«آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمیفهمد.»/ (عباس معروفی، 1388: 331)
آنان که اسماعیل زرعی را میشناسند، با من همدل و همرأی خواهند بود که این مرد یکی از فرزانهترین و فروتنترین نویسندگانی است که ادبیات داستانی معاصر کرمانشاه و حتی ایران به خود دیده است. شنیدن خبر موفقیت او در سیزدهمین دورهی تندیس جایزهی بزرگ ادبی صادق هدایت برای من و بسیاری از اهالی فرهنگ و ادب کرمانشاهی بسیار مسرت بخش بود.
آنچه که مرا واداشته است تا این مطلب را بنویسم تنها احترام به ساحت ادبیات و هنر است و تعهد انسانی یک هنرمند. البته و صد البته آنچه خواهم نوشت، شاید نتوان اسم نقد بر آن گذاشت، چرا که هنوز با الفبای نقد هم- به ویژه در حیطهی داستان و داستان نویسی- آشنا نیستم. آنچه در ادامه میآید سخن دانشجویی است- اگر بشود این عنوان را هم بر بنده گذاشت- که هر چند بهترین سالهای عمرش را در دانشگاهها و محیطهای کهنه و پوسیدهی آکادمیک ایران گذرانده اما همواره سعی کرده است رابطهاش را با ادبیات خلاق و متعهد امروز سرزمینش نگسلد و همیشه به جای زیستن در گذشته- که بیماری موروثی ماست- به انسان امروز و آیندهی سرزمینش بیندیشد. نیمی از جوانی و دوران پرنشاط و خلاق من و امثال من در محضر اساتیدی! گذشت که تنها چیزی که برایشان مهم نبود ادبیات و فرهنگ این سرزمین بود، اساتیدی! که اغلب بنگاه دار، آپارتمان ساز، دکان دار، دلال و ... بودند. البته تمام آنان که از تحصیلات آکادمیک برخوردارند و در دانشگاههای امروزین ما درس خواندهاند، حرف مرا تصدیق میکنند و صد البته حساب اساتید دلسوز و دانشمند و فرزانه و فرهیخته را جدا خواهند کرد. اساتیدی که تمام هستیشان را وقف بالندگی فرهنگ این مرز و بوم کردهاند و حق دست بوسیشان بر من حقیر واجب بوده و هست و خواهد بود.
درد زیاد است و مجال درد دل تنگ. کاش یک روز ما قدر انسانهای بزرگ معاصرمان را بدانیم و امکان این فراهم شود که آثار خلاقهی امروز که برگرفته از دردها و دغدغههای منِ
امروزی است در دانشگاهها و محیطهای آکادمیک مورد مطالعه قرار گیرند تا دردهای امروزینمان واکاوی گردد، شاید راه درمانی برای آنها یافته شود، به امید آن روز...
اما زرعی در داستان «جهنم به انتخاب خودم» چه کرده و چه میخواهد بگوید. برای این منظور ابتدا خلاصهای از داستان را در اینجا نقل میکنم و سپس به واکاوی و بیان درک و دریافت خویش از این متن خلاق ادبی خواهم پرداخت، آنچه بنده در ادامه، در خوانش این داستان ارائه خواهم داد تنها دریافت شخصی من است و نه لزوماً آنچه داستاننویس مد نظر داشته. در ضمن چون در جامعهی ما، همیشه از نقد به سوی متن حرکت کردهایم، بر عکس بسیاری از جوامع دیگر که راه گذرشان از متن به سوی نقد است، ناچارم این را هم اینجا بگویم که نقد و خوانش یک اثر از سوی یک ناقد یا هر کس دیگری، با نوعی استبداد همراه است که من آن را «دیکتاتوری نقد» مینامم. این سخن به این معناست که یک منتقد وقتی اثری را برای ما بازخوانی میکند، به همان اندازه که میتواند دریچهای به دنیای متن بگشاید، راه را بر خوانش ها و دریچههای دیگر نیز میبندد. به عنوان مثال در پهنهی ادب معاصر، اولین کسی که شعر «زمستان» اخوان را سیاسی تأویل و بازخوانی و تفسیر کرد، به همان اندازه که راه گشای ما به این متن ادبی شد و دریچهای به این شعر بر ما گشود، چندین دریچه را نیز بر ما بست و مانع از آن شد که ما به فرض مثال به تأویل روانشناسانه، اسطورهای و یا حتی عرفانی متن دست یازیم. حال اگر جامعهای فرهیخته و خلاق، از متن ادبی به تأویل یا تأویلها برسند راه را بر دیکتاتوری نقد بسته و پیش از هر منتقد، خود متن ادبی را خلاقانه بازخوانی و تأویل کردهاند و سپس با خواندن نقدهای مختلف و متنوع، از دریچهی دید دیگران نیز متن را نگریستهاند. پُر مشخص است که خوانندهای از این دست، خوانندهای فرهیخته تر است و این گونه برخورد با متن ادبی، برخوردی است که با ذات هنر که آزادی است همخوانتر و همسازتر؛ و اما خلاصهی داستان:
داستان از اینجا شروع میشود که آقای «داستاننویس با القاب متعدد پس و پیش» در پی بازخوانی نهایی رمانش، قبل از چاپ، متوجه گم شدن یکی از شخصیتهای رمانش به نام «الف. جیم. ک» میشود. «الف. جیم. ک» در این رمان جوان یالقوز بلند قدی است که «روزهای آفتابی، گوشهی خیابان بساط پهن میکند و روزهای برفی و بارانی کنج اتاقکش لنگ هوا میکند و فِرت و فِرت سیگار میکشد و فقط کتاب میخواند» و در صفحات پایانی کتاب «عالی مقام سه صفر» که مهمترین شخصیت رمان محسوب میشود و بزرگ مجتمع مسکونی است که «الف. جیم. ک» در آن زندگی میکند، عاقبت دلش به رحم میآید و با این که از قدبازیهای صد تا یک غاز او دل خوشی ندارد، به خواهش و اصرار یکی دو نفر از همسایهها، پیش یکی از همکارهای بازاریاش ریش گرو میگذارد و شغلی برایش دست و پا میکند در حد آبدارچی، دربانی و یا چیزی از همین دست. بعد «الف. جیم. ک» یکهو غیبش می زند. داستان نویس، شخصیت «الف. جیم. ک» را از روی دوست نقاشاش در عالم واقع کپی کرده است، نقاشی که خواسته خودش را بکشد اما موفق نشده است. داستاننویس از تمام شخصیتهای رمان سراغ «الف. جیم. ک» را میگیرد اما اغلب افراد او را نمیشناسند و آنها هم که میشناسند اطلاعات چندان درستی از او به دست نمیدهند. به همین خاطر داستاننویس کتاب را میبندد و سراغ ناشر میرود، تا دنبال شخصیت گم شدهی رمانش را از او بگیرد، اما ناشر و تایپیست و صفحهآرا نیز اظهار بیاطلاعی میکنند و میگویند که آنها دست توی رمان آقای داستاننویس نبردهاند و عامل گم شدن «الف. جیم. ک» آنها نیستند. داستاننویس که برای بار دوم شکست خورده، ناچار به سراغ پلیس میرود و دست به دامن بازجوها میشود. بازجوهایی که برایشان «شخصیتهای داستانی و انسانهای واقعی تفاوتی ندارد و همه را مورد تحقیق و تفحص دقیق و طولانی قرار میدهند، قبل از هرکس هم از خود رماننویس شروع میکنند». رمان نویس اذعان میکند که «الف. جیم. ک» یکی از شخصیتهای اصلی رمانش بوده اما به دلیل مصلحت اندیشی آن را با یک چرخش قلم بیرون انداخته است. بازجو بعد از سؤالهای متعدد ناچار میشود به درون رمان میرود و با خیلی از اشخاص صحبت میکند؛ اما متوجه میشود که کسی «الف. جیم. ک» را اصلاً داخل آدم حساب نمیآورده است و از او چندان شناختی ندارد. اما «موقعی که آقای بازجو دفتر دستکش را جمع میکند که از فضای رمان بیرون بیاید، منیژه خانم، دختر شیک و پیک یکی از همسایههای طبقهی بالای آپارتمان، ندانسته سر نخ ماجرا را دستش میدهد» و به بازجو میگوید چرا نمیروید توی خیابان، و آنجا که این یارو بساط پهن میکرد پرس و جو کنید؟ بازجو پرسان پرسان جایی را که «الف. جیم. ک» بساط کتاب فروشیاش را پهن میکرد پیدا میکند، بعد از پرس و جو از افراد آنجا، متوجه میشود که به احتمال زیاد نقاشی که متعلق به دنیای واقعی بوده است و هر روز عصر دزدکی به داخل رمان میآمده تا سری به دوست کتاب فروشش بزند، از «الف. جیم. ک» خبر داشته باشد. بعد از یافتن نقاش و پرس و جو از او، معلوم میشود که «الف. جیم. ک» توی انبار کاغذ ناشری که آثار آقای داستاننویس را چاپ میکند پنهان شده است. بازجو و رئیس پلیس و نقاش و داستاننویس و ناشر با هم به سراغ انبار کاغذ میروند. یورش ناگهانی این افراد باعث میشود که «الف. جیم. ک» هراسان گالن بنزین را از گوشهای بیرون بکشد، و روی کومههای کاغذ بریزد و با کبریت آمادهای سنگر بگیرد. رمان نویس از او میخواهد که اگر از خر شیطان پیاده شود و به دنیای رمان برگردد، علاوه بر شغل، زن و شاید بچهای هم برای او دست و پا کند و بگیرد؛ ولی «الف. جیم. ک» کبریت را میکشد. رمان نویس دستور حمله و دستگیری او را صادر میکند اما «الف. جیم. ک» کبریت را در انبار کاغذ میاندازد، انبار آتش میگیرد، همه به سمت در یورش میبرند، چند نفری به علت ازدحام زخمی میشوند، مردم در اطراف انبار کاغذ جمع میشوند، همه در تکاپو و جنب و جوش برای خاموش کردن انبار هستند، «منهای آقای داستاننویس که گوشهای ایستاده و به رمان ناقصش فکر میکند و سایه روشنهایی که نور آتش روی صورتش انداخته بود، مرتب جابجا و کم و زیاد میشود»
داستان «جهنم، به انتخاب خودم» داستانی است تکنیکال و متعهد. من روی این دو کلید واژه تأکید دارم و آنها را توضیح خواهم داد. تکنیکال بودن داستان را از خلاصهای که ارائه شد به خوبی میتوان فهمید، در این داستان، زرعی از شگردهای پست مدرنیستی در داستاننویسی بهره میبرد و سعی دارد تا با استفاده از این شیوهها مرز خیال و واقعیت؛ داستان و جهان را درهم بشکند. او سعی دارد این دو را به هم بیامیزد تا جهانی بسازد که به قول مارسل پروست جهانی است مستقل و خودارجاع. جهانی که در آن ما توان تفکیک تخیل و واقعیت را از دست میدهیم و سر در گم میمانیم و البته از این سردرگمی سرشار شادی و لذت میشویم. بهره گیری از این نوع شگرد داستاننویسی توسط اسماعیل زرعی به بهترین شکل ممکن صورت گرفته و خواننده در خلال خواندن داستان هیچگاه گسل و فاصلهای را بین واقعیت و تخیل متوجه نمیشود و این دیالکتیک واقعیت و تخیل چنان یکدست و بدون گسستگی صورت میگیرد که مخاطب دچار هیچ دست اندازی در فرایند خواندن متن نشود. اما متعهد بودن داستان مطلبی دیگر است. آنان که در قلمرو داستان مطالعه دارند واقفاند که نوشتن داستانی که همزمان هم تکنیک مدار باشد و هم متعهد چقدر دشوار است. در طول سالیان اخیر ما چه بسیار داستانهایی داشتهایم که به جامعه و دردها و دغدغههای انسان معاصر ایرانی متعهد بودهاند، طوری که به دامان شعارزدگی افتادهاند و چه بسیار آثار داستانی تکنیکال و فنی داشتهایم که به دامان فرمالیسم افتاده و به ورطهی بی محتوایی و بیمعنایی [نه چندمعنایی] فروغلتیدهاند. اما زرعی در این داستان به خوبی تعهد و تکنیک را با هم جمع کرده است؛ کاری که بسیار دشوار و جان فرساست. اما او در خلال این داستان به چه چیزی متعهد است و میخواهد به ما چه بگوید؟ او با نوشتن این داستان میخواهد از کدام درد امروزین ما سخن سر دهد؟ و کدام درد و دغدغهاش را با ما در میان بگذارد؟ من در اینجا خوانش فلسفی و هستی شناختیای را که از این متن داشتهام به موعد و مجالی دیگر میاندازم و به همین بسنده میکنم که این متن، از این نظرگاه، این بیت حافظ را برای من تداعی میکند: «پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد». به همین اشاره بسنده میکنم چرا که باز به قول حافظ «آن کس است اهل بشارت که اشارت داند».
اما در خوانش اجتماعی، که نظر من نیز بیشتر متوجه آن است، این داستان به نقد و واکاوی چند مقوله میپردازد، یکی مسألهی سانسور و عدم آزادی بیان، دوم توتالیتاریسم و قشونکشی و نظامیگری و سوم برخورد افراد جامعه در چنین محیطی و پیامدهای خطرناک این دو پدیده برای جامعهی مدنی. چنان که در خلاصهی داستان هم آمد، «آقای داستاننویس» پس از اطلاع از ناپدید شدن «الف. جیم. ک» و ناامیدی از پرس و جو در فضای رمان، به سراغ ناشر میرود، این قسمت داستان را با هم میخوانیم:
«داستاننویس که متوجه شد از این راه نتیجهای نمیگیرد، کتاب را بست و رفت سراغ ناشرش و پرسید: شما دست بردهای توی کار من؟»
این پرس و جو و این حس بیاعتمادی در بین ناشر و نویسنده یکی از پدیدههای شوم و پلید در دنیای نشر ما را مورد واکاوی قرار میدهد و آن پدیدهی سانسور است. پدیدهای که مورد ایجاد حس بیاعتمادی یک نویسندهی متعهد و خلاق به دنیای نشر از ناشر تا تایپیست و صفحهآرا میشود. در جای دیگری از داستان و در خلال گفتگوی بازجو و داستاننویس متوجه میشویم که آقای «الف. جیم. ک» از شخصیتهای اصلی داستان بوده، به خاطر مصلحت اندیشی و فرار از تیغهی سانسور، توسط خود رمان نویس، از رمان بیرون انداخته شده است:
«بازجو، نه که کتابخوان نباشد، به گفتهی خودش خیلی هم کتاب خوانده بود، به خصوص کتابهای مهمی که مفت و مجانی به چنگش میافتاد؛ اما این قسمت قضیه گیجش کرد [این که «الف. جیم. ک» از شخصیتهای اصلی رمان بوده و الان چرا بیرون انداخته شده است] پرسید: مگر نمیگویید شخصیت اصلی. خب اگر شخصیت اصلی بوده، بیرون از رمان چه کار میکرده؟
- خودم انداختمش بیرون، با یک چرخش قلم!
- چرا؟
داستاننویس با همهی عصبانیتش پوزخند زد. نگاه معنیداری به او انداخت و با لحنی شبیه غر زدن جواب داد: شما که بهتر از من باید با مصلحت اندیشی آشنا باشید!»
این گفتگو چند سر نخ ظریف به ما میدهد، یکی این که بازجو فردی است کتاب خوان و البته کتابهای مهمی که مفت به چنگش آمده، سؤالی که یک خواننده برایش در اینجا پیش میآید این است که منظور از مفت به چنگ آمدن کتاب چیست؟ مگر نه این است که کتابهایی که به قول آقای داستاننویس مصلحتاندیشی را رعایت نکنند توسط همین بازجوها جمع میشوند، معلوم است که بازجو از این فرصت استفاده کرده و کتابهایی را مفت گیر آورده خوانده است. نکتهی دیگر در خلال این گفتگو، خودسانسوری نویسنده به خاطر ترس از سانسور شدن توسط جامعه است. داستاننویس شخصیت اصلی داستانش را از رمان بیرون انداخته است، تنها به این دلیل که بتواند داستانش را از سانسور نجات دهد و به چاپ برساند.
مسألهی دیگر، پدیدهی توتالیتاریسم و نظامیگری در فضای جامعه است، چنان که در خلاصهی داستان آمد، بعد از این که داستاننویس مسألهی ناپدید شدن شخصیت داستانیاش را با پلیس در میان میگذارد، بازجوها همه را مورد تحقیق و تفحص قرار میدهند، تفحصی «دقیق و طولانی»؛ برای آنها شخصیت داستانی و انسانهای واقعی فرقی ندارند، و اول از همه از خود رمان نویس شروع میکنند. در این تفحص و تحقیق راه فراری برای کسی نیست، همه باید بازجویی شوند.
اما سرانجام داستان و سرانجام این دو پدیدهی شوم به کجا منتهی میشود؟ به کاغذ سوزی یا بهتر بگویم به کتاب سوزی. این جستار را با چند سوال به پایان میرسانم. آیا انبار کاغذ نمیتواند سمبلی از جامعه و فرهنگ امروز ما باشد؟ تا کی مردم ما باید «همهمه کنان و با حفظ فاصله، نظارهگر آتشی باشیم که در دل آسمان سیاهمان زبانه میکشد؟» کی آن روز میرسد که هر کدام از ما «الف. جیم. ک»ها فارغ از هرگونه آقا بالاسر و آزاد و رها بتوانیم زندگی کنیم و هیچکس نتواند ما را مجبور کند که به فضای رمانی، که سرشار از مصلحت اندیشی و خطکشی است برگردیم؟ کی ما میخواهیم بدانیم که انسان مختار و آزاد آفریده شده است و اگر قرار است انسانیت او به منصهی ظهور برسد باید اجازه داد که او خودش در شرایطی آزاد دست به انتخاب بزند، در چنین شرایطی است که «صد تا از این بهشتهایی که این آقایان قرار است برایم بسازند را با یک جهنمِ فکسنی که به انتخاب خودم باشد، عوض نمیکنم؛ گور بابای زندگی داستانی هم کردهاند!»■