افسانهها، نماد آرزوهای کهن
اندیشهی متأثر از آنیمیسم (Animism) یا «جاندارپنداری» ما را از بسیاری ساختههای شگرف ذهن بهرهمند میسازد. به عناصری جان میبخشد که در جهان واقعی نسبتدادن تحرک و پویایی به آنها شگفتانگیز، عجیب و شوقآور است. انیماتور، قهرمانان خود را بر اساس تخیلات ذهنی برمیگزیند، به آنها جان میبخشد، پویایی میدهد و ذهن را آمادهی پذیرش وجود آنها میکند.
از کودکان خردسال و انسانهای سادهاندیش ابتدایی تا متفکران و اندیشمندان و شاعران، همه تحت تأثیر هنر پندارنمایی (Visualization) بوده و هستند و بسیاری از آثار عظیم ادبی جهان، اعم از داستانهای کودکانه، قصهها و افسانهها، آفرینش شخصیتهای خارقالعاده و شگفتانگیز ادبیات عامیانه (فولکلوریک) و کلاسیک حاصل همین تخیلات ذهن پویای بشر است.
در آثار عظیم زبان فارسی اعم از شعر یا نثر نیز مایهها و زمینههای این هنر وجود داشته است. در بسیاری از آثار پرحجم ادبیات ما مانند شاهنامه، کلیله و دمنه، مرزباننامه، جوامع الحکایات، مثنویهای نظامی، جامی، امیرخسرو دهلوی و آثار پهلوانی و سمبولیک و حتا آثار عرفانی و غنایی زبان فارسی مانند منطقالطیر، مثنوی مولوی، غزلیات حافظ و. . . تفکرات مایههای این هنر به چشم میخورد. آنچه ما در این مقاله مورد بحث قرار میدهیم، مایههای این هنر در زبان فارسی و زمینههای موجود در گنجینههای ادبی این زادوبوم است.
میدانیم در ادبیات غنی فارسی شبیهسازی ذهنی یا «صور خیال» (imagery) نقش اساسی و پراهمیتی دارد و این مسأله از نظر روانشناسی و مردمشناسی ادبیات نیز مورد توجه است، بهویژه در ساختن «سمبل» یا استعاره که روحیات اقوام مختلف در آفرینش آنها تأثیر بهسزایی دارد.
همچنین خلق دیگر آثار بدیعی زبان فارسی از قبیل تشبیه، مجاز، کنایه، ایهام و سایر آرایههای لفظی یا معنوی که عنصر واقعی آنها «تخیل» است، درواقع نوعی آفرینش ذهنی است که در خیال تصویر میشود و در عالم واقع قابللمس نیست. بهعبارتی فقط با تصور واقعی میتوان آن را در مخیلهی خود گنجاند.
در میان اقوام اولیه، عواملی از قبیل ترس، احساسات، آرزوها و امیال، قدرتطلبی، قهرمانسازی، آرمانگرایی و عواطفی از این دست منجر به ساخت و پردازش و خلق آثار هنری در ادبیات و شعر و موسیقی نقاشی و مجسمهسازی و سایر هنرها شده است، که همهی اینها میتوانند با مسألهی پویانمایی رابطه داشته باشند.
مسألهی «جاندارپنداری» نیز زاییدهی تخیل بسیار قوی و آفریننده است. اگر اقوام مختلف برای خود قهرمانان و سمبولهایی ساختهاند که وجود خارجی ندارند و فقط نماد تخیلاند، اما آفرینش این موجودات به زندگی انسانها در زمان حیات آنها برمیگردد و درواقع این موجود خیالی زمینههای فکری و اجتماعی و روانی در بین آن ملتها دارد.
میبینم که ملتها در ادبیات باستانی خود صفاتی بیش از حد تصور برای قهرمانان قایلند؛ این قهرمانان گاه موجوداتی جاویدان (immortal) و دستنیافتنی هستند، مانند خدایان در یونان باستان و افریشتگان و فروهران و امشاسپندان در ایران باستان که هر کدام از آنها منشأ قدرتی غیرقابلتصورند و گاه موجوداتی ایدهآل و زمینی که در حماسههای ملی هر قوم برآورندهی امیال یا آرزوهای طلایی و ارضاءنشدهی آنان هستند. همین مسأله است که حماسهپردازان را به خلق آثاری چون «مهابهاراتا»، «ایلیاد و اودیسه» و «شاهنامه» تهییج کرده است و این قهرمانان آرزوهای نهفته و پنهانی آن ملتها را برآوردهاند.
قهرمانانی که تندیس آمال یک ملتند. مانند «آشیل» در حماسهی هومر، رستم و اسفندیار در حماسهی فردوسی، داستان زال و سیمرغ و. . .
باید دانست که در تمام این استورهها، دو نیروی «خیر و شر»، «پیروزی و شکست»، «اهورایی و اهریمنی» و «نیکی و بدی» همیشه با هم در جدالند و درنهایت «اهورا مزدا» بر «اهریمن» ظفر مییابد و خیر بر شر غلبه میکند.
از خیال تا واقعیت
اوستادان کودکان را میزنند آن ادب سنگ سیه را کی کنند؟
هیچ گویی سنگ را فردا بیا ور نیایی، میدهم بد را سزا
هیچ عاقل مر کلوخی را زند هیچ با سنگی عتابی کس کند؟ «مولوی»
میبینیم که مولوی «جاندارپنداری» را مجاز نمیداند و معتقد است که عاقل به این تصورات دل نمیبندد. اگرچه سخن مولانا بهحق است، اما به مصداق جملهی معروف المجاز قنطره الحقیقه (مجاز پلی است که از آن میگذرند و به حقیقت میرسند)، باید دانست که «انسانپنداری» اشیاء و شخصیتدادن به آنها، بخش مهمی از ادبیات ما را احاطه کرده است که حضرت مولانا خود نیز در آن سهم بزرگی دارد.
میدانیم علاوه بر استورهها و افسانهها، بخش عظیمی از ادبیات فارسی، بهویژه آثار غنایی و عرفانی ما، حاصل تخیل شگفتانگیز بزرگان شعر و ادب است. اصولن وقتی شعر را تعریف میکنیم، میگوییم: شعر کلامی است منظوم که موهم و مخیل باشد و میدانیم که ابزار خیال تشبیه و استعاره و کنایه و. . . و سایر آرایههای لفظی و معنوی هستند که پایهی بسیاری از آنها مجاز است و درواقع آنچه ما در ذهن خود میسازیم، واقعیت ندارد. مثلن شاعر معشوق خود را از نظر قامت به سرو مانند میکند، در صورتی که قد سرو ممکن است ٣ یا ۴ متر باشد و هیچ انسانی به این قامت نیست یا شاعر ستارهی پروین را خنیاگر فلک میداند که این نیز حقیقت ندارد، زیرا پروین جز یک جسم جامد مانند زمین یا سایر سیارات چیز دیگری نیست. این تصویرسازیها زاییدهی تخیل شاعر است.
بنابراین نه تشبیه میتواند واقعیت خارجی داشته باشد و نه استعاره و دیگر صنایع ادبی از این قبیل.
حافظ میگوید:
در آسمان نه عجب گر به گفتهی حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
میدانیم که نه زهره میتواند سرود بخواند و نه به حضرت مسیح میتوانیم نسبت رقص بدهیم.
مباحث «علم بیان» مانند استعاره، سمبل و استوره در سایر شئون اجتماعی مانند: زبانشناسی، جامعهشناسی، مردمشناسی و روانشناسی نیز قابلبحث است و میتوان گفت که صور خیال (imagery) اگرچه در ادبیات فارسی در اوج است، اما این ادوات منحصر به ادبیات نیست و همهی هنرها از قبیل نقاشی، مجسمهسازی، معماری و هنر تجسمی و انیمیشن از آن بهرهمند میشوند. بهویژه، در ملتهای اولیه و انسانهای بدوی که ذهن آنها گرایش به آفرینش سمبل و استوره داشته است.
انگیزهی بسیاری از این تخیلات ترس، احترام یا آرزوهای نهفته و پنهانی انسان است که روانشناسان بزرگ مانند «فروید» این گونه عوامل را مورد کاوش و کنکاش قرار دادهاند. قهرمانسازی و سمبلآفرینی از امیال درونی انسان سرچشمه میگیرد و این گونه تصورات بر حقیقت منطبق نیست.
بااینکه این تصورات حقیقی نیست، اما نباید هیچ داستانی را بهکلی خالی از حقیقت دانست، بلکه رابطهای ذهنی بین این تصورات و حقیقت هرچند ضعیف و کمرنگ وجود دارد، زیرا انسانها در روزگاران قدیم، امیال و آرزوها و تصورات و تجربیات خود را معمولن به زبان افسانه بیان میکردهاند.
افراد صاحبنظر در ورای این افسانهها و خیالپردازی و تصویرسازیها، نشانی از حقایق عالم و احوال درونی انسان را مشاهده میکنند.
اگر ما افسانهها و استورههای ملتهای باستانی را مورد مطالعه قرار دهیم، به راز این گونه افسانهها پی میبریم و از اسرار آفرینش این سمبلها آگاه میشویم.
در تاریخ ایرانیان باستان پیوسته دو نیرو در نبردند. یکی نیروی نور و روشنایی که مظهر نیکی و پاکی و خیر است و دیگر نیروی ظلمت و تاریکی که نمایندهی شر و بدی است. نیروی نخستین نیروی اهورایی و نیروی دومین نیروی اهریمنی است.
اهورامزدا یا هورمزد، مظهر نیکی، پاکی، دانش و خردمندی است و اهریمن سمبل بدکرداری، فرومایگی، کمدانشی و تباهی است و این دو نیرو پیوسته با هم در نبردند که در نهایت هرمزد (خدای یگانه) بر اهریمن (شیطان) پیروز میشود.
هرمزد در طول ٣ هزار سال که اهریمن در قعر دوزخ بود به آفرینش جهان و تکامل جهان مینوی پرداخت.
نخستین آفرینش هورمزد خلق ایزدان ششگانه (بهمن اردیبهشت شهریور سپندارمز (اسفند) خرداد و امرتات (مرداد) بود و سپس ایزد به آفرینش سایر موجودات پرداخت تا جهان کامل شد و آنگاه هرمزد «فروهر» آدمیان را آفرید و آنان را به مبارزه با اهریمن دعوت کرد.
اهریمن چون پیروزی هرمزد را دریافت در پی چاره میگشت تااینکه برای تباهساختن جهان روشنایی، دیوان و شیاطین و پریان را پدید آورد و نیز اهریمن شش دیو مهیب و بدکار را آفرید. مانند دیو دروغ و «اکومن» دیو بد منشی و فروزش و. . .
سپس خداوند به آفرینش سپهر و ماه و خورشید و زمین و همهی کاینات پرداخت و آنگاه اهورامزدا کار جهان را به امشاسپندان یاوران ششگانهی خود سپرد و آنان را بر موجودات عالم نگهبان کرد و ایزدان و فرشتگان (آفریشتگان) را به یاری آنان گماشت و میبینیم که هر کدام از این ایزدان یا امشاسپندان نگهبانی بخشی از عالم را به عهده گرفتند، مثلن «سپندارمذ» نگهبان زمین بود و «بهمن» که نخستین امشاسپند بود به نگهبانی چهارپایان گماشته شد. چون در اینجا مجال بحث در این مورد نیست، از آن میگذریم و به ادامهی مطالب موردنظر میپردازیم.
موضوع بسیار جالب، جدال بین فرشتگان و دیوان است که جزو اعتقادات ایرانیان باستان بود، زیرا هر کدام از جلوههای طبیعت دارای فرشتگان و ایزدان جداگانهای بودند و گاه این ایزدان به صورت یکی از موجودات این جهان ظاهر میشدند، مثلن «سپندارمذ» در جهان به صورت زمین جلوهگر میشد و «تشتر» فرشتهی باران به صورت جوانی پانزده ساله، با قامت بلند و اندام توانا و چشمان درشت و چهرهی تابنده نمایان میگردید که مدت ده شبانهروز در آسمان پرواز میکرد و از ابرها باران میبارید و «اپوش» دیو خشکی با او به ستیز برمیخاست. تشتر آنقدر باران میباراند تا آبها به دورترین نقطهی زمین میرفتند و از این آبها دریای «فراخکرت» پدید میآمد.
دیو خشکی خود را به صورت اسبی سیاه و کوتاهدم و بییال و بریدهگوش ظاهر میساخت و با فرشتهی باران به مبارزه برمیخاست.
در این حال فرشتهی باران خود را به صورت اسب سفید زیبایی با گوشهای زرین و لگام زرنشان درآورده و با دیو خشکی به جنگ میپرداخت. فرشتهی باران نخست از دیو خشکی شکست میخورد و «اپوش» او را هزار گام از دریای فراخکرت دور میانداخت و خشکسالی بر جهان غالب میشد. اما دیگربار به یاری اهورامزداد تشتر پیروز میشد و اپوش را هزار گام از دریای فراخکرت دور میانداخت و در نهایت فرشتهی باران بر دیو خشکی ظفر مییافت.
از این گونه استورهها و تصورات در میان ملتهای باستانی زیاد است که با حقیقت زندگی آنان آمیخته بود و ما در ادامه این بحث به آنها خواهیم پرداخت.
چهرهی حقیقت در آینهی رویا
تا اینجا گفتیم که اگرچه افسانه و استوره، ساختهوپرداختهی تصورات و تخیلات نامعقول بشر است، اما در هر کدام از آنها معنایی نهفته است که زاییدهی امیال و آرزوهای نمادین انسانها است و درواقع مهمترین کار استوره (MYTH)، عبارت از واقعیت فرهنگی بسیار پیچیدهای است که مورد بررسی و تفسیر قرار میگیرد.
به بیانی دیگر، استوره با توسل به کارهای نمایان و نمادین مافوق طبیعی پا به عرصهی وجود نهاده است و درحقیقت میتوان گفت: در استورهها عناصر اساتیری و عقلی در هم آمیختهاند.
بهطورکلی استورهها را از نظر ریشه و درونمایه، میتوان سه گروه دانست:
١- استورههایی که از برخورد تخیل انسان به هنگام برخورد با واقعیتهای طبیعی مانند رعد و برق و زلزله و دیگر آثار طبیعت به وجود میآیند.
٢- داستانهای اغراقآمیز که حاصل امیال و آرزوهای مافوقطبیعی انسانها هستند و از مضامین تاریخی نیز سرچشمه میگیرند.
٣- افسانههایی که بهظاهر برای سرگرمی و شرح ماجراهای تازه هستند اما درواقع مایهی اصلی آنها نیز تجلیات ماوراءالطبیعی و تقدس است.
با توسل به اساتیر ملتها، میتوان به تاریخ، روحیات، عقاید و ویژگیهای فکری آنها پیبرد زیرا این گونه اساتیر و افسانهها مخلوق فکر و درعینحال مورد پذیرش و اعتقاد باطنی آنهاست و اغلب نیروهای ماوراءالطبیعه (متافیزیکی) نیز در خلق آنها دخالت دارند.
در برخی از این داستانها یا حماسهها، قهرمانان واقعی خدایان یا نیمهخدایان هستند که نیروی مافوق بشرند و در بعضی دیگر قهرمانان انسانهای برجسته و ایدهآلی هستند که زیر نظر خدایان و نیروهای مافوقفیزیکی این جهان قرار دارند.
کلمهی استوره خود معرّب و از واژهی یونانی هیستوریا (historiya) است که در فرهنگها بیشتر به معنای داستان خیالی و غیرواقعی آمده و آن را باید افسانهی محض دانست که درعینحال وابسته به جهان مینوی و غیرملموس و مقدس و آسمانی است که در زبان یونانی برای آن از واژهی میتوس (mytos) استفاده شده است. شخصیتهای اساتیری معمولن موجودات مافوقطبیعی هستند که هالهای از تقدس آنان را فراگرفته است. حوادثی که در استورهها نقل میشود، همانند داستان واقعی و تصویر حقیقت تلقی میگردد.
استورهها در میان بسیاری از ملتهای کهن و همنژاد دارای پیوندهای مشترک هستند و قهرمانان اساتیری نیز در میان اقوام وجهمشترک دارند. این تشابه در میان قهرمانان اساتیری ایران و هند و چین و روم و یونان آشکار است و منابعی همچون اوستا، وداها، مهابهاراتا، ایلیاد و اودیسه از این دست هستند که قبلن بدانها اشاره شد.
در بحث گذشته به آفرینش اهورامزدا (خدای یگانه) اشاره کردیم و از نخستین آفریدههای مقدس او یعنی امشاسپندان و ایزدان سخن به میان آوردیم.
امشاسپندان اولین آفریدگان خدا هستند که در حقیقت جلوههای اورمزدند و هر کدام از آنها دشمن مستقیم یکی از دیوان هستند. تعداد آنها شش است که معمولن ایزد سروش را هم جزو آنها به حساب میآورند که هفت امشاسپند میشوند که هر کدام از آنها در واقع نماد یکی از مظاهر خداوند محسوب میگردند و عبارتند از:
١- بهمن (وهومنه: vahu mana): به معنای اندیشهی نیک که مشاور اهورامزدا است.
٢- اردیبهشت (ارته وهیشته arta vahishta ): به معنای فرشتهی راستی.
٣- شهریور (خشتره وییریه khashathra vairya): مظهر قدرت و توانایی و شکوه و تسلط آفریدگار است.
۴- اسفند یا سپندارمذ (سپنته ارمییتی Sepanta Armaiti): با اخلاص و بردباری مقدس، با نمادی زنانه و دختر اورمزد به شمار میآید.
۵- امرداد (امرتات Ameretat): به معنای بیمرگی و جاودانگی که نماد رویش و زندگی است.
٦- خرداد (هَنوروَتا Hanurvata): به معنای مظهر کمال و نجات افراد بشر است.
خداوند پس از آفرینش امشاسپندان، به خلق ایزدان میپردازد که آنان نیز خدایان و منشأ خیر و نیکی و دشمنان دیوان و اهریمنان هستند. مانند مهر، ناهید وای (باد)، تیشتر، بهرام، رپیثوین . . . که از بحث در مورد آنها میگذریم.
خدایان معمولن سوار ارابههایی هستند با چهار اسب و این اسبان غالبن با خدایان ارابه تناسب دارند، مثلن چهار اسب گردونهی «آناهیتا» فرشتهی آب، ابر، باران، برف و تگرگ هستند.
مهر (میترا MITHRA): نماد دوستی و محبت و واسطهی فروغ ایزدی و بهعبارتی واسطهی بین آفریدگار و آفریدگان است. در «کاثه» ها به معنای عهد و پیمان نیز آمده است.
آیین ستایش مهر از ایران به بابل و آسیای صغیر رفت و به وسیلهی سربازان رومی به اروپا راه یافت.
مهر یا میترا که خدای نور و روشنایی (نماد خورشید) و دوستی و محبت است، از خدایان بسیار کهن قبل از دین زرتشتی است که در هند باستان (دوران ودایی) نام او میتره بوده و با همان مفهوم پیمان و دوستی ظاهر میشده است.
او با هر کس که پیمانشکنی کند، دشمن میشود و در این صورت است که به خدای جنگ مبدل میشود، ازاینسبب سپاهیان ایران پیش از رفتن به جنگ با کشورهای مخالف مهر، روی اسبان خود نیایشهایی به درگاه مهر انجام میدادند.
و ریشهی «میتراییسم» (مهرپرستی) در غرب از همینجا است.
خدای مهر در نظر ایرانیان باستان دارندهی دشتهای فراخ است و هزار گوش و ده هزار چشم دارد با بازوانی بلند و توانا، که میتوانند به سوی همهی جهان دراز شوند.
او همه پهنای هستی و مخلوقات آن را زیر نظر دارد، تا کسی پیمانشکنی نکند. جای او بر بلندای کوه البرز است، ستارهی مهر زرهی زرین بر تن دارد و سپری سیمین به دوش میکشد.
مهر در نظر ایرانیان باستان مقامی بسیار ارزنده داشت. پادشاهان ساسانی تخمه و نژاد خود را از مهر میدانستند و بدان میبالیدند.
رودکی شاعر گرانمایه و پدر شعر فارسی، آنگاه که قصیدهی معروف «مادر می» را میسراید و میدانیم که این قصیده را در وصف بزم نصر بن احمد سامانی سروده است و چون سامانیان خود را از اولاد سامان خدات و منتسب به ساسانیان میدانستند، رودکی در پایان این قصیده به ستایش نصر بن احمد میپردازد و میگوید:
خلق همه ز آب و خاک و آتش و بادند وین ملک از آفتاب گوهر ساسان
در رم باستان، مهر به نام یکی از خدایان بزرگ جلوه میکند که «میتراس» نام میگیرد.
در قرون وسطا پس از ظهور مسیح و رواج آیین او در اروپا، توجه به میتراییسم همچنان در جوامع اروپایی وجود داشت.
با آنچه گفته شد، نقش اساتیر در زندگی و تمدن ملتهای کهن آشکار است. اساتیر یونان در دورهی حماسی، بهترین وسیلهی پرورش روح مردم به شمار میرفت. در دورهی کلاسیک، منظومههای هومر، بهترین کتب درسی مدارس اروپا بود، زیرا بسیاری از عواطف و احساسات انسانی در متن این حماسهها جلوهگر بود.
قهرمانان تراژدی این داستانها، اگرچه بهظاهر انسانی بودند، اما وجود آنها سرشار از عظمت و تجلی دنیای مافوق بشر بود، که هر کدام از آنها سمبل یا نمونهی یک انسان بزرگ به حساب میآمدند و درعینحال، هیچ قهرمانی خارج از حیطهی تسلط خدایان و ارادهی آنان نبود.
نام آشیل (ASHIL) قهرمان فناناپذیر داستانهای هومر، قرنها بر سر زبانها بود و همه او را سمبل جنگجویی، شجاعت، خشونت و سختگیری و درعینحال رقت قلب و مهربانی و اطاعت از سرنوشت میدانستند.
اودیپ (ODIP) که روزگاری موجودی نفرینشده بود با ابتکارات ادبی سوفوکل (SOPHOCLE) بهکلی تغییر ماهیت داده، به صورت قربانی بیگناهی درآمد که با ارادهاش در برابر تقدیر از فرمانروایی دست کشید، از نزدیکانش دوری گزید و حتا خود را از نعمت بینایی محروم کرد و در غربت و تنهایی در حالیکه تنها دخترش بر بالین او بود، به دنیای جاودانی و پیشگاه خدایان شتافت.
استورههای باستانی یونان، به وسیلهی حماسهسرایان و تراژدینویسان توسعهی قابلملاحظهای یافت و بزرگانی مانند ویرژیل (VIRZIL) هومر، سوفوکل در این راه گامهای عظیمی برداشتند.
از قرن سوم پیش از میلاد، که افکار یونانی تحت تأثیر فلاسفه قرار گرفت، تفکر و اندیشیدن در مورد استورهها، مورد توجه متفکران و فیلسوفان شد. مثلن «رواقیون»، اساتیر را، صورت پیچیده و کنایهآمیزی از حقیقت میدانستند. به نظر آنها «زیوس» دیگر فاتح و شکستدهندهی «تیتانها» محسوب نمیشد و او را اصل مجرد عقل، یعنی نخستین محرک غایی و نهایی خود هستی میدانستند.
باید دانست که در دورهی «هلنسیم» رفتوآمد ثابتی میان آسمان و زمین برقرار بود و هر قهرمان در دو صحنه (خدایی و انسانی) خودنمایی میکرد.
مسألهای که باید مورد توجه قرار گیرد، این نکته است که توسعه و قلمرو داستانها بیشتر در حوزهی ادبیات، گسترش یافته و آثار ادبی به حد بسیار زیادی موجب رواج اساتیر شدهاند؛ به همین سبب، دلیل مطالعهی اساتیر، بدون مطالعهی آثار ادبی مقدور نیست.
پس از ذکر این مقدمات، بهتر است برگردیم به بحث تشابهاتی که خدایان یا ربالنوعها با یکدیگر داشتهاند، مثلن آفرودیت (AFRODIT) ربالنوع زیبایی در یونان باستان که رومیان او را ونوس (VENUS) مینامیدند و این همان ستارهی ناهید یا زهره است که در نظر ایرانیان نماد خنیاگری و نوازندگی فلک است و در نزد رومیان غربی قدیم (لاتینی باستان) ربالنوع زیبایی و عشق و شادی و اصالت و نزد یونانیان باستان، الههی عشق و زیبایی بود.
وقتی تاریخ با افسانه میآمیزد
پیشتر به این نکته اشاره شد، که انسانهای قدیم، گرایش شدیدی به اساتیر و سمبل داشتهاند، آنها علاوه بر نمادهای انسانی و قهرمانان و تصوّر خدایان و موجودات ماوراءالطبیعی، همه چیز جهان حتا اشیاء و جامدات را نیز جاندار میانگاشتند و برایشان صفاتی قایل بودند. درواقع «جاندارانگاری» از ارکان تخیلات و باورهای آنان بوده است.
تا اینجا اشاره کردیم که تضاد در عقاید پیشینیان یکی از مسایل اساسی بود و با مقایسهی موجودات اهریمنی و اهورایی منشا اعتقادات مقدس آنها را موردکاوش قرار دادیم. گفتیم که دو مظهر خیر و شر که یکی سمبل نیکی و دیگری نماد بدی است، پیوسته در حال تعارض و مجادله بودند و یادآور شدیم که این گونه اساتیر غالبن ریشه در ادبیات جهان دارند. تاریخ استوره آنچنان قدیم است که تشخیص هویت آن مشکل و تاحدی از عهدهی ما خارج است، مثلن اگر در ادبیات کلاسیک زبان فارسی داستان ضحاک و فریدون را که یکی موجودی اهریمنی و دیگری موجودی مینوی و اهورایی است، دنبال کنیم، به مرحلهای میرسیم که تاریخ و افسانه در هم آمیخته است و از ضحاک موجودی ساخته که با واقعیت بسیار فاصله دارد.
در شاهنامه میخوانیم که مرداس مردی تازینژاد، شایسته و عادل و دیندار بود و بر تازیان حکمروایی داشت. ضحاک که جوانی سبکسر و نادان بود، به وسیلهی اهریمن وسوسه میشود، شیطان به صورت انسانی شایسته و خیرخواه اعتماد او را جلب میکند و از او میخواهد که به قتل پدرش مرداس مبادرت ورزد تا صاحب سلطنت و مقام فرمانروایی گردد. ضحاک پذیرای کشتن پدر نمیشود اما رضایت میدهد که شیطان خود این کار را بکند، اهریمن بر سر راه مرداس چاهی میافکند، شبانه مرداس به چاه میافتد و کشته میشود و ضحاک تاج شاهی تازیان را بر سر مینهد.
اهریمن به صورت جوانی زیباروی و شایسته خوالیگری ضحاک را میپذیرد و با پختن خورشهای خوشمزه نظر او را جلب میکند. در آن زمان که تغذیهی مردم از گیاهان بوده، اهریمن از گوشت پرندگان و حیوانات غذاهای بسیار مطبوع تهیه میکند و بدن ضحاک را از گوشت میپرورد، تااینکه خشونت در وجودش ریشه میدواند، در آنحال شیطان از ضحاک بسیار تعریف میکند و اجازه مییابد تا شانههایش را ببوسد. با این کار دو مار بر شانههای ضحاک میروید و شیطان پس از بوسیدن ناپدید میشود، ضحاک به چارهاندیشی میپردازد و از همهی پزشکان کمک میخواهد و درمانده میشود، تااینکه ابلیس به صورت پزشکی ماهر بر او ظاهر میشود و چارهاش را آمیختن مغز جوانان در غذای ضحاک میداند.
از سوی دیگر پادشاه محبوب و مقتدر و خداپرست و مقدس ایرانیان جمشید در اواخر عمر مغرور شده و خود را همسان خدا تصور میکند. «یونگهان»، نخستین کسی است که «هوم» گیاه مقدس را میفشارد و صاحب فرزندی به نام جمشید میشود که هم در میان مردم قابلاحترام و هم در نزد خداوند صاحب مقام و تقدس است.
جمشید که دارای فره ایزدی است به علت غرور و رویگرداندن از خدا این فره را از دست میدهد و مردم از گرد او پراکنده میشوند و چون شنیدهاند که در میان تازیان شاهی مقتدر ظهور کرده به دنبال او میروند و ضحاک به جمشید حمله میکند، جمشید میگریزد و کسی ندانست که به کجا رفته است تا پس از صد سال، ضحاک او را در کنار دریای چین مییابد و با ارّهای به دو نیم میکند.
و بعد هم داستان ظلم و آدمکشی ضحاک را با هزار سال پادشاهی بر مردم ستمدیدهی ایران در شاهنامه میخوانیم و سپس داستان فریدون را.
این فریدون فرزند آبتین از نوادگان تهمورت و از نژاد کیانی است که حکومت اجدادش به وسیلهی ضحاک منقرض شده. پس از آن که ضحاک خواب وحشتناکی میبیند و خوابگزاران آن را تعبیر میکنند، ضحاک به تعقیب نوزادی به نام فریدون میپردازد. پدرش آبتین را مییابد و میکشد و مادرش «فرانک» به کوه میگریزد. فریدون در قریهی «ورک» یا «ورکه» در مرغزاری نزدیک کوه دماوند متولد میشود. مادرش او را به نگهبان مرغزار میسپارد. فریدون از شیر گاوی به نام «پرمایه» یا «برمایه» پرورده میشود و پس از آن که جوانی برومند شد با کمک کاوه آهنگر و ایرانیان ناراضی و ستمدیده ضحاک را از تخت به زیر میکشد و چون میخواهد او را بکشد به دستور سروش او را به بند میکشد و در کوه دماوند زندانی میکند. فریدون سمبل یک موجود مقدس و مینوی است و ضحاک نماد یک موجود پلید و اهریمن.
در این استوره میبینیم که ضحاک اگر فقط از نظر تاریخی مورد بحث قرار میگرفت، چندان شهرتی نمییافت، زیرا بسیاری از مورخان ضحاک را سرسلسلهی پادشاهان ماد دانسته و حتا هرودوت مورخ معروف یونان دیوکس (Deiokes) را که نامش با ضحاک (دهاک) مطابقت دارد و بنا بر سنگنوشتههای ایرانی شاهزادهی مادی و نام او «دیااوکو» است، نخستین پادشاه ماد میداند که توانست قبایل مختلف را با هم متحد کند و کشوری منسجم و یکپارچه به وجود آورد.
فردوسی هم شاهنامه را با ذکر سلطنت شاهان افسانهای همچون کیومرث آغاز میکند، اما در بخشی از حماسهی خود، اظهار میدارد که شاهنشاهی، در سرزمین پارس با فرمانروایی ضحاک آغاز گردید.
هنگامی که فردوسی از پادشاهی خسرو پرویز سخن میگوید، منشا تخت باستانی ایران «تخت تاقدیس» در پارس را از ضحاک میداند و میگوید:
سرمایه آن ز ضحاک بود که ناپارسا و ناپاک بود
و سپس اظهار میدارد که این تخت باستانی در کوه دماوند ساخته شده است که با سرنوشت ضحاک پیوستگی دارد.
یکی مرد بد در دماوند کوه که شاهش جدا داشتی از گروه
کجا جهن بر زین بدی نام اوی رسیده به هر کشوری کام اوی
یکی ناور شاه را تخت ساخت گهر بر گهر گرد او بر بساخت
فردوسی از دژ کاخ و ارگ بزرگ و مستحکم ضحاک سخن رانده و هرودوت نیز بهطورمشابه به تشریح آن پرداخته است. فردوسی به زبان شعر کاخ ضحاک را آنچنان با عظمت تشریح کرده که فریدون به هنگام دستگیری ضحاک از شکوه آن به شگفت میآید.
ز یک میل کرد آ فریدون نگاه یکی کاخ دید اندرون شهر، شاه
که ایوانش برتر ز کیوان کرد تو گفتی ستاره بخواهد ربود
بدانست کان خانهی اژدهاست که جای بزرگی و جای مهاست
فروزنده چون مشتری بر سپهر همه جای شادی و آرام و مهر
طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش با سمان برفرازیده بود
در کتاب «دینکرت» نیز توصیفی از این کاخ دیده میشود که دژ دهاک را اصطلاحن «قفس زرین رخنهناپذیر» معرفی میکند (دینکرت، جلد نهم، فصل بیست و یک، فراز سیزدهم)
«دار مستر» معتقد است که خانوادهی ضحاک افرادی اجنبی و بیگانه و احتمالن از نژاد سامی بودهاند، اما بسیاری از مورخان این نظریه را قبول ندارند و ضحاک را از ماد میدانند. دار مستر نام ضحاک را از یک سلسله یا خاندان میداند که از ضحاک شروع شده و به آخرین پادشاه آن «آستیاک» ختم میشود.
از نظر تاریخی، شگفت است که عنوان «بیوراسپ» که غالبن به ضحاک داده شده، به عنوان یک نام رسمی با «بورسپوس» (Beawaraspa) در «تاناییس» (Tanais) واقع در سواحل شمال دریای سیاه در حدود سال ٢٢٠ میلادی به کار رفته است و معلوم میشود که نامونشان ضحاک نه تنها در ایران و ارمنستان بلکه در اقصا نقاط سرزمینهای شمالی ایران معروف بوده است.
در ادبیات پهلوی، ضحاک مردی است که نمونهی کامل یک ستمگر و جّد سامیها و بهوجودآورندهی کیشهای اهریمنی است.
در ادبیات دینی زردشتیان، ضحاک موجود پلیدی است که«آژیدهاک» یا اژدها نامیده میشود.
در کیش ایرانیان باستان، اژدها کردار شیاطین شریر و مرگآورست.
در کتاب «اوستا» از میان موجودات افسانهای و هیولایی، اژدها (آزی)، دو گونهی آن بهطورویژه ذکر شده، آزی سرورا (Azisrvara) (به معنای اژدهای شاخدار) و آزیدهاک (به معنای دیوی با سه سر و شش چشم) و میبینیم که اژیدهاک (ضحاک) مظهر این موجود پلید و دیوسان بوده است.
اگر ما «بندهش» و استورههای یونانی را مورد مطالعه قرار دهیم، افسانههایی در مورد نژاد دیوان و موجودات هیولایی (اژدها) مییابیم که بسیار به هم شباهت دارند و در استورههای هر دو قوم، اژدهایان ابتدا در میان آدمیان زندگی میکردهاند.
در استورههای یونانی، این موجودات با اقیانوسها ارتباط دارند و یا در جزیرههای دورافتاده به سر میبرند و در افسانههای بابلی از میان خاکی در میان آب که جانوران سهمگین در آن زندگی میکنند، و این موجودات، به صورت مردانی با دو بال، یا چهار بال و دو صورت و سایر اشکال مهیب دیده میشوند که دارای پاها و شاخهای بز هستند و بعضی دیگر، نیمهزرین، بدنشان به شکل اسب است. همچنین گاوهایی با سر انسان در استورههای بابل به چشم میخورد.
در بندهش نیز روایتی در مورد موجودات آبی و خاکی دیده میشود، اما جالبترین نکته این است که بیشتر افسانهها در اساتیر بابلی شباهت کامل به داستان ضحاک دارند.
همانگونه که در شاهنامه، اهریمن، دهاک را طوری پرورش میدهد که بلای جان آدمیان میشود، بههمانترتیب در اوستا «انگر مینو» (Anggara Mainyush) دهاک را به عنوان دروج بزرگ برای آسیب جهانیان پدید میآورد.
با مطالعهی استورههای بابلی به شباهت فوقالعاده افسانهی فریدون و ضحاک با افسانه «مردوک» و «تیامت» پی میبریم.
بر اساس نوشتهی شاهنامه، فریدون برای مبارزه با ضحاک گرزی گاوسر در دست داشت و به وسیلهی آن ضحاک را از پای درآورد، بر اساس افسانهی بابلی نیز جنگافزار مردوک گرز بود و مردوک با گرز، سر تیامت را کوبیده و میبینیم بدان گرز گاوسر برد دست بزد بر سرش ترک او برشکست
و میدانیم که گرز گاوسر با افسانهی فریدون و زایش او در کوه دماوند و پروریدن او به وسیلهی گاوی به نام «پرمایه» مناسبت دارد.
«فریدون یک برادر رضاعی به نام «برمایون» داشته که گاو نر یودو است (دینکرت، جلد نهم، فصل بیست و یکم، فراز بیست و دوم)
در شاهنامه میخوانیم که بر دوش ضحاک بر اثر بوسهی شیطان دو مار روییده است. در ایزدستان بابلی نیز، دیوی به نام «لابارتو» (Labartu) وجود داشته که در هر دستش یک مار دارد.
در مورد بهبندکشیدن ضحاک و بهزنجیربستن او و نیز زندهماندنش تا سالهای واپسین جهان و گسستن بند و اذیت و آزار مردم و کشتار آنان و درنهایت کشتهشدن ضحاک به دست سوشیانس (موعود زردشتیان) و یاری بیمرگان (جاویدانان) دین زردشت، همسانیهای زیادی در ادبیات استورهای ایرانیان، آشوریان، بابلیان، ارامنه، یونانیان و حتا استورهای قارهی اروپا وجود دارد که برای کوتاهی کلام از آنها میگذریم.
پهلوانان نجیب و نیمهعارف
تا اینجا سخن از ضحاک و فریدون به میان آوردیم و داستان بهبندکشیدن ضحاک را از مآخذ مختلف موردکنکاش قرار دادیم و از میان این منابع اشارهی کوتاهی به شاهنامه، اثر همیشهجاوید فردوسی نیز کردیم، اما به نظر میرسد، در مورد کتاب شاهنامه باید بیشتر سخن گفته شود.
میدانیم کتاب شاهنامه حاصل قیامهای پیاپی ایرانیان بر ضد بیگانگان است. ایرانیان با مبارزه و قیام، از اواسط قرن سوم هجری توانستند بهتدریج استقلال ازدسترفتهی خود را به دست آورند. در آن زمان بهجز شاهنامه، کتابهای دیگری نیز در این زمینه تالیف شد که هدف از گردآوری آنها نیز زندهکردن سنن و آداب ایرانی و زدودن آثار حکومت خلفا از این سرزمین بود.
شاهنامه ترجمهی تحتالفظی کتاب خوتاینامگ (khvtinamag) در پهلوی است، کتابی که در پایان عهد ساسانی، حدود اواخر قرن ششم میلادی تألیف گردید و در دورهی عباسیان «روزبه پارسی» یا ابن مقفع آن را به عربی درآورد (اوایل قرن دوم هجری). و این همان کتابی است که «سیرالملوک» نام گرفت و بعد از ابن مقفع چند بار ترجمه شد.
فردوسی نخستین کسی نیست که به نظم شاهنامه پرداخته است و خواندهایم که دقیقی قبل از او به این کار دست زد، و نیز شاهنامههایی به نثر، مانند شاهنامه منصوری پیش از نظم شاهنامهی فردوسی نوشته شده که منشاء کار فردوسی قرار گرفته است.
در قرن سوم هجری (همزمان با سامانیان)، شخصی به نام «آزاد سرو» نخستین کتاب را در ذکر روایات قهرمانی ایران نوشت و خاطرهی «رستم دستان» را با آن همه شکوه و جلال باقی گذاشت؛ در همین زمان بود که یعقوب لیث (رویگرزادهی سیستانی)، پس از درهمریختن بساط خلفا در شرق ایران، فرمان داد که شاعران به پارسی شعر بگویند و به محمد بن وصیف سیستانی که شعری عربی برای او گفته بود گفت: «چیزی را که من اندر نیابم نباید گفت». و در همین زمان بود که یک دهقانزادهی ایرانی به نام «احمد بن سهل» در مرو که بساط حکومت چیده و دعوی استقلال داشت، «آزاد سرو» را تحت حمایت خود قرار داد، آزاد سرو سیستانی بود و خود را از نژاد سام نریمان میدانست.
فردوسی میگوید:
یکی پیر بُد نامش آزاد سرو که با احمد سهل بودی به مرو
کجا نامه خسروان داشتی تن و پیکر پهلوان داشتی
دلی پر ز دانش، سری پرسخن زبان پر ز گفتارهای کهن
و پس از اوست که شاهنامهی ابومنصوری به فرمان ابومنصور عبدالرزاق نوشته شد. در شاهنامه، دو جریان فکری زروانی و مزدایی به هم آمیخته شدهاند.
اعتقاد به نبرد بین نیکی و بدی (اهورا و اهریمن) و توجه به ثواب و عقاب جهان دیگر و «مینو و دورخ» از کیش مزدایی رنگ گرفته، اما اعتقاد به بیاعتباری دنیا و پذیرش حاکمیت سپهر و روزگار و تاثیر بیچونوچرای آسمان در زندگی مردم، حالت حسرت و شک و جهل دربارهی آفرینش و جهان دیگر، عقاید زروانی هستند و ایرانیان زردشتی مسلمانشده، در زمان عباسیان، این عقاید را در دین اسلام هم وارد کردند.
ما، در شاهنامه، به چند شخصیت یا پهلوان نیمهعارف متاثر از کیش زروانی، مانند: ایرج، سیاوش و کیخسرو برمیخوریم.
ایرج برای صلح نزد برادران خود «سلم» و «تور» میرود و میگوید:
نه تاج کیی خواهم اکنون نه گاه نه نام بزرگی، نه ایران سپاه
من ایران نخواهم، نه خاور، نه چین نه شاهی، نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام آن تیرگی است بدین برتری بربباید گریست
سیاوش نیز در برابر افراسیاب، این سخنان را به زبان میآورد و کیخسرو که از دو شاهزادهی دیگر عارفتر است، از پادشاهی کناره میگیرد و در کوه ناپدید میشود.
در این گونه وقایع و همهی اتفاقات دیگر، هرگز جدال دو عنصر خوبی و بدی از نظر دور نیست که ریشههای این تعارض را باید در جوهر ذاتی قهرمانان جستوجو کرد.
«اشپیگل»میگوید: «اسفندیار پهلوان دینی موبدان است که از رستم از هر حیث برتر بوده و در جنگ با رستم که بنابر معلوم از طرف مادری بازماندهی ضحاک است بالاخره با کمک جادو شکست مییابد».
اما میبینیم که فردوسی در شاهنامه رستم را به عنوان یک فرد قهرمان، جوانمرد و خداپرست ترسیم کرده است که حتا زمانی هم که میخواهد تیر آلوده به زهر را به چشم اسفندیار بزند، خود را میخواهد در برابر خداوند و عقاب او تبریه کند.
فردوسی میگوید:
پس آنگه نهادی ورا در کمان سر خویش کردی سوی آسمان
همی گفت ای داور ماه و هور فزایندهی دانش و فر و زور
تو میبینی این پاک جان مرا روان مرا هم توان مرا
که من چند کوشم که اسفندیار مگر سر بگرداند از کارزار
به باداَفره این گناهم مگیر تو ای آفرینندهی ماه و تیر
به عقیدهی اشپیگل و بزرگانی چون او، تخمه و نژاد رستم که با سلالهی اهریمن (آژیدهاک) آمیختگی دارد، تاثیر خود را در عمل رستم آشکار میکند. اما به نظر فردوسی، رستم در شاهنامه فطرتی پاک و نجیب دارد و مانند دیگر پهلوانان خداپرست است. بااینکه رستم وظیفه داشت از اسفندیار که جوانی شایسته و باایمان و نمایندهی پادشاه است، اطاعت کند، این اطاعت از فرمان (یعنی بهبندکشیدهشدن او) به دست اسفندیار و دستبستهرفتن نزد پادشاه، برای رستم سخت گران و غیرقابلتحمل است، هرچند سیمرغ و زال پدر رستم هر دو پیشگویی کردهاند که هر کسی اسفندیار را بکشد، در این جهان به رنج و بدبختی دچار شده و در جهان دیگر نیز سخت مجازات خواهد شد. زیرا اسفندیار با دلاوریهای خود برای کیش اهورایی رویینتن شده است و از سوی دیگر، با گذراندن «هفت خوان» خطرناک برای کشور ایران فداکاری کرده است.
این پیشگویی که سیمرغ و زال میکنند، انعکاسی از عقاید موبدان است، اما فردوسی به نظر موبدان چندان اهمیت نداده است، گذشته از این، ارتباط رستم با سیمرغ که از پدر به او به ارث رسیده است. بههیچوجه مورد سوءظن نیست، زیرا این مرغ شگفتانگیز و معجزهآسا نیز خداپرست است.
هدف فردوسی از مقایسهی موجودات اهورایی با اهریمنی، اتخاذ راه راست و بهرهگرفتن از نتیجهی این مبارزات و تعارض است که درنهایت گزینش راه مستقیم و مبارزه با بدیها و نابهسامانیها و آزادی از چنگ دیوان و اهریمنان است.
بههرحال آنانی که مرتکب گناه شدهاند، باید کیفر شوند.
در حماسههای «هومر» نیز وضع مشابهی با شاهنامه وجود دارد، با این تفاوت که هدف در شاهنامه عالیتر و عمق انسانی آن بیشتر است. مثلن در ایلیاد (Ilyad) هم پاریس (Paris) پسر پریام (Priam) پادشاه «تروا» بعد از مهمانشدن بر منلاس (Menelas) برادر پادشاه یونان زن او هلن (Hellen) را میفریبد و میرباید.
سران قبایل و ساکنان شهرهای یونان وظیفهی خود میدانند که برای گرفتن انتقام و رفع توهین گرد پادشاه خود آگاممنون (Agamemnon) جمع شوند و او را در جنگ بر ضد تروا یاری دهند و در اودیسه Odise نیز اولیس Ulis که یکی از پهلوانان جنگ ترواست و همه میپندارند که او مرده است، پس از سالها سرگردانی به خانهی خود بازمیگردد و زن خود را از دست خواستگارانی که میخواستند جای او را بگیرند، بازمیگیرد و آنها را به کیفر خود میرساند.
نکتهی قابلتوجه این است که در ایلیاد و اودیسه نزاع بیشتر بر سر زن است و در شاهنامه انگیزهی جنگ عمیقتر و انسانیتر است.
در سراسر شاهنامه، اختلاف بر سر زن پیش نمیآید، مگر یک بار در شکارگاه و این دختر، همان مادر سیاوش است که به کاووس میسپارند.
فناپذیری و چشمه زندگی
تصویرپردازی انسانها و محیط اطراف آنها در ادامهی داستان رستم قابلتوجه است. مثلن در خوان پنجم، رستم وقتی به راهنمایی «اولاد» در راه مازندران، مکان دیو سپید را مییابد، ناچار میشود، دویست فرسنگ از میان دو کوه خطرناک بگذرد؛ این راه با دویست چاه عمیق نامگذاری شده که دوازده هزار دیو نگهبان آن هستند. رستم از آنجا میگذرد و به رودخانهای میرسد که عرض آن دو فرسنگ است و مرزبانش دیوی است.
رستم همهی این مراحل خطرناک را میگذراند و سرانجام پیروزمندانه از جنگ دیوان رهسپار مازندران میگردد. در این جنگها رستم با موجوداتی به نام دیو روبهروست که چیزی بین انسان و حیوان هستند.
پیش از این از همنژادبودن ایرانیان و تورانیان سخن به میان آوردیم و دلایلی مختصر در این مورد ذکر کردیم. بنابر نوشتهی جغرافیدانان قدیم، توران همان ناحیهی ماوراءالنهر است. در شاهنامه نیز رودخانهی جیحون مرز ایران و توران نامیده شده است.
از مندرجات کتاب اوستا نیز چنین استنباط میشود که کشور توران همان مملکت خوارزم و نواحی آن سوی جیحون بوده است و اشاره کردیم که این بخش ایران را فریدون به یکی از پسرانش به نام تور داد و بخش غربی این کشور به سلم پسر دیگرش بخشید که سرزمین سرمتها (Sarmat) بود، که قلمروشان از شمال شرق دریاچهی آرال شروع شده، تا رود ولگا امتداد مییافته است و در شاهنامه، قلمرو سلم کشور روم ضبط شده است.
یکی از دلایل همنژادبودن ایرانیان با تورانیان، این است که در کتاب اوستا همچنان که ایران مورد ستایش قرار میگیرد، توران نیز ستوده میشود. در یکی از بخشهای قدیمی اوستا (فروردین یشت) آمده است:
فروهر پاکدین ارجهوت (Arejahvat) پسر تو را میستاییم و نیز گفته شده فروهر مردان و زنان را پاک شمریم و (سلم) را میستاییم.
از این گونه شواهد برمیآید که سه ناحیهی ایران، توران و هند (آریاییهای این مناطق)، چنان به هم نزدیک بودهاند که در آثار دینی و آداب و رسوم مشترک آنها، کاملن منعکس است. از موضوع دور نشویم. پیشتر، بحث از موجودیت سیمرغ به میان آمد و گفتیم، سیمرغ موجودی است انساننما و او تنها کسی بود که توانست افسانهی فناناپذیری اسفندیار را زایل کند.
جنگ رستم با اسفندیار، یکی از پرمخاطرهترین مراحل زندگی رستم است، زیرا اسفندیار پرگشتاسب یکی از قهرمانان دین بهی و کمربستهی زرتشت است که هیچ سلاحی به او کارگر نیست و در واقع باید گفت که رویینتن و بیمرگ و شکستناپذیر است. اما توانایی سیمرغ چنان است که این قدرت را درهم میشکند و رستم را بر او چیره میکند.
یکی از آرزوهای انسان از آغاز آفرینش فناناپذیربودن (immortlity) و آسیبناپذیری بوده است و آدمی در طول حیات خود، پیوسته درصدد بوده، تا آنجا که ممکن است از عمر طولانی برخوردار گردد و اگر بتواند به حیات ابدی دست یابد.
داستانهایی مانند یافتن آب حیات (چشمهی زندگی) و رسیدن به عمر جاوید از قبیل داستان خضر و اسکندر، از همین مقوله است. در ادبیات جهان و در میان ملتهای کهن تاریخ، کسانی هستند که همین ویژگی را دارا هستند.
داستان گیل گمش یکی از این حماسههاست و مفهوم آن رویینتنشدن است، یعنی انسانی یافت شود که بتواند آسیبناپذیر و بیمرگ باشد. اما میبینیم که جوهرهی این داستان هم سرانجام به فلسفهی چارهناپذیری مرگ منتهی میشود.
از آن جمله حماسهی آشیل (Asil) یا اخیلیوس (Axilleus) از خدایان یونان باستان است که پسر تتیس و پله (pelee) ، مشهورترین قهرمانان یونان در داستان ایلیاد است. او هکتور را به قتل میرساند، اما عاقبت به دست پاریس (paris) به سبب تیر مسمومی که به پایش میزند، کشته میشود.
آشیل، به دست مادرش که از «ایزدان» بود، در آب رودخانه استیکس (Styx) غسل میکند و رویینتن میشود. به این معنا که مادرش پاشنهی پای او را میگیرد و همهی بدن او را در آب فرو میبرد. بدن آشیل رویین میشود، جز پاشنهی پایش که در دست مادر است.
دیگر، زیگفرید (Siegfried) قهرمان حماسهی بیبلونگن است که با کشتن اژدهای سهمگین و تماس بدنش با پوست اژدها رویین شده و او نیز به واسطهی آسیبپذیری یک نقطه از بدنش کشته میشود و. . .
از این افسانهها در میان ملتهای کهن بسیار است که داستان اسفندیار را در حماسههای ایران باستان، میتوان از همین قبیل دانست، زرتشت پیامبر به اسفندیار انار میدهد که از میوههای متبکر است و او را رویینتن میکند.
در «زراتشتنامه» که از مآخذ کهن سرچشمه گرفته، چنین آمده است که زرتشت به وسیلهی چهار مادهی متبرک، چهار تن را رویین کرد.
بوی گل را به «جاماسب»، شمشیر را به «پشوتن»، شراب را به «گشتاسب» و انار را به «اسفندیار» داد، که هر چهار نفر دارای زندگی جاوید شوند. شاید شراب که آشامیدنی است، با آب مقدس هم نسبت داشته باشند. و میبینیم که در بین یونانیان، آب رودخانه مقدس و در ادبیات اسلامی چشمهی زندگی است، که خضر و اسکندر در پی آن میروند و سپس در ادبیات عرفانی ما این چشمهی زندگی است که به صورت سمبل درآمده و نقش بزرگی در آفرینش تمثیلهای عرفانی دارد. در اوستا، سیمرغ بر درخت شگفتآور و ویسپویس (Vispois) آشیانه دارد. این درخت در میان دریای فراخکرت است و بذر همهی نهالها از آن است.
در صفحهی ١۵١ «داستان داستانها» نوشتهی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن به نقل از تعبیر شیخ شهابالدین سهروردی چنین آمده:
«تعبیری که شیخ اشراق، سهروردی از سیمرغ در همین ماجرای رستم و اسفندیار دارد، مبین خاصیت «جلوهی حق»بودن اوست که چشم خامان را تیره میکند. او مینویسد: در سیمرغ آن خاصیت است که اگر آیینهای یا مثل آن بر زیر سیمرغ دارند، هر دیده که در آن آیینه نگرد، خیره شود. زلال جوشنی از آهن بساخت، چنانکه جمله مصقول [صیقلزده] بود و در رستم پوشانید و خودی مصقول بر سرش نهاد. آیینهای مصقول بر اسبش بست. آنگه رستم را از برابر سیمرغ به میدان فرستاد.
اسفندیار را لازم بود، درپیش رستمآمدن. چون نزدیک رسید، پرتو سیمرغ بر جوشن و آیینه افتاد. از جوشن و آیینه، عکس بر دیدهی اسفندیار آمد، چشمش خیره شد، هیچ نمیدید. توهم کرد و پنداشت که زخمی به هر دو چشم رسید، زیرا که دگر آن ندیده بود، از اسب درافتاد و به دست رستم هلاک شد.»
چنانکه ملاحظه میشود، شیخ اشراق در تاویل خود از ماجرای رستم و اسفندیار، حق به رستم داده است، چه او را از پشتیبانی «تجلی حق» (به صورت درخشش تن سیمرغ) برخوردار داشته است.
در منطقالطیر عطار، نهایت آرزوی مرغان که در واقع سالکان طریقند، رسیدن به جایگاه سیمرغ است که مقصد نهایی عارفان است و برای نیل به این مقصود، مرغان نیاز به راهنما و در اصطلاح عرفان، پیر یا مرشد دارند، زیرا طی طریق با مواجههشدن با هفت وادی خطرناک که عطار آن را هفت شهر عشق نامیده، طاقتفرساست.
این است که مرغان نزد هدهد میروند. این هدهد همان پوپک (شانهبهسر) است که این مقامات را پیموده، بیابانها را گشته، سفرها کرده و پیک سلیمان بوده است. او با مرغان سخن میگوید و آنان را برای این سفر روحانی آماده میکند.
شخصیتهای انسانی در قالب حیوان
تاکنون سخن از سیمرغ بود و نقش او در ادبیات حماسی و عرفانی زبان فارسی. در آثار دیگری مانند: کلیله و دمنه، مرزباننامه، سندبادنامه، هزار و یک شب، طوطینامه و بسیاری از داستانهای مثنوی مولوی، عطار و سعدی و دیگر شاعران و نویسندگان زبان فارسی، منابع عظیمی از افسانهها مشاهده میشود که در آنها نقش جانوران و پرندگان همانند انسانهاست. به عبارت دیگر همهی این حیوانات تصویری از اعمال خوب و بد انسانها هستند.
در بعضی از این آثار که حیوانات نقشآفرین هستند، آنچنان در شخصیتهای گوناگون انسانی مستحیل میشوند، که خواننده در حین داستان فراموش میکند که این بازیگران موجوداتی جز انسانند و با سرنوشت آنها چنان جدی و منطقی برخورد میکند که همهچیز باورش میشود. تعمق میکند، میاندیشد، از عالم خیال به جهان واقعی و سرنوشت حقیقی انسان انتقال مییابد و خلاصه آنکه خود را در مقام شخصیتهای داستان قرار میدهد.
بزرگترین اثر جاوید و ارزندهی زبان فارسی از این گونه تألیفات، کتاب «کلیله و دمنه» است.
همانطور که میدانیم، اصل این کتاب به زبان هند باستان (سنسکریت) بوده، که در قرن سوم میلادی به وسیلهی برهمنی ویشنویی که در کشمیر میزیسته، جمعآوری شده و موضوع آن درواقع، آموختن فن زندگی به شاهزادگان و فرمانروایان است.
منبع دیگر کتاب، مجموعهی عظیم مهابهاراتا (mahabgarata) است، که یکی از آثار پرحجم ادبی دنیا محسوب میشود و شامل ٢۵٠٠٠٠ بیت است. درحالیکه شاهنامه فردوسی ٦٠ هزار و «ایلیاد» (ilyad) هومر بیش از ١٠ هزار و اودیسه (odise) در حدود ٢٠ هزار بیت دارد.
ابیات مهابهاراتا، در یک زمان جمعآوری نشده، بلکه در زمانهای مختلف و به دست مؤلفان مختلف گردآوری شده است. تقدس این کتاب نزد هندوان باستان از کتاب «ودا» (veda) که کتاب دینی و مقدس هندوان است نیز بیشتر است.
اصل کتاب کلیله و دمنه که به زبان هندی پنجه تنتره (pancatantara) نامیده میشد و به معنای «پنج اندرز» است، فقط شامل پنج باب یا داستان بوده که بنابر مشهور در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی و به وسیلهی «برزویه طبیب مروزی» که پدرانش اهل شیراز بوده و خود در مرو نشوونما یافته بود، از هندوستان به ایران آورده شد. برزویه این کتاب را به زبان پهلوی برگردانده. البته برزویه نیز مطالبی بر آن افزوده که مهمترینش باب نخستین کلیله و دمنه فعلی یعنی «باب برزویه طبیب» است که شرح وقایع زندگی خود اوست.
پنج باب پنجه تنتره عبارتند از: باب شیر و گاو، باب دوستی کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهو، باب بوف و زاغ، باب بوزینه و باخه، باب زاهد و راسو.
ناگفته نماند که متن ادبی پنج باب از زبان سانسکریت به فارسی معاصر، توسط دکتر پروفسور «ایندوشیکر» استاد مدعو کرسی زبان هندی و سنسکریت در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ترجمه شد.
متن کتاب برزویه در قرن دوم دوره اسلامی (حکومت عباسیان)، به وسیلهی «روزبه پارسی» (ابن مقفع) از پهلوی به زبان تازی گردانده شد. ابن مقفع نیز ابواب و مطالبی بدان افزود و آن را کتاب کلیله و دمنه نامید. ابن مقفع با ترجمهی استادانه و توانای خود، اثری به وجود آورد، که قرنها در آثار ادبی عرب بیمانند بود، تا جایی که بعضی از ادبا و کارشناسان عرب پنداشتهاند کتاب کلیله و دمنه ساختهی خود ابن مقفع است.
در عهد بهرامشاه غزنوی کتاب ابن مقفع به وسیلهی ابولمعالی نصراللّه بن احمد که منشی دیوان پادشاه بود، ترجمه شد. کلیله و دمنه نصراللّه بن احمد را میتوان یکی از شاهکارهای بزرگ نثر زبان فارسی دانست و این همان کتابی است که دهها بار به زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و شهرت جهانگیر یافته است.
برزویه در کتاب پنجه تنتره، تمام مطالب کتاب را از زبان دانشمندی به نام «بیدپای» نقل میکند که بنا به خواهش پادشاهی به نام «دابشلیم» است که از رایان هندی است. این داستانها که از زبان حکیمی فرزانه نقل میشود، حاوی مطالب اخلاقی و حکیمانه است که نواقص نفسانی و عواطف آدمی را آشکار میکند و درواقع دستورالعملی برای رستگاری انسانهاست که در شخصیت و به زبان حیوانات بیان میشود.
در شرح اغلب این داستانها، مسالهی تضاد (پارادوکس) به چشم میخورد، دوستی و دشمنی، خیانت و وفاداری، نگاهداشت عهد و پیمان، خودخواهی و جاهطلبی، ازخودگذشتگی و ایثار و. . . همه از ویژگیهای انسان است که قهرمانان داستان از خود بروز میدهند. اینها درواقع تحلیلی «روانشناختی» و «جامعه شناختی» از آن روزگاران است که بسیاری از آنها با خصوصیات و مسایل اجتماع امروز قابلانطباق هستند.
موضوعات پنج باب پنجه تنتره عبارتند از: جدایی دوستان، بهدستآوردن دوستان صادق و یکدل، جنگ بوفان و زاغان، ازدستدادن مزایای مکتب، فاعل اعمال نسنجیده.
ابن ندیم مورخ معروف، کلیله و دمنه را دارای ۷١ یا ٨١ باب میداند و باید دانست که کلیله و دمنهی نصراللّه منشی در حالحاضر دارای همین تعداد ابواب است و درواقع آنچه امروز به نام کلیله و دمنه در دست ماست، کتابی است مفصل و کامل که با پنجه تنترهی هندی قابلمقایسه نیست و فقط میتوان پنجه تنتره را پایه و موجد این کتاب دانست.
در اولین باب اصلی کلیله و دمنه یعنی باب شیر و گاو (باب الاسد و الثور)، رای هندی از برهمن میخواهد، مثل دو دوستی را بیان کند که با سعایت یک سخنچین، دوستی آنها به دشمنی بدل میشود و به عداوت و مفارقت میکشد.
این باب چنین آغاز میشود:
«رای هند فرمود برهمن را که: بیان کن از جهت من مثل دو تن که با یکدیگر دوستی دارند و به تضریب نمام خائن بنای آن خلل پذیرد و به عداوت و مفارق کشد. سپس برهمن با آوردن داستان بازرگان، به بیان داستان اصلی شیر و گاو میپردازد: بازرگانی که مال بسیار داشت، پسرانش بزرگ شدند، اما از کسب اعراض کردند و دست اسراف به مال پدر دراز کردند. بازرگان چند اندرز به آنها داد، پسران بازرگان نصیحت پدر را پذیرفتند و پسر بزرگ او روی به تجارت آورد و سفر دور اختیار کرد. با او دو گاو بود که یکی را «شتربه» و دیگری را «بندبه» مینامیدند، در راه زمین پرگِلی پدید آمد و شتربه در آن فرو رفت و در گل بماند. پسر بازرگان کسی را به مراقبت او برگماشت تا گاو را مراقبت کند و پس از بهبود گاو به بازرگان بپیوندد. آن مرد یک روز از گاو مراقبت کرد، اما خسته شد و گاو را در آنجا رها کرد و رفت.
پس از آنکه گاو سلامت و نشاط خود را بازیافت، به چرا مشغول شد و در حالت نشاط بانگ برداشت. این صدا به گوش شیر سلطان جنگل که در آن نزدیکی بود، رسید و از اینجاست که داستان شیر و گاو آغاز میشود.
اما بهجز شیر و گاو، آنکه نقش موثری در این داستان ایفا میکند، روباهی جاهطلب و تیزهوش و مکار به نام دمنه است که با برادر هوشمند خود کلیله، به حالت گمنامی در میان وحوش زندگی میکنند.
صدای گاو هر روز رساتر میشود، و این صدا که شیر هرگز مانند آن را نشنوده بود، رعب و وحشتی در او پدید آورد، زیرا شیر صاحب صدا را از خود قویتر میداند و از آن میترسد که موجودی قویتر جای او را بگیرد و به آقایی و حکومتش خاتمه دهد.
شیر ترس خود را از اطرافیان پنهان میدارد. دمنه که حیوان تیزهوشی است به این راز پی میبرد و آن را با برادر خود کلیله در میان میگذارد و نظر او را در مورد نزدیکی خود با پادشاه به این بهانه جویا میشود.
کلیله نیز که مانند دمنه باهوش و زیرک است، اما طبع ماجراجویانه و گستاخی دمنه در او نیست، به برادر خود میگوید:
«ما بر درگاه این مَلِک آسایشی داریم و طعمهای مییابیم و از آن طبقه نیستیم که بر مفاوضت ملوک مشرف توانند شد. از این حدیث در گذر، که هر که بهتکلف کاری جوید که سزاوار آن نباشد، بدو آن رسد که به بوزینه رسید».
گفت: چهگونه؟
گفت:«بوزینهای درودگری را دید که بر چوبی نشسته بود و آن را میبرید و دو میخ در پیش او، هرگاه که یکی را بکوفتی دیگری که پیشتر کوفته بودی برآوردی. در این میان درودگر به حاجتی برخاست. بوزینه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود. اثنیین او در شکاف چوب آویخته شد و آن میخ که در کار بود پیش از آنکه دیگری بکوفتی برآورد. هر دو شق چوب به هم پیوست، اثنیین او محکم در میان بماند، از هوش بشد. درودگر باز رسید. وی را دستبردی سره بکرد تا در آن هلاک. و از اینجا گفتهاند: «درودگری کار بوزینه نیست».
دمنه این داستان را شنید، اما به کلیله گفت: «بدانستم، لیکن هر که به ملوک نزدیکی جوید، برای طمع قوت نباشد که شکم به هر جای و به هر چیز سیر شود. . . فایدهی تقرب به ملوک رفعت منزلت است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان و قناعت از دنایت طبع و قلت مروت باشد. . . و هر که را همت او طعمه است در زمره بهایم محدود گردد. چون سگ گرسنه به استخوانی شاد شود و به پارهای نان خشنود گردد و شیر باز اگر در میان شکار خرگوش گوری ببیند، دست از خرگوش بدارد و روی به گور آرد».
و در ادامه دمنه میگوید: «و هر که به محل رفیع رسید، اگر چون گل، کوتاه زندگانی باشد، عقلا آن را عمر دراز شمرند. . . و آنکه به خمول راضی گردد، اگرچه چون برگ سرو دیر پاید، به نزدیک اهل فضل و مروت وزنی نیارد».
«کلیله گفت: شنودم آنچه بیان کردی. لکن به عقل خود رجوع کن و بدان که هر طایفهای را منزلتی است و ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را مرشح توانیم بود. . . »
آنچه در این گفتوشنود مهم است، شخصیت متفاوت این دو روباه یا بهاصطلاح دو شگال است. هر دو باهوش و زیرکند. هر دو خردمند و باریکبین و آیندهنگرند، اما میبینیم از نظر فکری، دمنه نقطهی مقابل کلیله است، درحالیکه هر دو از یک خانوادهاند و در یک محیط پرورش یافتهاند. دمنه هرگز راه کلیله را نمیپسندد و از مشکلات و مخاطراتی که او را تهدید میکند، نمیهراسد.
در این داستان که مباحثه و مجادلهی کلیله و دمنه به طول میانجامد، خواننده کلیله را موجود محتاط و دوراندیشی تصور میکند که با کمپلکسهایی ناشی از خودکمبینی و ناچاری در برابر قدرت هنجارها و انگارهها روبهروست و معتقد است که حد و مرز و دیواری در میان افراد اجتماع کشیده شده که هر فردی از طبقه و محدودهی خود نمیتواند تجاوز کند و پای فراتر نهد، تا بتواند با سازش با نیازها، واقعیت موجود را درک کند.
اما دمنه راهی را میپیماید که حاصل پارادوکس این معنا است و میخواهد فرصتی بیابد تا از واقعیتهای ناکامروا فاصله بگیرد و اگرچه برای مدتی کوتاه، وظیفهی خود را برای رعایت هنجارهای حاکم از یاد ببرد و به تحرک و خلاقیت خود مجال خودنمایی دهد و از طریق گستاخی و ماجراجویی به خلاقیتهای شجاعانه خود دست باید.
آنچه در این داستان زیبا و شگفتانگیز است، قدرت و توانایی در ترسیم و بهاجرادرآمدن عناصری است که در انیمیشن بسیار موردتوجه است، مانند: انساننمایی، شخصیتپردازی، استفاده از قراردادهای اجتماعی، نقش فانتزی و واقعیتنمایی.
شخصیتها در کنش و تقابل با یکدیگر
در کتاب کلیله و دمنه مسایلی از قبیل دوستیهای ناپایدار و دوستیهای ثابت و قابلاعتماد، تعامل هنجارها و تنشهای ناهنجار، ناشکیبی و شکیبایی، وفای به عهد و بدعهدی و. . . همه و همه در آفرینش شخصیتها دخالت دارد.
کلیله، دمنه را از نزدیکشدن به دربار پادشاهان برحذر میدارد، اما دمنه در جواب میگوید: «فایدهی تقرب به ملوک، رفعت منزلت است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان و قناعت از دنایت همت و قلت مروت باشد. و هر که همت او طعمه است، در زمرهی بهایم معدود گردد.» و دمنه در ادامهی این سخنان میگوید: «هدف من رسیدن به مقام بلند است و آن که به خمول راضی گردد، اگرچه چون برگ سرو دیر پاید، به نزدیک اهل فضل و مروت، وزنی نیارد.» کلیله همهی سخنان او را میشنود، اما دست از اندرز و بازداشتن او برنمیدارد. دمنه هدف خود را دنبال میکند و از همهی مقتضیات و وقایع به نفع خود استفاده مینماید، تا آنکه خود را به شیر معرفی میکند و آنچنان به او نزدیک میشود، که مورد اعتماد کامل شیر قرار میگیرد و جایگاهی بس رفیع به دست میآورد،
اما پس از مدتی«شتربه» (گاو) جای دمنه را میگیرد و این امر حسادت دمنه را برمیانگیزد، دمنه با حیله و چارهجویی، به دشمنی شیر و گاو دامن میزند، تا آنکه شیر و گاو با هم مواجه شده و در نتیجه گاو کشته میشود. دمنه گاو را به قیام علیه شیر متهم میکند و آنچنان در شیر میدمد، که شیر خود را برای جنگ با گاو آماده میکند، مثلن به شیر میگوید: «هرگاه که این غدار مکار بیاید، آماده ساخته باید بود تا فرصتی نیابد و اگر بهتر نگریسته شود، خبث عقیدت او در طلعت کژ و صورت نازیبایش مشاهدت افتد؛ که تفاوت میان ملاطفت دوستان و نظرت دشمنان ظاهر است و پوشیدن آن بر اهل تمیز متعذر.» و به شتربه نیز میگوید: «چون به نزدیک او [شیر] روی، علامات شر بینی، که راست نشسته باشد و خویشتن را برافراشته و دم بر زمین میزند.»
شتربه گفت: «اگر این نشانها دیده شود، حقیقت عذر از غبار شبهت بیرون آید.» بعد از آن که شیر گاو را میدرد، دمنه احساس میکند که میتواند نفس راحتی بکشد و دوباره جایگاه اصلی خود را باز مییابد. اما این منصب نیز برای دمنه نمیپاید و همچنانکه برادرش کلیله گفته بود بهزودی تباه میشود و راز مکر دمنه را به محاکمه میکشاند، قضات او را محکوم میکنند. دمنه به زندان میافتد و در نهایت خواری و گرسنگی و ناتوانی میمیرد. در دیگر بابهای کلیله و دمنه تضاد و واکنشهای زیادی از این قبیل دیده میشود که هر کدام، میتواند موضوع جداگانهای از یک عکسالعمل مثبت یا منفی باشد. در این کتاب مسایلی از قبیل دوستیهای ناپایدار که منجر به دشمنی میشود، دوستیهای ثابت و قابلاعتماد، تعامل هنجار و تنشهای ناهنجار و شخصیتهای بدمنش و نیکسیرت، وفای به عهد و بدعهدی و نابهکاری، ناشکیبی و شکیبایی، تثبیت شخصیت و فرصتطلبی و بالاخره هنجارستیزی و بههنجاری، همه و همه در آفرینش شخصیتها دخالت داشته است. و این حیواناتند که در لباس انسانها ظاهر میشوند و یک انیماتور میتواند با الهام از هر یک از این پرسوناژها، به خلق اثری تازه بپردازد که همهی عناصر یک فیلم پویانمایی، در آن مشاهد شود و وسیلهای برای شکوفایی میراث ادبی و معرفی آن به علاقهمندان هنر باشد.
مثلن دمنه یک شخصیت مکار، فرصتطلب و ماجراجوست، که در راه رسیدن به اهداف غیرمنطقی خود، از هیچ کوششی فروگذار نمیکند و برای رسیدن به هدف نادرست خود به هر دستآویزی، دست مییازد و آنگاه که کلیله او را از ادامهی این راه برحذر میدارد و میگوید: «. . . چهگونه در هلاک گاو سعی توانی پیوست و او را قوت از تو زیادت است و یار معانی نشاید نگریست، که بنای کارها به قوت ذات و استیلای اعوان نیست و گفتهاند: آنچه به رأی و حیلت توان کرد به زور و قوت، دست ندهد». سپس داستان «زاغ و مار» را برای اثبات نظر خود بیان میکند: «آوردهاند که زاغی بر بالای درختی خانه داشت و در آن حوالی سوراخ ماری بود، هرگاه که زاغ بچه بیرون آوردی، مار بخوردی، چون از حد بگذشت و زاغ درماند، شکایت آن بر شگال که دوست وی بود، بکرد و گفت: میاندیشم که خود را، از برای این ظالم جان شکر باز رهانم.
شگال پرسید که: به چه طریق قدم در این کار خواهی نهاد؟ گفت: میخواهم که چون مار در خواب شود، ناگاه چشم جهانبینش برکنم، تا در مستقبل، نور دیده و میوهی دل من از قصد او ایمن گردد، چه خردمند قصد دشمن بر وجهی کند که در آن خطر نباشد و زینهار تا چون ماهیخوار نکنی که در هلاک پنج پایک سعی پیوست و جان عزیز خویش به باد داد. زاغ پرسید که چهگونه؟ گفت:. . . و سپس داستان مرغ ماهیخوار و پنچ پایک (خرچنگ) را برای او بیان میکند. نویسندهی کلیله و دمنه در این داستان از پنج پایک، قهرمانی خلق میکند که با شجاعت و فداکاری و ازخودگذشتگی، انتقام ماهیان را از ماهیخوار میگیرد. دمنه با بیان داستان پنج پایک میخواهد کلیله را متقاعد کند بر اینکه، انسان با فکر و چارهاندیشی میتواند کاری کند که هرگز با داشتن قدرت و توانایی ظاهری و پشتیبانی یاران و امکانات مادی از او ساخته نیست.
در این داستان، دو شخصیت متمایز در برابر هم قرار گرفتهاند. یکی ماهیخوار است که به هنگام عجز، به صورت شخصیتی قاهر و مکار درآمده که میخواهد، زندگی خود را با کشتار و مرگ زیردستان تأمین کند، ازاینرو غمناک در کنار برکه مینشیند و هنگامی که پنج پایک از آنجا میگذرد، خود را مظلوم و مغموم نشان میدهد، آنچنان که پنج پایک هرگز او را چنین ندیده بود. پنج پایک علت این اندوه را میپرسد و میگوید: تو را غمناک میبینم!؟ ماهیخوار با حیله داستانی از خود میسازد و اظهار میدارد: «چهگونه غمناک نباشم که غذای من یک دو ماهی بود که هر روز از این برکه شکار میکردم، امروز دو صیاد از اینجا گذشتند، یکی از آنها به دیگری گفت: «در این آبگیر ماهی بسیار است، تدبیر ایشان بباید کرد» دیگری گفت: «فلان جای بیشتر است، چون آنها را شکار کردیم به اینجا میآییم.» اگر حال اینگونه باشد، باید دست از جان بردارم و به رنج گرسنگی، بلکه مرگ تن بدهم. . .
پنج پایک نزد ماهیان میرود و آنان را خبر میکند، همه برای مشورت نزد ماهیخوار میآیند و معتقدند، کسی که مورد مشورت قرار میگیرد، امین است و از او التماس میکنند که چارهای بیندیشد. ماهیخوار میگوید: «من در این نزدیکی آبگیری را میشناسم که بسیار باصفا و درعینحال از دسترس صیادان دور است. اگر بتوانیم از اینجا نقلمکان کنیم و به آنجا رویم، از آسیب صیادان در امان خواهیم ماند، اما انتقال شما به آنجا دشوار، بلکه غیرممکن است. ماهیان با عجز و التماس از او کمک میخواهند و سرانجام ماهیخوار با پذیرش هزار منت با آنان، قرار میگذارد، هر روز چند تن از آنان را به آبدان ببرد. چون مدتی گذشت، پنج پایک نیز نزد ماهیخوار آمد و از او تقاضا کرد که به آنجا منتقل شود. ماهیخوار او را در منقار گرفت و روی بدان محل نهاد. پنج پایک، در اوج هوا از دور استخوان بسیار دید و فهمید که بر سر ماهیان چه آمده است!؟
با خود اندیشید که: «خردمند چون دشمن را در مقام خطر بدید و قصد او در جان خود مشاهدت کرد، اگر کوشش فروگذارد، خون خویش سعی کرده باشد و چون بکوشد، اگر پیروز آید، نام گیرد و اگر برخلاف آن کاری اتفاق افتد، باری کرم و حمیّت و مردانگی و شهامت او مطعون نگردد و با سعادت شهادت، او را ثواب مجاهدت فراهم آید.» پس خود را به گردن ماهیخوار افکند و حلق او را بفشرد. ماهیخوار بیهوش بر زمین فرود آمد و یکسر به زیارت مالک رفت. سپس آمد و ماهیان را از ماجرا آگاه گردانید. ماهیان شاد شدند و مرگ ماهیخوار را عمری دوباره شمردند و آنگاه در غم یاران گذشته به سوگ نشستند.
اینها نمونههایی از ادبیات منثور و منظوم ماست که شاید کتاب کلیله و دمنه یکی از قدیمترین منابع زبان فارسی است و اینگونه منابع، در ادبیات ملتهای دیگر نیز وجود دارد. مسایلی از نوع تجلیات جامعهشناختی و روانشناختی نیز در این متون یافت میشود که این واقعیات از راه روایت داستان ما را به وجود پرسوناژهای گوناگون رهنمون میشود و میتوانیم به عناصر تکنیکی آنها دست یابیم، اگرچه در پندار ما این عناصر قدیمی، کهنه مینماید و شاید بیندیشیم که با استفاده از این منابع، راه به جایی نخواهیم برد. اما علیرغم این تصور، باید دانست که همین مایههای قدیمی که در میان اقوام و ملل وجود دارد، میتوانند دستمایهی خلق اثری تازه شوند و از بازسازی و رنگآمیزی تازه، آنها را در قالب تصویرهای متحرک کشید و از آنها کاراکترهای تازهای ساخت که خالی از شگفتیهای تازه و جالب و مناسب با زمان نباشد. آنچه قابلاهمیت است، دستیابی به عناصر تکنیکی این روایات و داستانهاست.
تعارض نیکی و بدی در قالب شخصیتهای تخیلی
پیش از این، از هدف فردوسی در شاهنامه سخن گفتیم و یادآور شدیم که نظر فردوسی از مقایسهی موجودات اهریمنی با اهورایی، اتخاذ راه راست و بهرهگرفتن از نتیجهی مبارزات و تعارض آنها است، درنهایت گزینش و تمایز هدفهای انسانی و مبارزه با بدیها و نابهسامانیها و آزادی از چنگ دیوان و اهریمنان است.
شخصیتهای نیک و بد شاهنامه، اعم از ضحاک و فریدون، سیاوش و سودابه، سلم و تور و ایرج، یا شخصیتهای تخیلی مانند دیو و اژدها، زن جادو و امثال آنها که همه آفریدگان اساتیری و افسانهای شاهنامهاند، پیوسته در تعارض و جدال با یکدیگرند، حتا زمین و آسمان نیز از این تأثیر در امان نیستند. در کتاب اوستا آمده است که ارواح پلید به کشوری که ایرانیان (آریاییها) در آن زندگی میکردند، ناگهان حمله کردند، زمین سرد شد و قبایل آریایی ناگزیر شدند به سرزمینهای دیگر مهاجرت کنند.
بنابر روایت «ودا» کتاب مقدس هندوان، این مهاجرت و پراکندگی در حدود سه هزار سال (سی قرن) قبل از میلاد مسیح بوده است، که در آن زمان قشر عظیمی از یخ ناگهان زمین را پوشاند و همهچیز منجمد شد. در اوستا آمده است: «در زمان «جم» اهورامزداد به او فرمان میدهد که چون یخبندان فراخواهد رسید، او باید پناهگاهی برای بقای موجودات در زمین بسازد.» پایان این یخبندان با فصل معتدلتری مصادف شد که آغاز بهار بود جمشید آن را به عنوان سال نو جشن گرفت و نوروز نامید.
در جنگهای طولانی ایران و توران که جنگ نماد راستی با نماد اهریمنی است، این نشانهها بهخوبی آشکار است. درحالیکه ایرانیان و تورانیان از یک نژادند و برخلاف تصور، تورانیان آنچنان که فردوسی گفته است همه ترک نیستند. افراسیاب پادشاه تورانزمین که نامش در «اوستا» فرنگرسین است و در پهلوی فراسیاک نامیده شده، خود پسر پشنگ، پسرزادهی سلم، پسر تور پسر فریدون است. و میدانیم که طبق روایت شاهنامه، فریدون پادشاه پیشدادی، پس از کنارهگرفتن از سلطنت، کشور خود را بین سه فرزندش، ایرج و سلم و تور تقسیم کرد که در این تقسیم خاک توران به تور واگذار شد و ایران به ایرج و نواحی غرب به سلم. نام فریدون و پدرش آبتین، در کتاب مقدس هندوان هم ذکر شده و در اوستا سلم، سییریم، تور، توییری و ایرج اثیری آمده است.
بههرحال، بسیاری از قهرمانان تخیلی شاهنامه، موجوداتی انساننما هستند یا در مرز انسان و حیوان قرار دارند. ضحاک از اینگونه شخصیتهاست. در کتاب «ودا» که نام فریدون و آبتین ذکر شده، اژدهای دوسر، به دست فریدون کشته میشود و این اژدها همان کسی است که به «آژدی دهاک» و در شاهنامه به ضحاک تبدیل میشود، که سرشت او با اهریمن و حیوان آمیخته است.
داستان سیمرغ، که زال را بر بلندای البرز پرورانید، خود یکی از تجلیات این موجودات انساننماست. او که از مرغهای اساتیری قوم آریاست، حتا در حماسههای چینی هم وارد شده است. «سکاها» قومی که از نزدیک چین تا نواحی شرقی و شمالی ایران کنونی را در تصرف داشتند، فرهنگ خود را در بین همسایگان گسترش دادند و میدانیم که خانوادهی رستم نیز از آنان بودهاند، زیرا رستم زادهی زابلستان است. نام سیمرغ در اوستا «سینا Saena » ذکر شده و مورد ستایش قرار گرفته است. در حماسههای ملی ایران، سیمرغ شخصیتی نیمهانسانی است، او پس از آن که زال را در چکاد البرزکوه میپرورد، مقداری از پرهای خود را به او میدهد، تا هر وقت نیازمند به کمک او شد، یکی از آنها را بسوزاند تا سیمرغ ظاهر شود و مشکل او را حل کند و میبینیم که رستم در نبرد با اسفندیار رویینتن، به یاری زال همین کار را میکند و با بهدستآوردن چوب گز، اسفندیار را میکشد.
مسألهی دیگری که بسیار جالبتوجه است، این است که سیمرغ علاوه بر مرغبودن، به عنوان مردی پارسا و خردمند هم شناخته شده، به این دلیل، نامش در فرهنگها به عنوان دانا و حکیم نیز آمده است.
در سمبلهای عرفانی ایرانی، سیمرغ، مظهر دانایی، فراست، کمال، روحانیت و مقصد نهایی عارفان است که در کوه افسانهای قاف زندگی میکند.
در منطقالطیر عطار، آنگاه که مرغان جمع میشوند و میخواهند به کوه قاف بروند، مقصد نهایی آنان دیدار سیمرغ است که فقط سی مرغ به این هدف نایل میشوند و در آنجا جلوهی سیمرغ بر آنان ظاهر میشود. در افسانههای چینی هم سیمرغ (سیان-هو) چنین نقشی دارد و جالب است که سیمرغ برای یافتن درخت گز، به کرانهی دریای چین سفر میکند و رستم را با خود میبرد.
اگر به داستانهای هفت خوان رستم و اسفندیار توجه کنیم، همین انساننمایی و شخصیتآفرینی مشاهده میشود. مثلن در هفت خوان، رستم با اینگونه موجودات روبهرو میشود و در خوان سوم که رستم در خواب است، اژدهایی به سراغ رخش میآید. رخش ناچار میشود چند بار رستم را از خواب بیدار کند و هر بار بلافاصله اژدها ناپدید میشود، تا آنجا که رستم به خشم میآید و رخش را تهدید میکند که اگر بار دیگر چنین کنی، سرت را از بدن جدا میکنم. بالاخره بار آخر که رستم سراسیمه از خواب برمیخیزد، با اژدها روبهرو میگردد و به او حمله میکند و جالب است که رستم و اژدها با یکدیگر گفتوگو میکنند و هر یک دیگری را تهدید میکند.
بدو اژدها گفت نام تو چیست که زاینده بر تو باید گریست
بدو داد پاسخ که من رستمم ز دستان سامم، نه از نیرمم
ببینی ز من دستبرد نبرد سرت را هماکنون در آرم به گرد
در خوان چهارم، رستم به دشت خرمی میرسد و در آنجا سفرهای گسترده و غذا و شراب میبیند، میپندارد که آن خوان ایزدی است، در این حال پیرزن جادو که خود را به صورت زن زیبایی در آورده، در برابر رستم ظاهر میشود. رستم خدای خورشید را میستاید که چنین نعمتهایی به او ارزانی داشته است، اما تا نام خدا را میبرد، رنگ چهرهی زن دگرگون میشود و به صورت زن جادو درمیآید که رستم با کمند او را میگیرد و سر از بدنش جدا میکند.
منابع:
١- اساتیر ایران، مهرداد بهار، انتشارات، بنیاد فرهنگ ایران، ١٣۴١، چاپخانه زر
٢- اساتیر یونان، بازنوشتهی راجر لنیلمن گرین، ترجمهی عباس آقاجانی، ویرایش دوم، سروش، تهران، ١٣۷٠
٣- ایران در عهد باستان، جلد اول، دکتر جواد مشکور، چاپخانهی سازمان تربیت معلم و تحقیقات تربیتی، تهران، ١٣۴٣
۴- داستان داستانها، رستم و اسفندیار، محمدعلی اسلامی ندوشن، چاپ دوم تهران، خرداد ٢۵٣٦
۵ -رویاهای بیداری- مجموعه گفتهها و نوشتهها دربارهی سینمای انیمیشن، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، گردآورنده و ویراستار مهدی فرودگاهی، چاپ اول، اسفندماه ١٣۷۷
٦- شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، انتشارات امیرکبیر، چاپخانهی سپهر تهران ٢۵٣۷، چاپ پنجم
۷- فرهنگ فارسی، دکتر محمد معین، انتشارات امیرکبیر، تهران، ١٣۵٨
٨- فرهنگ کوچک زبان پهلوی، د. ن. مکنزی، مدرس زبانهای ایرانی در دانشگاه لندن، ترجمهی مهشید میرفخرایی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول، تاریخ انتشار ١٣۷٣.
٩- فرهنگ سنسکریت، جلد اول، تألیف دکتر سید محمدرضا جلالی نایینی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران، ١٣۷۵
١٠- قصههای شاهنامه، به قلم ساسان فاطمی- انتشارات کوروش، چاپ دوم
١١- مثنوی معنوی مولانا جلالالدین محمد بلخی رومی، چاپ کلاله خاور، تهران ١٣١۵-١٣١٩
٢١- مولانا جلالالدین محمد بلخی -مقدمه، تصحیح، تعلیقات و فهرستها از: دکتر محمد استعلامی، چاپ سوم، ١٣۷۵ خورشیدی -انتشارات زوار
از: مجله فارابی، زمستان ١٣٨۵ – شمارهی ٦٢ (از صفحه ١٣٩ تا ١٦٦)