نوشتن پيشه‌ي من است؛ ناتاليا‌گينزبورگ برگردان: جعفر مدرس صادقي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نوشتن پيشه‌ي من استناتاليا‌گينزبورگبرگردان: جعفر مدرس صادقي

نوشتن پيشه‌ي من است و من اين را خيلي وقت پيش مي‌دانستم. اگر کار ديگري بکنم، اگر زبان خارجي ياد بگيرم يا تاريخ يا جغرافي بخوانم يا تند‌نويسي بياموزم، يا اگر سخنراني کنم يا بافتني ببافم يا مسافرت کنم، رنج مي‌برم و دائم از خودم مي‌پرسم ديگران چطور اين کارها را مي‌کنند. و به نظرم مي‌رسد که کر و کورم، و دردي در شکمم احساس مي‌کنم. ولي وقتي که مي‌نويسم، احساس راحتي فوق العاده‌اي مي‌کنم. بهتر است بگويم که من فقط مي‌توانم داستان بنويسم- چيزهاي من درآوردي يا چيزهايي که از زندگي خود يادم مي‌آيد، ولي به هر حال، داستان. اين پيشۀ من است و تا وقتي که بميرم، به همين کار مشغولم.

من اين را از وقتي که ده سالم بود مي‌دانستم و سخت در گير کار شعر و رمان بودم. هنوز هم آن شعرها را دارم. شعرهاي اولي شلخته‌اند، ولي خيلي دلپذير. و بعد ديگر کمتر و کمتر شلخته‌اند، و بيشتر و بيشتر کسل‌کننده و احمقانه. به هر حال، من اين را نمي‌دانستم و بابت شعرهاي شلخته شرمنده بودم، ولي آن‌ها که احمقانه بودند و زياد شلخته نبودند به نظرم خيلي زيبا مي‌آمدند و فکر مي‌کردم روزي شاعر مشهوري آن‌ها را کشف خواهد کرد و مقاله‌هاي مفصّلي درباره‌ي من خواهد نوشت.
ولي هيچ‌وقت به اين خيال نبودم که تا آخر عمرم فقط شعر بنويسم. مي‌خواستم داستان بنويسم. در آن‌ سال‌ها، سه چهار تا داستان هم نوشتم. اسم يکي از آن‌ها « يک زن» بود ( ماجراي زني که شوهرش او را ترک مي‌کرد و به صيغۀ دوم شخص هم نوشته بودم). و يکي ديگر که خيلي طولاني و پيچيده بود، با ماجراي وحشتناکي از کالسکه‌ها و دختراني که دزديده مي‌شدند، و آن قدر وحشتناک بود که وقتي در خانه تنها مي‌ماندم، مي‌ترسيدم بنويسمش. چيزي از آن يادم نمي‌آيد، بجز اين‌که يک جمله بود که خيلي از آن خوشم مي‌آمد و وقتي مي‌نوشتمش، چشم‌هايم پر از اشک مي‌شد:« او گفت آه! ايزابلا دارد مي رود.» ايزابلا موهاي مشکي بلندي با سايه روشن آبي داشت، ولي ديگر چيزي از او نمي‌دانم. فقط مي‌دانم خيلي وقت بود که هر بار به خودم مي‌گفتم:« آه! ايزابلا دارد مي رود»، احساس شادي فراواني به من دست مي‌داد. ولي از داستان‌هاي خودم زياد مطمئن نبودم. وقتي که آن‌ها را بازخواني مي‌کردم، هميشه اين‌جا و آن‌جاش ضعفي کشف مي‌کردم، چيزي که اشتباه بود و تغيير دادنش هم امکان نداشت. هميشه گذشته و حال را باهم قاطي مي‌کردم، نمي‌توانستم ماجرا را در يک زمان مشخص تثبيت کنم. قسمت‌هايي از آن در صومعه‌ها و کالسکه‌ها مي‌گذشت و با يک احساس کلي از انقلاب فرانسه، و در قسمت‌‌هاي ديگر پاسبان‌ها با باتون‌هاشان عرض اندام مي‌کردند و بعد ناگهان سر و کله‌ي يک کدبانوي کوچولوي خاکستري پيدا مي‌شد با چرخ خياطي و گربه‌ها، و اين با کالسکه‌ها و صومعه‌ها جور در نمي‌آمد.
اولين قطعه جدي که نوشتم پنج شش صفحه‌يي بود. مثل معجزه‌اي در يک بعد از ظهر نوشته شد، و بعد، وقتي به رخت‌خواب رفتم، خسته و کوفته بودم، گيج و مبهوت بودم. در اين داستان جديد، کاراکترهايي هم وجود داشت. ايزابلا و مردي با ريش قرمز کاراکتر نبودند. گذشته از کلمه و جمله‌هايي که براي توصيفشان به کار برده بودم، هيچ چيز از آن‌ها نمي‌دانستم- مثل اين‌که تصادفي ظاهر شده بودند و نه با نقشۀ من. ولي اين بار، من کاراکترهايي با اسم و رسم ساخته بودم که نمي‌توانستم تغييرشان بدهم. هيچ جاي آن‌ها را نمي‌توانستم تغيير بدهم و چيزهاي زيادي درباره‌ي آن‌ها مي‌دانستم. تابستان بود، يک شب تابستان. پنجره‌اي که رو به باغ بود باز بود و شب‌پره‌هاي سياه رنگ دور و بر چراغ پر مي‌زدند. من داستانم را روي کاغذهاي چهارخانه نوشته بودم و هيچ‌وقت در زندگي‌ام اين قدر خوشحال نبودم. در آن لحظه، به نظرم مي‌آمد که مي‌توانم ميليون‌ها داستان بنويسم.
و در واقع چند‌تايي هم نوشتم- به فاصلۀ يکي دو ماه از هم ديگر. بعضي خيلي خوب بود و بعضي چنگي به دل نمي زد. حالا کشف کردم که نوشتن يک چيز جدي، کار خيلي خسته کننده ايست. اگر خسته‌تان نکند، نشانۀ بدي است. نمي‌توانيد که اميدوار باشيد که يک چيز جدي را با سبک‌سري و حواس پرتي بنويسيد. براي يک دوره مشخص- که در حدود شش سال طول کشيد- داستان کوتاه مي‌نوشتم. هميشه به دنبال کاراکتر بودم. در تراموا و در خيابان به چهرۀ آدم‌ها نگاه مي‌کردم و هر وقت چهره‌اي پيدا مي‌کردم که براي داستان متناسب بود، جزئيات و حکايات کوچکي به آن مي‌بستم. به دنبال جزئيات لباس و ريخت و قيافۀ آدم‌ها هم بودم و اين که داخل خانه‌هايشان چه شکلي است. دفترچه يادداشتي داشتم که بعضي از جزئياتي را که کشف مي کردم يا تشبيه‌هاي کوچکي يا اپيزودهايي را که مي‌خواستم به کار ببرم توش مي‌نوشتم. مثلاً توي دفترچه يادداشتم مي‌نوشتم:« او از حمام بيرون آمد و بند لباس خواب پشت سرش مانند يک دم دراز روي زمين کشيده مي شد.» يا:« بچه به او گفت: مستراح‌هاي اين خانه چه بوي گندي مي‌دهد. و با افسردگي اضافه کرد: هر وقت مي‌رم آن‌جا، نفسم را توي سينه حبس مي کنم.» « موهاي او مثل خوشه‌هاي انگور آويزان بود.» «چهرۀ رنگ پريده‌اي مثل سيب زميني پوست کنده.» اما وقتي که داستان مي‌نوشتم، کشف کردم که به کار بردن اين جمله‌ها چه قدر مشکل است. دفترچۀ يادداشتم به موزه‌اي از جمله‌هاي متبلور و موميايي تبديل شد و استفاده از آن خيلي مشکل بود. اگر جزئياتي را در درون خودتان براي مدت زيادي نگه داريد و استفاده‌اي از آن نکنيد، مي‌پوسد و حرام مي‌شود. يک بار يک گاري دستي ديدم که در خيابان هلش مي‌دادند و آينۀ بزرگي با قاب طلايي روي آن بود. آسمان سبزفام غروب توي آينه منعکس شده بود و همان‌طور که مي‌گذشت، ايستادم و به تماشا و شادي زيادي احساس مي‌کردم و حالتي به من دست داده بود که انگار چيز مهمي دارد اتفاق مي‌افتد: تصوير شادماني من بود که داشت از جلوي چشمم مي‌گذشت. از کاراکترهاي داستان‌هاي کوتاهي که آن زمان داشتم مي‌نوشتم بدم مي‌آمد. چون کشف کرده بودم که اگر يک کاراکتر غم انگيز يا خنده دار باشد خوب از آب در مي آيد، کاراکترهايي ساختم آن‌قدر پست و حقير که خودم دوستشان نداشتم. کاراکترهاي من هميشه يک تيک عصبي يا وسواس فکري داشتند يا ناقص‌الخلقه بودند، يا يک عادت مضحک بدي داشتند، يا دستشان شکسته بود و با بند سياهي به گردنشان آويزان بود، يا گل مژه داشتند يا لکنت زبان، يا موقع حرف زدن پشتشان را مي‌خاراندند، يا کمي مي‌لنگيدند. طنز و زنندگي انگار سلاح‌هاي خيلي مهمي براي من بود. فکر مي‌کردم به من کمک مي‌کنند که مثل يک مرد بنويسم، چون در آن زمان بد جوري دلم مي‌خواست مثل يک مرد بنويسم و از اين که کسي از روي آن‌چه مي نويسم بفهمد که زنم، وحشت داشتم.
داستان‌هاي ساده و روشني مي‌نوشتم که هيچ افت و نقصي از نظر لحن نداشت و به پايان متقاعدکننده‌اي هم مي‌رسيد. ولي پس از مدتي، از اين داستان‌ها به اندازۀ کافي نوشته بودم و چهرۀ آدم‌ها در خيابان ديگر چيز جالبي به من نمي‌گفتند. يک نفر گل مژه داشت و يک نفر کلاهش را سر و ته گذاشته بود، ولي اين چيزها ديگر براي من اهميتي نداشت. ديگر جهان با من حرف نمي‌زد. ديگر کلمه‌هايي وجود نداشت که به من لذت بدهد. ديگر چيزي توي دست و بالم نبود. سعي کردم آينه را به ياد بياورم، ولي حتي آن هم در وجودم مرده بود. و بعد، بچه‌هاي من متولد شدند و وقتي که کوچک بودند، نمي‌توانستم بفهمم که چه طور کسي که بچه ‌دارد مي‌تواند بنشيند و چيز بنويسد. ديگر براي پيشه‌ام ارزش چندان قائل نبودم. گاه‌گداري، با نااميدي، در طلبش بودم و احساس مي‌کردم که در تبعيدم، ولي سعي مي‌کردم تحقيرش کنم و مسخره‌اش کنم. همه‌ي وقتم را با اين فکر و خيال مي‌گذراندم که آيا هوا آفتابي است يا نه، باد مي‌آيد يا نه، و مي‌شود بچه‌ها را براي قدم زدن بيرون برد يا نه. از طريق بچه‌ها، از داستان‌هاي احمقانه و کاراکترهاي موميايي شده‌ي احمقانه‌ام دور مي ‌شدم. اما در درونم اشتياق شديدي احساس مي‌کردم و بعضي شبها تقريباً به گريه مي‌افتادم. احساسي که آن زمان به بچه‌ها داشتم احساسي بود که هنوز ياد نگرفته بودم که مهارش کنم. ولي بعد کم‌کم ياد گرفتم. هنوز سوس گوجه فرنگي و سمولينا درست مي کردم، ولي همزمان با اين کارها به اين فکر بودم که چه چيزهايي بنويسم. در آن زمان، ما در منطقه‌اي ييلاقي بسيار زيبايي در جنوب زندگي مي کرديم. من به ياد خيابان‌ها و تپه‌هاي شهر خودم مي‌افتادم و آن خيابان‌ها و تپه‌ها با خيابان و تپه‌ها و علفزارهاي جايي که بودم قاطي مي‌شد و طبيعت جديدي، چيزي که من يک بار ديگر مي‌توانستم دوستش داشته باشم، ظاهر مي‌شد. دلم براي شهرم تنگ مي‌شد و با ياد آوري گذشته، شهرم را خيلي بيشتر از زماني که آن‌جا زندگي مي کردم دوست مي داشتم و مي فهميدم و جايي که زندگي مي کرديم را هم دوست داشتم. باز شروع کردم به نوشتن، مثل کسي که تا به حال چيزي ننوشته. چون خيلي وقت بود که ديگر چيزي ننوشته بودم و کلمه‌ها آب کشيده و تر تازه به نظر مي‌آمدند. بعد از ظهرها، يک دختر بومي بچه‌هايم را براي قدم زدن بيرون مي‌برد و من مي‌نشستم و با ولع و شادي مي‌نوشتم. پاييز زيبايي بود و هر روز به من خيلي خوش مي‌گذشت. کاراکتر اصلي من زني بود، ولي خيلي با خود من فرق داشت. حالا ديگر نمي‌خواستم مثل يک مرد بنويسم، چون بچه داشتم و فکر مي‌کردم که خيلي چيزها درباره سس گوجه فرنگي مي‌دانم و حتي اگر اين چيزها را توي داستانم نمي‌آوردم، اين که اين چيزها را مي‌دانستم به پيشه‌ام خيلي کمک مي‌کرد. به نظرم مي‌رسيد که زن‌ها چيزهايي درباره بچه‌هايشان مي‌دانند که مردها هرگز نمي‌دانند. داستانم را خيلي سريع نوشتم و هميشه چيزهاي خيلي کوتاه، چون برادرهايي داشتم که خيلي از من بزرگتر بودند و وقتي که من کوچک بودم، اگر سر ميز حرف مي‌زدم، هميشه به من مي‌گفتند ساکت باشم. و اين بود که من ياد گرفته بودم تند تند حرف بزنم و هميشه از اين مي‌ترسيدم که ديگران باز هم با هم حرف بزنند و ديگر به من گوش ندهند.
گفتم که اين زمان زمان خوشي براي من بود. هيچ چيز جدي در زندگي من پيش نيامده بود. از بيماري، خيانت، تنهايي، مرگ هيچ چيز نمي‌دانستم.
ولي از اين به بعد، اندوه را خيلي خوب شناختم- اندوه واقعي چاره ناپذير و درمان ناپذيري که زندگي ام را در هم ريخت و همين که سعي کردم باز سر و ساماني به آن بدهم، ديدم اين زندگي به صورتي در آمده که با آن چه پيش‌تر بود آشتي ناپذير است. فقط پيشۀ من بود که تغيير نکرده بود. اول از آن بيزار شدم، حالم را به هم مي‌زد، ولي خوب مي‌دانستم که سر انجام به آن بر مي‌گردم و مي‌دانستم که همان نجاتم خواهد داد.
ولي اين را بايد دانست که نمي‌توان اميدوار بود که با نوشتن بشود تسکيني براي اندوه فراهم کرد. نمي‌توانيد خودتان را گول بزنيد و از پيشۀ خودتان اميد نوازش و لالايي داشته باشيد. در زندگي من يکشنبه‌هاي پايان ناپذير خالي و متروکي بوده‌اند که من با نااميدي خواسته‌ام چيزي بنويسم که در تنهايي و خستگي تسکينم بدهد، تا کلمه‌ها و جمله‌ها آرام آسوده‌ام کنند. ولي يک سطر هم نتوانسته‌ام بنويسم. پيشۀ من هميشه پسم زده. او نمي‌خواهد چيزي از من بداند.
پيشۀ من همين است که هست. پولي توش نيست و هميشه لازم است براي زندگي کردن، پيشۀ ديگري را هم زمان يدک کشيد. هر چيزي که مي‌نويسم، معمولاً فکر مي کنم چيز خيلي مهمي است و من نويسنده‌ي خيلي خوبي هستم. ولي در يک گوشۀ ذهنم، خوب مي دانم که چه هستم- نويسنده‌اي کوچک، خيلي کوچک. مي دانم که اگر از من بپرسند« يک نويسندۀ کوچک مثل کي ؟» يادآوري اسم نويسنده‌هاي کوچک ديگر ناراحتم مي‌کند. ترجيح مي‌دهم فکر کنم که هيچ کس شبيه من نبوده است- هر چه قدر هم نويسنده کوچکي باشد، به اندازۀ پشه‌اي يا کيکي. همان‌طور که مي‌بينيد، اين پيشه‌ي کاملاً دشواري است، ولي بهترين پيشۀ دنياست. روزها و خانه‌هاي زندگي ما، روزها و خانه‌هاي آدم‌هايي که با آن‌ها سر و کار داريم، کتاب‌ها و تصويرها و انديشه‌ها و گفت و گوها... همۀ اين چيزها خوراک اوست و او در درون ما رشد مي کند. خوراک او چيزهاي وحشتناک هم هست- او بهترين‌ها و بدترين‌هاي زندگي ما را مي بلعد و هم احساسات شيطاني ما و هم احساسات خيرخواهانۀ ما در رگ‌هاي او جريان دارد. خوراک او خود اوست و او در درون ما رشد مي کند.

 

از کتاب لاتاري، چخوف و داستان‌هاي ديگر – نشر چشمه

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692