پاریس ریویو، تابستان 2013، شماره 205، هنر داستان
مصاحبه پیش رو طی دو جلسه جداگانه با ایمره کرتس[1] انجام شد. در ابتدای اولین مصاحبه، ایمره کرتس به من گفت: «مهاجرت او به برلین «بخاطر معماری آنجا نبود، بلکه برای زندگی کردن»، به خاطر فضای فرهنگی و آزادی حاکم در آنجا بود. زندگی که شاید چندان برای کرتس وفاداری نکند، چرا که او در مراحل نهایی مبارزه با پارکینسون است. مصاحبه ما با او سبب ایجاد زحمت شد. اگرچه او به آلمانی مسلط است، اما با کمک ترجمه یکی از دوستان خوبش، جوابهایش را به من منتقل میکرد و همچنین، سوالهای من از آلمانی به مجارستانی با ترجمه دوستش، به وی منتقل میشد. مکالمات ما، طی مصاحبه، وقتی او خسته میشد و نیاز داشت با کمک گرفتن، روی صندلیاش جابجا شود، با وقفههایی دچار پراکندگی شد، اما او در پاسخ به سوالها، در نهایت توانایی، از خط مشی فکری خود گفت.
کرتس در 1929 در بوداپست، در خانوادهای یهودی متولد شد. او در 1944 به آشویتس[2] و سپس به بوخنوالت[3]، تبعید شد. هولوکاست و حوادث بعد آن، از موضوعات محوری در داستانهای او – بیسرنوشت[4] (1975)، شکست[5] (1988)، دعا برای کودکی که به دنیا نیامده[6] (1990)، تصفیه[7] (2003)- همچون مجلد خاطرات او (Dossier K.) هستند. وقتی کرتس در سال 2002 جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد، کمیته نوبل، از آثار وی، به خاطر پرداختن به «تجربه شکننده فردی در برابر تاریخ مستبدانه بربریت»، تقدیر کرد. برای کرتس، هولوکاست چیزهایی برخاسته از روایتهای شخصی نیست. بلکه، گسست تمدنی را نشان میدهد، که کرتس آن را فراتر از تجربیات شخصی خود، میکاود. او گفته است: «هرجایی میتواند آشویتس باشد».
علیرغم دردناشی از بیماری در وجود کرتس، وی در هر دو جلسه مصاحبه، شوخطبعی و وقار خود را حفظ کرد و با
خوانندگان کتابهایش با شفافیت و زبانی آشنا، سخن گفت. همسرش، مَگدا، میزبانی درخور بود. او از ما با نوشیدنی و ساندویچ گوشت پذیرایی کرد، در حالی که ما در خانهشان، کنار دستگاه ضبط صوت، گوشهی اتاق نشیمن زیبا با سقفی بلند، نشسته بودیم. میخواهم در اینجا قدردانی خود را، از مگدا و خصوصا ایمره کرتس، بابت استقبال از ما در خانهشان، با وجود شرایط دشواری که داشتند، ابراز کنم.
زیلینسکی :تعریف شما از ادبیات چیست؟ و آیا کسی از خانواده شما نویسنده بود؟
کرتس:کسی در خانواده من نویسنده نبود. و هیچ پیشزمینهای هم وجود نداشت. فکر میکنم تاحدودی ناشیانه پای به نویسندگی گذاشتم، تقریبا شش یا هفت ساله بودم. از خودم پرسیدم، حالا من چه میخواهم و بدون دانستن علت آن، پاسخ دادم، من یک مجله میخواهم. و آن مجله زیبا بود، طوری که نمیخواستم کثیف بشود. همینطور که زمان میگذشت، سعی کردم بنویسم و بعد نوشتن، آن چیزهایی را که روی کاغذ آورده بودم، به دلم نمینشست. بنابراین، سعی کردم چیزهایی که روی کاغذ آوردم را تصحیح کنم. فکر میکنم، نویسنده، با ویرایش نوشتههایش نویسنده میشود. در حقیقت، من خیلی ناگهانی فهمیدم، که باید یک نویسنده بشوم.
زیلینسکی:و این کشف ناگهانی چه زمانی اتفاق افتاد؟
کرتس:وقتی که بیست و چهار سال داشتم. من راجع به چیزهای زیادی نوشتم، اما لحظهای که آن بارقه به سرم زد، دقیقا در خیابان بود.
زیلینسکی:آیا آن لحظه، در زمان نگارش داستان «پرچم انگلیسی[8]» ظهور کرد؟
کرتس:بله، درمورد داستان «شکست» هم این صادق است. اما حقیقتا، در آن زمان، آغاز به نویسندگی، برای من معنای چندانی نداشت. شرایط مالی من خوب نبود و نمیتوانستم مخارج نویسنده بودن را تقبل کنم. من حتی یک خودکار نداشتم.
زیلینسکی:با وجود این شرایط نامطلوب، چه چیزی شما را به سمت زندگی، وسط ادبیات سوق داد؟
کرتس:میتوانم به اندازه تمام عمرم، راجع به این موضوع حرف بزنم و درکنارش کتابهای بیشماری بنویسم. اما ما خودمان را در میان این داستانها گم میکنیم. در واقع، ما نویسندهها، نباید به هر کسی از خودمان بگوییم. ما باید حرفه خودمان را در خصوصی و به صورت مخفی جهت دهیم.
به این دلیل که ما نویسندهها، احساس خاصی داریم... نوشتن زندگی ما را تغییر میدهد. نوشتن یک بعد هستیشناختی دارد و این برای هر نویسندهای صدق میکند. هر هنرمندی یک لحظهی بیداری دارد، و این لحظه بر مبنای ایدهی مسخر شما، که شما را در برگرفته، اتفاق میافتد، صرف نظر از اینکه یک نقاش باشید یا یک نویسنده. این تغییر در زندگی من، حرفهای نبود، بلکه لحظهای از یک بیداری عمیق بود.
من برای مدت یک سال در آشویتس به سر بردم. از آنجا چیزی نیاوردم به جز چند لطیفه که مایه شرمساری من بود. بعد آن، نمیدانستم با این تجربه جدید، چه کنم. برای این تجربه جدید، نه بیداری ادبی و نه فرصتی برای دروننگری حرفهای و هنری نبود. ایدهای نداشتم، که دقیقا چه میخواهم و مشخصا، این برای من، یک چالش بود. اما حتی بعد از این چالش، نوشتن، حرفه من نبود. زمان زیادی طول کشید، تا اصول اولیه نویسندگی را بیاموزم.
زیلینسکی:شما سیزده سال روی رمان اول خود (بیسرنوشت) کار کردید.
کرتس:درسته، بله. اما نه به این معنا که هر روز، از این سیزده سال، را روی آن کار کرده باشم...البته مستمرا کار روی آن را ادامه میدادم و زندگیام در آن روزها بسیار سخت میگذشت. فضای سرکوبگر سالهای کمونیست، به این معنی بود، که باید مخفیکاری پیشه میکردم. بنابراین برای من که میدانستم چه میخواهم، نوشتن اولین جملات، زمان زیادی از من گرفت.
اما من از آغاز میدانستم که میخواهم یک رمان بنویسم. میدانستم که میخواهم جملهساز باشم. و چیزی که بیش از همه برایم جالب بود، نظام های توتالیتری بودند، که من در آنها زندگی میکردم؛ نظامهایی، که القای واقعیتشان در قالب واژگان بسیار دشوار است.
زیلینسکی:شما «بیسرنوشت» را در دهههای شصت و هفتاد نوشتید، زمانی که بحثها همچنان حول هولوکاست، خیلی داغ بود. کدام قسمت از تاریخ هولوکاست بر تولد رمان شما موثر بود؟
کرتس:خب من کل رمان را طی دوره کمونیستی نوشتم. و هیچ تصویری از اینکه باید راجع به آن چه بنویسم، نداشتم، پس اولین چالش من بر سر خلق یک زبان، فرم و نهایتا، یک موضوع بود.
من میخواستم هستی خاصی- تجربه زندگی درون نظام توتالیتری- را بررسی کنم. برای من روشن نبود که چطور میتوانم درون این سبک، قلم بزنم. من باید زبانی را برای قلم زدن میساختم، که به اندازه کافی قوی و دقیق باشد. در اینجا من نمیخواستم سبک و قلمم، تابعی از آثار و نوشتههای موجود، حول موضوع رمانم باشد. و به هر حال، من پیشتر احساس میکردم، هرکسی که در عصر توتالیتاریسم زندگی کرده، خود درمییابد، نویسنده خوب و موفق شدن، دشوار است.
زیلینسکی: برای اینکه یک زندگی را در آن سالها به تصویر بکشید، چه کار کردید؟
کرتس:دوستی به من پیشنهاد کرد که سبک اُپِرِت[9] بنویس و این کاری بود که من کردم. او یکی از نویسندگان موفق تئاترهای برادوی[10] است، و من مطمئنا قصد نداشتم، مقلد آثار او باشم! این دوست روزی نزد من آمد و دید که من در خانهای 28 متری با همسرم زندگی میکنم. این دوست زندگی مرا دید و از من پرسید، آیا میخواهی از گرسنگی بمیری. خب، من پاسخ دادم، البته که نه. برای همین او به من پیشنهاد کرد، سبک اُپِرِت بنویسم. من راجع به نوشتن در سبک اُپِرِت چیزی نمیدانستم، همینطور نمیدانستم، چطور دیالوگ بنویسم. بنابراین با این دوستم توافق کردیم، باهم طرحی بزنیم و بعد آن، من تحت نظارت او دیالوگ نوشتم، به این دلیل که من تصویری واقعی، از کاری که در حال انجامش بودم، نداشتم. من در انعطاف سبک نگارش موفق بودم و توانستم مشقهایی که آن دوست به من داده بود، به سادگی، انجام دهم. از طرفی، او خودش هم، نسبت به پیشرفت من، سخت مشتاق بود.
زیلینسکی:شما چطور توانستید این نوع سبک، را در رمان «بیسرنوشت» اعمال کنید؟
کرتس: من عصرها را در خانه دوستم سپری میکردم و راجع به سبک اُپِرِت و شیوههای مربوط به آن صحبت میکردیم، اما فکر کردن راجع به شروع رمانم، خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. یک جمله به ذهنم آمد، که نمیخواستم راجع به آن صحبت کنم و فقط میخواستم آنجا بنشینم –کسی هم نمیتوانست راجع به آن چیزی بگوید. «من شغلم را بیشتر از هویج دوست دارم»، یک جملهای در همین مایهها، خبری و غیرقابلدیدن – الآن نمیتوانم آن جمله را دقیقا بازسازی کنم، اما در نقطهای به ذهنم رسید، که قرار بود، روشِ رمانم باشد. شاید توجه به همین جریان، اصل بنیادین رمانم، را که خواسته من برای ساخت یک زبان جدید بود، نشان دهد. خیلی خنده دار است، که صرفا یک جمله، حرفه نویسندگی را وارد زندگیات کند.
درواقع، سه اصل مهم برای من وجود داشت: زبان، فرم و طرح. این روال، مرا مجبور به تمرکز مستمر روی کار میکرد. آگاه بودم به اینکه در شرف نوشتن رمانی هستم، که ممکن است به آسانی به سمت احساساتی شدن برود، نه به دلیل اینکه شخصیت اصلی رمان یک پسر است. بلکه من دقیقا شخصیت پسر را به این دلیل خلق کردم، که بگویم هر کسی تحت حاکمیت یک دیکتاتوری، در وضعیتی بچگانه از جهل و درماندگی باقی میماند. به همین دلیل، من نه تنها ناگزیر به خلق سبک و فرم خاصی بودم، بلکه باید توجه خاصی هم به زمانمندی داستان، میکردم.
وقتی من روی «بیسرنوشت» کار میکردم. رمان «سفر طولانی»[11] اثر خورخه سمپرون[12]، در مجارستان، به چاپ رسید. این کتاب بسیار مورد تقدیر واقع شد، درحالی که سمپرون تکنیک اشتباه را برگزید، و صرفا جذابترین حوادث را روایت کرد و زمانمندی را در پروسه داستان نادیده گرفت. این روش، روشی جذاب است، اما صرفا تمرکز کردن روی این روش، نادرست است. وقتی شما داستانی از یک کودک میگویید، باید زمانمندی را تصور کنید که برای یک کودک مناسب است، کودکی که هیچ گونه عاملیتی در زندگیاش ندارد و ناگزیر به تحمل همه مصائب است.
هرچند که کتاب سمپرون جوایز زیادی را کسب کرد، اما برای من روشن است که اگر قرار است، داستانی را که باید بگویم، درست باشد، از آغاز تا پایان داستان، یک موقعیت را توصیف خواهم کرد، که در آن قهرمان داستان خودش را پیدا میکند، نه آنکه صرفا لحظات جذاب را گزینش کنم. مثلا، آن بیست دقیقه معروف که قطار برای خالی کردن بار در آشویتس توقف میکند[13]، را درنظر بگیرید. اما در داستان، در همین بیست دقیقه، حوادث زیادی اتفاق میافتد.
زیلینسکی:شما در سخنرانی جایزه نوبل خود گفتید: «تهوع و افسردگی که من هر روز صبح بعد بیدار شدنم داشتم، به یکباره مرا وارد دنیایی کرد که میخواستم توصیفش کنم.» آیا نوشتن، به زانو درآوردن این وضعیت بود؟
کرتس:من در دنیایی معلق بودم، که همیشه برایم بیگانه بود، دنیایی که باید دوباره هر روز بدون هیچ تسکینی به آن وارد میشدم. این وضعیت نه تنها در مورد مجارستان استالینیستی درست بود، بلکه حتی در مورد مجارستانِ تحت حکومت سوسیالیسم ملی، هم صدق میکرد. و این سوسیالیسم همان الهام بعدی در من بود، که شدت بیشتری هم داشت. در سوسیالیسم، شما ناگزیرید، که در صورت امکان، صرفا بقای خود را حفظ کنید. از طرفی، رژیم نازی، مکانیسمی بود که با چنان سرعت بیرحمانهای «به پیش میرفت»، که معنای آن بقای عریان بود. نظام نازی، همه چیز را بلعید. این نظام مانند یک ماشین آنچنان کار میکرد، که اغلب مردم حتی فرصت این را نمییافتند، که به درک حوادثی را که در آن زندگی میکنند، برسند.
در نگاه ادبی من سه فاز وجود دارد. فاز اول، قبل از هولوکاست است. زمانهایی که خیلی سخت بودند، اما شما میتوانید از دل آن خیلی چیزها بیرون بکشید. فاز دوم، توسط نویسندگانی چون پریمو لوی[14] توصیف شد، که در میانه همه حیرت و ترسی اتفاق میافتد، که شاهد این حوادث، با صدایی درونی، بیان میکند. این نویسندگان، اتفاقهایی را توصیف میکنند که هر انسانی -حداقل آن انسانهایی که به ارزشهای دیرین پایبند هستند- را تا دیوانگی میبرد. و اتفاقاتی که افتاد، فراتر از ظرفیت شاهدان بوده، که بخواهند با آنها کنار بیایند. ایشان سعی کردند، در برابر این اتفاقات تا جایی که میتوانند، مقاومت کنند، اما این اتفاقات، همچون یک علامت بر بقیه زندگیشان باقی ماند. فاز سوم، کارهای ادبی را شامل میشود، که بعد از سوسیالیسم ملی خلق شدند و درونمایهشان از دست دادن ارزشهای دیرین بود. نویسندگانی چون ژان عامری[15] و تادئوس بوروفسکی[16]، آثارشان را برای مردمی به تصویر کشیدند، که در آن زمان آشنا به تاریخ بودند و نسبت به ارزشهای دیرینی که معنای خود را از دست داده بود، آگاهی داشتند. اما چیزی که عرصه خطر بود، ایجاد ارزشهای جدید از چنین دردهای بزرگی بود، اما بسیاری از این نویسندگان، جانشان را، بابت تلاشهایشان در این راه، از دست دادند. با اینحال، ماترک ایشان برای ما، سنتی رادیکالی در ادبیات است.
زیلینسکی:آیا شما آثار خود را بخشی سنت رادیکال میدانید؟
کرتس:بله، همینطور است، به غیر از اینکه مطمئن نیستم، کدامیک قصد کشتنم را دارند، آثارم یا بیماریام. خب، حداقل سعی من بر این بوده، که تا آنجایی که میتوانم درون این سنت پیش روم. بنابراین بدیهی است که من در تلاش برای کنار آمدن با تاریخ، نمردهام و در حقیقت اینطور به نظر میرسد، به جای آن از یک بیماری بورژوازی، رو به موت باشم؛ بخاطر پارکینسون بورژوازی، به مرگ نزدیک هستم.
زیلینسکی:آیا نوشتن یکی از معانی زنده ماندن است؟
کرتس:برای پاسخ به سوال شما، من میتوانم زندگی خود را به عنوان نمونهای برای بررسی، بیاورم؛ کسی که توانست باوجود داغهای ظالمانه توتالیتاریسم، زنده بماند. من نمیخواستم خودکشی کنم، همینطور نمیخواستم یک نویسنده بشوم، حداقل اینکه، ماجرا از ابتدا به این شکل نبود. این ایده را برای مدتهای مدیدی در ذهنم پس میزدم، اما بعدها دریافتم، که میخواهم بنویسم، از حیرت و ترسی بنویسم که شاهدش بودم – آن هم شواهدی که مستمرا به شما یادآور میشوند که میخواهی با ما چه کنی؟ در شرایطی اینچنین، ما چطور میتوانیم زنده بمانیم و همینطور، آن را درک کنیم؟
ببین، من نه میخواهم زندانی بودن در آشویتس و نه جایزه نوبل خود را، انکار کنم. من باید با آنها چه کنم؟ و اینکه باید با این حقیقت: من زنده ماندم و به زنده ماندن ادامه میدهم، چه کنم. حداقل اینکه، من احساس میکنم، چیزی غیرعادی را تجربه کردم، نه تنها به خاطر زندگی میان آن همه وحشت، بلکه به علت ثبت توصیفاتی از آن وحشتها به شیوهای قابل تحمل، قابل قبول و در عین حال بخشی از این سنت رادیکال. کسانی از ما که شجاعت به خرج دادند و خودشان –بوروفسکی، شالامو[17]، عامری- را به این ورطه کشاندند، انگشتشمار هستند. برای این نویسندگان، نوشتن همیشه پیشدرآمدی به خودکشی بود. اسلحه ژان عامری همیشه حاضر است، هم در مقالات و هم زندگیاش، اسلحهاش را در کنارش داشت.
من کسی هستم که از همه این ورطهها جان سالم به در برده، کسی که سر گورگون[18] دیده و هنوز اینقدر قدرت دارد، که کاری را که شروع کرده به پایان ببرد و با زبانی مهرورز و انسانی به دست مردم برساند. هدف از ادبیات آنست که برای مردم، قابل تحصیل و سرگرمکننده باشد، پس نمیتوانیم از ایشان بخواهیم که با مناظر مخوف، در داستان ارتباط برقرار کنند. من اثری اینچنین از هولوکاست خلق کردم، اما اینکار را بدون ارائه ادبیات زشتِ وحشت، به انجام رساندم.
شاید گستاخی من باشد، اما احساس میکنم اثر من خصوصیت نادری در خود دارد، چراکه سعی کردهام، چهرهی انسان این تاریخ را به تصویر بکشم، میخواستم کتابی بنویسم که مردم حقیقتا، بخواهند آن را بخوانند.
زیلینسکی:آیا میتوان گفت که خصوصیتی رستگاریبخش در نوشتن وجود دارد؟
کرتس:نه برای هر کس.
زیلینسکی:برای شما چطور؟
کرتس:وقتی در 1954 دریافتم، که در جهانی وحشتناک زندگی میکنم، به شدت متعجب شدم. جهانی که شما نباید در آن قادر به ادامه حیات باشید. و همچنان هم چیزی از آن باقی نمانده است، به غیر از چند روایت و چند داستان جالب که همهاش لطیفههایی بیش نیستند. آن زمان که به ذهنم رسید، باید با چیزی که در دست دارم، آغاز به کار کردن کنم، فردی شکسته بودم. بنابراین باید تصمیم میگرفتم، آیا میخواهم خود را به عنوان کسی که آموزش اخلاقی خود را در توتالیتاریسم و اردوگاههای کار اجباری تحصیل کرده، بپذیرم یا در برابر این قسمتهای زندگیام، بایستم؟ اگر که من در آن لحظه که دست به قلم بردم صحبتهایم را ثبت نمیکردم، این داستانها را هم فراموش میکردم. اضافه میکنم، که من در یک خانواده خرده بورژوا بزرگ شدم. از بخت بد، به آشویتس تبعید شدم. در این راه، برخی مردم به من کمک کردند و برخی هم کمکی نکردند. من به جایی تبعید شدم، که پر از قطعاتی پازل مانند بود و همه این قطعات، مطلوب سطل زباله بودند. اما این قطعات زباله نبودند، بنابراین من باید زندگیام را در مسیری قرار میدادم، که این داستانها را روی کاغذ بیاورم. من قصد نداشتم، که با ورود به ادبیات از این داستانها بگریزم. تجربه من، هزینهای است که برای ورود به ادبیات پرداختم. من سعی کردم، کمی در حقیقت دستکاری کنم، تا بتوانم داستانی غیرقابل گفتن، را بگویم.
زیلینسکی:در آن روزها شما بیشتر چه میخواندید؟
کرتس:من عملا تمام ادبیات جهان را بلعیدم. خب، من باید ادبیات کلاسیک را در مدرسه میخواندم، اما بدیهی است، در آن روزها، نگهداشتن آن کتابها، ممنوع بود. اما بعدا دولت مجارستان سعی کرد، با چاپ گسترده آن آثار بصورت دستهجمعی و به قیمت سه فورینچ[19]، برای خود کسب مشروعیت کند. متاسفانه آن مجموعه آثار شامل ادبیات مدرن نبود، بنابراین به ذهنم رسید، با توجه به شاکله جهانبینی خودم، موضع ادبیام را بسازم. من سالهایی را صرف کار کردن روی فصلهای جداگانهای از اولین رمانم کردم، که شما حتی قادر به گفتن از آن نیستید. و هیچ کس دیگری هم قادر به گفتن از آن نیست.
زیلینسکی:این درست است که گفتن از آن برایتان سخت است –به این معنی که داستان نمیتوانسته به روشی غیر این گفته شود.
کرتس:خوشحالم. به خاطر میآورم وقتی «بیسرنوشت» در آلمان به چاپ رسید، نامههای زیادی دریافت کردم، که در آن، مثلا به خاطر به تصویر کشیدن هولوکاست در قالب واژگان، از من تعریفهای زیادی کرده بودند. یکی از خوانندگان به من گفت، پنجرهای را گشودهام، و چشمهای مخاطبان را به روی چیزهایی باز کردم، که پدران و مادرانشان نتوانستند سکوت خود را درباره آنها بشکنند. آنها از سخن گفتن امتناع میکنند، زیرا نمیخواهند مقابل تاریخ بایستند. و مطمئن باشید که این کار دشواری است. اما کاری است، که باید انجام شود.
زیلینسکی:شما که برای نوشتن در اتاقی کوچک محصور بودید، چه چیزی مایه شادی شما بود یا حداقل سبب حواسپرتی شما میشد؟
کرتس:نمیتوانم از آنها برایتان بگویم، زیرا خیلی داستانهای خصوصی هستند. کار زیادی انجام ندادم. من اُپِرِت نوشتم.
زیلینسکی:و آیا با این اوصاف دلخوشی لازم را داشتید؟
کرتس: نه.
زیلینسکی:آیا هر چیزی که برای نوشتن میخواستید، فراهم بود؟
کرتس:خودِ نوشتن.
میدانید، سوال خوبی پرسیدید، اینکه چه چیزی به من دلخوشی میداد. و اگر پاسخ من «خودِ نوشتن» است، واقعیت این است که منظورم به زمانی که داستان مینویسم، نیست. وقتی مینشینم تا بنویسم، سرنوشتی تراژیک را حس میکنم، که باید آن را تاب بیاورم. دلخوشی برای من، تنها در فیدبکها است. یکبار مطلبی را در اشتوتگارت خواندم و بعد آن با یک خانم شام خوردم، او گفت، بابت زندگی من متاسف است و با من همدردی کرد. در آن زمان در اشتوتگارت، سی سال بعد از نوشتن اولین رمانم، فهمیدم، حقیقتا در آن روزها خوشحال بودهام.
زیلینسکی:بابت نوشتن رمانتان؟
کرتس:کاملاً. من رمان را در شرایط وحشتناکی به پایان بردم و نهایتا باعث شد، تا خانمی از اشتوتگارت با من همدردی کند. حرفهای او برای من نشان موفقیتم بود. و متوجه شدم که در خلق معنای زندگی موفق بودهام. آن لحظه واقعا خوشحالی فوقالعادهای را درون خودم حس کردم.
زیلینسکی:آیا شما رمانهای «بیسرنوشت»، «شکست»، «دعا برای کودکی که به دنیا نیامده» و «تصفیه» را، چهار درام در باب معنای زندگی میدانید؟
کرتس:نه، چنین نگاهی که این چهار اثر را درام چهارگانه تلقی کند، از جانب یک ژورنالیست مجارستانی طرح شد. زمانی هم که من فقط سه اثر ابتدایی، رمانهای «بیسرنوشت»، «شکست»، «دعا برای کودکی که به دنیا نیامده» را چاپ کردم، او گفت، این سه اثر، درام سهگانه است. او واقعا چیزی از آثار من نمیداند.
زیلینسکی:شما در کتاب خاطرتتان گفتهاید، جای شما در تاریخ نیست، بلکه پشت میزتان است.
کرتس:خیلی کم پیش میآید که پشت میز بنویسم! اما بگذارید راجع به مسایل شخصی صحبت نکنم.
زیلینسکی:البته این سوال فی نفسه، خصوصی نیست.
کرتس:بسیار خوب، پس باید بگویم، میز من زرد رنگ است.
زیلینسکی:اوضاع نوشتن شما این روزها چطور است؟
کرتس: خیلی سخت، زیرا دیگر نمیتوانم از کامپیوتر استفاده کنم، یا آنکه حتی با دستانم بنویسم. اما همه آن چیزهایی –خاطراتم، گزارشات و رمان «تصفیه»- که باید انجام میدادم و راجع به طول دوره زندگیام گردآوری میکردم، صورت گرفته است. و چیز جدیدی برای نوشتن ندارم. کار من تمام شده است.
زیلینسکی:راجع به آخرین رمانتان، «تصفیه»، بگویید. بارقه اولیه در نوشتن «تصفیه»، ملهم از چه بود؟
کرتس:در اصل میخواستم یک نمایشنامه بنویسم. اما فکر میکنم، حاصل آنچه نوشتم یک رمان شد. من میخواستم برههای را که رژیم در سال 1990 تغییر کرد به تصویر بکشم، برههای که حس کردم، ارزشی دراماتیک، در خود دارد. اما بعد به ذهنم رسید، که اشتباه میکنم، من یک نمایشنامهنویس نیستم و علاقهای هم به صحنه نمایش ندارم. صحنه نمایش برای من مانعی با ضعفی درونساختی، به نظر میآمد. و به همین علت، هرچه دستنویس داشتم، پاره کردم و فهمیدم، نمایشنامه فرمتی بسیار کوچکی دارد، که برای این موضوع، در قالب رمانی بزرگ، مناسب نیست.
علاقهمند بودم، ببینم چطور مردم مختلف، با تغییر رژیم کنار میآیند. افراد بسیاری را دیدم، شرح حالشان را خواندم، و به داستانهایشان گوش سپردم، اغلب ایشان سخنانشان دروغی بیش نبود. جامعه، جامعه خبرچینان بود. اما چیزی که مرا به خود جلب کرد، میراث به جانده از آشویتس بود. سعی کردم یک شخصیت کلیدی بیابم. کسی که در اردوگاههای کار اجباری زندگی نکرده، اما زندگیاش زیر سایه آن، شکل گرفته است. این زمانی بود، که من شخصیتهای یودیت و بی[20] -ویراستاری که حرفهاش، ناکامی است و نویسندهای که خودکشی پیشه میکند- را خلق کردم.
زیلینسکی:«پایان تاریخ[21]» فوکویاما[22]، شاید چیزی شبیه به کلیشه باشد، اما من تعجب میکنم، که شما در زمان نوشتن «تصفیه»، آن را در ذهن خود داشتید.
کرتس:من هرگز اینگونه نیاندیشیدهام. برداشت شما از رمان چه بود؟
زیلینسکی:به نظرم اینطور آمد، که پایان رمان شما، با «پایان تاریخ» فوکویاما، برابری میکند. در «پایان تاریخ»، از ابعاد تفوق اوایل دهه 2000 نوشته شده و در عین حال افول کمونیسم در 1990 را به تصویر کشیده، برههای که در آن جریانهای مختلف با یکدیگر ادغام شده و تلاقی میکنند، و در قرن بیستم، در یک نقطه، که شاید «تصفیه» باشد، به تبلور میرسند.
کرتس:درواقع، کاملا حق با شماست. دقیقا همینطور است. ما در رمان «تصفیه»، مردی را داریم که در آشویتس، متولد شده و بعد، یودیت، زنی که از طریق این مرد آشویتس را تجربه میکند و در تلاش است، تا به جمعبندی از تاریخ خود برسد. اما نهایتا، او از آن دنیا میگریزد و با مردی ازدواج میکند، که تجربهای از توتالیتاریسم ندارد. او تصمیم میگیرد، بچه داشته باشد، پس خودش را برای زندگی آماده میکند. و این همان راز رمان است، به دنیا آوردن بچه، همان تصویری است، که امکان ادامه زندگی را خلق میکند. در مواجهه برای گزینش مرگ و زندگی، او زندگی را برمیگزیند.
بسیار خوب، کافی است. این آخرین مصاحبه من بود.
زیلینسکی:برای امروز؟
کرتس:برای همیشه، این آخرین مصاحبهای است، که از من گرفته شد.■
[1]. Imre Kertész
[2]. Auschwitz
[3] . Buchenwald
[4] . Fatelessness
[5] . Fiasco
[6] . Kaddish for an Unborn Child
[7] . Liquidation
[8]. The Union Jack
[9]. operettas به گونهای از نمایش سبک گفته میشود که همراه با آواز فراوان است و گفتگوی کمی دارد، گاه به کمدی موزیکال نیز «اپرت» گفته میشود (که نمایشی با طرح طنز و کمدی سبک، آواز و گفتگو (دیالوگ) است که چندان قابل تفکیک از اپرا، اپرای سبک و یا اپرای خندهآور نیست.
[10]. خیابانی معروف در نیویوک که محل سالنهای تئاتر است.
[11]. The Long Voyage
[12]. Semprún
[13]. در رمان «بیسرنوشت»
[14]. Primo Levi
[15] . Jean Améry
[16] . Tadeusz Borowski
[17]. Shalamov
[18]. the Gorgon Head گورگون ها یکی از موجودات افسانهای در اساطیر یونان باستان بودهاند. در اساطیر یونان، گورگونها هیولاهایی مؤنث، با بدنی پوشیده از فلسهایی نفوذ ناپذیر، موهایی از مارهای زنده، دندانهایی تیز و چهرهای زشت بودهاند. منظور کرتس از کاربرد این واژه اشاره وی به قدرتهای توتالیتر در دوران زندگی خودش است.
[19]. واحد اولیه پول مجارستان برابر با 100 فیلر
[20]. Judit and B.
[21]. end of history
[22] . Fukuyama