• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان کوتاه «لاک آبی تیره» نویسنده «محمدرضا گودرزی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان کوتاه «لاک آبی تیره» نویسنده «محمدرضا گودرزی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

بررسی داستان کوتاه «لاک آبی تیره» نویسنده «محمدرضا گودرزی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

مدتی بود ویرم گرفته بود لاک بزنم. چرا و چه طور این فکر زده بود به سرم نمی‌دانم، همین‌طوری هوسش عین یک مرض افتاده بود به جانم. انگار می‌خواستم ببینم چه حس و حالی به آدم دست می‌دهد. البته می‌توانستم تو خانه ازلاک‌های زنم بزنم، صورتی، آلبالویی، سفید، ارغوانی یا آبی و دو سه ساعتی قدم بزنم و انگشت‌هام را سیخ فشار بدهم و دستم را از مچ، برعکس تا کنم و نگاهشان کنم، اما این طوری به هم نمی‌چسبید. دوست داشتم تو یک جای شلوغ باشم و ببینم چه تأثیری دارد. اما مشکل موقعیت من بود: نویسنده، منتقد، بچه‌ی جنوب شهر، یک زمانی اهل ورزش و دعوا و این طور چیزها، حالا لاک بزنم بروم خیابان! آن‌ها که مرا می‌شناختند نمی‌گفتند نگاه استاد عین اواخواهرها شده؟! یا، استاد ناخن‌هاش را چیکار کرده!

حالا حرف‌های کسانی که مرا می‌شناختند خیلی مهم نبود، شاید بعضی‌هاشان می‌گفتند: باریکلا پست‌مدرن شده! غریبه‌ها چه؟ اما این مرض، هوس، کنجاوی، ویر یا هرچه که بود، با این سبک سنگین کردن‌ها از بین نرفت و پشیمان نشدم. به خودم گفتم: علی الله می‌زنم تا برام عقده نشود، بگذار آن قدر حرف بزنند تا خودشان را پاره کنند.

فرصت خوبی بود، زنم خانه نبود. رفته بود دندان پزشکی.لاک هاش را ردیف کردم، بهتر از همه آبی تیره بود که نامأنوس و خاص بود.

سر کوچه تاکسی سوار شدم. جلو نشستم. گلوبندک که رسیدیم، پانصدی دادم. راننده که مرد میانسالی بود با سر تاس و سیبل‌های پرپشت، وقتی خواست پول را بگیرد، جاخورد. چشم‌هاش مکثی رو ناخن‌هام کرد و بی‌مقدمه سه بار برام بوق زد و بعد پرگاز حرکت کرد.

راه که می‌رفتم زیرچشمی حواسم به آدم‌ها بود، زن و مردش برام فرق نمی‌کرد، فقط می‌خواستم واکنششان را بعد از دیدن ناخن‌هام ببینم، ولی انگار کسی مرا نمی‌دید یا توجهی به هم نمی‌کرد. ایستادم کنار دستفروش جوانی که رو پیراهن سفید کروکثیفش جلیقه‌ای مشکی و براق پوشیده بود و داد می‌زد: زالزالکه، میوه‌ی باغ ونکه!

گفتم: آقا نیم کیلو از این زالزالک‌هات بده ببینم!

پول که می‌دادم، زد زیرخنده و به دستفروش بغلی‌اش که جلد گواهی‌نامه و شناسنامه می‌فروخت گفت: آقا رو!

گفتم: خودت رو! مگه چی شده؟

نمی‌توانست جلو خنده‌اش را بگیرد. دستفروش بغلی گفت: آخه به چی می‌خندی؟

همانطور که می‌رفتم، شنیدم که گفت: خره مگه ناخن‌هاش رو ندیدی؟

همین طور که به مغازه‌های لباس فروشی نگاه می‌کردم، اول به فکر افتادم برای خودم زیرپیراهن بخرم، ولی بعد گفتم بد نیست برای زنم تی‌شرت یا شالی بخرم. یکی از مغازه‌ها شلوغ بود و چند زن داشتند لباس‌های رو پیشخان را زیر رو می‌کردند. آن لابلا تی‌شرت لیمویی رنگی توجهم را جلب کرد. دست دراز کردم برش دارم، زنی که کنارم ایستاده بود برگشت و یکهو جا خورد. موهاش مش کرده بود و رژلب نارنجی رنگی زده بود. دماغش را چین انداخت و زیرلبی گفت: خجالت نمی‌کشند!

و خودش را کنار کشید. زن مسنی که چادرش را کشیده بود رو مقنعه‌اش ازش پرسید: چیزی گفت؟

- نه بابا! ایکبیری ناخناشو ببین!

وقتی داشتم پول تی‌شرت را می‌دادم، زن مسن نگاهی به دستم کرد و با چهار انگشتش محکم زد رو صورتش و گفت: یا جد سادات! آخر زمون مگه شاخ و دم داره؟

مرد جوان فروشنده که خط ریشش عین نیزه بود و موهای سرش سیخ سیخ، همانطور که اشاره می‌کرد بروم، گفت: خیلی باحالی داداش!

جمعیت تو پیاده‌رو موج می‌زد. همین‌طور بی‌هدف جلو می‌رفتم. بعضی جاها خلوت می‌شد. نیم ساعتی قدم زدم. نه می‌خواستم ناخن‌هام را به رخ بکشم و نه می‌خواستم قایم‌شان بکنم. انگار سر هر کس تو لاک خودش بود.

جلو یکی از آجیل فروشی‌ها ایستادم تا قیمت انواع پسته را ببینم. کسی دستم را گرفت و فشار داد. برگشتم مرد جوانی بود که زیرابروهاش را برداشته بود و لبخند کم‌رنگی رو لب‌هاش بود. چشمک زد. برگرداندم، اما از گوشه‌ی چشم می‌دیدمش. مکثی کرد و راه افتاد. از پشت نگاهش کردم. یک دفعه سر گرداند و ایستاد. سرم را به تخمه ژاپنی‌ها گرم کردم. بار بعد که برگشتم، تو جمعیت گم شده بود.

جلو مسجد شاه که رسیدم، دو سه انگشتر فروش دیدم که کنار هم نشسته بودند و گپ می‌زدند. انگشترهاشان تو جعبه‌ی آینه‌های کوچک جلوشان بود. انگشترهای نقره با نگین‌های عقیق و فیروزه و یشم. عقیق‌های خون رنگ را دوست داشتم. تنوع طرح نقره‌ها هم برام جالب بود.

یکی از انگشتر فروش‌ها که پیرتر از دوتای دیگر بود گفت: چه مدلی دوست دارین؟ عقیق اصل یعنی هم داریم‌ها!

انگشتری را که نگین درشت سرخی داشت و رکاب نقره‌اش پیچ در پیچ بود نشان دادم و پرسیدم: این چنده؟

انگشتر را درآورد، نگینش را به آستین پیراهن کشید و گفت: خوشم اومد، معلومه انگشتر شناسی، بکن تو انگشتت ببین چه‌طوره!

- اول بگو قیمتش چنده!

- وردار برو، قابل شما رو نداره!

- بعدش؟ بالآخره چند؟

- چهل تومن، عقیقش یمنیه!

انگشتر را پس دادم. هم گران می‌گفت، هم من آن قدر پول تو جیبم نداشتم. گفت: اینجا رو! مش رمضون عقیق آبی نداری؟ انگار تازه ناخن‌هام را دیده بود.

- منظورت فیروزه‌س؟

- نه خنگ خدا! همون عقیق آبی!

راه افتادم. بلند گفت: می‌دونستم بخرش نیستی جیگر!

نمی‌دانستم چه مدت است در خیابانم. دیگر اصلاً دلشوره‌ی کارهای عقب مانده را نداشتم. به نظرم می‌رسید حال و هوای خیابان‌ها طور دیگری شده است. همین‌طور مغازه‌ها و آدم‌ها. دلم نمی‌آمد برگردم خانه. دوست داشتم ساعت‌ها قدم بزنم و به همه‌چیز خیره شوم. به بافت، شکل و رنگ لباس‌ها، به آرایش زن‌ها و حالت موهاشان که از زیر روسری پیدا بود، به مردهایی که عده‌ای با چشم‌های مه زده، انگار چیزی یا کسی را نمی‌دیدند و باشتاب رد می‌شدند و عده‌ای هم با نگاه‌هایی خیره و گستاخ به همه زل می‌زدند. به قیافه‌های جورواجور، به بوی عطرها و ادکلن ها و درخشش ویترین طلا فروشی‌ها با آن مدل‌های خیره کننده‌ی گردن‌بندها، دست‌بندها و گوشواره‌ها. به بچه‌های نازی که بغل مادرانشان خواب بودند یا گریه می‌کردند یا به شکلی بامزه به آدم نگاه می‌کردند. نمی‌خواستم این لذت ناب را رها کنم و به محیط بسته‌ی خانه برگردم.

بررسی داستان:

راوی: اول شخص نمایشی

مثال:

مدتی بود ویرم گرفته بود لاک بزنم. چرا و چه طور این فکر زده بود به سرم نمی‌دانم، همین‌طوری هوسش عین یک مرض افتاده بود به جانم. انگار می‌خواستم ببینم چه حس و حالی به آدم دست می‌دهد.

ژانر: واقع گرای مدرن (درونی + بیرونی)

درونی / کشمکش فرد با خود

مثال:

مدتی بود ویرم گرفته بود لاک بزنم. چرا و چه طور این فکر زده بود به سرم نمی‌دانم، همین‌طوری هوسش عین یک مرض افتاده بود به جانم. انگار می‌خواستم ببینم چه حس و حالی به آدم دست می‌دهد. البته می‌توانستم تو خانه ازلاک‌های زنم بزنم، صورتی، آلبالویی، سفید، ارغوانی یا آبی و دو سه ساعتی قدم بزنم و انگشت‌هام را سیخ فشار بدهم و دستم را از مچ، برعکس تا کنم و نگاهشان کنم، اما این طوری به هم نمی‌چسبید. دوست داشتم تو یک جای شلوغ باشم و ببینم چه تأثیری دارد. اما مشکل موقعیت من بود: نویسنده، منتقد، بچه‌ی جنوب شهر، یک زمانی اهل ورزش و دعوا و این طور چیزها، حالا لاک بزنم بروم خیابان! آن‌ها که مرا می‌شناختند نمی‌گفتند نگاه استاد عین اواخواهرها شده؟! یا، استاد ناخن‌هاش را چیکار کرده!

حالا حرف‌های کسانی که مرا می‌شناختند خیلی مهم نبود، شاید بعضی‌هاشان می‌گفتند: باریکلا پست‌مدرن شده! غریبه‌ها چه؟ اما این مرض، هوس، کنجاوی، ویر یا هرچه که بود، با این سبک سنگین کردن‌ها از بین نرفت و پشیمان نشدم. به خودم گفتم: علی الله می‌زنم تا برام عقده نشود، بگذار آن قدر حرف بزنند تا خودشان را پاره کنند.

فرصت خوبی بود، زنم خانه نبود. رفته بود دندان پزشکی.لاک هاش را ردیف کردم، بهتر از همه آبی تیره بود که نامأنوس و خاص بود.

بیرونی / کشمکش فرد با جامعه

مثال:سر کوچه تاکسی سوار شدم. جلو نشستم. گلوبندک که رسیدیم، پانصدی دادم. راننده که مرد میانسالی بود با سر تاس و سیبل‌های پرپشت، وقتی خواست پول را بگیرد، جاخورد. چشم‌هاش مکثی رو ناخن‌هام کرد و بی‌مقدمه سه بار برام بوق زد و بعد پرگاز حرکت کرد.

راه که می‌رفتم زیرچشمی حواسم به آدم‌ها بود، زن و مردش برام فرق نمی‌کرد، فقط می‌خواستم واکنششان را بعد از دیدن ناخن‌هام ببینم، ولی انگار کسی مرا نمی‌دید یا توجهی به هم نمی‌کرد.

ایستادم کنار دستفروش جوانی که رو پیراهن سفید کروکثیفش جلیقه‌ای مشکی و براق پوشیده بود و داد می‌زد: زالزالکه، میوه‌ی باغ ونکه!

گفتم: آقا نیم کیلو ازاین زالزالک هات بده ببینم!

پول که می‌دادم، زد زیرخنده و به دستفروش بغلی‌اش که جلد گواهی‌نامه و شناسنامه می‌فروخت گفت: آقا رو!

گفتم: خودت رو! مگه چی شده؟

نمی‌توانست جلو خنده‌اش را بگیرد. دستفروش بغلی گفت: آخه به چی می‌خندی؟

همانطور که می‌رفتم، شنیدم که گفت: خره مگه ناخن‌هاش رو ندیدی؟

همین طور که به مغازه‌های لباس فروشی نگاه می‌کردم، اول به فکر افتادم برای خودم زیرپیراهن بخرم، ولی بعد گفتم بد نیست برای زنم تی شرت یا شالی بخرم. یکی از مغازه‌ها شلوغ بود و چند زن داشتند لباس‌های رو پیشخان را زیر رو می‌کردند. آن لابلا تی‌شرت لیمویی رنگی توجهم را جلب کرد. دست دراز کردم برش دارم، زنی که کنارم ایستاده بود برگشت و یکهو جا خورد. موهاش مش کرده بود و رژلب نارنجی رنگی زده بود. دماغش را چین انداخت و زیرلبی گفت: خجالت نمی‌کشند!

و خودش را کنار کشید. زن مسنی که چادرش را کشیده بود رو مقنعه‌اش ازش پرسید: چیزی گفت؟

- نه بابا! ایکبیری ناخناشو ببین!

وقتی داشتم پول تیشرت را می‌دادم، زن مسن نگاهی به دستم کرد و با چهار انگشتش محکم زد رو صورتش و گفت: یا جد سادات! آخر زمون مگه شاخ و دم داره؟

مرد جوان فروشنده که خط ریشش عین نیزه بود و موهای سرش سیخ سیخ، همانطور که اشاره می‌کرد بروم، گفت: خیلی باحالی دادش!

جمعیت تو پیاده‌رو موج می‌زد. همین‌طور بی هدف جلو می‌رفتم. بعضی جاها خلوت می‌شد. نیم ساعتی قدم زدم. نه می‌خواستم ناخن‌هام را به رخ بکشم و نه می‌خواستم قایمشان بکنم. انگار سر هر کس تو لاک خودش بود.

جلو یکی از آجیل فروشی‌ها ایستادم تا قیمت انواع پسته را ببینم. کسی دستم را گرفت و فشار داد. برگشتم مرد جوانی بود که زیرابروهاش را برداشته بود و لبخند کم‌رنگی رو لب‌هاش بود. چشمک زد. برگرداندم، اما از گوشه‌ی چشم می‌دیدمش. مکثی کرد و راه افتاد. از پشت نگاهش کردم. یک دفعه سر گرداند و ایستاد. سرم را به تخمه ژاپنی‌ها گرم کردم. بار بعد که برگشتم، تو جمعیت گم شده بود.

جلو مسجد شاه که رسیدم، دو سه انگشتر فروش دیدم که کنار هم نشسته بودند و گپ می‌زدند. انگشترهاشان تو جعبه‌ی آینه‌های کوچک جلوشان بود. انگشترهای نقره با نگین‌های عقیق و فیروزه و یشم. عقیق‌های خون رنگ را دوست داشتم. تنوع طرح نقره‌ها هم برام جالب بود.

یکی از انگشتر فروش‌ها که پیرتر از دوتای دیگر بود گفت: چه مدلی دوست دارین؟ عقیق اصل یعنی هم داریم ها!

انگشتری را که نگین درشت سرخی داشت و رکاب نقره‌اش پیچ در پیچ بود نشان دادم و پرسیدم: این چنده؟

انگشتر را درآورد، نگینش را به آستین پیراهن کشید و گفت: خوشم اومد، معلومه انگشتر شناسی، بکن تو انگشتت ببین چه طوره!

- اول بگو قیمتش چنده!

- وردار برو، قابل شما رو نداره!

- بعدش؟ بالآخره چند؟

- چهل تومن، عقیقش یمنیه!

انگشتر را پس دادم. هم گران می‌گفت، هم من آن قدر پول تو جیبم نداشتم. گفت: اینجا رو! مش رمضون عقیق آبی نداری؟ انگار تازه ناخن‌هام را دیده بود.

- منظورت فیروزه س؟

- نه خنگ خدا! همون عقیق آبی!

راه افتادم. بلند گفت: می‌دونستم بخرش نیستی جیگر!

مسئله داستان چیست؟

لاک زدن دغدغه‌ی ذهنی راوی مذکری است که آن قدر با آن بازی می‌کند تا جایی که فعل را به عمل درمی‌آورد، اما پا را فراتر گذاشته به درون اجتماع می‌رود تا تأثیر روانی افراد را نسبت به خود ببیند.

مثال:

مدتی بود ویرم گرفته بود لاک بزنم. چرا و چه طور این فکر زده بود به سرم نمی‌دانم، همین‌طوری هوسش عین یک مرض افتاده بود به جانم. انگار می‌خواستم ببینم چه حس و حالی به آدم دست می‌دهد. البته می‌توانستم تو خانه ازلاک‌های زنم بزنم، صورتی، آلبالویی، سفید، ارغوانی یا آبی و دو سه ساعتی قدم بزنم و انگشت‌هام را سیخ فشار بدهم و دستم را از مچ، برعکس تا کنم و نگاهشان کنم، اما این طوری به هم نمی‌چسبید. دوست داشتم تو یک جای شلوغ باشم و ببینم چه تأثیری دارد. اما مشکل موقعیت من بود: نویسنده، منتقد، بچه‌ی جنوب شهر، یک زمانی اهل ورزش و دعوا و این طور چیزها، حالا لاک بزنم بروم خیابان! آن‌ها که مرا می‌شناختند نمی‌گفتند نگاه استاد عین اواخواهرها شده؟! یا، استاد ناخن‌هاش را چیکار کرده!

حالا حرف‌های کسانی که مرا می‌شناختند خیلی مهم نبود، شاید بعضی‌هاشان می‌گفتند: باریکلا پست‌مدرن شده! غریبه‌ها چه؟ اما این مرض، هوس، کنجاوی، ویر یا هرچه که بود، با این سبک سنگین کردن‌ها از بین نرفت و پشیمان نشدم. به خودم گفتم: علی الله می‌زنم تا برام عقده نشود، بگذار آن قدر حرف بزنند تا خودشان را پاره کنند.

فرصت خوبی بود، زنم خانه نبود. رفته بود دندان پزشکی.لاک هاش را ردیف کردم، بهتر از همه آبی تیره بود که نامأنوس و خاص بود.

محور معنایی داستان چیست؟

برخلاف قانون طبیعت رفتار کردن چه عواقبی دارد؟ زیر سؤال بردن جایگاه اجتماعی خود چه بازتابی دارد؟ همجنس‌های او چه قضاوتی خواهند کرد؟

مثال:

انگار می‌خواستم ببینم چه حس و حالی به آدم دست می‌دهد. البته می‌توانستم تو خانه ازلاک‌های زنم بزنم، صورتی، آلبالویی، سفید، ارغوانی یا آبی و دو سه ساعتی قدم بزنم و انگشت‌هام را سیخ فشار بدهم و دستم را از مچ، برعکس تا کنم و نگاهشان کنم، اما این طوری به هم نمی‌چسبید. دوست داشتم تو یک جای شلوغ باشم و ببینم چه تأثیری دارد. اما مشکل موقعیت من بود: نویسنده، منتقد، بچه‌ی جنوب شهر، یک زمانی اهل ورزش و دعوا و این طور چیزها، حالا لاک بزنم بروم خیابان! آن‌ها که مرا می‌شناختند نمی‌گفتند نگاه استاد عین اواخواهرها شده؟! یا، استاد ناخن‌هاش را چیکار کرده!

حالا حرف‌های کسانی که مرا می‌شناختند خیلی مهم نبود، شاید بعضی‌هاشان می‌گفتند: باریکلا پست‌مدرن شده! غریبه‌ها چه؟ اما این مرض، هوس، کنجاوی، ویر یا هرچه که بود، با این سبک سنگین کردن‌ها از بین نرفت و پشیمان نشدم. به خودم گفتم: علی الله می‌زنم تا برام عقده نشود، بگذار آن قدر حرف بزنند تا خودشان را پاره کنند.

((نگاه اول از دید همجنس‌های راوی))

سر کوچه تاکسی سوار شدم. جلو نشستم. گلوبندک که رسیدیم، پانصدی دادم. راننده که مرد میانسالی بود با سر تاس و سیبل‌های پرپشت، وقتی خواست پول را بگیرد، جاخورد. چشم‌هاش مکثی رو ناخن‌هام کرد و بی‌مقدمه سه بار برام بوق زد و بعد پرگاز حرکت کرد.

نگاه دوم: راه که می‌رفتم زیرچشمی حواسم به آدم‌ها بود، زن و مردش برام فرق نمی‌کرد، فقط می‌خواستم واکنششان را بعد از دیدن ناخن‌هام ببینم، ولی انگار کسی مرا نمی‌دید یا توجهی به هم نمی‌کرد.

نگاه سوم:پول که می‌دادم، زد زیر خنده و به دستفروش بغلی‌اش که جلد گواهی‌نامه و شناسنامه می‌فروخت گفت: آقا رو!

گفتم: خودت رو! مگه چی شده؟

نمی‌توانست جلو خنده‌اش را بگیرد. دستفروش بغلی گفت: آخه به چی می‌خندی؟

نگاه چهارم: انگشتر را پس دادم. هم گران می‌گفت، هم من آن قدر پول تو جیبم نداشتم. گفت: اینجا رو! مش رمضون عقیق آبی نداری؟ انگار تازه ناخن‌هام را دیده بود.

- منظورت فیروزه س؟

- نه خنگ خدا! همون عقیق آبی!

راه افتادم. بلند گفت: می‌دونستم بخرش نیستی جیگر!

دلالت‌مندی داستان:

راوی از جنس خود فاصله می‌گیرد تا کمی در دنیای زنان قرار بگیرد. و بازتاب آن را در جامعه از دید هردوجنس ببیند.

مثال:

یکی از مغازه‌ها شلوغ بود و چند زن داشتند لباس‌های رو پیشخان را زیر رو می‌کردند. آن لابلا تی‌شرت لیمویی رنگی توجهم را جلب کرد. دست دراز کردم برش دارم، زنی که کنارم ایستاده بود برگشت و یکهو جا خورد. موهاش مش کرده بود و رژلب نارنجی رنگی زده بود. دماغش را چین انداخت و زیرلبی گفت: خجالت نمی‌کشند!

و خودش را کنار کشید. زن مسنی که چادرش را کشیده بود رو مقنعه‌اش ازش پرسید: چیزی گفت؟

- نه بابا! ایکبیری ناخناشو ببین!

وقتی داشتم پول تیشرت را می‌دادم، زن مسن نگاهی به دستم کرد و با چهار انگشتش محکم زد رو صورتش و گفت: یا جد سادات! آخر زمون مگه شاخ و دم داره؟

داستان پرسش محور است.

نویسنده، مخاطب را با پرسش‌های زیادی روبرو می‌کند. چرا انسان‌ها همانطور که از نظر جنسیتی با هم فرق دارند به لحاظ پوششی و رفتاری هم با یک دیگر فرق دارند؟ اگر گاهی مردان، رفتار زنانه را تجربه کنند چرا نگاه جامعه علاوه برعوض شدند، قضاوتی نادرست کرده و حتی شماتت هم می‌کنند.

چرا در جامعه‌ی دیگری توجهی به رفتار زنانه او ندارند؟ و هرکس به کار خود مشغول است.

مثال:

* جلو یکی از آجیل فروشی‌ها ایستادم تا قیمت انواع پسته را ببینم. کسی دستم را گرفت و فشار داد. برگشتم مرد جوانی بود که زیرابروهاش را برداشته بود و لبخند کم‌رنگی رو لب‌هاش بود. چشمک زد. برگرداندم، اما از گوشه‌ی چشم می‌دیدمش. مکثی کرد و راه افتاد. از پشت نگاهش کردم. یک دفعه سر گرداند و ایستاد. سرم را به تخمه ژاپنی‌ها گرم کردم. بار بعد که برگشتم، تو جمعیت گم شده بود.

* مرد جوان فروشنده که خط ریشش عین نیزه بود و موهای سرش سیخ سیخ، همانطور که اشاره می‌کرد بروم، گفت: خیلی باحالی دادش!

جمعیت تو پیاده‌رو موج می‌زد. همین‌طور بی هدف جلو می‌رفتم. بعضی جاها خلوت می‌شد. نیم ساعتی قدم زدم. نه می‌خواستم ناخن‌هام را به رخ بکشم و نه می‌خواستم قایمشان بکنم. انگار سر هر کس تو لاک خودش بود.

عدم تخطی از دیدگاه:

داستان با راوی اول شخص نمایشی شروع و تا آخربا همان راوی به اتمام می‌رسد.

شروع داستان:

مدتی بود ویرم گرفته بود لاک بزنم. چرا و چه طور این فکر زده بود به سرم نمی‌دانم، همین‌طوری هوسش عین یک مرض افتاده بود به جانم. انگار می‌خواستم ببینم چه حس و حالی به آدم دست می‌دهد. البته می‌توانستم تو خانه ازلاک‌های زنم بزنم، صورتی، آلبالویی، سفید، ارغوانی یا آبی و دو سه ساعتی قدم بزنم و انگشت‌هام را سیخ فشار بدهم و دستم را از مچ، برعکس تا کنم و نگاهشان کنم، اما این طوری به هم نمی‌چسبید. دوست داشتم تو یک جای شلوغ باشم و ببینم چه تأثیری دارد. اما مشکل موقعیت من بود: نویسنده، منتقد، بچه‌ی جنوب شهر، یک زمانی اهل ورزش و دعوا و این طور چیزها، حالا لاک بزنم بروم خیابان! آن‌ها که مرا می‌شناختند نمی‌گفتند نگاه استاد عین اواخواهرها شده؟! یا، استاد ناخن‌هاش را چیکار کرده!(الی آخر)

پایان داستان

نمی‌دانستم چه مدت است در خیابانم. دیگر اصلاً دلشوره‌ی کارهای عقب مانده را نداشتم. به نظرم می‌رسید حال و هوای خیابان‌ها طور دیگری شده است. همین‌طور مغازه‌ها و آدم‌ها. دلم نمی‌آمد برگردم خانه. دوست داشتم ساعت‌ها قدم بزنم و به همه‌چیز خیره شوم. به بافت، شکل و رنگ لباس‌ها، به آرایش زن‌ها و حالت موهاشان که از زیر روسری پیدا بود، به مردهایی که عده‌ای با چشم‌های مه زده، انگار چیزی یا کسی را نمی‌دیدند و باشتاب رد می‌شدند و عده‌ای هم با نگاه‌هایی خیره و گستاخ به همه زل می‌زدند. به قیافه‌های جورواجور، به بوی عطرها و ادکلن ها و درخشش ویترین طلا فروشی‌ها با آن مدل‌های خیره کننده‌ی گردن‌بندها، دست‌بندها و گوشواره‌ها. به بچه‌های نازی که بغل مادرانشان خواب بودند یا گریه می‌کردند یا به شکلی بامزه به آدم نگاه می‌کردند. نمی‌خواستم این لذت ناب را رها کنم و به محیط بسته‌ی خانه برگردم.

استفاده از نشانه‌ها (عین و ذهن)

نویسنده، بی آن که اشاره مستقیم کند، از طریق نشانه‌ها که در خدمت داستان است، فضاسازی می‌کند و درعین‌حال کلید اصلی داستان را به خواننده می‌دهد.

نشانه‌ها (عین)

1- راننده تاکسی.

سر کوچه تاکسی سوار شدم. جلو نشستم. گلوبندک که رسیدیم، پانصدی دادم. راننده که مرد میانسالی بود با سر تاس و سیبل‌های پرپشت، وقتی خواست پول را بگیرد، جاخورد. چشم‌هاش مکثی رو ناخن‌هام کرد و بی‌مقدمه سه بار برام بوق زد و بعد پرگاز حرکت کرد.

2- کسی که او را نمی‌دید یا توجهی نمی‌کرد.

راه که می‌رفتم زیرچشمی حواسم به آدم‌ها بود، زن و مردش برام فرق نمی‌کرد، فقط می‌خواستم واکنششان را بعد از دیدن ناخن‌هام ببینم، ولی انگار کسی مرا نمی‌دید یا توجهی به هم نمی‌کرد.

3- دستفروش جوان (زالزالک)

ایستادم کنار دستفروش جوانی که رو پیراهن سفید کروکثیفش جلیقه‌ای مشکی و براق پوشیده بود و داد می‌زد: زالزالکه، میوه‌ی باغ ونکه!

گفتم: آقا نیم کیلو ازاین زالزالک هات بده ببینم!

پول که می‌دادم، زد زیرخنده و به دستفروش بغلی‌اش که جلد گواهی‌نامه و شناسنامه می‌فروخت گفت: آقا رو!

گفتم: خودت رو! مگه چی شده؟

نمی‌توانست جلو خنده‌اش را بگیرد. دستفروش بغلی گفت: آخه به چی می‌خندی؟

همانطور که می‌رفتم، شنیدم که گفت: خره مگه ناخن‌هاش رو ندیدی؟

4- مرد جوان خط ریش نیزه‌ای‌.

مرد جوان فروشنده که خط ریشش عین نیزه بود و موهای سرش سیخ سیخ، همانطور که اشاره می‌کرد بروم، گفت: خیلی باحالی دادش!

5- مرد همجنس‌گرا.

جلو یکی از آجیل فروشی‌ها ایستادم تا قیمت انواع پسته را ببینم. کسی دستم را گرفت و فشار داد. برگشتم مرد جوانی بود که زیرابروهاش را برداشته بود و لبخند کم‌رنگی رو لب‌هاش بود. چشمک زد. برگرداندم، اما از گوشه‌ی چشم می‌دیدمش. مکثی کرد و راه افتاد. از پشت نگاهش کردم. یک دفعه سر گرداند و ایستاد. سرم را به تخمه ژاپنی‌ها گرم کردم. بار بعد که برگشتم، تو جمعیت گم شده بود.

6- انگشتر فروش (پیرمرد)

جلو مسجد شاه که رسیدم، دو سه انگشتر فروش دیدم که کنار هم نشسته بودند و گپ می‌زدند. انگشترهاشان تو جعبه‌ی آینه‌های کوچک جلوشان بود. انگشترهای نقره با نگین‌های عقیق و فیروزه و یشم. عقیق‌های خون رنگ را دوست داشتم. تنوع طرح نقره‌ها هم برام جالب بود.

یکی از انگشتر فروش‌ها که پیرتر از دوتای دیگر بود گفت: چه مدلی دوست دارین؟ عقیق اصل یعنی هم داریم ها!

انگشتری را که نگین درشت سرخی داشت و رکاب نقره‌اش پیچ در پیچ بود نشان دادم و پرسیدم: این چنده؟

انگشتر را درآورد، نگینش را به آستین پیراهن کشید و گفت: خوشم اومد، معلومه انگشتر شناسی، بکن تو انگشتت ببین چه طوره!

- اول بگو قیمتش چنده!

- وردار برو، قابل شما رو نداره!

- بعدش؟ بالآخره چند؟

- چهل تومن، عقیقش یمنیه!

انگشتر را پس دادم. هم گران می‌گفت، هم من آن قدر پول تو جیبم نداشتم. گفت: اینجا رو! مش رمضون عقیق آبی نداری؟ انگار تازه ناخن‌هام را دیده بود.

- منظورت فیروزه س؟

- نه خنگ خدا! همون عقیق آبی!

راه افتادم. بلند گفت: می‌دونستم بخرش نیستی جیگر!

7- زن چادری با مقنعه.

و خودش را کنار کشید. زن مسنی که چادرش را کشیده بود رو مقنعه‌اش ازش پرسید: چیزی گفت؟

- نه بابا! ایکبیری ناخناشو ببین!

وقتی داشتم پول تیشرت را می‌دادم، زن مسن نگاهی به دستم کرد و با چهار انگشتش محکم زد رو صورتش و گفت: یا جد سادات! آخر زمون مگه شاخ و دم داره؟

8- زن آرایش کرده.

آن لابلا تی‌شرت لیمویی رنگی توجهم را جلب کرد. دست دراز کردم برش دارم، زنی که کنارم ایستاده بود برگشت و یکهو جا خورد. موهاش مش کرده بود و رژلب نارنجی رنگی زده بود. دماغش را چین انداخت و زیرلبی گفت: خجالت نمی‌کشند!

و خودش را کنار کشید.

نشانه‌ها (ذهن)

1- استاد عین اوا خواهرها.

اما مشکل موقعیت من بود: نویسنده، منتقد، بچه‌ی جنوب شهر، یک زمانی اهل ورزش و دعوا و این طور چیزها، حالا لاک بزنم بروم خیابان! آن‌ها که مرا می‌شناختند نمی‌گفتند نگاه استاد عین اواخواهرها شده؟! یا، استاد ناخن‌هاش را چیکار کرده!

2- باریکلا پست مدرن شده.

حالا حرف‌های کسانی که مرا می‌شناختند خیلی مهم نبود، شاید بعضی هاشان می‌گفتند: باریکلا پست پست مدرن شده! غریبه‌ها چه؟

نقطه‌ی دید نویسنده:

می‌دانیم که، راوی همیشه از نقطه‌ی دید خاصی به وقایع داستان نگاه می‌کند... و یکی از ابزارهایی که داستان را به روایت تبدیل می‌کند "نقطه‌ی دید" است. نقطه‌ی دید، بیانگر نزدیک شدن بیش از حد به یک مسئله، یا دور شدن از آن است. شبیه (کلوزآپ و شاتاپ) اینجا با کلوزآپ کار داریم، در کلوزآپ یعنی نزدیک‌ترین لنز دوربین به صحنه و یا موضوع روایت شکل می‌گیرد، حال اگر راوی اول شخص نمایشی و مذکر هم باشد، درحالی‌که شخصیت طرف او مؤنث است نگاهی ریز و کاملاً زنانه به طوری که از نظر فرهنگی و شخصیتی معینی به او پرداخته شود، کاری استادانه است که نویسنده از عهده‌ی آن به خوبی برآمده است.

مثال:

همین طور که به مغازه‌های لباس فروشی نگاه می‌کردم، اول به فکر افتادم برای خودم زیرپیراهن بخرم، ولی بعد گفتم بد نیست برای زنم تی شرت یا شالی بخرم. یکی از مغازه‌ها شلوغ بود و چند زن داشتند لباس‌های رو پیشخان را زیر رو می‌کردند. آن لابلا تی‌شرت لیمویی رنگی توجهم را جلب کرد. دست دراز کردم برش دارم، زنی که کنارم ایستاده بود برگشت و یکهو جا خورد. موهاش مش کرده بود و رژلب نارنجی رنگی زده بود. دماغش را چین انداخت و زیرلبی گفت: خجالت نمی‌کشند!

و خودش را کنار کشید. زن مسنی که چادرش را کشیده بود رو مقنعه‌اش ازش پرسید: چیزی گفت؟

- نه بابا! ایکبیری ناخناشو ببین!

وقتی داشتم پول تیشرت را می‌دادم، زن مسن نگاهی به دستم کرد و با چهار انگشتش محکم زد رو صورتش و گفت: یا جد سادات! آخر زمون مگه شاخ و دم داره؟

سطح اول روایت:

واضح و آشکار، عدم پیچیدگی زبانی

در سطح اول داستان، راوی خواسته‌های درونی خود را به زبانی ساده بیان می‌کند. ولی در عین حال به طرز فکر مردم جامعه آن هم در لایه های پنهانی می‌پردازد.

مثال:

مدتی بود ویرم گرفته بود لاک بزنم. چرا و چه طور این فکر زده بود به سرم نمی‌دانم، همین‌طوری هوسش عین یک مرض افتاده بود به جانم. انگار می‌خواستم ببینم چه حس و حالی به آدم دست می‌دهد. البته می‌توانستم تو خانه ازلاک‌های زنم بزنم، صورتی، آلبالویی، سفید، ارغوانی یا آبی و دو سه ساعتی قدم بزنم و انگشت‌هام را سیخ فشار بدهم و دستم را از مچ، برعکس تا کنم و نگاهشان کنم، اما این طوری به هم نمی‌چسبید. دوست داشتم تو یک جای شلوغ باشم و ببینم چه تأثیری دارد. اما مشکل موقعیت من بود: نویسنده، منتقد، بچه‌ی جنوب شهر، یک زمانی اهل ورزش و دعوا و این طور چیزها، حالا لاک بزنم بروم خیابان! آن‌ها که مرا می‌شناختند نمی‌گفتند نگاه استاد عین اواخواهرها شده؟! یا، استاد ناخن‌هاش را چیکار کرده!

حالا حرف‌های کسانی که مرا می‌شناختند خیلی مهم نبود، شاید بعضی‌هاشان می‌گفتند: باریکلا پست‌مدرن شده! غریبه‌ها چه؟ اما این مرض، هوس، کنجاوی، ویر یا هرچه که بود، با این سبک سنگین کردن‌ها از بین نرفت و پشیمان نشدم. به خودم گفتم: علی الله می‌زنم تا برام عقده نشود، بگذار آن قدر حرف بزنند تا خودشان را پاره کنند.

سطح دوم، دو وجهی است.

وجه اول:

1- بحث مطالعات فرهنگی، سطح آگاهی و شعور مردم جامعه، از اطرافیان راوی گرفته تا در سطح جامعه که کاملاً با فرهنگ ایرانی همخوانی دارد.

مثال: یکی از مغازه‌ها شلوغ بود و چند زن داشتند لباس‌های رو پیشخان را زیر رو می‌کردند. آن لابلا تی‌شرت لیمویی رنگی توجهم را جلب کرد. دست دراز کردم برش دارم، زنی که کنارم ایستاده بود برگشت و یکهو جا خورد. موهاش مش کرده بود و رژلب نارنجی رنگی زده بود. دماغش را چین انداخت و زیرلبی گفت: خجالت نمی‌کشند!

و خودش را کنار کشید. زن مسنی که چادرش را کشیده بود رو مقنعه‌اش ازش پرسید: چیزی گفت؟

- نه بابا! ایکبیری ناخناشو ببین!

وقتی داشتم پول تیشرت را می‌دادم، زن مسن نگاهی به دستم کرد و با چهار انگشتش محکم زد رو صورتش و گفت: یا جد سادات! آخر زمون مگه شاخ و دم داره؟

* انگشتر را پس دادم. هم گران می‌گفت، هم من آن قدر پول تو جیبم نداشتم. گفت: اینجا رو! مش رمضون عقیق آبی نداری؟ انگار تازه ناخن‌هام را دیده بود.

- منظورت فیروزه س؟

- نه خنگ خدا! همون عقیق آبی!

راه افتادم. بلند گفت: می‌دونستم بخرش نیستی جیگر!

وجه دوم: عدم آزاد بودن انسان معاصر

مثال:

اما مشکل موقعیت من بود: نویسنده، منتقد، بچه‌ی جنوب شهر، یک زمانی اهل ورزش و دعوا و این طور چیزها، حالا لاک بزنم بروم خیابان! آن‌ها که مرا می‌شناختند نمی‌گفتند نگاه استاد عین اواخواهرها شده؟! یا، استاد ناخن‌هاش را چیکار کرده!

تقابل اصلی (زن با پوشش / زن عدم پوشش)

مثال: (زن با پوشش)

زن مسنی که چادرش را کشیده بود رو مقنعه‌اش ازش پرسید: چیزی گفت؟

- نه بابا! ایکبیری ناخناشو ببین!

وقتی داشتم پول تیشرت را می‌دادم، زن مسن نگاهی به دستم کرد و با چهار انگشتش محکم زد رو صورتش و گفت: یا جد سادات! آخر زمون مگه شاخ و دم داره؟

مثال: (زن عدم پوشش)

آن لابلا تی‌شرت لیمویی رنگی توجهم را جلب کرد. دست دراز کردم برش دارم، زنی که کنارم ایستاده بود برگشت و یکهو جاخورد. موهاش مش کرده بود و رژلب نارنجی رنگی زده بود. دماغش را چین انداخت و زیرلبی گفت: خجالت نمی‌کشند!

عناصر شکلی داستان:

شکل هندسی داستان مثلث است. اگر از بیرون به داستان نگاه کنیم سه ضلع مثلثی وجود دارد.

رأس ضلع = راوی. ضلع دوم = بازتاب مردم جامعه. ضلع سوم = فاصله گرفتن از جنس خود.

کل مثلث دغدغه‌ی راوی برای انجام دادن کاری غیر متعارف آن هم کسی که جایگاه ویژه اجتماعی دارد، و در درون اجتماعی زندگی می‌کند که دیدگاه ایدئولوژِی بسته‌ای درآن حاکم است. در هر سه ضلع دیدگاه راوی از داخل و خارج داستان به وضوح آشکار است.

پایان داستان:

درآخرین پاراگراف، به‌وسیله "تناقض" ناگهان مخاطب با تغییر دیدگاه راوی روبرو می‌شود.

مثال: نمی‌دانستم چه مدت است در خیابانم. دیگر اصلاً دلشوره‌ی کارهای عقب مانده را نداشتم. به نظرم می‌رسید حال و هوای خیابان‌ها طور دیگری شده است. همین‌طور مغازه‌ها و آدم‌ها. دلم نمی‌آمد برگردم خانه. دوست داشتم ساعت‌ها قدم بزنم و به همه‌چیز خیره شوم. به بافت، شکل و رنگ لباس‌ها، به آرایش زن‌ها و حالت موهاشان که از زیر روسری پیدا بود، به مردهایی که عده‌ای با چشم‌های مه زده، انگار چیزی یا کسی را نمی‌دیدند و باشتاب رد می‌شدند و عده‌ای هم با نگاه‌هایی خیره و گستاخ به همه زل می‌زدند. به قیافه‌های جورواجور، به بوی عطرها و ادکلن ها و درخشش ویترین طلا فروشی‌ها با آن مدل‌های خیره کننده‌ی گردن‌بندها، دست‌بندها و گوشواره‌ها. به بچه‌های نازی که بغل مادرانشان خواب بودند یا گریه می‌کردند یا به شکلی بامزه به آدم نگاه می‌کردند. نمی‌خواستم این لذت ناب را رها کنم و به محیط بسته‌ی خانه برگردم.

توضیح: درحالی که راوی در ابتدای داستان آشکارا می‌گوید: «چرا و چه طور این فکر زده بود به سرم نمی‌دانم، همینطوری هوسش عین یک مرض افتاده بود به جانم. انگار می‌خواستم ببینم چه حس و حالی به آدم دست می‌دهد.» راوی که تنها نشانه‌هایش حاکی از بازتاب اعمال خود در جامعه است، ناگهان خواننده حضور راوی را طوری می‌بیند که انگار واقعاً همیشه دوست داشته است، رفتاری زنانه انجام دهد. به طوری که از آن به عنوان لحظات ناب یاد می‌کند و «دیگر رفتن به خانه» که کنایه همان نقش مرد بودند اوست برایش خوشایند نیست و با همین تناقص رجعت کمانی به اول داستان می‌زند

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692