• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • دکتر مهدی علمداری جاندار‌نمایی و انسان‌پنداری در استوره‌های ایرانی و ادبیات فارسی

دکتر مهدی علمداری جاندار‌نمایی و انسان‌پنداری در استوره‌های ایرانی و ادبیات فارسی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

دکتر مهدی علمداریجاندار‌نمایی و انسان‌پنداری در استوره‌های ایرانی و ادبیات فارسی

افسانه‏‌ها،  نماد آرزوهای کهن

 اندیشه‌ی متأثر از آنیمیسم‏ (Animism) یا «جاندارپنداری» ما را از بسیاری ساخته‏‌های‏ شگرف ذهن بهره‌‏مند می‏سازد.  به عناصری‏ جان می‌‏بخشد که در جهان واقعی نسبت‌دادن‏ تحرک و پویایی به آن‌ها شگفت‏انگیز، عجیب‏ و شوق‏‌آور است.  انیماتور، قهرمانان خود را بر اساس تخیلات ذهنی برمی‏‌گزیند، به آن‌ها جان می‏‌بخشد، پویایی می‏‌دهد و ذهن را آماده‌ی‏ پذیرش وجود آن‌ها می‏‌کند.

از کودکان خردسال و انسان‌های ساده‌‏اندیش‏ ابتدایی تا متفکران و اندیشمندان و شاعران، همه‏ تحت تأثیر هنر پندارنمایی‏ (Visualization) بوده و هستند و بسیاری از آثار عظیم ادبی جهان، اعم از داستان‌های کودکانه، قصه‏‌ها و افسانه‏‌ها،  آفرینش شخصیت‏‌های خارق‌العاده و شگفت‌انگیز ادبیات عامیانه (فولکلوریک) و کلاسیک‏ حاصل همین تخیلات ذهن پویای بشر است.
در آثار عظیم زبان فارسی اعم از شعر یا نثر نیز مایه‌‏ها و زمینه‏‌های این هنر وجود داشته‏ است. در بسیاری از آثار پرحجم ادبیات ما مانند شاهنامه، کلیله و دمنه، مرزبان‏‌نامه، جوامع الحکایات، مثنوی‏‌های نظامی، جامی، امیرخسرو دهلوی و آثار پهلوانی و سمبولیک‏ و حتا آثار عرفانی و غنایی زبان فارسی مانند منطق‌الطیر، مثنوی مولوی،  غزلیات حافظ و. . .  تفکرات مایه‌‏های این هنر به چشم می‏‌خورد. آن‌چه ما در این مقاله مورد‌ بحث قرار می‏‌دهیم،  مایه‏‌های این هنر در زبان فارسی و زمینه‏‌های‏ موجود در گنجینه‏‌های ادبی این زادوبوم است.
می‏‌دانیم در ادبیات غنی فارسی شبیه‏‌سازی‏ ذهنی یا «صور خیال» (imagery) نقش اساسی‏ و پراهمیتی دارد و این مسأله از نظر روان‏‌شناسی و مردم‌شناسی ادبیات نیز مورد‌ توجه‏ است، به‌ویژه در ساختن «سمبل» یا استعاره که‏ روحیات اقوام مختلف در آفرینش آن‌ها تأثیر به‏‌سزایی دارد.

همچنین خلق دیگر آثار بدیعی زبان فارسی‏ از قبیل تشبیه،  مجاز، کنایه، ایهام و سایر آرایه‏‌های‏ لفظی یا معنوی که عنصر واقعی آن‌ها «تخیل» است، درواقع نوعی آفرینش ذهنی است که در خیال تصویر می‏‌شود و در عالم واقع قابل‌لمس‏ نیست. به‌عبارتی فقط با تصور واقعی می‏‌توان‏ آن را در مخیله‌ی خود گنجاند.

در میان اقوام اولیه، عواملی از قبیل ترس، احساسات، آرزوها و امیال، قدرت‌‏طلبی، قهرمان‌سازی، آرمان‏گرایی و عواطفی از این دست‏ منجر به ساخت و پردازش و خلق آثار هنری در ادبیات و شعر و موسیقی نقاشی و مجسمه‌‏سازی‏ و سایر هنرها شده است، که همه‌ی این‌ها می‏‌توانند با مسأله‌ی پویانمایی رابطه داشته باشند.
 مسأله‌ی «جاندارپنداری» نیز زاییده‌ی تخیل‏ بسیار قوی و آفریننده است. اگر اقوام مختلف‏ برای خود قهرمانان و سمبول‏‌هایی ساخته‌‏اند که وجود خارجی ندارند و فقط نماد تخیل‏‌اند، اما آفرینش این موجودات به زندگی انسان‌ها در زمان حیات آن‌ها برمی‌‏گردد و درواقع این‏ موجود خیالی زمینه‏‌های فکری و اجتماعی و روانی در بین آن ملت‌‏ها دارد.

می‏‌بینم که ملت‏‌ها در ادبیات باستانی‏ خود صفاتی بیش از حد تصور برای قهرمانان‏ قایلند؛ این قهرمانان گاه موجوداتی جاویدان‏ (immortal) و دست‌نیافتنی هستند، مانند خدایان در یونان باستان و افریشتگان و فروهران‏ و امشاسپندان در ایران باستان که هر کدام از آن‌ها منشأ قدرتی غیرقابل‌تصورند و گاه‏ موجوداتی ایده‌‏آل و زمینی که در حماسه‏‌های‏ ملی هر قوم برآورنده‌ی امیال یا آرزوهای طلایی‏ و ارضاء‌نشده‌ی آنان هستند. همین مسأله است‏ که حماسه‌‏پردازان را به خلق آثاری چون‏ «مهابهاراتا»، «ایلیاد و اودیسه» و «شاهنامه» تهییج‏ کرده است و این قهرمانان آرزوهای نهفته و پنهانی آن ملت‏‌ها را برآورده‌‏اند.

قهرمانانی که تندیس آمال یک ملتند. مانند «آشیل» در حماسه‌ی هومر، رستم و اسفندیار در حماسه‌ی فردوسی، داستان زال و سیمرغ و. . .
 باید دانست که در تمام این استوره‏‌ها، دو نیروی «خیر و شر»، «پیروزی و شکست»، «اهورایی‏ و اهریمنی» و «نیکی و بدی» همیشه با هم در جدالند و درنهایت «اهورا مزدا» بر «اهریمن» ظفر می‏یابد و خیر بر شر غلبه می‏‌کند.
 

از خیال تا واقعیت

اوستادان کودکان را می‌‏زنند    آن ادب سنگ سیه را کی کنند؟
هیچ گویی سنگ را فردا بیا    ور نیایی، می‏‌د‌هم بد را سزا    
هیچ عاقل مر کلوخی را زند    هیچ با سنگی عتابی کس کند؟    «مولوی»

می‏‌بینیم که مولوی «جاندارپنداری» را مجاز نمی‏‌داند و معتقد است که‏ عاقل به این تصورات دل نمی‏‌بندد. اگرچه‏ سخن مولانا به‌حق است، اما به‌ مصداق‏ جمله‌ی معروف المجاز قنطره الحقیقه (مجاز پلی است که از آن می‏‌گذرند و به حقیقت‏ می‏‌رسند)، باید دانست که «انسان‌پنداری» اشیاء و شخصیت‌دادن به آن‌ها، بخش مهمی‏ از ادبیات ما را احاطه کرده است که حضرت‏ مولانا خود نیز در آن سهم بزرگی دارد.

می‏‌دانیم علاوه بر استوره‏‌ها و افسانه‏‌ها، بخش عظیمی از ادبیات فارسی، به‌ویژه آثار غنایی و عرفانی ما، حاصل تخیل شگفت‌‏انگیز بزرگان شعر و ادب است. اصولن وقتی شعر را تعریف می‏‌کنیم، می‏‌گوییم: شعر کلامی است‏ منظوم که موهم و مخیل باشد و می‏‌دانیم که‏ ابزار خیال تشبیه و استعاره و کنایه و. . . و سایر آرایه‏‌های لفظی و معنوی هستند که پایه‌ی‌‏ بسیاری از آن‌ها مجاز است و درواقع آن‌چه‏ ما در ذهن خود می‌‏سازیم، واقعیت ندارد. مثلن شاعر معشوق خود را از نظر قامت به سرو مانند می‌‏کند، در صورتی که قد سرو ممکن‏ است ٣ یا ۴ متر باشد و هیچ انسانی به این‏ قامت نیست یا شاعر ستاره‌ی پروین را خنیاگر فلک می‏‌داند که این نیز حقیقت ندارد، زیرا پروین جز یک جسم جامد مانند زمین یا سایر سیارات چیز دیگری نیست. این تصویرسازی‏‌ها زاییده‌ی تخیل شاعر است.
بنابراین نه تشبیه می‌‏تواند واقعیت خارجی‏ داشته باشد و نه استعاره و دیگر صنایع ادبی‏ از این قبیل.
حافظ می‏گوید:
در آسمان نه عجب گر به گفته‌ی حافظ    سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
می‏‌دانیم که نه زهره می‌‏تواند سرود بخواند و نه به حضرت مسیح می‏‌توانیم نسبت رقص‏ بدهیم.

مباحث «علم بیان» مانند استعاره، سمبل و استوره در سایر شئون اجتماعی مانند: زبان‌شناسی، جامعه‏‌شناسی، مردم‌‏شناسی و روان‌شناسی نیز قابل‌بحث است و می‌‏توان گفت‏ که صور خیال‏ (imagery) اگرچه در ادبیات‏ فارسی در اوج است، اما این ادوات منحصر به‏ ادبیات نیست و همه‌ی هنرها از قبیل نقاشی، مجسمه‌سازی، معماری و هنر تجسمی و انیمیشن از آن‏ بهره‏‌مند می‏شوند. به‌ویژه، در ملت‏‌های اولیه و انسان‌های بدوی که ذهن آن‌ها گرایش به آفرینش‏ سمبل و استوره داشته است.

انگیزه‌ی بسیاری از این تخیلات ترس، احترام یا آرزوهای نهفته و پنهانی انسان است که‏ روان‌شناسان بزرگ مانند «فروید» این‌ گونه‏ عوامل را مورد ‌کاوش و کنکاش قرار داده‌‏اند.  قهرمان‏‌سازی و سمبل‌آفرینی از امیال درونی‏ انسان سرچشمه می‏‌گیرد و این ‌گونه تصورات بر حقیقت منطبق نیست.
بااین‌که این تصورات حقیقی نیست، اما نباید هیچ داستانی را به‌کلی خالی از حقیقت‏ دانست، بلکه رابطه‌‏ای ذهنی بین این تصورات و حقیقت هرچند ضعیف و کمرنگ وجود دارد، زیرا انسان‌ها در روزگاران قدیم، امیال و آرزوها و تصورات و تجربیات خود را معمولن به زبان‏ افسانه بیان می‌‏کرده‏‌اند.

افراد صاحب‌نظر در ورای این افسانه‏‌ها و خیال‌‏پردازی و تصویرسازی‏‌ها، نشانی از حقایق‏ عالم و احوال درونی انسان را مشاهده می‏‌کنند.

اگر ما افسانه‌‏ها و استوره‏‌های ملت‏‌های‏ باستانی را مورد ‌مطالعه قرار دهیم، به راز این‌ گونه افسانه‏‌ها پی می‌‏بریم و از اسرار آفرینش این‏ سمبل‏‌ها آگاه می‌‏شویم.
در تاریخ ایرانیان باستان پیوسته دو نیرو در نبردند. یکی نیروی نور و روشنایی که مظهر نیکی و پاکی و خیر است و دیگر نیروی‏ ظلمت و تاریکی که نماینده‌ی شر و بدی است. نیروی نخستین نیروی اهورایی و نیروی دومین نیروی اهریمنی است.

اهورامزدا یا هورمزد، مظهر نیکی، پاکی، دانش و خردمندی است و اهریمن سمبل بدکرداری، فرومایگی، کم‌‏دانشی و تباهی است‏ و این دو نیرو پیوسته با هم در نبردند که در نهایت هرمزد (خدای یگانه) بر اهریمن (شیطان) پیروز می‏‌شود.

هرمزد در طول ٣ هزار سال که اهریمن در قعر دوزخ بود به آفرینش جهان و تکامل جهان‏ مینوی پرداخت.
نخستین آفرینش هورمزد خلق ایزدان ششگانه‏ (بهمن اردیبهشت شهریور سپندارمز (اسفند) خرداد و امرتات (مرداد) بود و سپس ایزد به‏ آفرینش سایر موجودات پرداخت تا جهان کامل‏ شد و آن‌گاه هرمزد «فروهر» آدمیان را آفرید و آنان را به مبارزه با اهریمن دعوت کرد.

اهریمن چون پیروزی هرمزد را دریافت در پی چاره می‏‌گشت تااین‌که برای تباه‌ساختن‏ جهان روشنایی، دیوان و شیاطین و پریان را پدید آورد و نیز اهریمن شش دیو مهیب و بدکار را آفرید. مانند دیو دروغ و «اکومن» دیو بد منشی‏ و فروزش و. . .

سپس خداوند به آفرینش سپهر و ماه و خورشید و زمین و همه‌ی کاینات پرداخت و آن‌گاه اهورامزدا کار جهان را به امشاسپندان‏ یاوران ششگانه‌ی خود سپرد و آنان را بر موجودات عالم نگهبان کرد و ایزدان و فرشتگان (آفریشتگان) را به یاری آنان‏ گماشت و می‏‌بینیم که هر کدام از این ایزدان یا امشاسپندان نگهبانی بخشی از عالم را به‌ عهده‏ گرفتند، مثلن «سپندارمذ» نگهبان زمین بود و «بهمن» که نخستین امشاسپند بود به نگهبانی‏ چهارپایان گماشته شد. چون در این‌جا مجال‏ بحث در این مورد ‌نیست، از آن می‏‌گذریم و به‏ ادامه‌ی مطالب مورد‌نظر می‌‏پردازیم.

موضوع بسیار جالب، جدال بین فرشتگان و دیوان است که جزو اعتقادات ایرانیان باستان بود، زیرا هر کدام از جلوه‌‏های طبیعت دارای فرشتگان‏ و ایزدان جداگانه‌ای بودند و گاه این ایزدان به ‌صورت یکی از موجودات این جهان ظاهر می‏‌شدند، مثلن «سپندارمذ» در جهان به‌ صورت‏ زمین جلوه‌‏گر می‏‌شد و «تشتر» فرشته‌ی باران به ‌صورت جوانی پانزده ساله، با قامت بلند و اندام‏ توانا و چشمان درشت و چهره‌ی تابنده نمایان‏ می‏‌گردید که مدت ده شبانه‌‏روز در آسمان پرواز می‌‏کرد و از ابرها باران می‌‏بارید و «اپوش» دیو خشکی با او به ستیز برمی‌‏خاست. تشتر آن‌قدر باران می‏‌باراند تا آب‏‌ها به دورترین نقطه‌ی زمین‏ می‏‌رفتند و از این آب‏ها دریای «فراخکرت» پدید می‌‏آمد.

دیو خشکی خود را به ‌صورت اسبی سیاه و کوتاه‌دم و بی‌‏یال و بریده‌گوش ظاهر می‏‌ساخت‏ و با فرشته‌ی باران به مبارزه برمی‌‏خاست.

در این حال فرشته‌ی باران خود را به صورت‏ اسب سفید زیبایی با گوش‌‏های زرین و لگام‏ زرنشان درآورده و با دیو خشکی به جنگ‏ می‌‏پرداخت. فرشته‌ی باران نخست از دیو خشکی‏ شکست می‏‌خورد و «اپوش» او را هزار گام از دریای فراخکرت دور می‌‏انداخت و خشک‏‌سالی بر جهان غالب می‌‏شد. اما دیگربار به‏‌ یاری اهورامزداد تشتر پیروز می‌‏شد و اپوش را هزار گام از دریای فراخکرت دور می‏‌انداخت و در نهایت فرشته‌ی باران بر دیو خشکی ظفر می‏‌یافت.
از این گونه استوره‏‌ها و تصورات در میان‏ ملت‏‌های باستانی زیاد است که با حقیقت زندگی‏ آنان آمیخته بود و ما در ادامه این بحث  به آن‌ها خواهیم پرداخت.
 

چهره‌ی حقیقت در آینه‌ی رویا

تا این‌جا گفتیم که اگرچه افسانه‏ و استوره، ساخته‌وپرداخته‌ی‏ تصورات و تخیلات نامعقول بشر است، اما در هر کدام از آن‌ها معنایی نهفته است که زاییده‌ی‏ امیال و آرزوهای نمادین انسان‌ها است و درواقع مهم‌‏ترین کار استوره‏ (MYTH)، عبارت‏ از واقعیت فرهنگی بسیار پیچیده‏‌ای است که‏ مورد ‌بررسی و تفسیر قرار می‏‌گیرد.

به بیانی دیگر، استوره با توسل به کارهای نمایان و نمادین مافوق طبیعی پا به عرصه‌ی وجود نهاده است و درحقیقت می‏‌توان گفت: در استوره‏‌ها عناصر اساتیری و عقلی در هم آمیخته‌‏اند.

به‌طورکلی استوره‌‏ها را از نظر ریشه و درون‌مایه، می‏‌توان سه گروه دانست:
١- استوره‌‏هایی که از برخورد تخیل انسان‏ به‌ هنگام برخورد با واقعیت‏‌های طبیعی مانند رعد و برق و زلزله و دیگر آثار طبیعت به وجود می‌‏آیند.
٢- داستان‌های اغراق‌‏آمیز که حاصل امیال‏ و آرزوهای مافوق‌طبیعی انسان‌ها هستند و از مضامین تاریخی نیز سرچشمه می‏‌گیرند.
٣- افسانه‏‌هایی که به‌ظاهر برای سرگرمی‏ و شرح ماجراهای تازه هستند اما درواقع مایه‌ی‏ اصلی آن‌ها نیز تجلیات ماوراء‌الطبیعی و تقدس‏ است.
با توسل به اساتیر ملت‌‏ها، می‌‏توان به تاریخ، روحیات، عقاید و ویژگی‏‌های فکری آن‌ها پی‌برد زیرا این ‌گونه اساتیر و افسانه‌‏ها مخلوق فکر و درعین‌حال مورد ‌پذیرش و اعتقاد باطنی آن‌هاست‏ و اغلب نیروهای ماوراء‌الطبیعه (متافیزیکی) نیز در خلق آن‌ها دخالت دارند.
در برخی از این داستان‌ها یا حماسه‏‌ها، قهرمانان واقعی خدایان یا نیمه‌خدایان هستند که‏ نیروی مافوق بشرند و در بعضی دیگر قهرمانان‏ انسان‌های برجسته و ایده‌‏آلی هستند که زیر نظر خدایان و نیروهای مافوق‌فیزیکی این جهان قرار دارند.
کلمه‌ی استوره خود معرّب و از واژه‏‌ی یونانی هیستوریا (historiya) است که‏ در فرهنگ‌‏ها بیش‌تر به ‌معنای داستان خیالی‏ و غیرواقعی آمده و آن را باید افسانه‌ی محض‏ دانست که درعین‌حال وابسته به جهان مینوی و غیرملموس و مقدس و آسمانی است که در زبان‏ یونانی برای آن از واژه‌ی میتوس‏ (mytos) استفاده شده‏ است. شخصیت‏‌های اساتیری معمولن موجودات‏ مافوق‌طبیعی هستند که هاله‏‌ای از تقدس آنان‏ را فراگرفته است. حوادثی که در استوره‏‌ها نقل‏ می‏‌شود، همانند داستان واقعی و تصویر حقیقت‏ تلقی می‏‌گردد.
استوره‌‏ها در میان بسیاری از ملت‏‌های کهن‏ و هم‌‏نژاد دارای پیوندهای مشترک هستند و قهرمانان اساتیری نیز در میان اقوام وجه‌مشترک‏ دارند. این تشابه در میان قهرمانان اساتیری ایران‏ و هند و چین و روم و یونان آشکار است و منابعی همچون اوستا، وداها، مهابهاراتا، ایلیاد و اودیسه از این دست هستند که قبلن بدان‌ها اشاره‏ شد.

در بحث گذشته به آفرینش اهورامزدا (خدای‏ یگانه) اشاره کردیم و از نخستین آفریده‌‏های‏ مقدس او یعنی امشاسپندان و ایزدان سخن به‏ میان آوردیم.

امشاسپندان اولین آفریدگان خدا هستند که‏ در حقیقت جلوه‌‏های اورمزدند و هر کدام از آن‌ها دشمن مستقیم یکی از دیوان هستند. تعداد آن‌ها شش است که معمولن ایزد سروش را هم ‏‌جزو آن‌ها به‌ حساب می‌‏آورند که هفت امشاسپند می‌‏شوند که هر کدام از آن‌ها در واقع نماد یکی از مظاهر خداوند محسوب می‏‌گردند و عبارتند از:
 ١- بهمن (وهومنه: vahu mana): به‏‌ معنای اندیشه‌ی نیک که مشاور اهورامزدا است.
 ٢- اردیبهشت (ارته وهیشته‏ arta vahishta ): به معنای فرشته‌ی راستی.
 ٣- شهریور (خشتره وییریه‏ khashathra vairya): مظهر قدرت و توانایی و شکوه و تسلط آفریدگار است.
 ۴- اسفند یا سپندارمذ (سپنته ارمییتی‏ Sepanta Armaiti): با اخلاص و بردباری‏ مقدس، با نمادی زنانه و دختر اورمزد به ‌شمار می‌‏آید.
 ۵- امرداد (امرتات‏ Ameretat): به معنای بی‏‌مرگی و جاودانگی که نماد رویش و زندگی است.
 ٦- خرداد (هَنوروَتا Hanurvata): به معنای مظهر کمال و نجات افراد بشر است.

خداوند پس از آفرینش امشاسپندان، به‏ خلق ایزدان می‏‌پردازد که آنان نیز خدایان و منشأ خیر و نیکی و دشمنان دیوان و اهریمنان هستند. مانند مهر، ناهید وای (باد)، تیشتر، بهرام، رپیثوین‏ . . . که از بحث در مورد ‌آن‌ها می‏‌گذریم.

خدایان معمولن سوار ارابه‏‌هایی هستند با چهار اسب و این اسبان غالبن با خدایان ارابه‏ تناسب دارند، مثلن چهار اسب گردونه‌ی «آناهیتا» فرشته‌ی آب، ابر، باران، برف و تگرگ هستند.
مهر (میترا MITHRA): نماد دوستی و محبت و واسطه‌ی فروغ ایزدی و به‌عبارتی واسطه‌ی‏ بین آفریدگار و آفریدگان است. در «کاثه» ها به معنای عهد و پیمان نیز آمده است.
آیین ستایش مهر از ایران به بابل و آسیای‏ صغیر رفت و به ‌وسیله‌ی سربازان رومی به اروپا راه یافت.

مهر یا میترا که خدای نور و روشنایی (نماد خورشید) و دوستی و محبت است، از خدایان‏ بسیار کهن قبل از دین زرتشتی است که در هند باستان (دوران ودایی) نام او میتره بوده و با همان‏ مفهوم پیمان و دوستی ظاهر می‏‌شده است.

او با هر کس که پیمان‏‌شکنی کند، دشمن‏ می‌‏شود و در این‌ صورت است که به خدای‏ جنگ مبدل می‌‏شود، ازاین‌سبب سپاهیان ایران‏ پیش از رفتن به جنگ با کشورهای مخالف مهر، روی اسبان خود نیایش‌‏هایی به درگاه مهر انجام‏ می‏‌دادند.
و ریشه‌ی «میتراییسم» (مهرپرستی) در غرب از همین‌جا است.
خدای مهر در نظر ایرانیان باستان دارنده‏‌ی دشت‏‌های فراخ است و هزار گوش و ده هزار چشم دارد با بازوانی بلند و توانا، که می‌‏توانند به‏‌ سوی همه‌ی جهان دراز شوند.
او همه پهنای هستی و مخلوقات آن را زیر نظر دارد، تا کسی پیمان‏‌شکنی نکند. جای او بر بلندای کوه البرز است، ستاره‌ی مهر زرهی زرین بر تن دارد و سپری سیمین به دوش می‏‌کشد.

مهر در نظر ایرانیان باستان مقامی بسیار ارزنده‏ داشت. پادشاهان ساسانی تخمه و نژاد خود را از مهر می‏‌دانستند و بدان می‏‌بالیدند.

رودکی شاعر گرانمایه و پدر شعر فارسی، آن‌گاه که قصیده‌ی معروف «مادر می» را می‏‌سراید و می‏‌دانیم که این قصیده را در وصف بزم نصر بن‏ احمد سامانی سروده است و چون سامانیان خود را از اولاد سامان خدات و منتسب به ساسانیان‏ می‏‌دانستند، رودکی در پایان این قصیده به ستایش‏ نصر بن احمد می‌‏پردازد و می‏‌گوید:
خلق همه ز آب و خاک و آتش و بادند  وین ملک از آفتاب گوهر ساسان
در رم باستان، مهر به نام یکی از خدایان‏ بزرگ جلوه می‏‌کند که «میتراس» نام می‏‌گیرد.

در قرون وسطا پس از ظهور مسیح و رواج آیین او در اروپا، توجه به‏ میتراییسم همچنان در جوامع اروپایی وجود داشت.

با آن‌چه گفته شد، نقش اساتیر در زندگی‏ و تمدن ملت‏‌های کهن آشکار است. اساتیر یونان در دوره‌ی حماسی، به‌ترین وسیله‌ی پرورش‏ روح مردم به شمار می‏‌رفت. در دوره‌ی کلاسیک، منظومه‏‌های هومر، به‌ترین کتب درسی مدارس‏ اروپا بود، زیرا بسیاری از عواطف و احساسات‏ انسانی در متن این حماسه‏‌ها جلوه‌گر بود.

قهرمانان تراژدی این داستان‌ها، اگرچه به‏‌ظاهر انسانی بودند، اما وجود آن‌ها سرشار از عظمت و تجلی دنیای مافوق بشر بود، که هر کدام از آن‌ها سمبل یا نمونه‌ی یک انسان بزرگ به‌‌ حساب می‌‏آمدند و درعین‌حال، هیچ قهرمانی‏ خارج از حیطه‌ی تسلط خدایان و اراده‌ی آنان نبود.

نام آشیل‏ (ASHIL) قهرمان فناناپذیر داستان‌های هومر، قرن‏‌ها بر سر زبان‌ها بود و همه‏ او را سمبل جنگ‏‌جویی، شجاعت، خشونت و سخت‌گیری و درعین‌حال رقت قلب و مهربانی‏ و اطاعت از سرنوشت می‌‏دانستند.

اودیپ‏ (ODIP) که روزگاری موجودی‏ نفرین‌شده بود با ابتکارات ادبی سوفوکل‏ (SOPHOCLE) به‌کلی تغییر ماهیت داده، به صورت قربانی بی‌‏گناهی درآمد که با اراده‌‏اش‏ در برابر تقدیر از فرمان‌روایی دست کشید، از نزدیکانش دوری گزید و حتا خود را از نعمت‏ بینایی محروم کرد و در غربت و تنهایی در حالی‌که تنها دخترش بر بالین او بود، به دنیای جاودانی‏ و پیشگاه خدایان شتافت.

استوره‌‏های باستانی یونان، به ‌وسیله‌ی حماسه‌سرایان و تراژدی‏‌نویسان توسعه‌ی قابل‌ملاحظه‏‌ای‏ یافت و بزرگانی مانند ویرژیل‏ (VIRZIL) هومر، سوفوکل در این راه گام‏‌های عظیمی‏ برداشتند.

از قرن سوم پیش از میلاد، که افکار یونانی‏ تحت تأثیر فلاسفه قرار گرفت، تفکر و اندیشیدن‏ در مورد‌ استوره‏‌ها، مورد‌ توجه متفکران و فیلسوفان شد. مثلن «رواقیون»، اساتیر را، صورت پیچیده و کنایه‏‌آمیزی از حقیقت می‏‌دانستند. به‏ نظر آن‌ها «زیوس» دیگر فاتح و شکست‏دهنده‌ی‏ «تیتان‌ها» محسوب نمی‏‌شد و او را اصل مجرد عقل، یعنی نخستین محرک غایی و نهایی خود هستی می‏‌دانستند.

باید دانست که در دوره‌ی «هلنسیم» رفت‌وآمد ثابتی میان آسمان و زمین برقرار بود و هر قهرمان در دو صحنه (خدایی و انسانی) خودنمایی می‌‏کرد.

مسأله‏‌ای که باید مورد ‌توجه قرار گیرد، این‏ نکته است که توسعه و قلمرو داستان‌ها بیش‌تر در حوزه‌ی ادبیات، گسترش یافته و آثار ادبی به‌ حد بسیار زیادی موجب رواج اساتیر شده‌‏اند؛ به‏ همین سبب، دلیل مطالعه‌ی اساتیر، بدون مطالعه‌ی‏ آثار ادبی مقدور نیست.

پس از ذکر این مقدمات، به‎‌تر است برگردیم‏ به بحث تشابهاتی که خدایان یا رب‌النوع‏‌ها با‏ یکدیگر داشته‏‌اند، مثلن آفرودیت‏ (AFRODIT) رب‌النوع زیبایی در یونان باستان که رومیان او را ونوس‏ (VENUS) می‌‏نامیدند و این همان‏ ستاره‌ی ناهید یا زهره است که در نظر ایرانیان‏ نماد خنیاگری و نوازندگی فلک است و در نزد رومیان غربی قدیم (لاتینی باستان) رب‌النوع‏ زیبایی و عشق و شادی و اصالت و نزد یونانیان‏ باستان، الهه‌ی عشق و زیبایی بود.
 

وقتی تاریخ با افسانه می‌‏آمیزد

پیش‌تر به این نکته اشاره شد، که‏ انسان‌های قدیم، گرایش شدیدی به اساتیر و سمبل داشته‌‏اند، آن‌ها علاوه بر نمادهای انسانی‏ و قهرمانان و تصوّر خدایان و موجودات ماوراء‌الطبیعی، همه ‏چیز جهان حتا اشیاء و جامدات را نیز جاندار می‏‌انگاشتند و برایشان‏ صفاتی قایل بودند. درواقع «جاندارانگاری» از ارکان تخیلات و باورهای آنان بوده است.

تا این‌جا اشاره کردیم که تضاد در عقاید پیشینیان یکی از مسایل اساسی بود و با مقایسه‌ی‏ موجودات اهریمنی و اهورایی منشا اعتقادات‏ مقدس آن‌ها را مورد‌کاوش قرار دادیم. گفتیم‏ که دو مظهر خیر و شر که یکی سمبل نیکی و دیگری نماد بدی است، پیوسته در حال تعارض‏ و مجادله بودند و یادآور شدیم که این گونه‏ اساتیر غالبن ریشه در ادبیات جهان دارند. تاریخ‏ استوره آن‌چنان قدیم است که تشخیص هویت‏ آن مشکل و تاحدی از عهده‌ی ما خارج است،  مثلن اگر در ادبیات کلاسیک زبان فارسی داستان‏ ضحاک و فریدون را که یکی موجودی اهریمنی‏ و دیگری موجودی مینوی و اهورایی است، دنبال‏ کنیم، به مرحله‏‌ای می‌‏رسیم که تاریخ و افسانه در هم آمیخته است و از ضحاک موجودی ساخته‏ که با واقعیت بسیار فاصله دارد.

در شاهنامه‏ می‏‌خوانیم که مرداس مردی تازی‌نژاد، شایسته و عادل و دیندار بود و بر تازیان‏ حکم‌روایی داشت. ضحاک که جوانی سبکسر و نادان بود، به وسیله‌ی اهریمن وسوسه می‏‌شود، شیطان به صورت انسانی شایسته و خیرخواه اعتماد او را جلب می‏‌کند و از او می‏‌خواهد که به قتل‏ پدرش مرداس مبادرت ورزد تا صاحب سلطنت و مقام‏ فرمان‌روایی گردد. ضحاک پذیرای کشتن پدر نمی‏‌شود اما رضایت می‏‌دهد که شیطان خود این‏ کار را بکند، اهریمن بر سر راه مرداس چاهی‏ می‌‏افکند، شبانه مرداس به چاه می‌افتد و کشته می‏‌شود و ضحاک تاج شاهی تازیان را بر سر می‌‏نهد.

اهریمن به صورت جوانی زیباروی و شایسته خوالیگری ضحاک را می‌‏پذیرد و با پختن خورش‏‌های خوش‌مزه نظر او را جلب‏ می‌‏کند. در آن زمان که تغذیه‌ی مردم از گیاهان‏ بوده، اهریمن از گوشت پرندگان و حیوانات‏ غذاهای بسیار مطبوع تهیه می‏‌کند و بدن ضحاک‏ را از گوشت می‌‏پرورد، تااین‌که خشونت در وجودش ریشه می‏‌دواند، در آن‌حال شیطان از ضحاک بسیار تعریف می‌‏کند و اجازه می‏‌یابد تا شانه‏‌هایش را ببوسد. با این کار دو مار بر شانه‏‌های ضحاک می‌‏روید و شیطان پس از بوسیدن ناپدید می‌‏شود، ضحاک به چاره‌‏اندیشی‏ می‏‌پردازد و از همه‌ی پزشکان کمک می‏‌خواهد و درمانده می‌‏شود، تااین‌که ابلیس به صورت‏ پزشکی ماهر بر او ظاهر می‌‏شود و چاره‌‏اش را آمیختن مغز جوانان در غذای ضحاک می‏‌داند.

از سوی دیگر پادشاه محبوب و مقتدر و خداپرست و مقدس ایرانیان جمشید در اواخر عمر مغرور شده و خود را همسان خدا تصور می‏‌کند. «یونگهان»، نخستین‏ کسی است که «هوم» گیاه مقدس را می‌‏فشارد و صاحب فرزندی به نام جمشید می‏‌شود که هم‏ در میان مردم قابل‌احترام و هم در نزد خداوند صاحب‌ مقام و تقدس است.

جمشید که دارای فره ایزدی است به علت‏ غرور و روی‌گرداندن از خدا این فره را از دست می‌دهد و مردم از گرد او پراکنده می‌‏شوند و چون شنیده‌‏اند که در میان تازیان شاهی مقتدر ظهور کرده به دنبال او می‌‏روند و ضحاک به‏ جمشید حمله می‏‌کند، جمشید می‏‌گریزد و کسی‏ ندانست که به کجا رفته است تا پس از صد سال، ضحاک او را در کنار دریای چین می‏‌یابد و با ارّه‌ای به دو نیم می‏‌کند.

و بعد هم داستان ظلم و آدم‏‌کشی ضحاک‏ را با هزار سال پادشاهی بر مردم ستمدیده‌ی ایران‏ در شاهنامه می‏‌خوانیم و سپس داستان فریدون‏ را.
این فریدون فرزند آبتین از نوادگان‏ تهمورت و از نژاد کیانی است که حکومت‏ اجدادش به ‌وسیله‌ی ضحاک منقرض شده. پس‏ از آن که ضحاک خواب وحشتناکی می‏‌بیند و خواب‏گزاران آن را تعبیر می‏‌کنند، ضحاک‏ به تعقیب نوزادی به نام فریدون می‏‌پردازد. پدرش آبتین را می‏‌یابد و می‏‌کشد و مادرش‏ «فرانک» به کوه می‏‌گریزد. فریدون در قریه‌ی‏ «ورک» یا «ورکه» در مرغزاری نزدیک کوه‏ دماوند متولد می‏‌شود. مادرش او را به نگهبان‏ مرغزار می‏‌سپارد. فریدون از شیر گاوی به نام‏ «پرمایه» یا «برمایه» پرورده می‏‌شود و پس از آن که جوانی برومند شد با کمک کاوه آهنگر و ایرانیان ناراضی و ستمدیده ضحاک را از تخت به زیر می‏‌کشد و چون می‏‌خواهد او را بکشد به دستور سروش او را به بند می‏‌کشد و در کوه دماوند زندانی می‏‌کند. فریدون سمبل‏ یک موجود مقدس و مینوی است و ضحاک‏ نماد یک موجود پلید و اهریمن.

در این استوره می‏‌بینیم که ضحاک‏ اگر فقط از نظر تاریخی مورد ‌بحث‏ قرار می‏‌گرفت، چندان شهرتی نمی‏‌یافت، زیرا بسیاری از مورخان ضحاک را سرسلسله‌ی پادشاهان ماد دانسته و حتا‏ هرودوت مورخ معروف یونان دیوکس‏ (Deiokes) را که نامش با ضحاک‏ (دهاک) مطابقت دارد و بنا بر سنگ‏‌نوشته‏‌های ایرانی شاه‌زاده‌ی مادی و نام او «دیااوکو» است، نخستین پادشاه ماد می‏‌داند که توانست قبایل مختلف را با هم متحد کند و کشوری منسجم و یکپارچه به‌ وجود آورد.

فردوسی هم شاهنامه را با ذکر سلطنت‏ شاهان افسانه‌ای همچون کیومرث آغاز می‏‌کند،  اما در بخشی از حماسه‌ی خود، اظهار می‏‌دارد که‏ شاهنشاهی، در سرزمین پارس با فرمان‌روایی‏ ضحاک آغاز گردید.
هنگامی که فردوسی از پادشاهی خسرو پرویز سخن می‏‌گوید، منشا تخت باستانی ایران «تخت‏ تاقدیس» در پارس را از ضحاک می‏‌داند و می‏‌گوید:
سرمایه آن ز ضحاک بود   که ناپارسا و ناپاک بود
و سپس اظهار می‏‌دارد که این تخت باستانی‏ در کوه دماوند ساخته شده است که با سرنوشت‏ ضحاک پیوستگی دارد.
یکی مرد بد در دماوند کوه‏   که شاهش جدا داشتی از گروه‏
کجا جهن بر زین بدی نام اوی‏    رسیده به هر کشوری کام اوی‏
یکی ناور شاه را تخت ساخت   ‏ گهر بر گهر گرد او بر بساخت

فردوسی از دژ کاخ و ارگ بزرگ و مستحکم‏ ضحاک سخن رانده و هرودوت نیز به‌طورمشابه به تشریح آن پرداخته است. فردوسی به‏ زبان شعر کاخ ضحاک را آن‌چنان با عظمت‏ تشریح کرده که فریدون به‌ هنگام دستگیری‏ ضحاک از شکوه آن به شگفت می‌‏آید.

ز یک میل کرد آ فریدون نگاه‏ یکی کاخ دید اندرون شهر، شاه‏
که ایوانش برتر ز کیوان کرد تو گفتی ستاره بخواهد ربود
بدانست کان خانه‌ی اژدهاست‏    که جای بزرگی و جای مهاست‏
فروزنده چون مشتری بر سپهر    همه جای شادی و آرام و مهر
طلسمی که ضحاک سازیده بود    سرش با سمان برفرازیده بود

در کتاب «دینکرت» نیز توصیفی از این کاخ‏ دیده می‏‌شود که دژ دهاک را اصطلاحن «قفس‏ زرین رخنه‏‌ناپذیر» معرفی می‏‌کند (دینکرت، جلد نهم، فصل بیست و یک، فراز سیزدهم)

«دار مستر» معتقد است که خانواده‌ی ضحاک‏ افرادی اجنبی و بیگانه و احتمالن از نژاد سامی‏ بوده‌‏اند، اما بسیاری از مورخان این نظریه را قبول‏ ندارند و ضحاک را از ماد می‏‌دانند. دار مستر نام‏ ضحاک را از یک سلسله‌ یا خاندان می‏‌داند که‏ از ضحاک شروع شده و به آخرین پادشاه آن‏ «آستیاک» ختم می‌‏شود.

از نظر تاریخی، شگفت است که عنوان‏ «بیوراسپ» که غالبن به ضحاک داده شده، به ‌عنوان‏ یک نام رسمی با «بورسپوس» (Beawaraspa) در «تاناییس» (Tanais) واقع در سواحل شمال‏ دریای سیاه در حدود سال ٢٢٠ میلادی به ‌کار رفته است و معلوم می‏‌شود که نام‌ونشان ضحاک‏ نه تنها در ایران و ارمنستان بلکه در اقصا نقاط سرزمین‏‌های شمالی ایران معروف بوده است.

در ادبیات پهلوی، ضحاک مردی است که‏ نمونه‌ی کامل یک ستمگر و جّد سامی‏‌ها و به‌وجود‌آورنده‌ی کیش‏‌های اهریمنی است.
در ادبیات دینی زردشتیان، ضحاک موجود پلیدی است که«آژی‏دهاک» یا اژدها نامیده‏ می‏‌شود.
در کیش ایرانیان باستان، اژدها کردار شیاطین‏ شریر و مرگ‏‌آورست.
در کتاب «اوستا» از میان موجودات افسانه‌ای‏ و هیولایی، اژدها (آزی)، دو گونه‌ی آن به‌طورویژه ذکر شده، آزی سرورا (Azisrvara) (به معنای اژدهای شاخ‏دار) و آزی‏دهاک (به معنای‏ دیوی با سه سر و شش چشم) و می‏‌بینیم که‏ اژی‏دهاک (ضحاک) مظهر این موجود پلید و دیوسان بوده است.

اگر ما «بندهش» و استوره‏‌های یونانی را مورد‌ مطالعه قرار دهیم، افسانه‏‍‌‌‎هایی در مورد ‌نژاد دیوان و موجودات هیولایی (اژدها) می‏‎یابیم که‏ بسیار به هم شباهت دارند و در استوره‏‌های هر دو قوم، اژدهایان ابتدا در میان آدمیان زندگی‏ می‏‌کرده‌‏اند.

در استوره‏‌های یونانی، این موجودات با اقیانوس‏‌ها ارتباط دارند و یا در جزیره‌‏های‏ دورافتاده به ‌سر می‏‌برند و در افسانه‏‌های بابلی از میان خاکی در میان آب که جانوران سهمگین در آن زندگی می‏‌کنند، و این موجودات، به صورت‏ مردانی با دو بال، یا چهار بال و دو صورت‏ و سایر اشکال مهیب دیده می‎‏شوند که دارای پاها و شاخ‌‏های بز هستند و بعضی‏ دیگر، نیمه‌زرین، بدنشان به‌ شکل اسب است‏. همچنین گاوهایی با سر انسان در استوره‌‏های‏ بابل به چشم می‌‏خورد.
در بندهش نیز روایتی در مورد‌ موجودات آبی‏ و خاکی دیده می‏‌شود، اما جالب‌‏ترین نکته این‏ است که بیش‌تر افسانه‏‌ها در‏ اساتیر بابلی شباهت کامل به داستان ضحاک‏ دارند.
همان‏‌گونه که در شاهنامه، اهریمن، دهاک‏ را طوری پرورش می‏‎دهد که بلای جان آدمیان‏ می‏‌شود، به‌همان‌ترتیب در اوستا «انگر مینو» (Anggara Mainyush) دهاک را به‏ عنوان دروج بزرگ برای آسیب جهانیان پدید می‌‏آورد.

با مطالعه‌ی استوره‏‌های بابلی به شباهت‏ فوق‏العاده افسانه‌ی فریدون و ضحاک با افسانه‏ «مردوک» و «تیامت» پی می‌‏بریم.

بر اساس نوشته‌ی شاهنامه، فریدون برای مبارزه‏ با ضحاک گرزی گاوسر در دست داشت و به ‏‌وسیله‌ی آن ضحاک را از پای درآورد، بر اساس افسانه‌ی بابلی نیز جنگ‌‏افزار مردوک گرز بود و مردوک با گرز، سر تیامت را کوبیده و می‏‌بینیم‏ بدان گرز گاوسر برد دست  ‏ بزد بر سرش ترک او برشکست
و می‏‌دانیم که گرز گاوسر با افسانه‌ی فریدون‏ و زایش او در کوه دماوند و پروریدن او به ‌وسیله‌ی‏ گاوی به نام «پرمایه» مناسبت دارد.

«فریدون یک برادر رضاعی به نام «برمایون» داشته که گاو نر یودو است (دینکرت، جلد نهم،  فصل بیست و یکم، فراز بیست و دوم)

در شاهنامه می‏‌خوانیم که بر دوش ضحاک بر اثر بوسه‌ی شیطان دو مار روییده است. در ایزدستان‏ بابلی نیز، دیوی به نام «لابارتو» (Labartu) وجود داشته که در هر دستش یک مار دارد.
در مورد ‌به‌بندکشیدن ضحاک و به‌زنجیربستن او و نیز زنده‌ماندنش تا سال‏‌های واپسین‏ جهان و گسستن بند و اذیت و آزار مردم و کشتار آنان و درنهایت کشته‌شدن ضحاک به دست‏ سوشیانس (موعود زردشتیان) و یاری بی‏‌مرگان‏ (جاویدانان) دین زردشت، همسانی‏‌های زیادی‏ در ادبیات استوره‌‏ای ایرانیان، آشوریان، بابلیان، ارامنه، یونانیان و حتا استوره‌ای قاره‌ی اروپا وجود دارد که برای کوتاهی کلام از آن‌ها می‏‌گذریم.
 

پهلوانان نجیب و نیمه‌عارف

تا این‌جا سخن از ضحاک و فریدون به میان آوردیم و داستان به‌بندکشیدن‏ ضحاک را از مآخذ مختلف مورد‌کنکاش‏ قرار دادیم و از میان این منابع اشاره‌ی کوتاهی به‏ شاهنامه، اثر همیشه‌جاوید فردوسی نیز کردیم،  اما به نظر می‏‌رسد، در مورد‌ کتاب شاهنامه باید بیش‌تر سخن گفته شود.

می‏‌دانیم کتاب شاهنامه حاصل‏ قیام‏‌های پیاپی ایرانیان بر ضد بیگانگان‏ است. ایرانیان با مبارزه و قیام، از اواسط قرن سوم‏ هجری توانستند به‌تدریج استقلال ازدست‏‌رفته‌ی خود را به دست آورند. در آن زمان به‏‌جز شاهنامه، کتاب‌‏های دیگری نیز در این زمینه تالیف شد که هدف از گردآوری آن‌ها نیز زنده‌کردن سنن و آداب ایرانی و زدودن آثار حکومت‏ خلفا از این سرزمین بود.

شاهنامه ترجمه‌ی تحت‌الفظی کتاب خوتای‏نامگ‏ (khvtinamag) در پهلوی است، کتابی که در پایان عهد ساسانی، حدود اواخر قرن ششم میلادی‏ تألیف گردید و در دوره‌ی عباسیان «روزبه پارسی» یا ابن مقفع آن را به عربی درآورد (اوایل قرن دوم‏ هجری). و این همان کتابی است که «سیرالملوک» نام گرفت و بعد از ابن مقفع چند بار ترجمه شد.

 فردوسی نخستین کسی نیست که به نظم‏ شاهنامه پرداخته است و خوانده‏‌ایم که دقیقی قبل‏ از او به این کار دست زد، و نیز شاهنامه‌‏هایی به‏ نثر، مانند شاهنامه منصوری پیش از نظم شاهنامه‌ی‏ فردوسی نوشته شده که منشاء کار فردوسی قرار گرفته است.

 در قرن سوم هجری (هم‌زمان با سامانیان)،  شخصی به نام «آزاد سرو» نخستین کتاب را در ذکر روایات قهرمانی ایران نوشت و خاطره‌ی «رستم‏ دستان»‏ را با آن‌ همه‏ شکوه و جلال باقی گذاشت؛ در همین زمان بود که یعقوب لیث (رویگرزاده‌ی سیستانی)، پس از درهم‌ریختن بساط خلفا در شرق ایران، فرمان داد که شاعران به پارسی شعر بگویند و به محمد بن‏ وصیف سیستانی که شعری عربی برای او گفته‏ بود گفت: «چیزی را که من اندر نیابم نباید گفت».  و در همین زمان بود که یک دهقان‏‎زاده‌ی ایرانی به‏ نام «احمد بن سهل» در مرو که بساط حکومت‏ چیده و دعوی استقلال داشت، «آزاد سرو» را تحت حمایت خود قرار داد، آزاد سرو سیستانی‏ بود و خود را از نژاد سام نریمان می‏‎دانست.

 فردوسی می‏‎گوید:
یکی پیر بُد نامش آزاد سرو   که با احمد سهل بودی به مرو
کجا نامه خسروان داشتی‏    تن و پیکر پهلوان داشتی‏
دلی پر ز دانش، سری پرسخن‏    زبان پر ز گفتارهای کهن
و پس از اوست که شاهنامه‌ی ابومنصوری‏ به ‌فرمان ابومنصور عبدالرزاق نوشته شد. در شاهنامه، دو جریان فکری زروانی و مزدایی به هم‏ آمیخته شده‎‏اند.
اعتقاد به نبرد بین نیکی و بدی (اهورا و اهریمن) و توجه به ثواب و عقاب جهان دیگر و «مینو و دورخ» از کیش مزدایی رنگ گرفته، اما اعتقاد به بی‏‎اعتباری‏ دنیا و پذیرش حاکمیت سپهر و روزگار و تاثیر بی‏‎چون‌وچرای آسمان در زندگی مردم، حالت‏ حسرت و شک و جهل درباره‌ی آفرینش و جهان‏ دیگر، عقاید زروانی هستند و ایرانیان زردشتی‏ مسلمان‌شده، در زمان عباسیان، این عقاید را در دین‏ اسلام هم وارد کردند.

ما، در شاهنامه، به چند شخصیت یا پهلوان‏ نیمه‌عارف متاثر از کیش زروانی، مانند: ایرج، سیاوش و کیخسرو برمی‏‎خوریم.

ایرج برای صلح نزد برادران خود «سلم» و «تور» می‏‎رود و می‏‎گوید:
نه تاج کیی خواهم اکنون نه گاه‏   نه نام بزرگی، نه ایران سپاه‏
من ایران نخواهم، نه خاور، نه چین‏    نه شاهی، نه گسترده روی زمین‏
بزرگی که فرجام آن تیرگی است‏    بدین برتری بربباید گریست

سیاوش نیز در برابر افراسیاب، این سخنان را به زبان می‏‎آورد و کیخسرو که از دو شاه‌زاده‌ی‏ دیگر عارف‏‎تر است، از پادشاهی کناره می‏‎گیرد و در کوه ناپدید می‏‎شود.

در این گونه وقایع و همه‌ی اتفاقات دیگر، هرگز جدال دو عنصر خوبی و بدی از نظر دور نیست‏ که ریشه‏‎های این تعارض را باید در جوهر ذاتی‏ قهرمانان جست‌و‌جو کرد.
«اشپیگل»می‏‌گوید: «اسفندیار پهلوان دینی‏ موبدان است که از رستم از هر حیث برتر بوده‏ و در جنگ با رستم که بنابر معلوم از طرف مادری‏ بازمانده‌ی ضحاک است بالاخره با کمک جادو شکست می‏‎یابد».

 اما می‎‏بینیم که فردوسی در شاهنامه رستم را به عنوان یک فرد قهرمان، جوانمرد و خداپرست‏ ترسیم کرده است که حتا زمانی هم که می‏‎خواهد تیر آلوده به زهر را به چشم اسفندیار بزند،  خود را می‏‌خواهد در برابر خداوند و عقاب او تبریه کند.

 فردوسی می‏‌گوید:
پس آن‌گه نهادی ورا در کمان‏   سر خویش کردی سوی آسمان‏
همی گفت ای داور ماه و هور   فزاینده‌ی دانش و فر و زور
تو می‎‏بینی این پاک جان مرا    روان مرا هم توان مرا
که من چند کوشم که اسفندیار   مگر سر بگرداند از کارزار

به باداَفره این گناهم مگیر   تو ای آفریننده‌ی ماه و تیر

به عقیده‌ی اشپیگل و بزرگانی چون او، تخمه‏ و نژاد رستم که با سلاله‌ی اهریمن (آژی‏دهاک) آمیختگی دارد، تاثیر خود را در عمل رستم آشکار می‏‎کند. اما به نظر فردوسی، رستم در شاهنامه‏ فطرتی پاک و نجیب دارد و مانند دیگر پهلوانان‏ خداپرست است. بااین‌که رستم وظیفه داشت از اسفندیار که جوانی شایسته و باایمان و نماینده‌ی‏ پادشاه است، اطاعت کند، این اطاعت از فرمان‏ (یعنی به‌بندکشیده‌شدن او) به دست اسفندیار و دست‌بسته‌رفتن نزد پادشاه، برای رستم سخت‏ گران و غیرقابل‌تحمل است، هرچند سیمرغ‏ و زال پدر رستم هر دو پیش‌گویی کرده‎‏اند که‏ هر کسی اسفندیار را بکشد، در این جهان به‏ رنج و بدبختی دچار شده و در جهان دیگر نیز سخت مجازات خواهد شد. زیرا اسفندیار با دلاوری‌های خود برای کیش اهورایی رویین‌تن شده است و از سوی دیگر، با گذراندن «هفت خوان» خطرناک برای‏ کشور ایران فداکاری کرده است.

این پیش‌گویی که سیمرغ و زال می‏‎کنند، انعکاسی از عقاید موبدان است، اما فردوسی به‏ نظر موبدان چندان اهمیت نداده است، گذشته‏ از این، ارتباط رستم با سیمرغ که از پدر به او به‏ ارث رسیده است. به‌هیچ‌وجه مورد‌ سوءظن‏ نیست، زیرا این مرغ شگفت‏‎انگیز و معجزه‎‏آسا نیز خداپرست است.
هدف فردوسی از مقایسه‌ی موجودات اهورایی‏ با اهریمنی، اتخاذ راه راست و بهره‌گرفتن از نتیجه‌ی این مبارزات و تعارض است که درنهایت‏ گزینش راه مستقیم و مبارزه با بدی‌ها و نابه‌سامانی‌‏ها و آزادی از چنگ دیوان و اهریمنان است.
به‌هرحال آنانی که مرتکب گناه شده‎‏اند، باید کیفر شوند.

در حماسه‏‎های «هومر» نیز وضع مشابهی‏ با شاهنامه وجود دارد، با این تفاوت که هدف‏ در شاهنامه عالی‎‏تر و عمق انسانی آن بیش‌تر است. مثلن در ایلیاد (Ilyad) هم پاریس‏ (Paris) پسر پریام‏ (Priam) پادشاه «تروا» بعد از مهمان‌شدن بر منلاس‏ (Menelas) برادر پادشاه یونان‏ زن او هلن‏ (Hellen) را می‏‎فریبد و می‏‎رباید.

سران قبایل و ساکنان شهرهای یونان وظیفه‏‌ی خود می‏‎دانند که برای گرفتن انتقام و رفع توهین‏ گرد پادشاه خود آگاممنون‏ (Agamemnon) جمع شوند و او را در جنگ بر ضد تروا یاری‏ دهند و در اودیسه‏ Odise نیز اولیس‏ Ulis که یکی از پهلوانان جنگ ترواست و همه‏ می‏‎پندارند که او مرده است، پس از سال‏‎ها سرگردانی به خانه‌ی خود بازمی‏‌گردد و زن خود را از دست خواستگارانی که می‏‌خواستند جای‏ او را بگیرند، بازمی‏‌گیرد و آن‌ها را به کیفر خود می‏‌رساند.

نکته‌ی قابل‌توجه این است که در ایلیاد و اودیسه نزاع بیش‌تر بر سر زن است و در شاهنامه‏ انگیزه‌ی جنگ عمیق‎‏تر و انسانی‌‏تر است.
در سراسر شاهنامه، اختلاف بر سر زن‏ پیش نمی‌‏آید، مگر یک بار در شکارگاه و این‏ دختر، همان مادر سیاوش است که به کاووس‏ می‏‌سپارند.
 

فناپذیری و چشمه زندگی

تصویرپردازی انسان‌ها و محیط اطراف آن‌ها در ادامه‌ی داستان رستم قابل‌توجه است. مثلن در خوان پنجم، رستم وقتی به راهنمایی «اولاد» در راه مازندران، مکان دیو سپید را می‏‎یابد، ناچار می‏‌شود، دویست فرسنگ از میان دو کوه خطرناک‏ بگذرد؛ این راه با دویست چاه عمیق نام‏‎گذاری‏ شده که دوازده هزار دیو نگهبان آن هستند.  رستم از آن‌جا می‏‌گذرد و به رودخانه‌ای می‏‎رسد که عرض آن دو فرسنگ است و مرزبانش دیوی‏ است.

رستم همه‌ی این مراحل خطرناک را می‏‎گذراند و سرانجام پیروزمندانه از جنگ دیوان‏ رهسپار مازندران می‏‎گردد. در این جنگ‏‌ها رستم‏ با موجوداتی به نام دیو روبه‌روست که چیزی بین‏ انسان و حیوان هستند.

پیش از این از هم‎‏نژاد‌بودن ایرانیان‏ و تورانیان سخن به ‌میان آوردیم و دلایلی مختصر در این‏ مورد ‌ذکر کردیم. بنابر نوشته‌ی جغرافی‏‎دانان قدیم، توران همان ناحیه‌ی ماوراءالنهر است. در شاهنامه‏ نیز رودخانه‌ی جیحون مرز ایران و توران نامیده‏ شده است.
از مندرجات کتاب اوستا نیز چنین استنباط می‏‏‎شود که کشور توران همان مملکت خوارزم‏ و نواحی آن سوی جیحون بوده است و اشاره‏ کردیم که این بخش ایران را فریدون به یکی‏ از پسرانش به نام تور داد و بخش غربی این‏ کشور به سلم پسر دیگرش بخشید که سرزمین‏ سرمت‏‎ها (Sarmat) بود، که قلمروشان از شمال شرق دریاچه‌ی آرال شروع شده، تا رود ولگا امتداد می‏‎یافته است و در شاهنامه، قلمرو سلم‏ کشور روم ضبط شده است.
یکی از دلایل هم‌نژادبودن ایرانیان با تورانیان، این است که در کتاب اوستا همچنان‏ که ایران مورد ستایش قرار می‏‎گیرد، توران نیز ستوده می‎‏شود. در یکی از بخش‏‌های قدیمی‏ اوستا (فروردین یشت) آمده است:

فروهر پاکدین ارجهوت‏ (Arejahvat) پسر تو را می‏‎ستاییم و نیز گفته شده فروهر مردان و زنان را پاک شمریم و (سلم) را می‎‏ستاییم.

از این‌ گونه شواهد برمی‌‏آید که سه ناحیه‌ی ایران، توران و هند (آریایی‏‎های این مناطق)، چنان به هم‏ نزدیک بوده‌‏اند که در آثار دینی و آداب و رسوم‏ مشترک آن‌ها، کاملن منعکس است. از موضوع‏ دور نشویم. پیش‌تر، بحث از موجودیت‏ سیمرغ به‌ میان آمد و گفتیم، سیمرغ موجودی‏ است انسان‎‏نما و او تنها کسی بود که توانست‏ افسانه‌ی فناناپذیری اسفندیار را زایل کند.

جنگ رستم با اسفندیار، یکی از پرمخاطره‎‏ترین مراحل زندگی رستم است، زیرا اسفندیار پرگشتاسب یکی از قهرمانان دین‏ بهی و کمربسته‌ی زرتشت است که هیچ‏ سلاحی به او کارگر نیست و در واقع باید گفت‏ که رویین‌تن و بی‏‎مرگ و شکست‏‎ناپذیر است. اما توانایی سیمرغ چنان است که این قدرت را درهم می‏‌شکند و رستم را بر او چیره می‏‎کند.

یکی از آرزوهای انسان از آغاز آفرینش‏ فناناپذیربودن‏ (immortlity) و آسیب‏‎ناپذیری‏ بوده است و آدمی در طول حیات خود، پیوسته‏ درصدد بوده، تا آن‌جا که ممکن است از عمر طولانی برخوردار گردد و اگر بتواند به حیات‏ ابدی دست یابد.
داستان‌هایی مانند یافتن آب حیات (چشمه‌ی‏ زندگی) و رسیدن به عمر جاوید از قبیل داستان‏ خضر و اسکندر، از همین مقوله است. در ادبیات‏ جهان و در میان ملت‏‌های کهن تاریخ، کسانی‏ هستند که همین ویژگی را دارا هستند.

داستان گیل گمش یکی از این حماسه‏‎هاست‏ و مفهوم آن رویین‌تن‌شدن است، یعنی انسانی‏ یافت شود که بتواند آسیب‎‏ناپذیر و بی‏‎مرگ باشد. اما می‎‏بینیم که جوهره‌ی این داستان هم سرانجام به‏ فلسفه‌ی چاره‎‏ناپذیری مرگ منتهی می‏‏‎شود.

از آن جمله حماسه‌ی آشیل‏ (Asil) یا اخیلیوس‏ (Axilleus) از خدایان یونان باستان است که پسر تتیس و پله‏ (pelee) ، مشهورترین قهرمانان‏ یونان در داستان ایلیاد است. او هکتور را به قتل‏ می‎‏رساند، اما عاقبت به دست پاریس‏ (paris) به سبب تیر مسمومی که به پایش می‏‎زند، کشته‏ می‏‎شود.

آشیل، به دست مادرش که از «ایزدان» بود، در آب رودخانه استیکس‏ (Styx) غسل می‏‎کند و رویین‌تن می‏‎شود. به این معنا که مادرش‏ پاشنه‌ی پای او را می‏‎گیرد و همه‌ی بدن او را در آب‏ فرو می‏‎برد. بدن آشیل رویین می‏‎شود، جز پاشنه‌ی‏ پایش که در دست مادر است.

دیگر، زیگفرید (Siegfried) قهرمان حماسه‌ی‏ بیبلونگن است که با کشتن اژدهای سهمگین و تماس بدنش با پوست اژدها رویین شده و او نیز به ‌واسطه‌ی آسیب‎‏پذیری یک نقطه از بدنش‏ کشته می‏‎شود و. . .
از این افسانه‌‏ها در میان ملت‏‎های کهن بسیار است که داستان اسفندیار را در حماسه‏‎های ایران‏ باستان، می‏‎توان از همین قبیل دانست، زرتشت‏ پیامبر به اسفندیار انار می‏د‎هد که از میوه‎‏های‏ متبکر است و او را رویین‏‎تن می‏‎کند.

در «زراتشت‏‎نامه» که از مآخذ کهن سرچشمه‏ گرفته، چنین آمده است که زرتشت به ‌وسیله‌ی چهار ماده‌ی متبرک، چهار تن را رویین کرد.

بوی گل را به «جاماسب»، شمشیر را به‏ «پشوتن»، شراب را به «گشتاسب» و انار را به‏ «اسفندیار» داد، که هر چهار نفر دارای زندگی‏ جاوید شوند. شاید شراب که آشامیدنی است، با آب مقدس هم نسبت داشته باشند. و می‎بینیم که در بین یونانیان، آب رودخانه مقدس‏ و در ادبیات اسلامی چشمه‌ی زندگی است، که‏ خضر و اسکندر در پی آن می‏‎روند و سپس در ادبیات عرفانی ما این چشمه‌ی زندگی است که به صورت سمبل درآمده و نقش بزرگی در آفرینش‏ تمثیل‏‎های عرفانی دارد. در اوستا، سیمرغ‏ بر درخت شگفت‎‏آور و ویسپویس‏ (Vispois) آشیانه دارد. این درخت در میان دریای فراخکرت‏ است و بذر همه‌ی نهال‏‎ها از آن است.

در صفحه‌ی ١۵١ «داستان داستان‌ها» نوشته‌ی‏ دکتر محمد علی اسلامی ندوشن به ‌نقل از تعبیر شیخ شهاب‌الدین سهروردی چنین آمده:

«تعبیری که شیخ اشراق، سهروردی از سیمرغ در همین ماجرای رستم و اسفندیار دارد، مبین خاصیت «جلوه‌ی حق»بودن اوست که چشم‏ خامان را تیره می‏‎کند. او می‏‎نویسد: در سیمرغ آن‏ خاصیت است که اگر آیینه‎‏ای یا مثل آن بر زیر سیمرغ دارند، هر دیده که در آن آیینه نگرد، خیره‏ شود. زلال جوشنی از آهن بساخت، چنان‌که‏ جمله مصقول [صیقل‌زده] بود و در رستم پوشانید و خودی‏ مصقول بر سرش نهاد. آیینه‎‏ای مصقول بر اسبش‏ بست. آن‌گه رستم را از برابر سیمرغ به میدان‏ فرستاد.

اسفندیار را لازم بود، درپیش رستم‌آمدن. چون نزدیک رسید، پرتو سیمرغ بر جوشن و آیینه‏ افتاد. از جوشن و آیینه، عکس بر دیده‌ی اسفندیار آمد، چشمش خیره شد، هیچ نمی‎‏دید. توهم کرد و پنداشت که زخمی به هر دو چشم رسید، زیرا که دگر آن ندیده بود، از اسب درافتاد و به دست‏ رستم هلاک شد.»

چنان‌که ملاحظه می‏‎شود، شیخ اشراق در تاویل خود از ماجرای رستم و اسفندیار، حق‏ به رستم داده است، چه او را از پشتیبانی «تجلی‏ حق» (به صورت درخشش تن سیمرغ) برخوردار داشته است.

در منطق‌الطیر عطار، نهایت آرزوی مرغان‏ که در واقع سالکان طریقند، رسیدن به جایگاه‏ سیمرغ است که مقصد نهایی عارفان است‏ و برای نیل به این مقصود، مرغان نیاز به راهنما و در اصطلاح عرفان، پیر یا مرشد دارند، زیرا طی‏ طریق با مواجهه‌شدن با هفت وادی خطرناک‏ که عطار آن را هفت شهر عشق نامیده، طاقت‌فرساست.
این است که مرغان نزد هدهد می‏‎روند. این‏ هدهد همان پوپک (شانه‌به‌سر) است که این‏ مقامات را پیموده، بیابان‌ها را گشته، سفرها کرده‏ و پیک سلیمان بوده است. او با مرغان سخن‏ می‏‎گوید و آنان را برای این سفر روحانی آماده‏ می‏‌کند.
 

شخصیت‏‎های انسانی در قالب حیوان

تاکنون سخن از سیمرغ بود و نقش‏ او در ادبیات حماسی و عرفانی زبان فارسی. در آثار دیگری مانند: کلیله و دمنه، مرزبان‏نامه، سندبادنامه، هزار و یک شب، طوطی‏نامه و بسیاری‏ از داستان‌های مثنوی مولوی، عطار و سعدی‏ و دیگر شاعران و نویسندگان زبان فارسی، منابع‏ عظیمی از افسانه‏ها مشاهده می‏شود که در آن‌ها نقش جانوران و پرندگان همانند انسان‌هاست.  به‌ عبارت دیگر همه‌ی این حیوانات تصویری از اعمال خوب و بد انسان‌ها هستند.
در بعضی از این آثار که حیوانات نقش‏آفرین‏ هستند، آن‌چنان در شخصیت‏های گوناگون‏ انسانی مستحیل می‏شوند، که خواننده در حین داستان فراموش می‏کند که این بازیگران‏ موجوداتی جز انسانند و با سرنوشت آن‌ها چنان‏ جدی و منطقی برخورد می‏کند که همه‏چیز باورش می‏شود. تعمق می‏کند، می‏اندیشد، از عالم خیال به جهان واقعی و سرنوشت حقیقی‏ انسان انتقال می‏یابد و خلاصه آن‌که خود را در مقام شخصیت‏های داستان قرار می‏دهد.

بزرگ‌ترین اثر جاوید و ارزنده‌ی زبان فارسی‏ از این‌ گونه تألیفات، کتاب «کلیله و دمنه» است.

همان‏طور که می‏دانیم، اصل این کتاب به‏ زبان هند باستان (سنسکریت) بوده، که در قرن‏ سوم میلادی به ‌وسیله‌ی برهمنی ویشنویی که در کشمیر می‏زیسته، جمع‏آوری شده و موضوع آن‏ درواقع، آموختن فن زندگی به شاه‌زادگان و فرمان‌روایان است.
منبع دیگر کتاب، مجموعه‌ی عظیم مهابهاراتا (mahabgarata) است، که یکی از آثار پرحجم ادبی دنیا محسوب می‏شود و شامل ٢۵٠٠٠٠ بیت است. درحالی‌که شاهنامه فردوسی ٦٠ هزار و «ایلیاد» (ilyad) هومر بیش از ١٠ هزار و اودیسه‏ (odise) در حدود ٢٠ هزار بیت دارد.

 ابیات مهابهاراتا، در یک زمان جمع‏آوری‏ نشده، بلکه در زمان‌های مختلف و به دست‏ مؤلفان مختلف گردآوری شده است. تقدس این‏ کتاب نزد هندوان باستان از کتاب «ودا» (veda) که کتاب دینی و مقدس هندوان است نیز بیش‌تر است.

اصل کتاب کلیله و دمنه که به زبان هندی‏ پنجه تنتره‏ (pancatantara) نامیده می‏شد و به معنای «پنج اندرز» است، فقط شامل پنج باب یا داستان بوده که بنابر مشهور در زمان انوشیروان‏ پادشاه ساسانی و به ‌وسیله‌ی «برزویه طبیب‏ مروزی» که پدرانش اهل شیراز بوده و خود در مرو نشوونما یافته بود، از هندوستان به ایران‏ آورده شد. برزویه این کتاب را به زبان پهلوی‏ برگردانده. البته برزویه نیز مطالبی بر آن افزوده‏ که مهم‏ترینش باب نخستین کلیله و دمنه فعلی‏ یعنی «باب برزویه طبیب» است که شرح وقایع‏ زندگی خود اوست.

پنج باب پنجه تنتره عبارتند از: باب شیر و گاو، باب دوستی کبوتر و زاغ و موش و باخه‏ و آهو، باب بوف و زاغ، باب بوزینه و باخه، باب‏ زاهد و راسو.

ناگفته نماند که متن ادبی پنج باب از زبان‏ سانسکریت به فارسی معاصر، توسط دکتر پروفسور «ایندوشیکر» استاد مدعو کرسی زبان‏ هندی و سنسکریت در دانشکده ادبیات دانشگاه‏ تهران ترجمه شد.

متن کتاب برزویه در قرن دوم دوره اسلامی‏ (حکومت عباسیان)، به وسیله‌ی «روزبه پارسی» (ابن مقفع) از پهلوی به زبان تازی گردانده شد. ابن مقفع نیز ابواب و مطالبی بدان افزود و آن‏ را کتاب کلیله و دمنه نامید. ابن مقفع با ترجمه‌ی‏ استادانه و توانای خود، اثری به وجود آورد، که‏ قرن‏ها در آثار ادبی عرب بی‏مانند بود، تا جایی‏ که بعضی از ادبا و کارشناسان عرب پنداشته‏اند کتاب کلیله و دمنه ساخته‌ی خود ابن مقفع است.

در عهد بهرام‌شاه غزنوی کتاب ابن مقفع‏ به ‌وسیله‌ی ابولمعالی نصراللّه بن احمد که منشی‏ دیوان پادشاه بود، ترجمه شد. کلیله و دمنه‏ نصراللّه بن احمد را می‏توان یکی از شاهکارهای‏ بزرگ نثر زبان فارسی دانست و این همان کتابی‏ است که ده‏ها بار به زبان‌های زنده دنیا ترجمه‏ شده و شهرت جهانگیر یافته است.

برزویه در کتاب پنجه تنتره، تمام مطالب کتاب‏ را از زبان دانشمندی به نام «بیدپای» نقل می‏کند که بنا به خواهش پادشاهی به نام «دابشلیم» است‏ که از رایان هندی است. این داستان‌ها که از زبان‏ حکیمی فرزانه نقل می‏شود، حاوی مطالب‏ اخلاقی و حکیمانه است که نواقص نفسانی و عواطف آدمی را آشکار می‏کند و درواقع دستورالعملی برای رستگاری انسان‌هاست که در شخصیت و به زبان حیوانات بیان می‏شود.

در شرح اغلب این داستان‌ها، مساله‌ی تضاد (پارادوکس) به چشم می‏خورد، دوستی و دشمنی، خیانت و وفاداری، نگاه‌داشت عهد و پیمان، خودخواهی و جاه‏طلبی، ازخودگذشتگی‏ و ایثار و. . . همه از ویژ‏گی‏های انسان است که‏ قهرمانان داستان از خود بروز می‏دهند. این‌ها درواقع تحلیلی «روان‏شناختی» و «جامعه‏ شناختی» از آن روزگاران است که بسیاری از آن‌ها با خصوصیات و مسایل اجتماع امروز قابل‌انطباق‏ هستند.

موضوعات پنج باب پنجه تنتره عبارتند از: جدایی دوستان، به‌دست‌آوردن دوستان صادق‏ و یکدل، جنگ بوفان و زاغان، ازدست‌دادن‏ مزایای مکتب، فاعل اعمال نسنجیده.

ابن ندیم مورخ معروف، کلیله و دمنه را دارای ۷١ یا ٨١ باب می‏داند و باید دانست‏ که کلیله و دمنه‌ی نصراللّه منشی در حال‌حاضر دارای همین تعداد ابواب است و درواقع آن‌چه‏ امروز به نام کلیله و دمنه در دست ماست، کتابی‏ است مفصل و کامل که با پنجه تنتره‌ی هندی قابل‏‌مقایسه نیست و فقط می‏توان پنجه تنتره را پایه‏ و موجد این کتاب دانست.

در اولین باب اصلی کلیله و دمنه یعنی باب‏ شیر و گاو (باب الاسد و الثور)، رای هندی از برهمن می‏خواهد، مثل دو دوستی را بیان کند که با سعایت یک سخن‏چین، دوستی آن‌ها به‏ دشمنی بدل می‏شود و به عداوت و مفارقت‏ می‏کشد.

این باب چنین آغاز می‏شود:

«رای هند فرمود برهمن را که: بیان کن از جهت من مثل دو تن که با یکدیگر دوستی دارند و به تضریب نمام خائن بنای آن خلل پذیرد و به عداوت و مفارق کشد. سپس برهمن با آوردن داستان بازرگان، به بیان داستان اصلی شیر و گاو می‏پردازد: بازرگانی که مال بسیار داشت، پسرانش بزرگ شدند، اما از کسب اعراض کردند و دست اسراف به مال پدر دراز کردند. بازرگان‏ چند اندرز به آن‌ها داد، پسران بازرگان نصیحت‏ پدر را پذیرفتند و پسر بزرگ او روی به تجارت‏ آورد و سفر دور اختیار کرد. با او دو گاو بود که‏ یکی را «شتربه» و دیگری را «بندبه» می‏نامیدند، در راه زمین پرگِلی پدید آمد و شتربه در آن فرو رفت و در گل بماند. پسر بازرگان کسی را به‏ مراقبت او برگماشت تا گاو را مراقبت کند و  پس از بهبود گاو به بازرگان بپیوندد. آن مرد یک‏ روز از گاو مراقبت کرد، اما خسته شد و گاو را در آن‌جا رها کرد و رفت.

پس از آن‌که گاو سلامت و نشاط خود را بازیافت، به چرا مشغول شد و در حالت نشاط بانگ برداشت. این صدا به گوش شیر سلطان‏ جنگل که در آن نزدیکی بود، رسید و از این‌جاست‏ که داستان شیر و گاو آغاز می‏شود.
اما به‌جز شیر و گاو، آن‌که نقش موثری‏ در این داستان ایفا می‏کند، روباهی جاه‏طلب و تیزهوش و مکار به نام دمنه است که با برادر هوشمند خود کلیله، به ‌حالت گمنامی در میان‏ وحوش زندگی می‏کنند.

صدای گاو هر روز رساتر می‏شود، و این صدا که شیر هرگز مانند آن را نشنوده بود، رعب و وحشتی در او پدید آورد، زیرا شیر صاحب صدا را از خود قوی‏تر می‏داند و از آن می‏ترسد که‏ موجودی قوی‏تر جای او را بگیرد و به آقایی و حکومتش خاتمه دهد.

شیر ترس خود را از اطرافیان پنهان می‏دارد. دمنه که حیوان تیزهوشی است به این راز پی‏ می‏برد و آن را با برادر خود کلیله در میان‏ می‏گذارد و نظر او را در مورد ‌نزدیکی خود با پادشاه به این بهانه جویا می‏شود.
کلیله نیز که مانند دمنه باهوش و زیرک‏ است، اما طبع ماجراجویانه و گستاخی دمنه در او نیست، به برادر خود می‏گوید:
«ما بر درگاه این مَلِک آسایشی داریم و طعمه‏ای می‏یابیم و از آن طبقه نیستیم که بر مفاوضت ملوک مشرف توانند شد. از این حدیث‏ در گذر، که هر که به‌تکلف کاری جوید که سزاوار آن نباشد، بدو آن رسد که به بوزینه رسید».
گفت: چه‌گونه؟

گفت:«بوزینه‏ای درودگری را دید که بر چوبی نشسته بود و آن را می‏برید و دو میخ‏ در پیش او، هرگاه که یکی را بکوفتی دیگری که‏ پیش‌تر کوفته بودی برآوردی. در این میان درودگر به حاجتی برخاست. بوزینه بر چوب نشست‏ از آن جانب که بریده بود. اثنیین او در شکاف‏ چوب آویخته شد و آن میخ که در کار بود پیش‏ از آن‌که دیگری بکوفتی برآورد. هر دو شق چوب‏ به هم پیوست، اثنیین او محکم در میان بماند، از هوش بشد. درودگر باز رسید. وی را دستبردی‏ سره بکرد تا در آن هلاک. و از این‌جا گفته‏اند: «درودگری کار بوزینه نیست».

دمنه این داستان را شنید، اما به‌ کلیله گفت: «بدانستم، لیکن هر که به ملوک نزدیکی جوید، برای طمع قوت نباشد که شکم به هر جای و به‏ هر چیز سیر شود. . . فایده‌ی تقرب به ملوک رفعت‏ منزلت است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان‏ و قناعت از دنایت طبع و قلت مروت باشد. . .  و هر که را همت او طعمه است در زمره بهایم‏ محدود گردد. چون سگ گرسنه به استخوانی‏ شاد شود و به پاره‏ای نان خشنود گردد و شیر باز اگر در میان شکار خرگوش گوری ببیند، دست‏ از خرگوش بدارد و روی به گور آرد».

و در ادامه دمنه می‏گوید: «و هر که به محل‏ رفیع رسید، اگر چون گل، کوتاه زندگانی باشد، عقلا آن را عمر دراز شمرند. . . و آن‌که به خمول‏ راضی گردد، اگرچه چون برگ سرو دیر پاید، به ‌نزدیک اهل فضل و مروت وزنی نیارد».
«کلیله گفت: شنودم آن‌چه بیان کردی. لکن‏ به عقل خود رجوع کن و بدان که هر طایفه‏ای‏ را منزلتی است و ما از آن طبقه نیستیم که این‏ درجات را مرشح توانیم بود. . . »

آن‌چه در این گفت‌وشنود مهم است،  شخصیت متفاوت این دو روباه یا به‌اصطلاح‏ دو شگال است. هر دو باهوش و زیرکند. هر دو خردمند و باریک‏بین و آینده‏نگرند، اما می‏بینیم‏ از نظر فکری، دمنه نقطه‌ی مقابل کلیله است، درحالی‌که هر دو از یک خانواده‏اند و در یک‏ محیط پرورش یافته‏اند. دمنه هرگز راه کلیله را نمی‏پسندد و از مشکلات و مخاطراتی که او را تهدید می‏کند، نمی‏هراسد.

در این داستان که مباحثه و مجادله‌ی کلیله و دمنه به طول می‏انجامد، خواننده کلیله را موجود محتاط و دوراندیشی تصور می‏کند که با کمپلکس‏هایی ناشی از خودکم‏بینی و ناچاری‏ در برابر قدرت هنجارها و انگاره‏ها روبه‌روست‏ و معتقد است که حد و مرز و دیواری در میان‏ افراد اجتماع کشیده شده که هر فردی از طبقه و محدوده‌ی خود نمی‏تواند تجاوز کند و پای فراتر نهد، تا بتواند با سازش با نیازها، واقعیت موجود را درک کند.

اما دمنه راهی را می‏پیماید که حاصل‏ پارادوکس این معنا است و می‏خواهد فرصتی‏ بیابد تا از واقعیت‏های ناکامروا فاصله بگیرد و اگرچه برای مدتی کوتاه، وظیفه‌ی خود را برای‏ رعایت هنجارهای حاکم از یاد ببرد و به تحرک‏ و خلاقیت خود مجال خودنمایی دهد و از طریق‏ گستاخی و ماجراجویی به خلاقیت‏های شجاعانه‏ خود دست باید.
آن‌چه در این داستان زیبا و شگفت‏انگیز است، قدرت و توانایی در ترسیم و به‌اجرادرآمدن‏ عناصری است که در انیمیشن بسیار مورد‌توجه‏ است، مانند: انسان‏نمایی، شخصیت‏پردازی، استفاده از قراردادهای اجتماعی، نقش فانتزی و واقعیت‌نمایی.
 

شخصیت‏ها در کنش و تقابل با یکدیگر

در کتاب کلیله و دمنه مسایلی از قبیل‏ دوستی‏های ناپایدار و دوستی‏های ثابت و قابل‌اعتماد، تعامل هنجارها و تنش‏های ناهنجار، ناشکیبی و شکیبایی، وفای به عهد و بدعهدی‏ و. . . همه و همه در آفرینش شخصیت‏ها دخالت‏ دارد.

کلیله، دمنه را از نزدیک‌شدن به دربار پادشاهان برحذر می‏دارد، اما دمنه در جواب‏ می‏گوید: «فایده‌ی تقرب به ملوک، رفعت منزلت‏ است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان و قناعت‏ از دنایت همت و قلت مروت باشد. و هر که‏ همت او طعمه است، در زمره‌ی بهایم معدود گردد.» و دمنه در ادامه‌ی این سخنان می‏گوید: «هدف من رسیدن به مقام بلند است و آن که‏ به خمول راضی گردد، اگرچه چون برگ سرو دیر پاید، به ‌نزدیک اهل فضل و مروت، وزنی‏ نیارد.» کلیله همه‌ی سخنان او را می‏شنود، اما دست‏ از اندرز و بازداشتن او برنمی‏دارد. دمنه هدف‏ خود را دنبال می‏کند و از همه‌ی مقتضیات و وقایع‏ به نفع خود استفاده می‏نماید، تا آن‌که خود را به شیر معرفی می‏کند و آن‌چنان به او نزدیک‏ می‏شود، که مورد‌ اعتماد کامل شیر قرار می‏گیرد و جایگاهی بس رفیع به دست می‏آورد،

اما پس‏ از مدتی«شتربه» (گاو) جای دمنه را می‏گیرد و این امر حسادت دمنه را برمی‏انگیزد، دمنه با حیله و چاره‏جویی، به دشمنی شیر و گاو دامن‏ می‏زند، تا آن‌که شیر و گاو با هم مواجه شده‏ و در نتیجه گاو کشته می‏شود. دمنه گاو را به‏ قیام علیه شیر متهم می‏کند و آن‏چنان در شیر می‏دمد، که شیر خود را برای جنگ با گاو آماده‏ می‏کند، مثلن به شیر می‏گوید: «هرگاه که این غدار مکار بیاید، آماده ساخته باید بود تا فرصتی نیابد و اگر بهتر نگریسته شود، خبث عقیدت او در طلعت کژ و صورت نازیبایش مشاهدت افتد؛ که‏ تفاوت میان ملاطفت دوستان و نظرت دشمنان‏ ظاهر است و پوشیدن آن بر اهل تمیز متعذر.» و به شتربه نیز می‏گوید: «چون به نزدیک او [شیر] روی، علامات شر بینی، که راست نشسته باشد و خویشتن را برافراشته و دم بر زمین می‏زند.»

شتربه گفت: «اگر این نشان‌ها دیده شود، حقیقت‏ عذر از غبار شبهت بیرون آید.» بعد از آن که‏ شیر گاو را می‏درد، دمنه احساس می‏کند که‏ می‏تواند نفس راحتی بکشد و دوباره جایگاه‏ اصلی خود را باز می‏یابد. اما این منصب نیز برای‏ دمنه نمی‏پاید و هم‏چنان‌که برادرش کلیله گفته‏ بود به‌زودی تباه می‏شود و راز مکر دمنه را به‏ محاکمه می‏کشاند، قضات او را محکوم می‏کنند. دمنه به زندان می‏افتد و در نهایت خواری و گرسنگی و ناتوانی می‏میرد. در دیگر باب‏های‏ کلیله و دمنه تضاد و واکنش‏های زیادی از این‏ قبیل دیده می‏شود که هر کدام، می‏تواند موضوع‏ جداگانه‌ای از یک عکس‏العمل مثبت یا منفی‏ باشد. در این کتاب مسایلی از قبیل دوستی‏های ناپایدار که منجر به دشمنی می‏شود، دوستی‏های‏ ثابت و قابل‌اعتماد، تعامل هنجار و تنش‏های‏ ناهنجار و شخصیت‏های بدمنش و نیک‌سیرت، وفای به عهد و بدعهدی و نابه‌کاری، ناشکیبی‏ و شکیبایی، تثبیت شخصیت و فرصت‏طلبی و بالاخره هنجارستیزی و به‌هنجاری، همه و همه‏ در آفرینش شخصیت‏ها دخالت داشته است. و این حیواناتند که در لباس انسان‌ها ظاهر می‏شوند و یک انیماتور می‏تواند با الهام از هر یک از این پرسوناژها، به خلق اثری تازه بپردازد که همه‌ی عناصر یک فیلم پویانمایی، در آن مشاهد شود و وسیله‏ای برای شکوفایی میراث ادبی و معرفی آن به علاقه‏مندان هنر باشد.

مثلن دمنه یک شخصیت مکار، فرصت‏طلب‏ و ماجراجوست، که در راه رسیدن به اهداف‏ غیرمنطقی خود، از هیچ کوششی فروگذار نمی‏کند و برای رسیدن به هدف نادرست خود به هر دست‏آویزی، دست می‏یازد و آن‌گاه که‏ کلیله او را از ادامه‌ی این راه برحذر می‏دارد و می‏گوید: «. . . چه‌گونه در هلاک گاو سعی توانی‏ پیوست و او را قوت از تو زیادت است و یار معانی نشاید نگریست، که بنای کارها به قوت‏ ذات و استیلای اعوان نیست و گفته‏اند: آن‌چه‏ به رأی و حیلت توان کرد به زور و قوت، دست ندهد». سپس داستان «زاغ و مار» را برای اثبات نظر خود بیان می‏کند: «آورده‏اند که زاغی بر بالای درختی خانه داشت و در آن حوالی سوراخ ماری بود، هرگاه که زاغ‏ بچه بیرون آوردی، مار بخوردی، چون از حد بگذشت و زاغ درماند، شکایت آن بر شگال‏ که دوست وی بود، بکرد و گفت: می‏اندیشم‏ که خود را، از برای این ظالم جان شکر باز رهانم.

شگال پرسید که: به‌ چه ‌طریق قدم‏ در این کار خواهی نهاد؟ گفت: می‏خواهم که‏ چون مار در خواب شود، ناگاه چشم جهان‌بینش برکنم، تا در مستقبل، نور دیده و میوه‌ی‏ دل من از قصد او ایمن گردد، چه خردمند قصد دشمن بر وجهی کند که در آن خطر نباشد و زینهار تا چون ماهی‌خوار نکنی که‏ در هلاک پنج پایک سعی پیوست و جان عزیز خویش به باد داد. زاغ پرسید که چه‌گونه؟ گفت:. . . و سپس داستان مرغ ماهی‏خوار و پنچ پایک (خرچنگ) را برای او بیان می‏کند. نویسنده‌ی کلیله و دمنه در این داستان از پنج‏ پایک، قهرمانی خلق می‏کند که با شجاعت‏ و فداکاری و ازخودگذشتگی، انتقام ماهیان‏ را از ماهی‏خوار می‏گیرد. دمنه با بیان‏ داستان پنج پایک می‏خواهد کلیله را متقاعد کند بر این‌که، انسان با فکر و چاره‏اندیشی‏ می‏تواند کاری کند که هرگز با داشتن قدرت‏ و توانایی ظاهری و پشتیبانی یاران و امکانات‏ مادی از او ساخته نیست.

در این داستان، دو شخصیت متمایز در برابر هم قرار گرفته‏اند.  یکی ماهی‏خوار است که به هنگام عجز، به صورت شخصیتی قاهر و مکار درآمده که‏ می‏خواهد، زندگی خود را با کشتار و مرگ‏ زیردستان تأمین کند، ازاین‌رو غمناک در کنار برکه می‏نشیند و هنگامی که پنج پایک از آن‌جا می‏گذرد، خود را مظلوم و مغموم نشان‏ می‏دهد، آن‏چنان که پنج پایک هرگز او را چنین ندیده بود. پنج پایک علت این اندوه را می‏پرسد و می‏گوید: تو را غمناک می‏بینم!؟ ماهی‏خوار با حیله داستانی از خود می‏سازد و اظهار می‏دارد: «چه‌گونه غمناک نباشم که‏ غذای من یک دو ماهی بود که هر روز از این‏ برکه شکار می‏کردم، امروز دو صیاد از این‌جا گذشتند، یکی از آن‌ها به دیگری گفت: «در این‏ آبگیر ماهی بسیار است، تدبیر ایشان بباید کرد» دیگری گفت: «فلان جای بیش‌تر است، چون‏ آن‌ها را شکار کردیم به این‌جا می‏آییم.» اگر حال این‌گونه باشد، باید دست از جان بردارم‏ و به رنج گرسنگی، بلکه مرگ تن بدهم. . .

 پنج پایک نزد ماهیان می‏رود و آنان را خبر می‏کند، همه برای مشورت نزد ماهی‏خوار می‏آیند و معتقدند، کسی که مورد ‌مشورت قرار می‏گیرد، امین است و از او التماس می‏کنند که‏ چاره‏ای بیندیشد. ماهی‏خوار می‏گوید: «من‏ در این نزدیکی آبگیری را می‏شناسم که بسیار باصفا و درعین‌حال از دسترس صیادان دور است. اگر بتوانیم از این‌جا نقل‌مکان کنیم و به آن‌جا رویم، از آسیب صیادان در امان خواهیم ماند، اما انتقال شما به آن‌جا دشوار، بلکه غیرممکن است.  ماهیان با عجز و التماس از او کمک می‏خواهند و سرانجام ماهی‏خوار با پذیرش هزار منت با آنان، قرار می‏گذارد، هر روز چند تن از آنان را به آبدان ببرد. چون مدتی گذشت، پنج پایک نیز نزد ماهی‏خوار آمد و از او تقاضا کرد که به آن‌جا منتقل شود. ماهی‏خوار او را در منقار گرفت‏ و روی بدان محل نهاد. پنج ‏پایک، در اوج هوا از دور استخوان بسیار دید و فهمید که بر سر ماهیان چه آمده است!؟

 با خود اندیشید که: «خردمند چون دشمن را در مقام خطر بدید و قصد او در جان خود مشاهدت‏  کرد، اگر کوشش فروگذارد، خون خویش سعی‏ کرده باشد و چون بکوشد، اگر پیروز آید، نام گیرد و اگر برخلاف آن کاری اتفاق افتد، باری کرم و حمیّت و مردانگی و شهامت او مطعون نگردد و با سعادت شهادت، او را ثواب مجاهدت فراهم آید.» پس خود را به گردن ماهی‏خوار افکند و حلق او را بفشرد. ماهی‏خوار بی‌هوش بر زمین فرود آمد و یکسر به زیارت مالک رفت. سپس آمد و ماهیان‏ را از ماجرا آگاه گردانید. ماهیان شاد شدند و مرگ‏ ماهی‏خوار را عمری دوباره شمردند و آن‌گاه در غم یاران گذشته به سوگ نشستند.

 این‏ها نمونه‏هایی از ادبیات منثور و منظوم‏ ماست که شاید کتاب کلیله و دمنه یکی از قدیم‏ترین منابع زبان فارسی است و این‌گونه منابع، در ادبیات ملت‏های دیگر نیز وجود دارد. مسایلی از نوع تجلیات جامعه‏شناختی و روان‏شناختی نیز در این متون یافت می‏شود که این واقعیات از راه روایت داستان ما را به وجود پرسوناژهای‏ گوناگون رهنمون می‏شود و می‏توانیم به عناصر تکنیکی آن‌ها دست یابیم، اگرچه در پندار ما این‏ عناصر قدیمی، کهنه می‏نماید و شاید بیندیشیم‏ که با استفاده از این منابع، راه به جایی نخواهیم‏ برد. اما علی‏رغم این تصور، باید دانست که همین‏ مایه‏های قدیمی که در میان اقوام و ملل وجود دارد، می‏توانند دستمایه‌ی خلق اثری تازه شوند و از بازسازی و رنگ‏آمیزی تازه، آن‌ها را در قالب‏ تصویرهای متحرک کشید و از آن‌ها کاراکترهای‏ تازه‏ای ساخت که خالی از شگفتی‏های تازه و جالب و مناسب با زمان نباشد. آن‌چه قابل‌اهمیت‏ است، دست‏یابی به عناصر تکنیکی این روایات‏ و داستان‌هاست.
 

تعارض نیکی و بدی‏ در قالب شخصیت‏های تخیلی

پیش از این، از هدف فردوسی در شاهنامه‏ سخن گفتیم و یادآور شدیم که نظر فردوسی از مقایسه‌ی موجودات اهریمنی با اهورایی، اتخاذ راه‏ راست و بهره‌گرفتن از نتیجه‌ی مبارزات و تعارض‏ آن‌ها است، درنهایت گزینش و تمایز هدف‏های‏ انسانی و مبارزه با بدی‏ها و نابه‌سامانی‏ها و آزادی‏ از چنگ دیوان و اهریمنان است.

شخصیت‏های نیک و بد شاهنامه، اعم از ضحاک و فریدون، سیاوش و سودابه، سلم و تور و ایرج، یا شخصیت‏های تخیلی مانند دیو و اژدها، زن جادو و امثال آن‌ها که همه آفریدگان‏ اساتیری و افسانه‌ای شاهنامه‏اند، پیوسته در تعارض و جدال با یکدیگرند، حتا زمین و آسمان نیز از این تأثیر در امان نیستند. در کتاب‏ اوستا آمده است که ارواح پلید به کشوری‏ که ایرانیان (آریایی‏ها) در آن زندگی می‏کردند، ناگهان حمله کردند، زمین سرد شد و قبایل‏ آریایی ناگزیر شدند به سرزمین‏های دیگر مهاجرت کنند.

بنابر روایت «ودا» کتاب مقدس‏ هندوان، این مهاجرت و پراکندگی در حدود سه‏ هزار سال (سی قرن) قبل از میلاد مسیح بوده‏ است، که در آن زمان قشر عظیمی از یخ ناگهان‏ زمین را پوشاند و همه‏چیز منجمد شد. در اوستا آمده است: «در زمان «جم» اهورامزداد به او فرمان‏ می‏دهد که چون یخبندان فراخواهد رسید، او باید پناهگاهی برای بقای موجودات در زمین‏ بسازد.» پایان این یخبندان با فصل معتدل‏تری‏ مصادف شد که آغاز بهار بود جمشید آن را به عنوان سال نو جشن گرفت و نوروز نامید.

در جنگ‏های طولانی ایران و توران که جنگ‏ نماد راستی با نماد اهریمنی است، این نشانه‏ها به‌خوبی آشکار است. درحالی‌که ایرانیان‏ و تورانیان از یک نژادند و برخلاف تصور، تورانیان آن‏چنان که فردوسی گفته است همه‏ ترک نیستند. افراسیاب پادشاه توران‌زمین که‏ نامش در «اوستا» فرنگرسین است و در پهلوی‏ فراسیاک نامیده شده، خود پسر پشنگ، پسرزاده‏‌ی سلم، پسر تور پسر فریدون است. و می‏دانیم که‏ طبق روایت شاهنامه، فریدون پادشاه پیشدادی، پس از کناره‌گرفتن از سلطنت، کشور خود را بین سه فرزندش، ایرج و سلم و تور تقسیم کرد که در این تقسیم خاک توران به تور واگذار شد و ایران به ایرج و نواحی غرب به سلم. نام‏ فریدون و پدرش آبتین، در کتاب مقدس هندوان‏ هم ذکر شده و در اوستا سلم، سییریم، تور،  توییری و ایرج اثیری آمده است.

به‌هرحال، بسیاری از قهرمانان تخیلی شاهنامه، موجوداتی انسان‏نما هستند یا در مرز انسان و حیوان قرار دارند. ضحاک از این‌گونه‏ شخصیت‏هاست. در کتاب «ودا» که نام فریدون و آبتین ذکر شده، اژدهای دوسر، به دست فریدون کشته‏ می‏شود و این اژدها همان کسی است که به «آژدی‏ دهاک» و در شاهنامه به ضحاک تبدیل می‏شود، که‏ سرشت او با اهریمن و حیوان آمیخته است.

داستان سیمرغ، که زال را بر بلندای البرز پرورانید، خود یکی از تجلیات این موجودات‏ انسان‏نماست. او که از مرغ‏های اساتیری قوم‏ آریاست، حتا در حماسه‏های چینی هم وارد شده‏ است. «سکاها» قومی که از نزدیک چین تا نواحی شرقی و شمالی ایران کنونی را در تصرف‏ داشتند، فرهنگ خود را در بین همسایگان گسترش‏ دادند و می‏دانیم که خانواده‌ی رستم نیز از آنان‏ بوده‏اند، زیرا رستم ‏زاده‌ی زابلستان است. نام سیمرغ‏ در اوستا «سینا Saena » ذکر شده و مورد‌ ستایش‏ قرار گرفته است. در حماسه‏های ملی ایران، سیمرغ‏ شخصیتی نیمه‌انسانی است، او پس از آن که‏ زال را در چکاد البرزکوه می‏پرورد، مقداری از پرهای خود را به او می‏دهد، تا هر وقت نیازمند به‏ کمک او شد، یکی از آن‌ها را بسوزاند تا سیمرغ‏ ظاهر شود و مشکل او را حل کند و می‏بینیم که‏ رستم در نبرد با اسفندیار رویین‌تن، به یاری زال‏ همین کار را می‏کند و با به‌دست‌آوردن چوب‏ گز، اسفندیار را می‏کشد.
مسأله‌ی دیگری که بسیار جالب‌توجه است، این‏ است که سیمرغ علاوه بر مرغ‌بودن، به عنوان مردی‏ پارسا و خردمند هم شناخته شده، به این دلیل، نامش‏ در فرهنگ‏ها به عنوان دانا و حکیم نیز آمده است.

در سمبل‏های عرفانی ایرانی، سیمرغ، مظهر دانایی، فراست، کمال، روحانیت و مقصد نهایی عارفان‏ است که در کوه افسانه‌ای قاف زندگی می‏کند.

در منطق‌الطیر عطار، آن‌گاه که مرغان جمع‏ می‏شوند و می‏خواهند به کوه قاف بروند، مقصد نهایی آنان دیدار سیمرغ است که فقط سی مرغ‏ به این هدف نایل می‏شوند و در آن‌جا جلوه‌ی سیمرغ بر آنان ظاهر می‏شود. در افسانه‏های چینی هم سیمرغ‏ (سی‏ان-هو) چنین نقشی دارد و جالب است که‏ سیمرغ برای یافتن درخت گز، به کرانه‌ی دریای‏ چین سفر می‏کند و رستم را با خود می‏برد.

اگر به داستان‌های هفت خوان رستم و اسفندیار توجه کنیم، همین انسان‏نمایی و شخصیت‏آفرینی مشاهده می‏شود. مثلن در هفت خوان، رستم با این‌گونه موجودات‏ روبه‏رو می‏شود و در خوان سوم که رستم در خواب است، اژدهایی به ‌سراغ رخش می‏آید. رخش ناچار می‏شود چند بار رستم را از خواب‏ بیدار کند و هر بار بلافاصله اژدها ناپدید می‏شود، تا آن‌جا که رستم به خشم می‏آید و رخش را تهدید می‏کند که اگر بار دیگر چنین کنی، سرت‏ را از بدن جدا می‏کنم. بالاخره بار آخر که رستم‏ سراسیمه از خواب برمی‏خیزد، با اژدها روبه‏رو می‏گردد و به او حمله می‌کند و جالب است‏ که رستم و اژدها با یکدیگر گفت‏وگو می‏کنند و هر یک دیگری را تهدید می‏کند.

بدو اژدها گفت نام تو چیست  ‏ که زاینده بر تو باید گریست‏
بدو داد پاسخ که من رستمم‏    ز دستان سامم، نه از نیرمم‏

ببینی ز من دستبرد نبرد   سرت را هم‏اکنون در آرم به گرد

در خوان چهارم، رستم به دشت خرمی می‏رسد و در آن‌جا سفره‏ای گسترده و غذا و شراب می‏بیند، می‏پندارد که آن خوان ایزدی است، در این حال‏ پیرزن جادو که خود را به صورت زن زیبایی در آورده، در برابر رستم ظاهر می‏شود. رستم خدای‏ خورشید را می‏ستاید که چنین نعمت‏هایی به او ارزانی داشته است، اما تا نام خدا را می‏برد، رنگ‏ چهره‌ی زن دگرگون می‏شود و به صورت زن جادو درمی‏آید که رستم با کمند او را می‏گیرد و سر از بدنش جدا می‏کند.
 
منابع:
١- اساتیر ایران، مهرداد بهار، انتشارات، بنیاد فرهنگ‏ ایران، ١٣۴١، چاپ‌خانه زر
٢- اساتیر یونان، بازنوشته‌ی راجر لنیلمن گرین، ترجمه‌ی‏ عباس آقاجانی، ویرایش دوم، سروش، تهران، ١٣۷٠
٣- ایران در عهد باستان، جلد اول، دکتر جواد مشکور، چاپ‌خانه‌ی سازمان تربیت معلم و تحقیقات تربیتی، تهران،  ١٣۴٣
۴- داستان داستان‌ها، رستم و اسفندیار، محمدعلی‏ اسلامی ندوشن، چاپ دوم تهران، خرداد ٢۵٣٦
۵ -رویاهای بیداری- مجموعه گفته‏ها و نوشته‏ها درباره‌ی سینمای انیمیشن، کانون پرورش فکری کودکان‏ و نوجوانان، گردآورنده و ویراستار مهدی فرودگاهی، چاپ اول، اسفندماه ١٣۷۷
٦- شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، انتشارات‏ امیرکبیر، چاپ‌خانه‌ی سپهر تهران ٢۵٣۷، چاپ پنجم
۷- فرهنگ فارسی، دکتر محمد معین، انتشارات امیرکبیر،  تهران، ١٣۵٨
٨- فرهنگ کوچک زبان پهلوی، د. ن. مکنزی، مدرس‏ زبان‌های ایرانی در دانشگاه لندن، ترجمه‌ی مهشید میرفخرایی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول، تاریخ انتشار ١٣۷٣.
٩- فرهنگ سنسکریت، جلد اول، تألیف دکتر سید محمدرضا جلالی نایینی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران، ١٣۷۵
١٠- قصه‏های شاهنامه، به قلم ساسان فاطمی- انتشارات‏ کوروش، چاپ دوم
١١- مثنوی معنوی مولانا جلال‌الدین محمد بلخی رومی،  چاپ کلاله خاور، تهران ١٣١۵-١٣١٩
٢١- مولانا جلال‌الدین محمد بلخی -مقدمه، تصحیح، تعلیقات و فهرست‏ها از: دکتر محمد استعلامی، چاپ‏ سوم، ١٣۷۵ خورشیدی -انتشارات زوار
 
از: مجله فارابی، زمستان ١٣٨۵ – شماره‌ی ٦٢ (از صفحه ١٣٩ تا ١٦٦)

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692