تأملی بر داستان «صورت» نویسنده «آلیس مونرو»؛ «شهناز عرش اکمل»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

تأملی بر داستان «صورت» نویسنده «آلیس مونرو»؛ «شهناز عرش اکمل»/ اختصاصی چوک

خسوف

آلیس مونرو از نویسندگان برجسته داستان کوتاه است که در سال 2013 موفق به دریافت نوبل شد. شهرت مونرو آن قدر هست که نیازی به معرفی‌اش در این نوشتار نباشد. موضوع قصه‌های او ساده، روان و سرراست است با سبکی به دور از پیچیدگی و ابهام‌های متعارف در داستان‌های کوتاه مدرن. مکان در داستان‌های مونرو ویژگی خاصی دارد. درواقع محل وقوع قصه‌های او از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. مونرو با چیره دستی تمام به توصیف مکان‌ها می‌پردازد، به طوری که خواننده به ناگاه خود را قدم‌زنان میان مزارع و باغچه‌های قصه می‌یابد.

خانواده نیز در آثار مونرو نمود خاصی دارد و نگاه او به زن بسیار برجسته است. دغدغه زنان اغلب میانسال، داستان را با روایتی ساده و آرام پیش می‌برد؛ هرچند زیر این لایه آرام و روان باید در جستجوی حادثه‌ای بود که درواقع ضربه و گره‌گشایی کار است. «صورت» از جمله این داستان‌هاست؛ روایتی سرراست که با جمله «مطمئنم که پدرم فقط یک بار نگاهم کرد و واقعاً من را دید» آغاز می‌شود. راوی قصه را از اتاق زایمان مادرش شروع می‌کند. مادر فرزند پسری به دنیا آورده اما نگران خشم همسرش است؛ آن هم همسری که عاشق پسر است. «هرچه باشد پسری برای او به دنیا آورده بود و این قاعدتاً چیزی بود که هر مردی می‌خواست.» قصه در همین نقطه شروع مخاطب را درگیر و به خود جلب می‌کند. نویسنده مخاطب را خیلی منتظر نمی‌گذارد و در همان شروع از مساله‌ای که کل قصه براساس آن شکل می‌گیرد، سخن می‌گوید. «یه تیکه جیگر قاچ خورده و... فکرشم نکن بیاریش توی خونه.» خواننده منتظر است تا از نقص راوی مطلع شود؛ نقصی که باعث می‌شود پدر نوزاد از وجود این مهمان تازه وارد خشمگین شود. پس از آن راوی از نقصش می‌گوید؛ ماه گرفتگی بنفشی که نیمه چپ صورتش را دربرگرفته و کسانی را که از سمت چپ به او می‌نگرند شوکه می‌کند. نویسنده توصیفات قابل توجهی برای این نقص دارد:

«شبیه آدمی‌ام که روی او آب انگور خالی کرده‌اند. لکه بزرگی که وقتی به گردنم می‌رسد انگار قطره‌هایی از آن شره می‌کند.»

شخصیت اصلی قصه مردی است دارای لکه ماه‌گرفتگی در یک سوی صورتش که با وجود غیر همجنس بودن با نویسنده، مونرو به خوبی داستان را از زبان او روایت می‌کند. پدر راوی که از سرشناسان شهرش است و شخصیتی مغرور دارد نمی‌تواند وجود این فرزند را برتابد. درواقع این کودک توهینی است به او «که هربار در خانه‌اش را باز می‌کرد باید با آن روبرو می‌شد.»

در آغاز قصه، مرد که نامی نیز در قصه ندارد، به بیان ارتباط سست و سرد پدر و مادرش می‌پردازد. مادر زنی است ساده که آرایش نمی‌کند، لباس مد روز نمی‌پوشد و درکل زنی اجتماعی نیست. درمقابل او پدر مردی است متمول که ورزش می‌کند، هیچ کس را قبول ندارد و به گفته راوی ظاهر همسرش از آن‌هایی نیست که او بپسندد. از همین توضیح می‌توان به رابطه سست چون تار عنکبوتی پدر با مادر پی برد؛ رابطه‌ای که آمدن فرزند نه تنها مستحکمش نمی‌کند بلکه رشته‌های آن را سست تر نیز می‌کند.

راوی صرفاً در قسمت آغازین قصه به نقص خود اشاره می‌کند و پس از آن به شرح ماوقع زندگی خویش، مرگ پدر و تحلیل رفتار مادر در دوره بیماری پدر می‌پردازد. درواقع خط داستان سرراست نیست و شخصیت اصلی هرجا که فرصتی پیش می‌آید، گریزی به موقعیت‌های مختلف زندگی‌اش می‌زند. به نوعی می‌توان گفت که راوی من قصه‌گویی است که در ساختاری نامنظم خاطراتش را بیان می‌کند.

نویسنده با زبانی ساده و به دور از پیچش همراه با راوی به کودکی‌اش سفر می‌کند. مادر برای اینکه پسرش مورد تمسخر بچه‌ها قرار نگیرد، خود وظیفه تدریس او را به عهده می‌گیرد. او هراس بسیاری از مواجهه فرزندش با دیگران دارد. همواره او را از کودکان دیگر دور و آینه‌ها را نیز از دسترس پسر خارج می‌کند تا نتواند صورت غیرطبیعی خود را ببیند. مادر قصه صورت، مخاطب را تا حدودی به یاد مادر «نمازخانه کوچک من» اثر هوشنگ گلشیری می‌اندازد. در آن قصه نیز مادر پسر شش انگشتی نسبت به نقص فرزندش چنین واکنشی دارد و از اینکه کسی از مشکل پسرش مطلع شود می‌هراسد. البته باید گفت در قصه مذکور انگشت ششم همواره پنهان است و کسی از وجود آن اطلاعی ندارد و مرد قصه صرفاً به بیان احساسی می‌پردازد که در طول زندگی‌اش نسبت به این عضو زاید دارد اما مرد قصه مونرو نقصی دارد که قابل رویت برای همگان است و تلاش مادر صرفاً برای پنهان کردن این نقص از چشم خود فرزند است و اینکه این مشکل را در نظر او ساده جلوه دهد: «باعث میشه سفیدی چشمت خیلی شفاف و دوست داشتنی به نظر به یاد.» و به نظر راوی این یکی از چیزهای احمقانه اما قابل اغماضی است که مادرش در کودکی به او می‌گفته به امیدی که او خودش را دوست داشته باشد.

ارتباط راوی با مادرش در دوران کودکی بسیار عمیق است و می‌توان از دیدگاه فرویدی به آن نگریست. از دیدگاه فروید «کودک در ابتدا از مادر جدایی ناپذیر است یا دست کم از نگاه کودک هیچ تفاوتی بین خود و دیگری، بین کودک و مادر وجود ندارد.» 1 درواقع فروید کودک را موجودی می‌داند که هیچ آگاهی از هویت خود ندارد. راوی این قصه نیز در کودکی همه چیز را از چشم مادر می‌بیند. گویا او اصلاً مرحله آینه‌ای از دیدگاه لاکان را درک نکرده است. مادر حتی آینه‌ای پیش روی او نمی‌گذارد تا او دست کم همان تشخیص نادرست (کودک تصویری در آینه می‌بیند. با خودش می‌اندیشد که این منم. درحالی که این او نیست بلکه تصویر در آینه است.) از دیدگاه لاکان را داشته باشد. دغدغه نقص پسر برای مادر بسیار مهم است و تمام سعی‌اش را نیز می‌کند تا کودکش احساس کمبود نکند. زمانی را برای غذا خوردن با او اختصاص می‌دهد درحالی که جداگانه باید با همسرش نیز بر سر میز غذا بنشیند. پدر هیچ علاقه‌ای به همسرش ندارد و با غور در لایه‌های داستان و نیز کدهایی که راوی می‌دهد می‌توان دریافت با زنان دیگر ارتباط نیز دارد.

مادر پس از دو سال آموزش راوی بالاخره او را به مدرسه شبانه‌روزی می‌فرستد؛ اتفاقی که راوی از آن با عنوان نسخه‌پیچی از نوع مصیبت تعبیر می‌کند. اینجا سوالی پیش می‌آید مبنی بر اینکه چگونه این زن نگران راضی به فرستادن پسر به چنین مدرسه‌ای می‌شود. برای گرفتن پاسخ بی شک باید داستان را دنبال کرد. گفتنی است که راوی مدرسه و متلک‌ها و هجوم‌های بی‌رحمانه جوانان وحشی آنجا را به بدخلقی و انزجار پدر ترجیح می‌دهد. گویی او هنوز از مرحله ادیپی خارج نشده و پدر را دشمن خویش می‌داند. البته حس پدر به پسر در ایجاد این موقعیت نقش عمده‌ای دارد. لقب «کله انگوری» که در مدرسه به او داده‌اند آن قدر که باید برایش دردناک نیست. او این لقب را به «بوگندو» که از آن یکی از همکلاس‌هایش است ترجیح می‌دهد. جالب اینجاست که گویی مرد مشکل آن‌چنانی با نقصش ندارد و حتی درشت اندام بودنش را کمک بزرگی به وضعیتش در مدرسه قلمداد می‌کند. درواقع با وجود حساسیت‌های بسیار مادر، این نقص راوی را آن قدر در سیطره نگرفته که زندگی‌اش را تحت الشعاع قرار دهد. این را می‌توان از اطلاعات شتابزده‌ای که مرد از دوران مدرسه‌اش به ما می‌دهد دریافت.

راوی اتحاد عمیقی بین نقص خود و مادرش حس می‌کند. به قول راوی مادر ترتیبی داده بود که او از وضع خود به کلی بی‌خبر باشد. مادر برای به مدرسه نفرستادن فرزندش هم دلیل می‌تراشد: حفاظت ریه پسر در برابر حملات میکروبی. مادر برای او تکیه‌گاهی است تا خسوف چهره‌اش باعث تاریکی جهانش نشود. راوی چند بار به «بچه ننه» بودن خود اشاره می‌کند؛ هم از زبان خودش و هم از زبان دیگران. «آن قدر پیش او در امان بودم که حرفش را باور می‌کردم.» او می‌داند که وجودش شکافی عمیق بین والدینش انداخته است، هرچند خودش به وجود این شکاف از قبل تولدش باور دارد.

همانطور که قبلاً ذکر شد قصه روایت سرراست ندارد و راوی در هر موقعیتی گریزی به دوره‌ای از زندگی‌اش می‌زند؛ به مانند شخصی که به صورت پاره پاره به شرح زندگی و ماوقع آن می‌پردازد. از نه‌سالگی‌اش می‌پرد به بزرگسالی و سپس بازنشستگی‌اش می‌گوید. آنچه در داستان جلب توجه می‌کند علایق راوی است. او در برهه‌ای از زندگی‌اش بازیگر می‌شود و این پارادوکس و تضاد در داستان بسیار جالب است. طبعاً عجیب است شخصی با چنین صورتی بازیگر شود. او در کالج تئاتر کار می‌کند و حتی با دوستانش درباره صورتش شوخی می‌کند. «چطور می‌توانم نقشی را بازی کنم درحالی که تمام مدت نیمرخ سالمم رو به تماشاچی باشد و اگر لازم باشد عقب عقب راه می‌روم.» با این اوصاف روشن است که مرد با نقص صورتش کاملاً کنار آمده است. او در حکایت بزرگسالی‌اش هیچ اشاره‌ای به مسئله صورتش نمی‌کند. حال آنکه خواننده منتظر اتفاقی است که باید رخ دهد و قصه را از حالت یکنواختی برهاند.

راوی گوینده رادیو می‌شود. شعرخوانی و نمایشنامه خوانی می‌کند و مخاطبان بسیاری می‌یابد و در انتهای پاراگراف مربوط به این جریان بازنشسته هم می‌شود! شاید کار در رادیو نوعی سرپوش باشد که مرد روی نقصش می‌گذارد. در برنامه رادیویی تصویری وجود ندارد و صرفاً صداست که شنیده می‌شود. پس کسی صورت او را نمی‌بیند و متوجه نقصش نمی‌شود؛ نقصی که ممکن است روی مخاطبان او تأثیر بگذارد.

مرد در قسمتی از قصه از علاقه‌اش به زنی می‌گوید که در استودیوی رادیو منشی است و چند فرزند دارد. این دو با هم قرار گذاشته‌اند پس از رفتن فرزندان زن با هم زندگی کنند. البته فرزندان آن قدر پیش مادرشان می‌مانند که روی قول و قرار این دو نیز تأثیر می‌گذارد. مرد پس از بازنشستگی‌اش با زن تماس می‌گیرد و او را به منزلش دعوت می‌کند اما زن می‌گوید که در آستانه ازدواج است و برای همیشه به ایرلند خواهد رفت. حال راوی دگرگون می‌شود اما سخن دیگری در این مورد به میان نمی‌آورد. آیا زن طی این سال‌ها مرد را سر ندوانده است و فرزندان بهانه‌ای بیش نبوده‌اند تا مانع این ازدواج شوند؟

در میانه قصه راوی از خرابی اوضاع خانه پدری‌اش می‌گوید؛ خانه‌ای که پس از سال‌ها به آن بازگشته و پشیمان از به فروش گذاشتن آن قصد دارد برای همیشه آنجا بماند. زمان روایت این بخش، حال است و اینجا متوجه می‌شویم که راوی کل داستان را هنگام هرس کردن باغچه خانه روایت می‌کند. او بار دیگر به گذشته بازمی‌گردد و از مادرش می‌گوید و چند زنی که در کودکی مجذوبشان بوده است. یکی از این زن‌ها شارون نام دارد که به همراه دخترش نانسی در یکی از کلبه‌های متعلق به پدر راوی ساکن است. او زن جوانی است که همسر پزشکش را از دست داده و بی پول و بی پناه در آن شهر ماندگار شده است. راوی در طول این سال‌ها همواره به رابطه پدرش و شارون مشکوک بوده است؛ هرچند حتی هیچ تصویری از کنار هم بودن آن‌ها ندارد. پدر به شارون کار و خانه داده است و مادر نیز لطف بی‌نهایتی نسبت به این زن دارد. راوی همبازی نانسی می‌شود و رابطه بسیار خوبی با او دارد. از این قسمت داستان به بعد قصه روی یک خط قرار می‌گیرد و به روایت ارتباط راوی با نانسی و مادرش می‌پردازد. «موهایش رنگ تافی بودند، قهوه‌ای با نوک‌های طلایی... بعضی وقت‌ها برای خنداندن ما پاهایش را یکی یکی بالا می‌انداخت تا دمپایی‌های پردارش را به هوا پرت کند.»

خواننده با راوی و قصه پردازی‌اش پیش می‌رود و هنوز منتظر نقطه اوج قصه است؛ قصه‌ای که تا اینجا فراز و فرود خاصی نداشته و به بیان روان و ساده زندگی مردی با صورت نیمه سرخ می‌پردازد که درواقع همین نقص دلیل دوری گزیدن پدرش از او بوده است. البته محور داستان حول ارتباط راوی با پدر نمی‌چرخد و او صرفاً اشاره‌ای به بی مهری و قساوت پدر دارد؛ مردی که در پنجاه و چند سالگی فوت می‌کند و مادر را تنها می‌گذارد.

داستان با بازی‌های کودکانه نانسی و راوی پیش می‌رود. روزی بچه‌ها برای بازی به زیرزمین خانه می‌روند و آنجا با قوطی‌های رنگ مشغول می‌شوند. راوی با رنگ کردن نرده‌ها سرش را گرم می‌کند و نانسی نیز پشت به او با رنگ قرمز مشغول می‌شود. راوی نانسی را صدا می‌زند و او صورتش را برمی‌گرداند درحالی که صورتش غرق رنگ قرمز است. «حالا شکل تو شدم؟» نانسی در پوست خود نمی‌گنجد و از اینکه شبیه پسرک شده خوشحال است اما پسر بسیار ناراحت می‌شود و از چهره سرخ نانسی می‌هراسد. درواقع راوی از مواجهه با نقصی که دارد به هم می‌ریزد و البته این برای هر کودکی طبیعی است اما این علی‌رغم میل مادراست؛ چیزی که باعث شده تا فرزندش را در محیط خانه حبس کند و به مدت دو سال خود تدریس او را بر عهده بگیرد.

نکته قابل توجه در این قسمت آنجاست که راوی تا آن زمان تصور می‌کرده نیمه صورتش به رنگ قهوه‌ای ملایمی است و به هیچ وجه سرخی آن را درک نمی‌کرده چون دسترسی زیادی به آینه نداشته و صرفاً آینه راهروی تاریک خانه‌شان رنگی ملایم و مات به صورت سایه‌ای پشمالو به او می‌نمایانده است. پسرک پس از رویت نانسی در آن وضعیت، او را هل می‌دهد و ضجه‌کنان و اشک‌ریزان می‌دود تا آینه‌ای پیدا کند یا کسی را که به او بگوید نانسی اشتباه می‌کند. او از سرخی صورتش وحشت دارد و مادر نیز به این ترس دامن زده است. «من قرمز نیستم.» مادر که این کار دخترک را غیر قابل بخشش می‌داند با نانسی و مادرش بگومگو می‌کند. در این قسمت می‌توان دریافت که رابطه‌ای بین شارون و پدر وجود دارد. «از این اداها درمیاری آخرش می برنت دیوونه خونه ها! مگه تقصیر منه که شوهرت حالش ازت به هم می‌خوره و بچه‌ت صورتش داغونه؟» شارون نهایت بی‌رحمی را به کار می‌بندد و در تحقیر پسرک و مادرش کوتاهی نمی‌کند. او راوی را بچه ننه خطاب می‌کند.

پدر بی‌قرار و پرخاشگر به خانه می‌آید اما در نهایت مقابل همسرش تسلیم می‌شود و نانسی و مادرش مجبور به رفتن می‌شوند. پس از آن است که مادر مصمم می‌شود فرزند را به مدرسه بفرستد. گویی از اینکه پسر با حقیقت تلخ سرخ‌رویی‌اش بیش از پیش مواجه شده و آمادگی بیشتری برای مقابله با برخورد دیگران پیدا کرده است، کمی آسوده خاطرتر شده است.

راوی پس از شرح قضیه نانسی به سال‌ها بعد و مراسم تشییع جنازه پدرش بازمی‌گردد. او پس از مراسم به درخواست مادرش برای صرف شام به رستورانی می‌روند و آنجاست که مادر پرده از رازی که برایش خاص است برمی‌دارد. می‌توان گفت که ضربه و گره گشایی قصه در همین قسمت است.

راوی از احساس آن روزهایش به مادر می‌گوید و خواننده درمی‌یابد که او مانند گذشته آویخته به دامن مادر نیست. دم به دم مادر نمی‌دهد و در برابر درخواست‌های او شانه خالی می‌کند و هرگاه که مادر به نقص او اشاره می‌کند از آن می‌گریزد. «نقصی که به نظر می‌رسید برای او عزیز بود. زنجیری که نمی‌توانستم باز کنم و مرا از نطفگی به او بسته بود.» این قسمت از قصه یادآور نظر فروید و لاکان درباره حالت طبیعی پیوستگی مادر و فرزند است که برای شکل گیری فرهنگ باید گسسته شود. کودک باید از مادرش جدا شود و هویتی مستقل بیابد تا قادر به پیوستن به تمدن شود. درواقع کودک پس از آن موجودی فردیت یافته است.2 راوی نیز چون کودکی است که از قلمرو واقعی و ذهنی (از نقطه نظر لاکان) جدا می‌شود و دوره نیازهایش به اتمام می‌رسد.

حقیقتی که مادر برای او فاش می‌کند بسیار تلخ است. مادر از نانسی می‌گوید و از اینکه شارون و دخترش پس از ترک آن‌ها به آپارتمانی متعلق به پدر قصه نقل مکان می‌کنند و در آنجا اتفاق ناگواری رخ می‌دهد. نانسی برای جبران کاری که بی هیچ غرض و صرفاً برای همذات‌پنداری با راوی کرده است، با تیغ ریش‌تراشی به جان نیمه‌چپ صورتش می‌افتد. مادرش او را هنگام این کار در حمام خانه غافلگیر می‌کند. خبر این قضیه در شهر می‌پیچد اما خانواده راوی به هیچ روی اجازه نمی‌دهند پسرشان از این موضوع مطلع شود و همان زمان است که تصمیم می‌گیرند او را به مدرسه شبانه‌روزی بفرستند.

راوی با شنیدن این خبر آن هم پس از این همه سال ابراز احساسات زیادی نمی‌کند و صرفاً به این اشاره می‌کند که اگر جراحت صورت دخترک زیاد بوده باشد، جراحی پلاستیک به راحتی می‌تواند مشکل او را برطرف کند. اینجا ممکن است این سوال برای خواننده پیش بیاید که چرا راوی تحت تأثیر شنیدن این خبر نمی‌گیرد. آیا او آن قدر از نانسی رنجیده که این اتفاق را سزاوار او بداند؟ با توجه به اینکه قبلاً هم اشاره کرده که مایل نیست با مادرش راجع به نقص مادرزادی‌اش سخن بگوید. درواقع هیچ هیجانی در او هنگام شنیدن خبر دیده نمی‌شود.

نویسنده قصه را با ماجرای نانسی پایان نمی‌دهد. بلکه دوباره به باغچه خانه و زمان حال بازمی‌گردد. مرد در پایان قصه، خرده داستانی را راجع به یک شب بستری بودن در بیمارستان و شعرخوانی خانم پرستار روایت می‌کند و درنهایت به خانه بازمی‌گردد و یکی از شعرهایی را که پرستار برایش خوانده، میان یک کتاب کهنه می‌یابد. شعری با دستخطی که نمی‌شناسد. خواننده ممکن است حس کند پرستار شاید نانسی بوده باشد. با توجه به اینکه چشمان مرد به خاطر نیش زنبور باندپیچی بوده است و نتوانسته صورت زن را ببیند. در پایان او به نانسی می‌اندیشد؛ به دختری که اکنون نشانه‌ای بر نیمه چپ صورتش دارد و شاید روزی او را در مترو ببیند. در این قسمت می‌توان به این نتیجه رسید که ماجرای نانسی برای او اهمیت دارد و عدم ابراز احساسات در شب رستوران دلیل بر بی اهمیتی موضوع نیست.

در یک جمع بندی کلی می‌توان گفت قصه صورت موضوع جالب توجهی دارد؛ هرچند نویسنده آن چنان که باید به روحیات و درونیات مرد ورود نمی‌کند و به درگیری مرد با نقص صورتش نمی‌پردازد؛ درست برعکس گلشیری در قصه‌ای که شرح آن رفت. همانطور که قبلاً ذکر شد راوی با فلاش بک‌های سریع و گذرا خواننده را در جریان وضعیت خود قرار می‌دهد و به شکلی شتابزده دوران مختلف زندگی‌اش را در خطی نامنظم و پاره پاره و زندگی‌نامه‌ای‌وار شرح می‌دهد. گویی همه این‌ها مقدمه‌ای است برای قطعه پایانی قصه و جریان نانسی که درواقع ما را به آغاز داستان و نقص صورت راوی پیوند می‌دهد. راوی در آغاز و پایان قصه روی این مسئله که درونمایه اصلی است، فوکوس می‌کند اما در میانه قصه بیشتر به شرح زندگی‌اش می‌پردازد و آن چنان با مسئله ماه گرفتگی‌اش درگیر نیست.

مادر نیز در داستان نمود بسیاری دارد و می‌توان گفت پس از راوی، شخصیت برجسته داستان است. او برخورد خاصی با مشکل فرزندش دارد و با اینکه از این نقص ناراحت است، به قول خود راوی آن را نوعی زنجیر بین خود و پسرش می‌داند؛ چیزی که باعث اتحاد او و فرزند می‌شود و خلا همسر نامهربان را پر می‌کند؛ همسری که علاقه‌ای به او ندارد و فرزندش را به خاطر یک نقص جزئی طرد می‌کند. اما نکته اصلی قصه عملکرد نانسی است و احساسات لطیف کودکانه‌اش. او آن قدر شیفته راوی است که دوست دارد هم‌شکل او شود. صورتش را رنگ می‌کند و وقتی با ناراحتی پسر و مادرش مواجه می‌شود، برای جبران صورتش را زخمی می‌کند تا کاملاً شبیه راوی شود. به نظر می‌رسد محور اصلی داستان، نانسی باشد و کاری که کرده و نامی هم که به قصه داده شده است، علاوه بر صورت راوی به صورت نانسی نیز برمی‌گردد.

صورت از داستان‌های قابل توجه مونروست که خصیصه اغلب قصه‌های او را دارد؛ قصه‌ای ساده و روان با کشش خاص که ضربه‌اش را در جایی که انتظار آن نمی‌رود می‌زند. مونرو به خوبی دغدغه مردی با صورت نیمه سرخ را به تصویر می‌کشد. همچنین روی زن قصه تمرکز می‌کند. شاید بتوان گفت نگاه نویسنده بیشتر روی مادر متمرکز باشد تا راوی. او با ترسیم مثلث راوی/ مادر / نانسی به قصه‌اش شکل می‌دهد و با بیانی متفاوت‌تر به راوی و نقصش می‌پردازد. نگاه او به نقص ماه گرفتگی راوی همراه با آه و ناله‌های موجود در قصه‌های این چنینی نیست و این نکته مثبت این قصه است؛ قصه مردی با صورت نیمه سرخ که با وجود داشتن خاطرات تلخ از خانه پدری‌اش به آنجا بازمی‌گردد تا آن را احیا کند و شاید آینه‌ای هم در روشن‌ترین قسمت خانه بیاویزد.

پی نوشت

1-      مری گلیگز، درسنامه نظریه ادبی، ترجمه جلال سخنور و دیگران، اختران، 88، ص 114.

2-      همان، ص 114.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692