در میان آنها او چند بار پچپچ به زبانی بیگانه را شنید. گردنش به شدت درد میکرد و چون دست به آن برد، فهمید که به طرز رعبآوری ورم کرده است. میدانست که محل کبودشدگی گردنش سیاه شده است. احساس میکرد چشمانش را خون فرا گرفته، دیگر قادر نبود آنها را ببندد، زبانش از تشنگی آماس کرده بود و حرارت شدید آن را با بیرون آوردن زبانش در هوای سرد، تسکین میداد. خاک این خیابان چه نرم بود، دیگر جاده را در زیر پاهایش احساس نمیکرد.
بیتردید، با وجود درد، درحال راه رفتن به خواب رفته بود، زیرا حال منظره دیگری در ذهن او نقش میبست ـ شاید از سرسامی نجات یافته بود. نزدیک دروازه خانهاش ایستاده است. از موقع رفتن او هیچ چیز تغییر نیافته است، همه چیز در زیر نور خورشید سحرگاهی به طرزی دلانگیز میدرخشد. باید تمام شب را در راه بوده باشد. دروازه را فشاری داده، آن را باز میکند و از گذرگاه عریض و سفید میگذرد، دستهای لباس زنانه را میبیند که با وزش باد تکان میخورند، زنش که با طراوت و خنک و شیرین به نظر میرسید، از ایوان پایین میآید تا به ملاقات او بیاید. با لبخندی وصفناشدنی و حالتی موقر و زیبا در انتهای پلهها میایستد و منتظر میشود. آه، او چه زیباست، با آغوش باز به سوی همسر خود میشتابد.
هنگامی که نزدیک است او را در آغوش بگیرد، ضربهای گیجکننده پشت گردنش احساس میکند، نور سفید وکورکنندهای، با صدای شبیه صدای تصادم گلوله توپ او را در بر میگیرد ـ بعد سیاهی است و سکوت است.
پیتون فارکهار مرده بود، بدن او با گردنی شکسته، به آرامی زیر چوبهای اول کریک از سویی به سوی دیگر تاب میخورد.
آشنایی با نویسنده
آمبروز گوینت بی یرس (Ambrose Gwinnett Bierce)
(زاده ۲۴ ژوئن ۱۸۴۲ - درگذشته 1917) روزنامهنگار، نویسنده، ویراستار و داستان نویس آمریکایی بود. بیشتر نامداری او به دلیل نگارش کتاب فرهنگ شیطان یا دائرةالمعارف شیطان و داستان حادثهای در پل اوئل کریک است. او پیرو مکتب رئالیسم ادبی بود و با دیدی طعنهآمیز به رخدادها مینگریست. او قلم تندی داشت از این رو بدو لقب بی یرس تلخ را داده بودند. او در اوهایو زادهشد و در ایندیانا بالید. پدرش مارکوس اورلیوس بی یرس بود و آمبروز فرزند دهم وی از سیزده فرزندش بود.
در جنگ داخلی آمریکا در ارتش ایالات متحده آمریکا خدمت کرد و پس از چهارسال نبرد زخمی شد. یادمانهای تلخ این جنگ خمیرمایه نوشتههای او گردید.
مقدمه
«داستانهای او عموماً مولود خاطرات ایام پر محنت جنگ است. سرگذشت قهرمانان آن، دردناک و صحنههای آن اغلب رعب آور و هراس انگیز است. گاهی نویسنده مناظر مورد نظر خود را چنان با عوامل هولناک و ماجراهای دهشت خیز میآمیزد که موی بر تن خواننده راست میشود. بعضی از خوانندگان آمریکایی آثار او را به دلیل همین تلخی و وحشت انگیزی نمیپسندند، ولی منتقدان ادبی معتقدند که بی یرس از نویسندگان توانای آمریکا، و آثار او از ذخائر فناناپذیر ادبیات آن سامان است.
قهرمانان، یا به تعبیر بهتر، قربانیان داستانهای او اکثراً از میان شخصیتهای منفرد و محنت زده، انتخاب میشوند و اینان در اثر حوادثی عجیب و غیرقابل تصور، دچار سرنوشتهای شومی میشوند و به فنا و تباهی میروند. »[1]
شروع داستان
داستان کوتاه «حادثهای در پل اول کریک» را میتوان به لحاظ شروع زیبا و جذابش از جمله داستانهای موفق برشمرد. شروعی که بلافاصله خواننده را تسخیر کرده و تا انتهای داستان و بلکه بعدها نیز دست از سرش بر نمیدارد. کاری که از عهدهٔ کثیری از نویسندگان برنیامد و نمیآید. در داستان کوتاه به خاطر کم بودن مجال داستان سرایی و لزوم جذب خواننده برای خوانش یه اثر در یک نشست، شروع گیرا و جذاب میتواند کمک زیادی به نویسنده کند تا مخاطبانش را تا پایان داستان همراه خود داشته باشد. مهمی که آمروز به خوبی از عهدهٔ آن بر آمده است.
«مردی روی پل آلابامای شمالی ایستاده، به آبی که بیست پا پایینتر به تندی جریان داشت، مینگریست. دستهای او را از پشت با ریسمانی بسته بودند و حلقه سست طنابی گردن او را در میان گرفته بود، که از صلیب چوبی بزرگی در بالای سرش آویزان بود و دنباله آن تا زانوان مرد امتداد داشت. چند تخته لق از تختههای زیر ریلها که روی راهآهن گذاشته بودند جا پایی شده بود برای محکوم و اعدامکنندگانش ....»
کشمکش
«منظور از کشمکش، درگیری ذهنی یا اخلاقی شخصیت داستان است که از امیال یا آرزوهای برآورده نشده یا مغایر ناشی میشود. در داستان باید دید آیا کشمکش عاطفی شخصیت اصلی و نیز کشمکش بین شخصیتهای دیگر وجود دارد؟ و نویسنده تا چه حد توانسته کشمکش بین شخصیتها و کشمکش شخصی قهرمان داستان را نشان دهد.»
در داستان حاضر، شخصیت اصلی داستان، هم به لحاظ شخصی که مهمترین وجه کشمکش داستان است و هم به لحاظ کنشها و واکنشهایی که بین او دیگر شخصیتها به وقوع میپیوندد، رنگ و روی خاصی به داستان بخشیده است. کش و قوسهایی که در انتهای داستان پرده از خیالی بودن انها برداشته میشود و مخاطب را که دچار کش و قوسهای فراوانی شده است، غافلگیر میکند. به نحوی که در یک آن بدون در نظر گرفتن علت و دلیل اتفاقات رخ داده، بی اختیار با حسی همزادپندارانه، به ابراز همدردی میپردازد. این درجه از واکنش تنها به واسطهٔ تسلط نویسندگانی چون بی یرس بوجود میآید که با در دست گرفتن نبض داستان و آمیختن اتفاقات با تصاویری زیبا و بی نهایت تاثیرگذار از طبیعت، ذهن و روح خواننده را در دست گرفته و به هر گونه ای که بخواهند بر دایره میچرخانند.
طرح
در خصوص طرح داستان میبایست به مسائلی چون زمان و مکان داستان، باور پذیری آن، وضوح طرح، مسالهٔ اصلی و اساسی داستان که قهرمان داستان در پی حل آن است و.. پرداخت.
در داستان حاضر، نویسنده با قدرت تخیل و قلم توانای خود، مسائل را یکی پس از دیگری حل کرده است.
اتفاق روی پل آلابامای شمالی برای «پیتون فارکهار کشاورز مرفهی از خانوادههای قدیمی و بسیار محترم آلابامای شمالی بود.» رخ میدهد. در زمانی که جبهه شمال و جنوب در اوج درگیری هستند. نویسنده با توصیفهای ریز و دقیق خود و با بیان جزئیات ظاهر اشخاص و وقایع و همچنین مناظر و اماکن، سعی در هرچه باورپذیرتر کردن داستان خود دارد که البته در این کار نیز موفق بوده است.
«مردی که به دار کشیده میشد، ظاهراً در حدود سیوپنج سال داشت. اگر قرار بود شخص از ظاهرش شغل او را تشخیص دهد، به نظرش میرسید که از اهالی شهر است، ولی او یک کشاورز بود. سیمای خوشترکیبی داشت، بینی مستقیم، آرواره محکم، پیشانی پهن و موهای بلند و سیاه که صاف، به طرف عقب شانیه شده بود و از پشت گوشهایش روی یقه فراک خوش دوختش میافتاد. سبیل و ریش بزی داشت، ولی بر گونههایش مویی نبود. چشمانش درشت و سیاه مایل به خاکستری بودند.»
فارکهار که شخصیت اصلی داستان است، از جملهٔ قهرمانان و یا به نوعی قربانیان آمبروز است که به واسطهٔ افکار غرور آمیز شخصی متکبرانه از شرکت در جنگ امتناع میکند و بر اثر یک اشتباه محاسباتی، در گیر مخالفان میشود و بر روی پلی که ناشیانه نقشهٔ تخریبش را میکشد، اعدام میشود.
داستان با طنزی زیبا و گیرا همراه است که بر غنای آن میافزاید. طنزی که در آثار نویسندگان آمریکایی نمونهاش به وفور مشاهده میشود و شاید ناشی از تعدد حکام و دولتهای بی رحمی باشد که هرکدام در برهه ای از زمان زمام جنگی از جنگهای متواتر این دیار را در دست داشتهاند.
«افکار غرورآمیز شخصی متکبر، که اینجا لزومی به ذکر آنها نیست، مانع شده بود که او در ارتش فداکاری که جنگهای مصیبتباری کرده بود و آخرین آن از دست دادن «کورنیت» بود، ثبتنام کند و این خودداری شرمآور او را رنج میداد و در آرزوی روزی بود که بتواند با تمام قدرتش به کمک آن بشتابد، زندگی دلیرانه سربازی را اختیار کند و فرصتی به دست آورد که نزد همگنان سر بلند گردد. مطمئن بود که این فرصت پیش خواهد آمد، همانطور که در زمان جنگ برای همه پیش میآید. در این ضمن هرچه از دستش بر میآمد، انجام میداد.
در راه خدمت به جنوب هیچ کاری را دون شأن خود نمیشمرد و هیچ ماجرایی برایش مخاطرهآمیز نبود، به شرط اینکه با رفتار یک فرد غیرنظامی که در ته دل یک سرباز بود، مبانیت نداشته باشد. او با ایمان راسخ و بدون چون و چرای زیاد با این گفته واقعاً حاکی از بد طینتی موافق بود که «همه چیز جنگ و عشق زیباست.»
فضاسازی داستان
نویسنده با بیان جزئیات فضاهاو اتفاقات و وجوه شخصیتی اشخاص حاضر در داستان، سعی در پرورش فضا و کشکمکش های میان شخص و نفسش و همچنین شخصیت قهرمان داستان با سایر عناصر داستان دارد. در این توصیفها که دو نمونه از آنها در پی میآید، با بیانی که گاه شاعرانه شده و به بیان مخیل و احساسی شانه می زند، سعی در جذاب کردن هر چه بیشتر داستان دارد.
«لحظهای به جا پای نااستوار خود نگاه کرد بعد نگاهش را به آب غران رود که زیر پایش دیوانهوار جریان داشت، برگرداند. تکهای چوب که بر روی آب میرقصید، توجه او را جلب کرد و چشمانش آن را تا ناپدید شدنش دنبال کرد. حرکت آنچه کند به نظر میرسید، آب چه کند جریان داشت. چشمانش را بست تا در این لحظه آخر فکرش را متوجه زن و فرزندانش سازد. آب که زیر نور خورشید صبحگاهی رنگی طلایی داشت، توده مه برخاسته از سرازیری رود، قلعه سربازان، تکه چوب شناور، همه او را میآشفت و حال اضطراب تازهای او را فرا گرفت.»
یا
«ناگهان احساس کرد که به دور خود میچرخد ـ مثل فرفره ـ دو ساحل رود، جنگلها، پلی که حال در فاصله معتنابهی از او قرار داشت، قلعه، مردان، همه درهم آمیخته، چون لکه تیرهای به نظر میرسیدند. اشیاء به وسیله رنگشان به چشم میرسید، تکه رنگهای گرد و افقی، دیگر چیزی نمیدیدید. گرفتار گردابی شد و با سرعت به دور خود میچرخید و پیش میرفت. این وضع او را دچار گیجی کرد و حالت استفراغ به او دست داد.»
شخصیتپردازی
شخصیت اصلی داستان «پیتون فارکهار کشاورز مرفهی از خانوادههای قدیمی و بسیار محترم آلابامای شمالی بود.»
«مردی که به دار کشیده میشد، ظاهراً در حدود سیوپنج سال داشت. اگر قرار بود شخص از ظاهرش شغل او را تشخیص دهد، به نظرش میرسید که از اهالی شهر است، ولی او یک کشاورز بود. سیمای خوشترکیبی داشت، بینی مستقیم، آرواره محکم، پیشانی پهن و موهای بلند و سیاه که صاف، به طرف عقب شانیه شده بود و از پشت گوشهایش روی یقه فراک خوش دوختش میافتاد. سبیل و ریش بزی داشت، ولی بر گونههایش مویی نبود. چشمانش درشت و سیاه مایل به خاکستری بودند.»
در همین چند سطر میتوان به توان نویسنده در پرورش شخصیتها پی برد. شخصیتی که به واسطه غرور بیجا و متکبرانهاش از حضور در جنگی که همه هستی آنها را به تاراج برده و آرامش را از او و خانوادهاش صلب کرده است، امتناع میکند. در گوشه ای دیگر به خلق شخصیت افسری دست می زند که در ذهن پیتون فارکهار که در عالم واقعیت، حتی توان و جسارت گریختن را هم ندارد، از هیچ کوششی برای مجازات مردی از نیروهای غیرنظامی دشمن که تنها خیال انهدام پل مواصلاتی را در سردارد، دریغ نمیکند.
دیالوگ
داستان «حادثه ای در پل اوئل کریک» تقریباً فاقد دیالوگ است. به جز در یک مورد که آنهم چندان نقطه قوتی به حساب نمیآید که بشود با اتکاء به آن بر این نقصان سرپوش نهاد. البته ناگفته پیداست که زاویه دید دانای کل اصلیترین علت عدم تمایل نویسنده به استفاده از دیالوگ یا گفتگو بوده است. به نحوی که با بیان منویات و دلنهفته های قهرمان، داستان را بی نیاز از دیالوگ میکند.
فارکهار پرسید: «فاصله اینجا تا پل اول کریک چقدر است»؟
«درحدود سی میل». «نیرویی در این سو وجود ندارد»؟ «فقط نیم میل دورتر در مسیر خط آهن، پاسگاهی هست و یک نگهبانی در این انتهای پل». فارکهار با تبسم گفت: «فرض کن شخصی ـ شخص غیرنظامی و از جان گذشته ـ بتواند بدون اینکه او را ببینند از پاسگاه رد شود و نگهبان را هم قال بگذارد، آنوقت چه میتواند بکند»؟ سرباز فکری کرد و گفت: «من یک ماه پیش آنجا بودم و دیدم که سیل زمستان مقدار زیادی چوب مقابل پایه چوبی این سوی پل انباشته است، حال خشک شدهاند و مثل الیاف کتان خواهند سوخت.»
زاویه دید
آمبروز داستان را از زاویه دید دانای کل با تغییرات گاه به گاه ولی استادانه به زاویه دید اول شخص بیان کرده است. به نوعی؛ با انتخاب زاویه دید دانای کل، قصد دستیابی به حالات روحی و روانی شخص را داشته است تا با بیان آنها به تخیل خلق شده در دل داستان خود که به نوعی خیالی دیگر است، کمک کند.
[1] - داستانهای کوتاه از نویسندگان امریکا، ترجمه حسن شهباز، امیرکبیر، تهران،1379.