اسم راوی (هوشنگ مرادی کرمانی) را عمو قاسم از تو شاهنامه پیدا کرده بود یعنی «باهوش، تیزهوش». که با لهجه محلی «هوشو» صدایش میکردند یعنی «هوشنگ کوچولو». گویا مادرش اسمش را رحیم گذاشته بود. او تنها «هوشنگ» آبادی بود. خانواده مادریاش برخلاف پدریاش «هوشو» نمیگفتند او را «هوشنگ» صدایش میکردند.
هوشنگ هیچوقت مادرش را ندیده بود. دو، سه ماهه بود که مادرش فوت کرد. برای اولینبار در پنج، ششسالگی پدرش «کاظم» را دید. او ژاندارم سیستان و بلوچستان بود و بههمریخته و با بیماری روانی علاجناپذیر چندسال بعد از تولدش از مأموریت برگشته بود. در همه سالهای کودکی در خانه پدربزرگ (آغ بابا) و مادربزرگش (ننه بابا) بزرگ شد. وقتی بزرگتر میشود همه، حتی آغ بابا و ننه بابا، او را به اسم «پسر کاظم» صدایش میکنند: "«پسر کاظم» و «کاظم» معنای دیگری غیر از یک «اسم» دارد. «پسر کاظم» بودن سخت است." (ص 68 کتاب).
هوشنگ برخلاف ظاهری آرام و مظلومانه، درونی پُر جنب و جوش و شیطنتهای بچهگانه و خسارتهای فراوانی به بار میآورد: از بریدن دم گربه، بلا آوردن سر خفاش، آتش زدن خانه توی سیرچ و مرگ لیلا....
همیشه هوشنگ مورد سرزنش اطرافیان بود. اگر بلا، فقر، بیچارگی و مرگ بود هوشنگ را مورد خطاب قرار میدادند و میگفتند: «پیشونیت سیاهه»! «جلو آینه میروم. پیشانیام را نگاه میکنم. بهش دست میکشم: «با پیشونی دیگرون فرقی نمیکنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم.» (ص 123 کتاب) «همیشه وقتی ننه بابام از دست من حرص میخورد این شعر را میخواند: فرزند کسان نمیکند فرزندی/ گر طوق طلا به گردنش میبندی» (ص 159 کتاب)
هوشنگ، سالهای کودکی را که میتوانست همانند دوستان هم سن و سالش بازی کند و لذت ببرد، دائماً با تشویش گذراند. گاوی داشت که عصرها او را میچراند. مدرسه که میرفت، گاوش را با خودش میبرد و او را به سنگی میبست و کلاس که تمام میشد، زیر آسمان بلند کویر میخوابید با ابرهایی که رد میشدند و پرندههایی که میپریدند، خیال میبافت. برای خودش قصه میگفت؛ چون عاشق قصه گفتن و قصه نوشتن بود. خیال میبافت. برای خودش قصه میگفت. شعرهای کتابش را میخواند. «وقتی مینوشتم سبک میشدم. صفحهی سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرفهایم را گوش میکرد، گوش میکرد و گوش میکند. صفحهی سفید کاغذ مسخرهام نمیکند. چیزهایی که میگویم تو دلش نگه میدارد. چیزی را به رُخم نمیکشد. آزارم نمیدهد. دلسوزی بیجا نمیکند. نیش نمیزند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه کسم است.» (ص 235 کتاب) زندگیاش با این تصاویر میگذشت که هوشنگ برای فرار از اینها، در ذهن خودش تصویرهای تازه میساخت.قصه گویی هوشنگ مرادی کرمانی در همان روزها ریشه دارد.
هوشنگ، قلم خیلی خوبی دارد. انشاهای خوبی مینویسد. انشاهایش بیشتر داستان است. داستانهایی از گذشته خودش. از آنچه که میدید و دیده بود یا دیگران برایش تعریف میکردند. آقای محزونی مدیر مدرسه به او گفته مثل جمالزاده مینویسی. و هوشنگ رفته بود و همهی کتابهای جمالزاده را خوانده بود. «کتابهای خوب از نویسندگان خوب میخواندم و فیلمهای هنری و خوب میدیدم. موقع بحث و نقد و بررسی زور میزدم. سرخ و زرد میشدم.» (ص 304 کتاب) روزنامه دیواری در مدرسه راه انداخت به نام «بهشت سخن». توی آن مقالهها و داستانهای پرشوری از وضع مدرسه و اجتماع مینوشت. در مسابقه روزنامه دیواری در سطح استان برگزیده شد. از رئیس فرهنگ وقت آن زمان لوح تقدیر و کتاب «پیامبر» به قلم زینالعابدین رهنما دریافت کرد. هوشنگ از فردای آن روز تصور کرد: «خیلی نویسنده شده است». «خیال میکنم خیلی نویسنده شدهام. خیلی هنرمندم. میروم تو کوک معلمها و آدمهای معروف شهر، خوب نگاهشان میکنم، تو حرکات و حرفهایشان دقیق میشوم» (ص 312 کتاب)
هوشنگ، عاشق خواندن کتاب و مجله است. به بچهها خرما میفروشد. خرماهایی از شهداد، از نخلهای مادرش. با پولش کتاب و مجله میخرد. البته گاهی هم حلوا ارده میخرد. گاهی هم کتاب از کتابفروشی سر بازار کرایه میکند. موی دماغ روزنامه فروشها و کتابفروش هست. او در نوجوانی کتابهای خیلی خوبی میخواند. کتابهای «سلام بر غم» نوشتهی «فرانسوا ساگان»، «بینوایان» ویکتور هوگو، «شاعر در تبعید» ویکتور هوگو، «مروارید» جان اشتاین بَک، «زنهای وحشی آمازون» منوچهر مطیعی را خوانده است.
برخلاف میل عموهایش کتابفروشی میکند. کتابفروش میگوید: کتابفروشی نون نداره. کار ما درآمدی نداره. اما التماس میکند تا شاگرد کتابفروش شود. «خطم بد نیست. روی پارچهای درشت مینویسم: «کتاب و مجله کیلویی 10 تومان» (ص 299 کتاب).
هوشنگ دوست دارد رشته ادبیات بخواند. اما عمو قاسم مخالف است. عمو میگوید: «باید رشتهی به دردخوری بری. هرچه آدم تنبل و ورزشکار و زیر کار دررو است میرود ادبیات میخواند که آخر و عاقبت ندارد.» (ص 313 کتاب) و بالاخره هوشنگ مجبور میشود برود هنرستان رشته برق.
هوشنگ دلش میخواهد عاشق شود. دلش میخواهد کسی هم عاشق او بشود. دوست دارد گوینده رادیو شود. دوست دارد نمایشنامه رادیو بنویسد. دوست دارد نویسنده رادیو بشود. دوست دارد کتاب چاپ کند و قصه بنویسد.
«دنبال اتوبوس دویدم. اتوبوس رفت. پشت سرم را نگاه میکردم. از همه کس میترسیدم. پشت سرم را نگاه میکردم و میدویدم. یاد تعریفهای نصر ا... خان «آغ بابا» به خیر! چه قدر پشت سرم را نگاه کنم و بترسم؟ چه قدر با خودم حرف بزنم، برای شنوندههای رادیو، تماشاگران سینما و خوانندههام حرف بزنم. تا کی قصه بگویم؟ شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه، خسته نشدم. ادای خستهها را در میآورم.» (ص 353 کتاب)
زندگینامه خودنوشت «شما که غریبه نیستید» در 354 صفحه توسط انتشارات معین منتشر شده است. ■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا