علی دهباشی، به قولِ فرنگیها، از «فنومن»هایِ روزگار ما ست، یعنی چیزی استثنایی و چشمگیر. درفارسیِ مدرن واژهی پدیده را در برابرِ آن ساخته ایم و بارِ معناییِ فنومن را به آن بخشیده ایم. و میتوانیم بگوییم، «علی دهباشی هم در جایِ خود پدیده ای ست!» آنچه دهباشی را از نظرِ من به یک «پدیده»، به معنایی که گفتم، بدل میکند، همتِ اوست برای کشیدنِ بارِ گرانِ یک مجلهی فرهنگی، با کیسهی تهی، در زیر فشار تنگی نَفَس و دشواریهای همهجانبهی چنین کاری در محیطی که همگی با تنگناهای نفسگیر آن آشنا ایم.
اما مجلهی بخارای دهباشی تنها یک نشریه در میانِ نشریهها نیست، بلکه برای خود رسالتی میشناسد. میخواهد پاسدارِ فرهنگ و زبانِ اصلیِ فرهنگیِ ایران باشد، آن هم نه تنها در فضای جغرافیای ایران کنونی، بلکه میخواهد پلی باشد میانِ آن و پارههای دیگرِ فضای جغرافیایی و تاریخیِ بسیار بزرگتری که در ایرانشناسانِ جهان در چند دههی اخیر نامِ Persianate world به آن داده اند. که من آن را به «جهانِ ایرانیمآب» ترجمه کرده ام. و مرادشان از این تِرم پهنهی فرهنگی و تاریخی بسیار بزرگی در آسیای مرکزی و جنوبی تا قفقاز و جنوبِ شرقی اروپا ست که در هستهی مرکزیِ فرهنگی آن در یک دوران دراز تاریخی «فرهنگِ ایرانی» با شعر و ادبیات و هنر و شیوهی زندگی خود چیره بوده است. و بدیهی ست که این چتر فرهنگی پیش و بیش از همه افغانستان و تاجیکستان را در بر میگیرد که، مانندِ ایران، زبانِ ملیشان فارسی ست. و بخارای دهباشی میگوشد حلقهی پیوند فرهنگی و زبانی میانِ این سه کشور باشد.
اما دامنهی همتِ دهباشی به همین جا پایان نمیگیرد، بلکه با برپاییِ شبهای بخارامیکوشد، تا آن جا که در توانِ اوست، میدانِ آشنایی دوستاراناش را با فرهنگِ جهانی گستردهتر کند و نیز از یاد رفتههای ارزنده را به یاد آوَرَد. یکی از کارهای او در این زمینه فراهم کردنِ امکانِ یادکرد از چهرهها و شخصیتهای فرهنگی و ادبیِ سدهی اخیر است که در نوسازی فضای فرهنگی ایران و زبانِ فارسی نقشی داشته اند. برپایی مجلسی برای یادکردِ محمود صناعی از این جمله کارهای خوب با همتِ علی دهباشی ست که امشب برگزار میشود.
هنگامی که دهباشی از من دعوت کرد که با فرستادنِ پیامی در مجلس یادکرد صناعی شرکت کنم، پذیرفتم، با آن که سالیانِ درازی بود که از او چیزی نخوانده بودم و همچنین در آن فرصتِ کوتاه دسترسی به نوشتهها و ترجمههای او در این حاشیهی پاریس، که من در آن زندگی میکنم، به نظر-ام بسیار دشوار میآمد. این پذیرش از آن جهت بود که دعوتِ او به یاد-ام آورد که من، بی آن که هرگز شاگردِ کلاسِ درسِ صناعی بوده باشم یا حتا فرصتِ دیداری با او برایام پیش آمده باشد، در روزگار جوانی و دانشجویی از مقالههای او در مجلهی سخن و ترجمههای او از آثار افلاطون و فیلسوفانِ سیاسیِ بریتانیا بهرهمند شده ام. و، بالاتر از همه این که، چهبسا سبکِ او در نوشتن، و همچنین ذوق و دانشِ او در واژهسازی برایِ شاخهای ازعلومِ انسانی، برای من نیز-- که از همان روزگارِ جوانی و دانشجویی در این زمینهها دانشاندوزی و ذوقآزمایی میکردم-- یکی از سرچشمههای آموزش و الهام بوده است. از اینرو، با همه کوتاهی فرصت وظیفهی خود دانستم که پیشنهادِ آقای دهباشی را بپذیرم و در دور-و-بر در پیِ یافتنِ نوشتههای او برآیم.
ترجمههای او از آثار افلاطون و جان استوارت میل و دیگران را نتوانستم بیابم. اما مجموعهی مقالههای او با نامِ آزادی و تربیت (انتشاراتِ سخن، ١٣٣٩ ) و نیز ترجمهی پُرآوازهی او به نامِ اصولِ روانشناسی از نرمان مان (نشر اندیشه، ١٣۴٢) را در کتابخانهی انجمنِ ایرانیان در شهرِ ما (Créteil) یافتم. همچنین از برکتِ موتورِ یابندهی گوگل چیزهای دیگری از او یا دربارهی او یافت شد. در بارهی زندگی او و زیر-و-بالاهای آن چیزِ دندانگیری نیافتم جز همان زندگینامهی رسمی در ویکیپدیا و یکی-دو جای دیگر، و همگی خام و آشفته.
و اما، آنچه از این منابع برمیآید آن است که وی زادهی اراک بوده است در سال ١٢٩۷ شمسی. شصت و هفت سال زیسته و در سال ١٣٦۴ در لندن درگذشته است. دوران دانشآموزی در دبیرستان را در کالج امریکایی تهران (دبیرستان البرز بعدی) گذرانده و از آن جا که در همان دوران دانشآموزی بسیار درخشان بوده، در هجده سالگی همان جا به تدریس ادبیات فارسی گمارده میشود. آموزش دانشگاهی خود در ایران را، چنان که گفته اند، در رشتههای فلسفه و علوم تربیتی، زبان انگلیسی، زبان و ادبیات فارسی، و حقوق گذرانده است. در ١٣٢۴ به انگلستان میرود و دانشگاه لندن به آموزش علوم تربیتی و حقوق میپردازد. سپس به روانشناسی روی میآورد و سرانجام در رشتهی روانکاوی دکتری میگیرد و به عضویت انجمن بینالمللی روانکاوان پذیرفته میشود. در سال ١٣٣٢ پُستِ وابستهی فرهنگی ایران در انگلستان به او واگذار میشود و در ١٣٣۴ به ایران بازمیگردد و به کار دانشگاهی میپردازد. چندی ریاست دانشسرای عالی و مدیریت آزمونشناسی و معاونتِ وزارتِ آموزش و پرورش را بر عهده میگیرد.
دورانِ ده سالهی غیبتِ صناعی از ایران (١٣٢۴-١٣٣۴) دورانِ پرجوش و خروشِ سیاسی در ایران و جنبشِ ملی شدن صنعت نفت به رهبری محمد مصدق است که بسیاری از همنسلهای صناعی و نسلهای جوانتر در جوش و خروشِ آن زیستند. اما او در انگلستان، تا آن جا که از گزارشهای کوتاهِ زندگی او بر میآید، همان دانشجوی بسیار هوشمندِ کوشا در آموختنِ علم بود و در آن جریان و جوش و خروشِ آن شرکت نداشت. آنچه از مقالههای او در کتابِ آزادی و تربیت برمیآید، آن است که صناعی از نظرِ ذهنی بسیار زیر نفوذِ فضای آموزشی بریتانیاییِ خود و تجربهی خود از فضای همگانی زندگانی اجتماعی در انگلستان بود. مدل آرمانیِ او برایِ ایران نیز، که در مقالههای او میتوان دید، همان فردباوری و دموکراسی و آزادی سیاسی و اجتماعی به سبکِ بریتانیایی، در قالبِ پرورشِ اخلاقیِ سختگیرانه و تربیتِ جوانان برای خدمتگزاری اجتماعی به همان سبک بود. در مقالههایِ خود بسیار بر این نکته پافشاری میکند که آموزش علم بدون پرورشِ اخلاقی و شخصیتی راه به جامعهی سالمِ مدرن نمیبَرَد. به همین دلیل، دیدگاههایِ انتقادیِ او نسبت به نظامِ آموزشِ دانشگاهی در ایران تند بود و مایهی آزردگیِ زمامدارانِ آن. او نیز از آن جا که تابِ کنار آمدن با فضایِ آشوبناک و بیاخلاق جامعهی خود و فضایِ آموزشیِ آن را نداشت، سرانجام در سال ١٣۴٨ایران را ترک گفت و شانزده سال پس از آن، تا پایانِ زندگیاش، در انگلستان و امریکا در همکاری با دانشگاه کمبریج و بنیادهای روانشناسی و روانکاوی به سر برد.
گذشته از ارجِ علمی او در قلمرو روانشناسی و علوم تربیتی، یک نکتهی دلانگیز در زندگانی صناعی، برای من، ذوقِ شاعرانهی او و شوقِ او به زبانِ فارسی و کوششی بود که برای پالایش و پیرایشِ و نیز پرورشِ زبانمایهی علمی در آن کرد. من، با تجربهی دیرینهام در این زمینه، او را از پیشاهنگانِ ارجمندِ این عرصه میدانم. صناعی از روزگارِ نوجوانی و دانشآموزی چنان توانایی و دانشی از خود در زمینهی ادبیات فارسی نشان داده بود که، چنان که اشاره کردم، در پایان دورهی دبیرستان، در هجده سالگی، او را در همان کالجِ امریکایی به دبیری ادبیات گماشته بودند. ذوقِ شاعرانهی او هم ستودنی ست و از او قطعههای شعری زیبایی مانده است که حکایت از تسلط او به میراثِ شعر کلاسیک فارسی دارد. نگاهی به مقالهها و ترجمههای او در طول سی سال نشان میدهد که ذوقِ زبانی مایهدارِ او سپس در خدمتِ پرورش زبانِ فارسی برای واگرداندنِ متنهای کلاسیکِ فلسفهی اروپایی درآمد، و بیش از همه ترجمهیِ آثار افلاطون. و نیز با ترجمهی روان و رسایی که از کتابِ اصول روانشناسی کرد و با پرداختنِ برابرنهادههایی خوشساخت و ماندگار برای واژگانِ علمی، در روزگار خود در صفِ نخستِ پیشاهنگانِ مدرنسازی زبانِ علمیِ فارسی جای گرفت. و من به یاد میآورم که این ترجمه و واژگانِ آن در آن سالها در برابرِ ترجمههایِ اغلب کژ-و-کوژ و زشت و بیمعنا درخشش و نمودِ بسیار داشت. در بارهیِ نثرِ فارسیِ او در مقالهها و ترجمههایاش هم باید گفت که در روشننویسی و پاکیزهنویسی از سرامدانِ روزگارِ خود بود. شاید آخرین مقالهی او به فارسی مقالهای باشد با عنوانِ «فردوسی، استاد تراژدی» که در سالِ ١٣۴٨—همان سالی که ایران را، گویا برای همیشه، ترک کرد—در مجلهی یغما به چاپ رسید. این مقاله که نقدِ ادبیِ روانکاوانهای ست در بارهی داستانِ کیخسرو در شاهنامه، هنوز هم اثرِی کممانند است. او در این مقاله، با نظر داشتن به نظریهی «عقدهی اودیپِ» زیگموند فروید به یک نظریهپردازیِ روانکاوانه در بارهی روانشناسیِ اجتماعی در ایران نیز پرداخته است که دیگران هم به آن توجه کرده اند. صناعی، در برابرِ پدرکُشیِ اودیپ در اسطورهی یونانی، که فروید، بر اساسِ تحلیلهای روانشناسیکِ خود، به آن همچون سرنمونِ (archetype) رابطهی ستیزهآمیزِ پسر و پدر در تاریخِ تکوینِ روانِ آدمی مینگرد، در تاریخِ ایرانی، بر اساسِ اسطورهیِ رستم و سهراب، «عقدهی رستم» را کشف میکند که، باژگونهیِ اسطورهی یونانی، سرنمونِ پسرکُشی در فرهنگِ ماست. این مقاله از نظرِ پاکیزگی و شیوایی نثر نیز کارِ درخشانی ست که اگر با مقالههای سی سال پیشترِ او مقایسه شود، کوششِ او برای پالایش و پیرایشِ زبانِ نوشتاری فارسی بهخوبی نمایان میشود.
بیگمان از هنر و دانشِ او در کارِ واژهسازی نیز یاد باید کرد. چنان که گفتم، برای نوشتن این گفتار جز به دو کتاب از او دسترس نداشته ام. اما به یاریِ حافظه میتوانم از یک نمونهی ستودنی از واژهسازیهایِ او یاد کنم. و آن برابرنهادهیِ «میانمایه» و «میانمایگی»ست برایِ mediocre و mediocrity در زبانِ انگلیسی. چنان که حدود سی سال پیش در مقالهای نوشته ام، «این دو واژه، که به قیاسِ کممایه در برابرِ پُرمایه و همچنین صورتِ اسمیِ آنها، یعنی کممایگی و پرمایگی ساخته شده، بسیار دقیق و رساست و بسیار بهتر از ترکیبِ ناهموار و زمختِ متوسطالاحوال است که پیش از این به کار میرفت.» (نکـ: بازاندیشیِ زبانِ فارسی، ص ١٦⁰) میانمایه و میانمایگی اکنون از واژههای پذیرفته شده و پُرکاربرد هستند و بر روی موتورِ یابندهی گوگل میتوان چندهزار شاهد از کاربرد آنها را دید. از جمله واژههای بسیار جاافتاده از او در حوزهیِ روانشناسی و روانکاوی، که به یاریِ حافظه یاد میتوانم کرد، «رواننژندی» ست برایِ neurosis و «روانپریشی» برای psychosis، که گمان میکنم در این مجلس به گوشِ بسیاری از ما اهل کتاب و قلم آشنا باشد.
باری، کوتاهی فرصت و در دسترس نداشتنِ منابع بیش از این به من اجازه نمیدهد که به این استادِ پیشکسوت ادایِ دین کنم . اما، افزون بر داستانِ زندگی او که، تا آن جا که من میدانم، در بارهی آن چیزِ چندانی روایت نشده است،
نکتهی دیگری هم در کارِ او ذهن مرا با خود درگیر میکند و پرسش برمیانگیزد: به نظر میرسد که انسِ او با شعرِ فارسی و، بنا به نشانهها در شعرهای او، همچنین با فرهنگِ عارفانهی آن، آنچنان بود و آنچنان در رگ و پوست او دویده بود که سالها دویدن در پیِ کسبِ علم و فرهنگِ مدرنِ بریتانیایی و زیستن در فضایِ آن، چیزی از آن نکاسته بود. و این نکتهی باریک را در شعرهای نغزِ عارفانهی او میتوان دید:
بده ای ساقیِ عیسیدم امشبمرا یک جرعه از پیمانهی عشق
به دانشمندِ مجلس گو بخواندحدیثِ دلکشِ جانانهی عشق
طبیبا، مرهمِ دلهای خسته طلب میکن زِ رحمتخانهی عشق
و باری دیگر میگوید:
برفتم با حکیمان و نخواندم بجز بحث و جدل حرفی فراتر
حقیقت در دلِ عشاق جستم در آن جا عالمی دیدم منوّر
حدیثِ عشق را در دل توان خواند نه در مکتب توان خواند و نه دفتر
آنچه این شعرها، از سویی، در وجودِ او گواهی میکنند و، از سوی دیگر، کوشندگیِ او در فضایِ علمِ مدرن و دستیافتهای درخشاناش، آیا حکایت از آن ندارد که، مانندِ بسیاری از مردمانِ هنرور و دانشورِ عالمِ ما، در درونِ او میانِ «شرقِ» وجود-اش، که عاشقانه با آن درگیر و خوگر بوده است، و «غربِ» وجود-اش، که خردورزانه رو به عالمِ علمی و جهانِ مدرنِ آن داشته است، تَنِشی و کشاکشی در جریان بوده است؟ یا، به زبانِ فروید، یک دوسودایی (ambivalence)؟ آمیزهای از مهر و کین؟
ولی، «مرگِ چنین خواجه نه کاری ست خُرد!» و جای درنگ بسیار دارد.
داریوش آشوری
هفدهم سپتامبر 2015
Créteil, France