تاثیر نیچه بر ادبیات معاصر

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

تاثیر نیچه بر ادبیات معاصر

نیچه یکی از پرتاثیرترین متفکران دویست سال اخیر در غرب بوده است. نفوذ او کمابیش در همه جا از ادبیات و هنر گرفته تا فلسفه و سیاست و اخلا ق - به چشم می خورد و می توان گفت اندیشه غربی و در پنجاه سال اخیر اندیشه در سراسر جهان متمدن، به نحوی از انحا، متاثر از او بوده است.
همیشه بهترین راه برای فهم اندیشه هر فیلسوف این است که ببینیم او خود را با چه مساله یا مسائل عمده ای روبه رو می دیده است.

بنیادی ترین مساله ای که نیچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه می دید، بحران عمیق فرهنگی و فکری بود که او چکیده آن را در ظهور «نیهیلیسم» یا هیچ انگاری بیان کرده است. نیچه تفکر سنتی متافیزیکی از اعتبار افتاده و خلا »یی برجای گذاشته که علم جدید قادر به پر کردن آن نیست و برای حفظ سلا مت تمدن که به عقیده او با خطر جدی روبه رو بود، باید برای دیدگاه های فلسفی گذشته جانشینی پیدا کرد.
برای این منظور، او ابتدا در یکی از نخستین آثارش، زایش تراژدی، به هنر یونانیان باستان روی آورد و به این عقیده رسید که کلید شکوفایی مجدد انسان مدرن را که از اطمینان عقلی و عملی محروم شده، باید در هنر جستجو کرد.
ولی در آثار بعدی، نیچه کم کم تغییر جهت داد و بیشتر از هنر و زبانشناسی تاریخی که رشته تخصصی اش بود، به جانب فلسفه و خصوصا نقد پدیده های اجتماعی و فرهنگی و روشنفکری متمایل شد.
در این دوره که در واقع آخرین سال های زندگی سالم او پیش از ابتلا ی کامل به جنون در۱۸۸۹ بود، نیچه آثاری از جمله چنین گفت زرتشت، فراسوی نیک و بد، دانش طربناک، غروب بتان را پدید آورد. در این نوشته ها دیده می شود که او معتقد است برای چیره شدن بر نیهیلیسم، ترک دیدگاه های مطلق گرای متافیزیکی کافی نیست، بلکه باید به زندگی و جهان از نظرگاهی به کلی تازه نگریست.
باید یادآور شویم که حتی در میان ارادتمندان نیچه اتفاق نظر وجود ندارد که آیا مسائلی که او در مورد آنها موضع می گیرد، دقیقا همان مسائل مبتلا به فیلسوفان قبل و بعد از اوست، یا لا اقل در بعضی موارد آنچه می گوید مسائلی یکسره نوظهور است.
آنچه واضح است اینکه نیچه به اغلب فلا سفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنیاد از افکار اساسی آنها فاصله می گیرد. سبک نگارش او هم به مشکل فهم نوشته هایش می افزاید که گاهی مستدل و تحلیلی و گاهی به شدت جدلی و گاهی سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنایع ادبی است.
روی هم رفته سه نوع تلقی در میان فلا سفه از افکار نیچه وجود داشته است. عده ای او را جدی نگرفته اند و معتقد بوده اند که نوشته های او نه تنها نشانگر مرگ تفکر متافیزیکی، بلکه نماینده مرگ فلسفه است و خود او نیهیلیستی تمام عیار است که می خواهد با شگردهای ادبی، اندیشه انسانی را از قید مسائل مربوط به معرفت و حقیقت برهاند.
عده ای دیگر به عکس او را به شدت جدی گرفته اند و عقیده داشته اند که نیچه با سرمشقی که داده اصولا فلسفه را به راه یکسره نوینی انداخته است و نحوه نگاه او به مساله حقیقت و معرفت یگانه طریق چیرگی بر نیهیلیسم است.
مسلم اینکه نیچه اعتقاد راسخ داشت که تفکر انسان شدیدا دارای کیفیت تفسیری و تاویلی است و کسانی که می پندارند مستقیما ممکن است به «واقعیات» دست پیدا کنند خود را فریب می دهند و صرف نظر از اینکه حقیقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ما حاصل تفسیر و تلقی ما از آن است.
بنابراین، کاری که از دست ما برمی آید ارزیابی مجدد نحوه تلقی یا نهایتا ارزش های ماست. مهمترین راه این کار به عقیده نیچه، تبارشناسی است، یعنی تحقیق در اینکه تفسیر و تلقی و ارزش های ما از کجا سرچشمه گرفته اند. از سوی دیگر، باید در «چشم اندازها» یا «نظرگاه ها» تحقیق کنیم، زیرا اگر حقیقت مطلق لا اقل برای موجوداتی همچون ما وجود نداشته باشد، آنچه به آن حقیقت می گوییم لا جرم وابسته به چشم انداز یا نظرگاه ماست. ولی این پایان داستان نیست.
درست است که معرفتی فارغ از تفسیرها و نظرگاه ها به طور مطلق وجود ندارد، اما با تحقیق دقیق تر در تبار ارزش ها و جستجوی بیشتر در نظرگاه ها، می توانیم شیوه تفکر خود را به پایه ای برسانیم که چه در روابط اجتماعی و چه در مناسباتمان با عالم طبیعت فهم بهتر و عمیق تری پیدا کنیم و از خطر هیچ انگاری که با فرو ریختن ارزش های فلسفی سنتی با آن روبه رو شده ایم، بپرهیزیم.
فهم عمیق تری که خود نیچه پس از انکار جوهریت روح به آن رسید، در دو اصل اساسی خلا صه می شود: یکی اراده معطوف به قدرت و دیگری بازگشت یا تکرار ابدی، که هر دو متاسفانه مورد سو»تعبیر و سو»فهم و سو»استفاده بسیار بوده اند.
آنچه نیچه درباره هر یک از این دو می گوید به هیچ وجه روشن و خالی از ابهام نیست و بحث درباره آن از حوصله این گفتار بیرون است، ولی ظاهرا غرض از اراده معطوف به قدرت این است که هر جزیی از طبیعت پیوسته در پویش و تحرک و درصدد افزایش قدرت خود نسبت به سایر اجزا است. این انرژی حیاتی در انسان ها می تواند صورت های بسیار مختلف - اعم از سازنده و ویرانگر - پیدا کند که تنها یکی از آن صور، نهادهای سیاسی و هنر و اخلا ق و فلسفه است.
مساله تکرار ابدی هم ظاهرا بر همین محور دور می زند و مقصود از آن نگرش اثباتی و تائیدی به زندگی به رغم همه فراز و نشیب های آن است.
از دیگر افکار نیچه که در هنرمندان و متفکران بعدی تاثیر عمیق داشته، مفهوم «ابرانسان» یا «ابرمرد» است - به معنای امکان ظهور انسان هایی استثنایی به لحاظ استقلا ل و خلا قیت و بالا تر از سطح «توده گله وار» که به اخلا ق «سروری» (به تفکیک از اخلا ق پست بردگی) آراسته باشند.
ناگفته نماند که نفوذ نیچه همواره با استقبال روبه رو نبوده است و بعضی مانند نویسنده و منتقد آمریکایی آلن بلوم مدعی بوده اند که نیچه ارزش ها را به عرصه نسبیت برده و تخریب کرده و مفاهیم بنیادی اخلا ق - مثل فضیلت و رذیلت و خوب و بد و غیره - را در معرض شک و سوال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد کشانده است. ولی به هر حال حقیقت این است که امروز کتاب های نیچه شاید بیش از هر زمان در سراسر جهان خواننده دارد و برای یافتن خاستگاه بسیاری از مکتب های فلسفی معاصر - از قبیل پست مدرنیسم و پساساختارگرایی و ساختارشکنی و مانند آن - باید به عقب برگشت و به او رجوع کرد.
به طور کلی در یکصد و چند سالی که از مرگ نیچه می گذرد، تاثیر او را می توان به چهار دوره تقسیم کرد:
۱) از ابتدای قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانی دوم
۲) دوره جنگ جهانی دوم
۳) از پایان جنگ جهانی دوم تا اواخر دهه ۱۹۶۰
۴) از دهه ۱۹۷۰ تا امروز.
در دوره جنگ جهانی دوم به علت سو»استفاده رژیم هیتلری از بعضی مفاهیم نیچه در خدمت نظریه های توتالیتاریستی و نژادپرستانه، نوعی بدبینی و سکوت نسبی درباره او به ویژه در جهان انگلیسی زبان به وجود آمد.
اما به استثنای آن دوره، در سراسر نیمه اول قرن بیستم چیرگی نیچه بر حیات روشنفکری اروپا، عموما جنبه ادبی داشت. کسانی مانند گابریله، دانونتسیو و اشتفان گئورگه او را به مقام پیامبری رساندند و تاثیر او همه جا در ادبیات اروپا، از توماس مان گرفته تا سمبولیست های روس و استریندبرگ و روبرت موزیل و هرمان هسه و برنارد شاو، حتی در بین آهنگسازانی مانند مالر و دلیوس و اشتراوس، دیده می شد.
تنها بحث های مهم فلسفی درباره نیچه در پنجاه سال اول قرن بیستم در کارهای کارل یاسپرس و ماکس شلر صورت گرفت و نیز در درس گفتارهای هایدگر از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ که بعدها در ۱۹۶۱ در دو جلد انتشار یافت.
یاسپرس معتقد بود که نیچه احیانا آخرین فرد از فیلسوفان بزرگ گذشته است و او وکی یرکه گور باید دو نمونه اعلا ی متفکرانی محسوب شوند که با گرایش فلسفی غرب که می خواهد هر چیز غیرعقلا نی را به دایره عقلا نیت ببرد، به مبارزه برخاسته اند و با این ادعا که پایه معرفت انسانی چیزی به جز تعبیر و تفسیر نیست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلا نیت و حقیقت مستقل از بشر با یک پرش بزرگ گذر کرده اند.
اما به نظر هایدگر، اصل بنیادی در فلسفه نیچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوع دیگری در نوشته های او فرع بر آن است. ولی برای پی بردن به اندیشه اساسی و نانوشته نیچه، باید اراده معطوف به قدرت را با اصل تکرار ابدی که ضد آشتی ناپذیر است، با هم در نظر بگیریم.
در این صورت، به عقیده هایدگر، خواهیم دید که اراده معطوف به قدرت در چارچوب مصطلحات سنتی فلسفه همان ماهیت است و بازگشت یا تکرار ابدی مساوی با وجود، یا به اعتبار دیگر و بنا به مصطلحات کانت، اراده معطوف به قدرت، شی» فی نفسه یا «نومن» است و تکرار ابدی، پدیدار یا «فنومن» و باز به تعبیر خود هایدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است و تکرار ابدی، کثرات موجودات در عالم محسوس.
هایدگر معتقد بود که نیچه با وحدت دادن این دو مفهوم به یکدیگر، به جوهر مدرنیته رسیده و برای نخستین بار حق آن را به کمال ادا کرده است. تفصیل بیشتر درباره بحث بسیار پیچیده هایدگر از گنجایش این مقال بیرون است، همین قدر اشاره می کنیم که به عقیده او، نیچه پروژه متافیزیک فلسفه غرب را که با افلا طون آغاز شده بود به پایان می رساند و بی معنایی آن را آشکار می کند و به جای چیرگی بر نیهیلیسم در چنبره آن گرفتار می شود.
چنانکه گفته شد کتاب هایدگر درباره نیچه گرچه در ۱۹۶۱ منتشر شد، ولی در واقع حاوی گفتارهایی بود که او از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ ایراد کرده بود. از ۱۹۴۵ یعنی پایان جنگ جهانی دوم به بعد، کم کم برخلا ف گذشته مسائل فلسفی در نیچه مورد توجه عمومی قرار گرفت.
شاید بزرگترین بانی این امر والتر کافمن در آمریکا بود که کتاب مهم او، نیچه: فیلسوف، روانشناس و ترجمه های فصیح و دقیقش از آثار نیچه فصل جدیدی در این زمینه گشود. این جریان به زودی از آمریکا به ایتالیا و فرانسه و آلمان سرایت کرد و سرآغازی شد برای کشف دوباره و بعدها بازآفرینی نیچه درآثار فیلسوفان معاصر فرانسوی که شاید بتوان گفت اساسا نیچه جدیدی به مذاق خود اختراع کردند.
در دوران بعد از جنگ جهانی دوم بیشتر دل مشغولی ها به نیچه در واقع به منزله واکنش مستقیم یا غیرمستقیم به تفسیر هایدگر از نیچه بود. امتیاز بزرگ والتر کافمن این بود که در دهه ۱۹۵۰ نیچه شناسی را به مسیری جدید هدایت کرد.
او می خواست به جهانیان نشان دهد که ظهور نیچه فی حد ذاته یک رویداد عمده تاریخی است و اندیشه های او باید نه تنها خاطر یک ملت یا فقط خاطر فیلسوفان، بلکه خاطر جمیع آدمیان را در همه جا به خود مشغول کند.
به عقیده او، اراده معطوف به قدرت که هسته مرکزی فلسفه نیچه است، اصلی غیرسیاسی و هدف آن چیرگی شخصی و وجودی بر خود و استعلا از خویشتن است. تصویری که کافمن بدین گونه رسم کرد، پر تاثیرترین تصویر نیچه در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ از کار درآمد.
اما آنچه «نیچه جدید» نامیده می شود عمدتا از آثار نویسندگان فرانسوی سربرآورد. غالبا حتی به این «نیچه جدید»، «نیچه فرانسوی» گفته می شود. کتاب مهم هایدگر درباره نیچه به فرانسه ترجمه شد و بسیاری از آثار فرانسویان را می توان در واقع ردیه هایی بر تفسیر هایدگر دانست و پافشاری بر خصلت استعاری نوشته های نیچه.
اما شاید مهم ترین نکته درباره نیچه جدید این باشد که برخلا ف کافمن که نیچه را میراث دار عصر روشنگری در قرن هجدهم معرفی کرده بود، فرانسویانی مانند ژرژ باتای، ژیل دولوز، دریدا، فوکو و لیوتار در بیست سال گذشته در اساس منکر این امر بوده اند. متفکران عصر روشنگری معتقد بودند که ایده های درست به عمل درست می انجامد.
ولی کسانی که از آنان نام بردیم می گویند چیزی به اسم درست یا نادرست مطلق برای نیچه وجود ندارد و او اخلا ق را از اساس به قلمرو نسبیت برده است.
به لحاظ تاریخی شاید بتوان گفت مهم ترین نقطه عطف در نیچه شناسی، وقایع دوران ساز سال ۱۹۶۸ و شورش دانشجویان در فرانسه بود. ژیل دولوز در ۱۹۷۳ نوشت «اگر بپرسید چه بر سر نیچه آمده است، پاسخ می دهم به جوانانی رجوع کنید که امروز نیچه می خوانند. آنچه جوانان اکنون در نیچه کشف می کنند غیر از آن چیزی است که نسل من کشف می کرد.
می پرسید آهنگسازان و نقاشان و فیلمسازان جوان چرا خاطرشان به نیچه مشغول است؟ جواب ساده است. نسل دهه ۱۹۶۰ مشاهده کرد که نیچه همان پیامبر ضدفرهنگی است که می جسته است و شالوده فکری دلهره و اضطراب و نیهیلیسم را باید در او بجوید.»
به طور کلی در تفکر فلسفی در فرانسه بعد از جنگ جهانی دوم، سه مرحله پیاپی می توان تمیز داد. نخست اگزیستانسیالیسم که در دهه های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ عمدتا در کارهای سارتر و مرلوپونتی جلوه می کند و ملهم از هوسرل و هایدگر و سپس از مارکس است که به آن «ازدواج پدیدارشناسی و مارکسیسم» لقب داده اند.
سرچشمه الهام مرحله دوم، یعنی ساختارگرایی، در اوایل دهه ۱۹۶۰ به ظهور رسید کارهای زبانشناس سوئیسی فردینان دو سوسور است. ساختارگرایانی مانند کلود لوی استروس و ژاک لا کان و لویی آلتوسر که به شدت به پدیدارشناسی و جایگاه ممتاز فاعلیت یا سوبژ کتیویته در آن بی اعتماد بودند، هر یک به ترتیب در انسان شناسی و روانکاوی و اقتصاد سیاسی به روش های سوسور روی آوردند.
اقبال ساختارگرایان به فروید و مارکس با نظریات هایدگر درباره نیچه جمع شد و صحنه را برای مرحله سوم در اندیشه فرانسویان یعنی پساساختارگرایی آماده کرد.
باید یادآور شد که اصطلا ح پساساختارگرایی در اینجا صرفا به لحاظ تاریخی به کار می رود - یعنی آنچه پس از ساختارگرایی آمد - و از این جهت در ترجیح به «ساختارشکنی» از آن استفاده می شود که نامی است برای سبک تحلیلی و فلسفی فقط یکی از فیلسوفان پساساختارگرا، یعنی ژاک دریدا و همچنین در ترجیح به «پست مدرنیسم» که در حوزه فلسفه صورت سیاسی شده پساساختارگرایی است.
جمع کردن اندیشه معاصر فرانسوی تحت یک «جنبش» به تنهایی البته خالی از بعضی خطرها نیست و خود متفکران فرانسوی از این گونه استراتژی های تجمیعی پرهیز دارند.
ولی اگر بتوان یک وجه جامع برای آنان ذکر کرد، مسلما آن وجه جامع نیچه است، هر چند البته رویکرد به او در متفکرانی مانند دریدا، دولوز، فوکو، ایریگاره و لیوتار صورت های گوناگون به خود می گیرد.
رویکرد به نیچه همچنین مهمترین وجه افتراق پساختارگرایان فرانسوی از ساختارگرایان و اگزیستانسیالیست های پیشین است. ولی خود این رویکرد در اندیشه دو گروه از پساساختارگرایان به شکل عمده در می آید: اول کسانی که فلسفه نیچه در آنان موضوع تفسیر و تاویل است و مفاهیم عمده در نیچه - از قبیل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدی و نیهیلیسم و ابرانسان - را با روش های سنتی پژوهشی مورد تفسیر قرار می دهند. گروه دوم کسانی هستند که از نیچه برای پروراندن نظریات فلسفی خودشان استفاده می کنند. از مهمترین کسان در این گروه از میشل فوکو و ژاک دریدا می توان نام برد.
دریدا در آثار متعدد از نیچه به عنوان نقطه عطف یا سکوی پرشی استفاده می کند برای دست و پنجه نرم کردن با قرائت هایدگر از نیچه و اصولا با کل فلسفه هایدگر، یا برای بحث درباره جنبه سیاسی تفسیر و تاویل.
در آثار فوکو، شخصیت محوری بدون شک نیچه است و سراسر نوشته های او مشحون از حضور نیچه است. در۱۹۷۱، فوکو مقاله ای نوشت به نام «نیچه، تبارشناسی، تاریخ» که بسیار معروف شد.
به عقیده او، تاریخ رویدادها را از چشم انداز غایت و فرجام لحاظ می کند و معنای آن را پیشاپیش می داند. ولی تبارشناسی متوجه تصادفی بودن رویدادها و بخت و صدفه خارج از هرگونه غایت متصور از پیش است. سر و کار تبارشناسی با «برخاستن» و «منشا گرفتن» و «زایش» است، به معنای منشا اخلا ق یا زهد و ریاضت یا عدالت یا کیفر و پاداش.
فوکو می گوید این گونه تحلیل تبارشناسانه در نیچه - به ویژه در تبارشناسی اخلا ق - نشان می دهد که هیچ راز یا ذات خارج از ظرف زمان در پس چیزها پنهان نیست. تنها راز این است که ذاتی وجود ندارد و اگر هم داشته باشد تکه تکه از چیزهای بیگانه با آن درست شده است.
به عقیده فوکو، تبارشناسی نیچه به ما امکان می دهد که به اتفاقات و خطاها و ارزیابی های نادر پی ببریم که منشا امور وارزش های هنوز موجود بوده اند. بدین ترتیب متوجه می شویم که آنچه می پنداشتیم مقدس و غیرقابل تعرض و مصون از چون و چراست، در واقع محصول رویدادهایی یکسره تصادفی بوده است.
بحث درباره رابطه نیچه و متفکران معاصر فرانسوی البته به این مختصر پایان نمی گیرد. غرض فقط نشان دادن خطوط کلی آن بود. اما پیش از پایان سخن، بد نیست اشاره ای هم به رابطه مارکسیسم با نیچه داشته باشیم. اینکه نازی ها نیچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما کمونیست ها به هیچ وجه نظر خوشی به او نداشتند.
یکی از بزرگترین نظریه پردازان مارکسیست گئورگ لوکاچ، همت فراوان صرف کوبیدن نیچه کرد و در کتاب معروفش انهدام عقل که در ۱۹۵۲ به چاپ رسید، آثار نیچه را مجادله ای مستمر علیه مارکسیسم و سوسیالیسم معرفی و محکوم کرد.
لوکاچ معتقد بود والتر کافمن اشتباه کرده که نیچه را به هگل و عصر روشنگری ربط داده است، زیرا نیچه منکر عقل و معرفت عینی است و فقط می تواند نزد پست ترین غریزه های وحشیانه آدمی مقبول بیفتد و کل فلسفه او پوچ و پوسیده و دروغ است. کسانی که مارکسیسم را حامل یقین علمی می دانستند این گفته ها را به گوش جان می شنیدند، ولی تردیدها از دهه ۱۹۶۰ آغاز شد و پس از فروپاشی شوروی، در دهه ۱۹۹۰، بازنده این بازی لوکاچ از آب درآمد نه نیچه.
حاصل کلا م به زبان ساده و برای فرد غیرفیلسوف اینکه: نیچه مسلما ویرانگر است و همیشه می تواند نشان دهد که عقاید شما درست نیست. او ایمان مردم را به درستی عقایدشان متزلزل می کند و می گوید درست یعنی آنچه برای شما درست است و یقینا کسی که بگوید عقل معیار حق و حقیقت نیست، پایه اخلا ق را به لرزه درمی آورد.
بنابراین، اگر نگاهی به پیرامونتان بیندازید و احساس کنید که زمین زیر پایتان می لرزد، بهتر است همچنین نظری هم به نیچه بیفکنید که در عصر جدید شاید مهمترین «گسل» منشا آن زلزله بوده است.
نویسنده : حمید سرداری

لینک منبع

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692