دنیائی که «شاپور» آفریده بسیار زیبا و شگفتانگیز است. وقتی آدم به دنیای شاپور پامیگذارد مثل بچهای است که وارد یک گاردن پارتی عجیب شده مثل بچهای که باحیرت به یک منظره آتشبازی مینگرد…
… شاپور کوتاهترین خط را برای طرح و کوتاهترین کلمه را برای طنز به کار میگیرد و میگوید: «چرا بیخود ولخرجی کنم و یک خط اضافی در طرحم مصرف کنم، این خط را نگه میدارم و با آن طرح دیگری میسازم!
«کاریکلماتور» خون تازهای است در رگهای طنز ایران، شاپور تمام حرفهایی را هم که در صحبت روزمره خود میزند کاریکلماتور است. وقتی وارد مجلسی میشود خداحافظی میکند و هنگامی که مجلس را ترک میکند سلام میدهد!
خلاصه دنیای شاپور دنیائی است به دور از همه دنیاها، دنیائی که حیرت یک بیگانه دهاتی را در ما برمیانگیزد، هنگامی که وارد شهر بزرگی میشود.
شبها با ستارگان بیلیارد بازی میکنم.
هیچ جنایتکاری به اندازه قلبم با خون سروکار ندارد.
چون گلوله طاقت دوری تفنگ را نیاورد از میان برگشت.
برای گربه تحقیرآمیز است که با مرگ موش خودکشی کند.
بعد از مرگ همه شاد هستند، چون روی قبرها مینویسند شادروان.
برخی از محصلین با آسانسور به کلاس بالاتر میروند.
به محض اینکه چشمم به عزرائیل افتاد خودم را به مردن زدم.
آرزو میکنم برخی افراد همیشه مشغول خوردن باشند تا فرصت حرف زدن را پیدا نکنند.
قبل از اینکه قرص خوابآور بخورم ساعتم را از مچم باز میکنم که نخوابد.
برای اینکه سیبلهایش را دود بدهم سیگار به او تعارف نمودم.
ماهیای که استخوان نداشته باشد موجب امتنان گربه است.
زندگی هیچکس به اندازه متصدی آسانسور فراز و نشیب ندارد.
پرنده روی سیم تلفن مشغول استراق سمع بود.
برای اینکه از مخارج خودکشی شانه خالی کنم زندگی مینمایم.
برخی از افراد آنقدر آدمهای بددهنی هستند که دهانشان احتیاج به سیفون دارد.
به قدری آدم دلرحمی هستم که در زمستانها وقتی میخواهم به کسی سیلی بزنم قبلاً دستم را روی بخاری گرم میکنم.
گربه پس از گرفتن موش به دقت دنبال تاریخ مصرفش میگشت.
همه مردم سر «چوب رخت» کلاه میگذارند.
هرگز اختلاف طبقاتی بین مرغ و خروس حل نمیشود.
از عزرائیل تقاضا نمودم خارج از نوبت به زندگیام خاتمه دهد.
شیشه عمرم را به جای شیشه خالی آبجو به «بارون خاچیک» قالب نمودم.
سیاهپوستان هرگز در مقام تعارف به کسی نمیگویند «روی من سیاه».
هر وقت ساعت مرگم فرا میرسد با دستپاچگی ساعتم را عقب میکشم.
صاحبان چشمهای عسلی نگاههای شیرینی دارند.
آبتنی ماهی یک عمر طول میکشد.
فروتنی آبشار نیاگارا را ستایش میکنم.
نمیدانم ماهی چه غذای شوری خورده که آن قدر روی آن آب میخورد.
برای اینکه قطار را از دست دهم ساعتم را یک ربع عقب کشیدم.
به الماس فکر کردم شیشه عمرم ترک برداشت.
برای اینکه ماهی را در غمم شریک کنم داخل تنگش اشک میریزم.
سوراخهای در نمکدان برای این است که نمک خفه نشود.
در کشورهای صنعتی فوارهها با آسانسور بالا و پائین میروند.
وقتی چشمم به تاریخ تولدم میافتد بیاختیار اشک میریزم.
تا از عزرائیل دستمزد نگیرم خودکشی نمیکنم.
از فواره پرسیدم چرا برگشتی گفت چمدانم را جا گذاشتهام.
سنگ کلیهام را به دکتر معالجم کادو دادم.
سایهام را به خورشید مدیونم.
قطار و تونل با هم ازدواج کردند.
وقتی اتاقم پر از آب میشود پشت بامش به سوی آسمان چکه میکند.
زندگی بدون مرگ یک قدم هم برنمیدارد.
وصیت کردهام در پیله کرم ابریشم دفنم کنند.
وقتی تاریخ مصرف قطره باران سپری شود تبخیر میگردد.
با قطرات اشکم مقدمهای بر اقیانوس نوشتم.
چون قطرات اشکم تمام شده است میخندم.
خودم را در آینه ملاقات میکنم.
زیباترین گریستن را به ابر نسبت میدهم.
به دستور چشم پزشک فقط با چشم راستم اشک میریزم.
وقتی چراغ روشن میکنم شب دست و پایش را جمع میکند.
ساعت را از کار انداختم که لحظات از آن پس انداز شوند.
هوا به قدری سرد بود که خورشید بخاری روشن کرد.
هوا با آسانسور دستگاه تنفسیام بالا و پائین میرود.
پاسخ سلامهای امروزی خداحافظی است.
به عیادت درختی رفتم که در بهار سبز نشد.
صدای پایت از دورترین نقطه به گوشم مهاجرت کرد.
خداحافظیها فرصت سلام نمیدهند.
برای ملاقات قوه جاذبه زمین خودم را از بالای ساختمان به پائین پرتاب کردم.
تا از ابر اجازه نگیرم اشک نمیریزم.
از نمایشگاه نگاهت دیدن کردم.
بچه بلبل تا یک سالگی از روی کتابچه نت آواز میخواند.
وقتی دیدم باد میآید کلاهم را قاضی کردم.
تمام وجود ابر اشک است.
فواره با اینکه میداند سقوط میکند بالا میرود.
عزرائیل از کسی که خودکشی میکند عقب میماند.
روی درختی که در بهار سبز نشد برای بهار غیبت گذاشتم.
با قلب شکسته در مقابل آینه شکسته ایستادم.
مطالعه در گورستان، احتیاج به ورق زدن سنگ قبرها ندارد.
عاشق گربهای هستم که زیر درخت، انتظار پایین آمدن سگ را میکشد.
آب به اندازهای گِلآلود است که ماهی یا چراغ قوه هم پیش پایش را نمیبیند.
گربه پرتوقع، انتظار دارد موش به خودش سُس گوجه فرنگی بزند.
شیرینترین خاطره پرنده، در خروجی قفس است.
ضربان قلب، لحظه حال را به هم پاس میدهند.
زندگی، یک عمر، آدم را از مرگ میترساند.
وقتی پاهایم اختلاف عقیده پیدا میکنند، بر سر دو راهی قرار میگیرم.
پوستِ موز، انتقام لگدمال شدنش را از طرف میگیرد.
گربه هنگام بالا رفتن از درخت به ریش قوه جاذبه زمین میخندد.
عاشق گُل قالی هستم که تا به حال خارش، پای هیچبنده خدایی را مجروح نکرده است.
مرگ، پشتوانه آن طرف زندگی است.
نگاه گربه، همسفر پرنده است.
مرگ، ارزش یک عمر زندگی کردن را ندارد.
عاشق جغدی هستم که بر ویرانه آزادی اشک میریزد.
عاشق باغبانی هستم که با سیراب کردن گُلها رفع تشنگی میکند.
آرزو میکنم در زمان پیری برای شنیدن صدای پایم احتیاج به سمعک نداشته باشم.
آرزوهای بر باد رفته مشترکی داریم.
دلم به حال مسافری میسوزد که پایش در اثر خستگی اعتصاب میکند.
آن چنان در تو غرق شدهام که وقتی برابر آینه میایستم، تو را میبینم.
تشنگی در آب هم دست از سر ماهی برنمیدارد.
عاشق آدم کم حرفی هستم که یک تنه حریف ده تا آدم پرگو است.
به حال موجودی اشک میریزم که میخواهد با زنگ ساعت از خواب غفلت بیدار شود.
عاشق سکوتی هستم که از فریاد، تقاضای پناهندگی میکند.
وقتی که نیستی، لبخندهایم اشک میریزند.
سکوت صدای پای مسافر لبریز از خستگی است.
مسافر خسته در سکوت صدای پایش استراحت میکند.
سکوت، ساکن گورستان است.
به حال اعدادی اشک میریزم که عمری در بازداشتگاه جدول ضرب در سلول انفرادی محبوسند.
«الف» در زمان سالخوردگی تبدیل به «دال» میشود.
ایکاش میتوانستم بر سر دوراهی در خروجی زندگی، راه جهنم را از بهشت تشخیص دهم.
شادی بدون پشتوانه، لبخند ساختگی در پی دارد.
گوشم آنچنان سنگین شده است که تا پایم را لگد نکنی صدای پایت را نمیشنوم.
آتش تا خاکستر نشود آتشبس اعلام نمیکند.
اردشیر دراز دست، دولا نشده بند کفشش را میبندد.
عاشق ماهیای هستم که در هوای بارانی برای دیدن رنگینکمان سرش را از آب بیرون میآورد.
تا پای راستم با مرخصی پای چپم موافقت نکند، لیلی نمیکنم.
همزمان با پیدا کردنت خودم را گم کردم.
پنهانیترین رازهایم را با سکوت در میان میگذارم.
آنچنان با تو یکی شدهام که وقتی نیستی به خودم دسترسی ندارم.
آدم منزوی، ساکن خودش میباشد.
آنچنان آدم بدقولی هستم که در محل دیدار، انتظار خودم را میکشم.
موجودی که به جای سلام خداحافظی میکند حرف آخر را اول میزند.
حاصل جمع نجواها فریاد است.
آدم نابینا در برابر آینه دلش میایستد.
وقتی چشمم را میبندم نگاهت را از نزدیکترین فاصله میبینم.
چون مرگ با تقاضای پناهندگیام موافقت نکرد از خودکشی جان سالم به در بردم.
«گیوتین» سر آدمی را که به تنش نمیارزد از بدن جدا نمیکند.
عاشق شانهای هستم که افکار پریشان را مرتب میکند.
چشمهایم برای دیدن روی ماهت از هم پیشی میگیرند.
قلبم لبریز از ایران است و وجودم سرشار از جهان.
وقتی حرفی برای گفتن ندارم از سکوت تقاضای پناهندگی میکنم.
عاشق دکتر مهربانی هستم که برای بادکنک، قرص ضدنفخ تجویز میکند.
عاشق گلیمی هستم که نمیگذارد صاحبش پا را از آن فراتر بگذارد.
متاسفانه ناامید هستم که وقتی دستم را تا بینهایت هم دراز میکنم، به هیچ چیز دسترسی پیدا نمیکنم.
برای اینکه پس از مرگ هم از مطالعه غفلت نکنم، وصیت کردم سنگ قبر را بالعکس روی مزارم بگذارند.
پرگاری که تحت فشار قرار بگیرد، بیضی ترسیم میکند.
گویی اعداد، سرگرم بازی فوتبال با صفر هستند.
کبوتر نامهرسانی که مقصش کوی یار است، از رساندن نامههای غیرعاشقانه معذور است.
بهترین منظرهای که در زندگیام دیدهام در یک شب تابستانی بود که ماه از حرکت بازمانده بود و تمام ستارهها جمع شده بودند و آن را هُل میدادند.
بخارا ۷۵، فروردین ـ تیر ۱۳۸۹