• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان کوتاه «جناب آقای رئیس جمهور» نویسنده «گیب هادسون»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاص چوک

بررسی داستان کوتاه «جناب آقای رئیس جمهور» نویسنده «گیب هادسون»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاص چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

بررسی داستان کوتاه «جناب آقای رئیس جمهور»  نویسنده «گیب هادسون»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاص چوک

17 اکتبر 1991

واشنگتن دی سی

خیابان پنسیلوانیا

کاخ سفید

رئیس جمهور ایالات متحد

جناب آقای جورج بوش


جناب آقای رئیس جمهور

انگار همین دیروز بود، قربان. بله قربان، روزی که با هم آشنا شدیم، پیش چشمانم برق می‌زند، مثل یک فانوس دریایی وسط دریای طوفانی زندگی‌ام.

اولین کلماتی را که به شما گفتم خوب به خاطر دارم. امیدوارم شما هم در خاطر مبارک‌تان باشد.

توی صف ایستاده بودم. به شما گفتم «چدار بهتر است قربان.» (شما فهمیده بودید من اهل ویسکانسین هستم و از من پرسیده بودید چدار بهتر است یا ویسکانسین.) بعدش لبخندی به شما زدم. شما هم چشمکی به من زدید، و آن موقع بود که فهمیدم بین ما رفاقتی شکل گرفته.

فهمیدم شما کسی هستید که واقعاً درکم می‌کند.
آخ ببخشید. عذر می‌خواهم که نامه این قدر کثیف شد، چون همین الان ناچار شدم با دستمال کاغذی، این فضله‌ی کفتر را از روی آن پاک کنم، و همین طور که ملاحظه می‌فرمایید، نامه‌ام کمی لک شده.

می‌بینید؟ داشتم برایتان لحظه‌ی پرشکوه دیدارمان را بازگو می‌کردم که یکهو یک فضله‌ی کفتر افتاد روی کاغذ. البته به گمانم اگر بدانید که من این نامه را از این بالا، روی این درخت برای شما می‌نویسم. آن وقت از قضیه‌ی کفتر و فضله و این چیزها زیاد هم تعجب نمی‌کنید. اصلاً فکرش را بکنید اگر دستمال کاغذی نداشتم این نامه با چه وضعیتی به حضور شما می‌رسید! بگذریم. در حال حاضر، نه در میان بستگانم نه افراد واحدم، هیچ‌کس نیست که از قصه‌ی دیدار ما بی‌اطلاع باشد؛ و به شما اطمینان می‌دهم که نقلش را برای جیمی کوچولو هم خواهم گفت. البته به محض این که عقلش برسد و اهمیت موضوع را درک کند. منتها از آن جهت که ممکن است بانو باربارا بوش یا پسرتان، جورج دابلیو که الان در تگزاس تشریف دارد، هنوز از حکایت سرجوخه لاورن، عضو یگان تفنگداران ایالات متحد بی‌خبر باشند، محض اطلاع، یک نسخه از عکسی را که از ما گرفته‌اند تقدیم می‌کنم. (این عکس به گوشه‌ی بالای سمت چپ این ورقه الصاق شده.) آن که ماسک گاز زده، خود جناب عالی هستید. من هم که ماسک نزده‌ام؛ چون همان‌طور که استحضار دارید در قرارگاه، هر روز به ما قرص ضد سلاح میکروبی می‌دادند. برای همین ماسک گاز لازم نداشتیم. خداوندا، من در آن ایام بیش‌تر از تمام عمرم قرص خوردم! اما امیدوارم سوء‌برداشت نشود قربان، اگر صدام واقعاً از سلاح‌های میکروبی استفاده کرده بود، آن قرص‌ها بدون شک جان مرا نجات می‌دادند. یعنی اگر حتی یک بار، گاز شیطانی بمب‌های میکروبی صدام، در هوا پخش می‌شد و می‌خواست وارد دهن و دماغ و سینه‌های ما بشود، آن وقت آن قرص‌های قرمز، حاضر یراق، سر پست‌شان بودند که راهشان را سد کنند و جلوشان در بیایند که «هی هی! ای شیطانی بمب‌های میکروبی! خواب دیدین خیر باشه! می‌خواید برید تو دماغ و دهن این سرباز جان بر کف امریکایی؟ نچ نچ نچ! مگه شما نمی‌دونید امریکا بزرگ‌ترین کشور دنیاست؟ پس دمتون رو بدارید لای پاتون و از همون راهی که اومدید برگردید. اصلاً چطوره برید تو دماغ و دهن خود خود شیطان: صدام حسین حالا بزنید به چاک!»

نمی‌دانم چیزهای دیگری که آن روز در عربستان به من فرمودید در خاطر شریف‌تان هست یا خیر، اما محض یادآوری، اجازه بدهید اول از همه این را عرض کنم که روز ورودتان از آن روزهای جهنمی بود؛ هوا از زور داغی، مغز آدمیزاد را توی کلاه می‌پخت، عینهو تخم مرغ آب پز، و ما تازه از دفن بقایای چند تا مرزبان بوگندوی عراقی خلاص شده بودیم. با خمپاره‌انداز دخلشان را آورده بودیم و وقتی سر صحنه رسیدیم، اگر بدانید چه افتضاحی بود قربان! کاش می‌دیدید. از جیپ پریدیم بیرون که میزان خسارت وارده به عراقی‌ها را تخمین بزنیم. قربان، عین یکی از این نمایشگاه‌های هنری درموزه ان، ای، آی نیویورک بود که آدم در اخبار می‌بیند. یک گودال سیاه کنده، پر از زغال نیم‌سوز و تکه‌های سوخته‌ی تن و بدن عراقی‌ها و خون و مو و خاک و شن. باید اعتراف کنم این منظره مرا واداشت مدتی در این فکر فرو بروم که زندگی چه سفر دور و دراز و غریبی است.

برای همین بود که آن روز بعد از ظهر رفته بودم رو تخت خودم و به خانم لاورن و جیمی کوچولو نامه می‌نوشتم. داشتم برایشان از حمله‌ی خمپاره انداز می‌گفتم که یکهو یکی از سربازها کله‌اش را کرد توی چادر و داد زد: «رئیس جمهور! رئیس جمهور! یالاَ احمق‌ها، رئیس جمهور اومده! الان می‌رسه! به صف شید! قدم دو! قدم دو!» من مگر باورم می‌شد؟ البته خیلی وقت بود خواب دیدار شما را می‌دیدم قربان! زدم بیرون، آن هم با همه‌ی لوازم و تجهیزاتی که بهم آویزان بود و تکان می‌خورد. انگار بال درآورده بودم. اولین کسی بودم که توی صف ایستاده، دیگر خودتان حسابش را بکنید چقدر تند آمده بودم. در یک چشم به هم زدن، باقی دسته هم سرجاهاشان حاضر شدند؛ و همه‌ی ما با غرور و افتخار در انتظار شما ایستادیم.

هلی‌کوپترتان پایین آمد، و چه طوفان شنی به پا کرد قربان. همه ما ناچاراً چشم‌ها را بستیم به سرفه افتادیم و خاک تف کردیم و آخر سر کله‌هامان را برگرداندیم آن طرف. قربان یادتان می‌آید دفعه‌ی اولی که هلی‌کوپترتان خواست به زمین بنشیند، چطور یک راست آمد روی سربچه ها؟! یادتان هست مجبور شدیم در ثانیه آخر، از هم بپاشیم و پخش و پلا شدیم، عین گله گورخرها در برنامه راز بقا که از دست شیر فرار می‌کنند.

بعد جنابعالی از هلی‌کوپتر پیاده شدید و فرمانده گریفیث به شما سلام نظامی داد و دو نفری توی چادر فرمانده. البته نمی‌دانم شما و فرمانده گریفیث راجع به چه چیزهایی حرف زدید ولی باید حرف‌های فوق محرمانه‌ای بوده باشد، چون یک چیزی نزدیک به دو ساعت توی چادر ماندید. البته در تمام آن مدت ما همان طور خبردار سرجامان ایستاده بودیم، و من به خودم این حق را می‌دهم که از قول افراد واحد، خدمتتان عرض کنم که برای ما هیچ افتخاری بالاتر از این نبود که به حال خبردار ایستاده باشیم و بدانیم کم تر از سی متر آن طرف‌تر، رئیس جمهور ایالات متحده در حال توضیح استراتژی‌های اضطراری جنگی است. و من چه بگویم که وقتی از چادر درآمدید، چگونه مهارت خود را در رهبری یک مملکت نشان دادید! شما می‌توانستید خیلی ساده سوار هلی‌کوپترتان بشوید و بروید، هیچ حرف و حدیثی هم پیش نمی‌آمد. اما این رفتار یک رهبر برجسته نیست، درست است قربان؟ اصلاً بگذرید این طور بگویم که آن روز سانتسو باید پیش شما شاگردی می‌کرد! چون شما عوض این که تشریف ببرید توی هلی‌کوپتر، آمدید به طرف صف ما و به تک تک افراد روحیه دادید. یکی یکی جلوی هر تکاور ایستادید و با او حرف زدید. هرچه به من نزدیک‌تر می‌شدید، عصبی تر می‌شدم و قلبم تندتند می‌زد. و سرانجام به من رسیدید. شما جورج بوش، رئیس جمهور ایالات متحد، درست روبروی من، سرجوخه لاورن، ایستاده بودید! البته صدای شما یک هوا مبهم و گنگ بود، اما خب، دلیلش این بود که ماسک زده بودید. منظورم این است که هرکس ماسک بزند صداش مبهم می‌شود. طبیعی است. اما خب، این طور هم نیست که صدای همه شبیه صدای دارت وایدار توی جنگ ستارگان بشود. صدای شما این طوری شده بود.

دارت وایدر با لحن کش‌دار، منتها یک جور خونسرد و قشنگ.

به هر حال خبردار ایستاده بودم و شما آمدید و آن حرف‌ها درباره‌ی چدار بین‌مان رد و بدل شد؛ بعد شما فرمودید «آزاد باش، پسر.» و از من پرسیدید «پسر، می‌دونی اومدی اینجا چه کار؟» من گفتم بله قربان، صددرصد. گفتم «برای دفاع از شهروندان الایات متحد.» و شما فرمودید آفرین، درست گفتی. بعدش جلو آمدید و در گوشم فرمودید «می‌دونی من می‌خوام توچه کار کنی قهرمان؟ می‌خوام بری کویت بزنی ماتحت صدام!» من هم گفتم «بله قربان!» آن قدر بلند گفتم که شما یکهو پریدید عقب، و آن دو تا محافظتان دویدند جلو و تپانچه‌هاشان را گذاشتند پشت کله‌ی من. اما قربان، دلیل این که بله قربان را آن همه بلند گفتم این بود که همه بفهمند من در آن لحظه دستوری را که مستقیماً از شخص رئیس جمهور صادر شده تأیید کرده‌ام. انکار نمی‌کنم که شاید جلوی باقی تکاورها کمی زیاده از حد خودم را گرفته بودم. اما به هرحال ما با هم رفاقتی به هم زده بودیم دیگر.

و تازه، حدس بزنید چه شد! البته دیگر خودتان می‌دانید. ما واقعاً به کویت رفتیم و در ماتحت یک مشت عرب چفیه به سر هم زدیم.

می‌دانم که اکنون در حال اداره‌ی دنیای آزاد هستید و احتمالاً سرتان شلوغ است اما اجازه بدهید چند نکته‌ی جزیی را از آن که کویت را آزاد کردیم خدمتتان گزارش کنم. ماجرای این را که چگونه مثل شوالیه‌های بی‌باک غریدیم و خروشیدیم و با آخرین سرعت، جاده‌های کویری مین روبی شده را پشت سر گذاشتیم و به قلب هدف تاختیم: راه مواصلاتی دشمن.

آپاچی و کبرا بود که از بالا موشک می‌زد؛ به هر سرباز پیاده و تانک و نفربر عراقی، به هرکه مرتکب این خبط بزرگ شده بود که سر راه ما سبز شود.

همان طور که جیپ ما از تپه‌های شنی بالا و پایین می‌رفت، من، سرجوخه لاورن، روی صندلی بلندم بالا و پایین می‌شدم. همه‌ی ما تا بن دندان مسلح بودیم، چون از حوادث پیش رو خبر نداشتیم و در دور دست، شعله‌های آتش و دود سیاه ناشی از انفجار اولین چاه‌های نفت را هم می‌دیدیم. من یک لحظه با خودم گفتم انگار واقعاً داریم وارد جنگ جهانی سوم می‌شویم، یا دقیق‌تر بگویم، وارد جهنم.

و ما سر رسیده بودیم! خدای قادر متعال چنین تقدیر کرده بود که به سرزمین مقدس باز گردیم تا تاریکی‌ها را بیرون برانیم.
همان‌طور که به کویت نزدیک می‌شدیم با بی‌سیم خبردار شدیم که در فرودگاه لشکر زرهی دریایی ما با عراقی‌ها درگیر شده. جوخه‌ی من برای پشتیبانی نیرو به آنجا اعزام شد بعد از درگیری و جنگ و خونریزی یکی از پشت سر صدا زد: «سرجوخه، این دیگه چه کوفتیه؟» از صداش پیدا بود گروهبان مولر است. هن و هن کنان گفتم: «الساعه دشمن رذل رو به درک فرستادم، گروهبان!» مولر دور و برش را دید زد، بعد گفت: «نه، اونو نمی‌گم، لاورن کودن. اون رو میگم.» و اشاره کرد به شکمم. من یک نگاه به پایین انداختم و گفتم: «چی رو می‌گید گروهبان. یعنی چی اونو میگم؟»

گروهبان مولر گفت: «اوناهاش! سرجوخه، اوناهاش! لباست رو بزن بالا سرجوخه لاورن! یا همین الان می‌زنی بالا یا همین جا وسط جنگ می‌فرستمت اون دنیا. همینو می‌خوای؟ می‌خوای وسط جنگ بفرستمت اون دنیا؟» من هم تند لباسم را زدم بالا، چون افراد واحد من، یک چیزی را خوب می‌دانستند، و آن این بود که مولر کله‌شق است، و آدم‌هایی که کلاهشان با کلاه مولر تو هم می‌رفت، عادت‌های بدی پیدا می‌کردند و سرچیزهای عجیب و غریب، کارشان به بیمارستان می‌کشید؛ مثلاً ضامن نارنجک را می‌کشیدند و می‌افتادند روش؛ یا از خواب می‌پریرند و می‌دیدند دارند با یکی از بسته‌های غذای آماده خفه می‌شوند، در حالی که هیچ یادشان نمی‌آید آن بسته‌ها را باز کرده باشند. حالا دیگر باقی افراد دسته رسیده بودند و درست همین که من لباسم را بالا زدم شنیدم که یکی گفت: «اکهی!» بعد یکی دیگر گفت: «گندش بزنن؛ این دیگه چیه؟» بعد هم زدند زیرخنده. یک خنده‌ی از ته دل. منظورم این است که باور کنید تا حالا ندیده بودم کسی این طوری از خنده روده‌بر بشود. جوری قاه قاه می‌زدند که من هم نتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم.

چون از آن خنده‌هایی می‌کردند که آدم دلش می‌خواهد خودش هم توش شریک بشود. حالا همه‌مان داشتیم با هم می‌خندیدیم. از زور خنده دیدم دوباره سرم دارد گیج می‌رود؛ انگار همان هوای توی کله‌ام داشت مرا از روی زمین بلند می‌کرد، مثل بادکنک.

اما وقتی یک نگاه به شکمم انداختم؛ درجا خنده‌ام برید، چون روی دنده‌ی پهلوی چپم بگویید چی دیدم: یک گوش درسته‌ی آدمیزاد. یکهو همه صداها قطع شد. تیراندازی، قهقهه، حتی صدای نفس‌های خودم. تمام کویت ساکت شد. همین طور به گوش روی دنده دوم پهلوی چپم زل زده بودم. دیدم این گوش راست راستی گوش خودم است. گوش سومم. دیدم دارم بالا می‌آورم. گروهبان مولر گفت: «اوه اوه، تو کارت خراب شده. لاورن! خوب گوشاتو واکن! نزدیک من نمیای! به جون خودم یک قدم بیایی جلوتر، قالتو می‌کنم. شنیدی؟» بعد برگشت طرف بقیه‌ی افراد و گفت: «هیشکی تو این خراب شده نَمونه. همه بزنن به چاک!»

خدمتتان عرض کنم که، من دو ساعت دیگر همان‌جا ماندم قربان. دود چاه‌های شعله‌ور نفت آسمان را سیاه کرده بود، اما من دیگر هوش و حواسم سرجا نبود، چون یک لحظه چشم از روی آن گوش بر نمی‌داشتم. وارسی‌اش می‌کردم. بهش دست می‌زدم. حتی سعی کردم لیسش بزنم. آخرش وقتی صدای آژیر شمیایی تو کل شهر پخش شد، سری تکان دادم، لباسم را پایین دادم، از توی کوله‌ام، ماپ لول فورام را در آوردم و به هزار ضرب و زور خودم را کردم توش. (جسارتاً اگر نمی‌دانید، محض اطلاعتان عرض کنم که ماپ لول فور یک لباس سنگین کت و کلفت است شامل شلوار و نیم تنه و دستکش و چکمه و ماسک گاز. برای همین خیلی‌ها اسمش را گذاشته‌اند کاندوم تن.) بعدش خودم را از روی بام کشیدم پایین و به سربازان جوخه رساندم و همراه آن‌ها کلک چهار تا دشمن دیگر را هم کندم. در تمام این مدت، درست وسط آن جنگ تمام عیار. فقط به یک چیز فکر می‌کردم: به فرق بین گوش سوم با دو گوش کنار کله‌ام. فرقش این بود که سومی سوراخ نداشت. بله قربان، سومین گوش من کر بود.
آتش بس که شد، هفت ماه دیگر هم در عربستان و عراق و کویت ماندم، و در بخش‌های دیگری به انجام وظیفه پرداختیم؛ یک مدت در بزرگراه بین بصره در یک ایست بازرسی نگهبانی دادم، چند وقتی رد یک منطقه‌ی نظامی حوالی ‌ام‌القصر مسئول گشت بودم، و در خیلی از جاهایی که اسمشان یادم نیست شهرک‌های چادری را خراب کردم. و همه‌ی آن هفت ماه زور زدم خودم را بزنم به بی خیالی و به گوش فکر نکنم. ساده بود، چون فقط سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشوم. هی به خودم می‌گفتم از دل برود هر آن که از دیده برفت، و اجازه بدهید عرض کنم که جواب داد، قربان. منظورم این است که اساساً مگر آدم چند بار مجبور می‌شود به دنده‌ی دوم پهلوی چپش نگاه کند، هان؟

خلاصه، چیزی نگذشت که گوش را پاک از یاد بردم. و اگر برچسب تصادف، مثلاً وقت برداشتن ام 16، دست چپم بهش می‌خورد، یا وقتی توی تختم غلت می‌زدم ملافه‌ام بهش مالیده می‌شد، یا مثلاً موقع صابون زدن تن و بدنم دستم می‌رفت روش، به خودم می‌گفتم همه‌اش خواب و خیال است.
می‌گفتم سرجوخه لاورن، داری خواب می‌بینی. توی خواب فکری کرده‌ای همین الان دستت خورده به گوشی که دارد روی دنده‌ی دوم پهلوی چپ‌ات بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، ولی اصلاً همچنین خبری نیست، چون داری خواب می‌بینی. خواب و خیال هم که کشک است و معنی ندارد. بعدش ادای بیدار شدن را در می‌آوردم: هر جا که بودم کش و قوس می‌آمدم، دهن دره می‌کردم و کله‌ام را می‌خاراندم. این جوری شد که دیگر گوشی در کار نبود.

آن روز هم که به مدیسن برگشتم هنوز گوشی در کار نبود، روز ورودمان، واحد ما را یک راست بردند به مراسم استقبال. از آن‌ها که من اسمش را گذاشته‌ام مراسم خوشحالیم که به وطن برگشته‌اید، حالا بگردید زن خودتان را پیدا کنید. (اگر هم‌جنس‌باز شده‌اید به ما چه.) من هم وسط افراد واحدمان رژه می‌رفتم، و دور و برم پر بود از زن‌هایی که روبان‌های سرخ و سفید و آبی به سر و سینه‌هاشان آویزان کرده بودند. آن موقع هم هنوز گوشی در کار نبود. همه‌ی فکر و ذکرم این بود که چه خوب که برگشته‌ام خانه. خوشحال بودم که باز می‌توانم شکلات اسنیکرز بخرم، کارهای ساده‌ای را بکنم که جزو نعمت‌هایی است که خداوند به ما آمریکایی‌ها عطا کرده. وقتی خانم لاورن را توی لباس قرمزش دیدم عین دیوانه‌ها دست تکان دادم. خانم لاورن جیمی کوچولو را کول کرده بود.

آن روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود. بین مردم وطنم، شهرم بودم؛ آن هم، با یک دنیا عشق. آخر می‌دانید قربان، ته همه‌ی حرف‌ها و همه‌ی کارها فقط می‌ماند، عشق. قبول دارید؟
اما آن شب، بعد از رژه و این حرف‌ها، وقتی به خانه رفتیم و جیمی خوابید و من ماچش کردم و رفتم به اتاق خواب، همین که خانم لاورن پیرهنم را درآورد و چشمش افتاد به گوش، هرچی خورده بود بالا آورد و پس افتاد.

این جا بود که دوباره یاد گوش افتادم قربان، و حالی‌ام شد که نه، دیگر خواب و خیال نیست. این گوش راستکی بود قربان. خانم لاورن وسط استفراغ خودش دراز به دراز افتاده بود. رفتم جلوی آینه و زل زدم به دنده‌ی دوم پهلوی چپم و دیدم که بله، گوشه رسماً یک گوش درست و حسابی شده. چند روز بعد به بیمارستان وی ای رفتیم و دکتر دونارد چیزی به من گفت که من خودم در تمام این مدت به آن اعتقاد داشتم: من هیچی‌ام نبود. گفت این یک گوش بی خطر است و هیچ ربطی به خدمتم در عربستان سعودی ندارد. این را هم گفت که شاید دچار عوارض استرس پس از جنگ شده‌ام و گفت برایم چندتا کپسول ضد افسردگی می‌نویسد. خانم لاورن تا این حرف را شنید، خیلی جوش آورد. حتماً دیده‌اید زن جماعت گاهی وقت‌ها چه طوری جوش می‌آورد، و بنا کرد صندلی و دفتر و دستک دکتر دونارد را پرت و پلا کردن و جیغ زدن که: «اگه هیچی‌اش نیست پس اون چه کوفتیه؟ اون لعنتی از کدوم گوری پیداش شده؟ یا نکنه می‌خوای به من بگی شوهرم عجیب‌الخلقه بوده، هان؟ رقتی رفت جنگ خلیج فارس این گوش روی شیکمش نبود، ولی حالا که برگشته رو شیکمشه. اون وقت تو داری به من می‌گی هیچی‌اش نیست؟!» عرض کردم که، حسابی جوش آورده بود، قربان. اما آخر سر دکتر دونارد یک آمپولی به خانم لاورن زد که یکهو از تک و تا انداختنش، و برگشتنا توی ماشین، صدا از هیچ کدام‌مان درنیامد.

آن شب خانه خیلی ساکت بود، البته جز موقعی که صدای هق هق خانم لاورن از توی دستشویی آمد، و بعدترش، وقتی نصف شب خانه را روی سرش گذاشت. من یهو از خواب پریدم و دیدم آمده بالای سرم و هوار می‌کشد که «آش‌خور مفلوک بدبخت! صدام بمب میکروبی انداخته رو سرت! من خودم تو سی‌ان‌ان دیدم. اون گوشه هم واسه همین رو شیکمت در اومده بینوا! دولت محل سگ به تو نمی‌ذاره. دوست عزیزت جورج بوش هم محل سگ به تو نمی ذاره. تو براش هیچی نیستی جز یه نوکر دست به سینه! فردا صبح اول وقت زنگ می‌زنی به یک وکیل، می‌خوام به دیوان عالی کشور شکایت کنم! حالیت شد؟» از آن جایی که نمی‌خواستم اعصابش بیشتر به هم بریزد. برای همین به او گفتم: «چشم عزیزم. قول میدم همین که خونه درختی جیمی رو ساختم یه وکیل بگیرم.»

واقعیت قضیه این بود که گوش اطلاً برای من مهم نبود و غصه‌ام می‌شد وقتی می‌دیدم خانم لاورن نمی‌تواند مرا همان جور که هستم دوست بدارد. بعدش هم، کم‌کم به خاطر دردسرهایی که پشت سر هم درست می‌کرد کفری می‌شدم. اصلاً یک گوش کمتر و بیشتر چه فرقی می‌کند قربان؟ به من که آزاری نداشت. یعنی می‌خواهم بگویم، اگر تصادفاً دستم بهش می‌خورد، یا زخمی‌ای، چیزی می‌شد، خب بله، انگار کنید یک تکه ذغال گُر گرفته افتاده باشد روی پوستتان، گر می‌گرفتم و تا یک تکه یخ روش نمی‌گذاشتم ساکت نمی‌شد. اما سوای این‌ها، کلاً دردسری نداشت. البته سوء برداشت نشود قربان، اگر به خودم بود، ترجیح می‌دادم گوشی در کار نباشد، اما خب در مجموع چیز چندان مهمی نبود. می‌دانید، اصلاً دوست داشتم به این گوش به چشم یک گل آفتابگردان که روی تنم شکوفه کرده بود و باز می‌شد. های مردم! به خدا سربازها با وضع خیلی خراب‌تر از من بر‌می‌گردند خانه. بی دست، بی پا، بی دندان، بی چشم. بابا، مردم جنازه‌شان به خانه می‌رسد. اصلاً آدم فکرش را که می‌کند، می‌بیند من عوض این که چیزی را از دست بدهم، تازه یک چیزی هم گیرم آمده بود. یک جوری‌هایی یک چیزی برنده شده بودم. و همه‌اش زور می‌زدم این را به خانم لاورن حالی کنم.

تا این که حدود یک هفته پیش، همین طوری بیخود و بی جهت نصفه شب از خواب پریدم و چشمم افتاد به خانم لاورن که سرش را فرو کرده بود توی لالش و خوابش برده بود. زیر نور مهتاب، یکهو دیدم لای موهای پشت کله‌اش یک چیز ریز برق می‌زند. توی خواب و بیداری با خودم گفتم این دیگر چیست ولی قبل از این که بفهمم چی به چی و کی به کی است، چشمم رو هم افتاد و برگشتم به سرزمین رؤیاها. شب بعد هم درست همین اتفاق افتاد.

از خواب پریدم و بی‌هوا چرخیدم طرف خانم لاورن و دوباره همان چیزبراق را لای موهای پس کله‌اش دیدم. با خودم می‌گویم کاش آن شب هم خوابم برده بود؛ با آن همه خستگی باید همین کار را می‌کردم. منتها به جاش رفتم جلو و موهای خانم لاورن را پس زدم که بهتر ببینم. چند لحظه‌ای طول کشید تا بفهمم دارم به چی نگاه می‌کنم. یک دندان بود. یک دندان سفید براق، یا در واقع چند تا دندان. دقیق دقیقش دو ردیف دندان توی یک دهن با لب و همه چی. دستم را بردم جلو به لب بالایی دست زدم. نرم بود، قربان. واقعاً نرم. یک دهن راستکی پس کله‌ی خانم لاورن! زبانی از توش درآمد و آن جای لبش را که من دست زده بودم لیس زد. بعدش دهن گفت: «سلام، لاورن!» قربان، من را می‌گویید، خشکم زد. دهن گفت: «هی رفیق، چی شده؟» صداش مردانه ولی جیغ جیغو و ریز بود، من از لحنش خوشم نیامد. برای همین ازش پرسیدم معلوم هست پشت کله‌ی زن من چه غلطی می‌کنی، و اصلاً می‌دانی داری با کی حرف می‌زنی؟ دهن گفت: «دارم با تو حرف می‌زنم دیگه، لاورن. تو... اصلاً ببینم، تو منو مسخره کردی؟ پاشو لاورن، خوب بازیت گرفته. انگار نمی‌دونی کی هستی، هان؟ سلام، اسم من لاورنه، ولی نمی‌دونم کی ام! هی لاورن، خیال می‌کنی خانم لاورن منو پشت کله‌اش ببینه، چیکار می‌کنه، هان؟ به نظر تو، می‌آد دندونای منو هم مسواک کنه، لاورن؟ آخه می‌دونی، من خیلی اهل بهداشت دهان و دندان هستم. تو هم اگه یک دست دندون مرواری خوشگل مث دندونای من داشته باشی، حاضری هر کاری بکنی تا سلامت نگهشون داری.» دهن لب‌هاش را باز کرد و ردیف دندان‌هاش را نشانم داد. و باید اعتراف کنم که قشنگ بود. گفت: «بدک نیست، هان؟»

دیگر داشتم از کوره در می‌رفتم؛ همین را به دهن گفتم و این را هم گفتم که برای خودش بهتر است که زود جواب سؤال اولم را بدهد و بگوید پسِ کله‌ی خانم من چه غلطی می‌کند. دهن برگشت و گفت: «بابا بی خیال، لاورن. نکنه یه چیزایی رو درست نگرفته‌م هان؟ چطور نمی‌دونی؟! بهتره پاشی لاورن. پاشو خودتو جمع کن!» اینجا بود که فهمیدم این دهن پشت کله خانم لاورن مثل چی دروغ می‌گوید. یک دروغگوی بزرگ. همین را برگشتم بهش گفتم. دهنه گفت: «لاورن! رفیق قدیمی! آخه من دروغم کجا بود!» خب، من چه کاری از دستم بر می‌آمد قربان! می‌خواهم بگویم خودتان را بگذارید جای من؛ اگر نصفه شب بلند شوید ببینید پس کله‌ی بانو باربارا بوش یک دهن سبز شده، چه کار می‌کنید؟ یک چیز برایم حتمی بود: کاری را که می‌خواستم بکنم، از دستم برنمی‌آمد، و آن مشت کوبیدن تو دهن این دهن بود، چون این کار تقریباً مساوی بود با مشت کوبیدن تو کله‌ی خانم لاورن. برای همین پاشدم یک تکه چسب کاغذی چسباندم در دهن، و گرفتم تخت خوابیدم.

فردا صبح چه قشقرقی به پاشد، بماند. فقط همین را بگویم که وقتی بیدار شدم دیدم خانم لاورن ایستاده و زور می‌زند با دست‌هاش چیزی را از صورتش بکند. هی خودش را این ور و آن ور می‌کرد، و من یک لحظه به خیالم رسید که دارد لال بازی می‌کند و یک تکه از هنرنمایی‌اش این است که می‌خواهد صورتش را از سرش جدا کند. بعد چشمم بازتر شد و همه چیز دستم آمد: توی خواب و بیداری، چسب را به دهن خانم لاورن زده بودم. خانم لاورن به طرف من چرخید. چشم‌هاش جوری بود که یک آن پیش خودم گفتم اوه اوه، لابد چه حرف‌هایی دارد به من می‌زند! و دیدم همچنین بد نیست که دهنش چسب خورده. البته این فکر زیاد طول نکشید، بلافاصله یک قوطی کرم داو را پرت کرد به طرفم که یک راست خورد توی ملاجم و مرا ولو کرد توی رختخواب. چشم‌هام سیاهی رفت و از وسط سیاهی دیدم خانم لاورن سشوارش را گرفته بالای سرش و دارد می‌آید طرف من. با خودم گفتم من نمی‌خواهم این جوری بمیرم. در همین احوالات جیمی کوچولو آمد تو اتاق. دور خودش پتو پیچیده بود، چشم‌هاش را مالید و گفت: «بابایی؟ چی شده؟ ما، یعنی من و خانم لاورن برگشتیم طرف پسرکوچولومان. من با دیدن جیمی، بی هوا گفتم «یا خدا!» جیمی کوچولو همه‌ی صورتش طبیعی بود جز یک جاش: دماغ نداشت. صورتش صاف صاف بود. عین یک تکه نان. سوراخ دماغی هم در کار نبود. جیمی کوچولوی نازنین من دماغ نداشت.

قربان، شما را به جان هرکس که دوست دارید، خیال بد نکنید. ببینید، من حتی وقتی دیدم خانم لاورن جیمی و چمدانش را از خانه می‌برد بیرون، موضع خودم را حفظ کردم؛ دقیقاً همان موضع خود جنابعالی که می‌گویید: در جنگ خلیج فارس صدام حسین از سلاح‌های میکروبی استفاده نکرد. اگر توی این دنیا از یک چیز بدم بیاید، آن آدم نق نقو است. قربان، من از این سربازهای مشهور به رزمندگان طوفان صحرا بدم می‌آید که مدام از سردرد و ریزش مو نک و نال می‌کنند و حرف عوارض جنگ خلیج را پیش می‌کشند. مثل این سرجوخه هیل که خانه‌اش آخر خیابان خودمان است. سرجوخه هیل نمی‌تواند راه برود و هرجا بخواهد برود مجبور است روی اسکیت بنشیند. صورت این هیل پر از جوش‌های چرکی است. می‌آید خانه‌ی من و یک بند به دولت ایالات متحده بد و بیراه نثار می‌کند. چند روز پیش هم آمده بود و می‌خواست مجبورم کند یک دادخواست امضا کنم، چون چند هفته پیش یک اشتباه بزرگ کردم و در حال مستی، گوش را نشانش دادم. هیل وقتی گوش را دید، سرش را بلند کرد و بِر و بِر نگاهم کرد.

گفت: «لاورن، این قدر کله‌شقی نکن. تو این قضیه ما همه با همیم. حق تو نیست که این بلا سرت بیاد. یه کم به فکر جیمی کوچولو باش.» من این بالا بودم، توی خانه درختی جیمی. (الان هم موقتاً همین‌جا زندگی می‌کنم.) هیل آن پایین وسط حیاط ایستاده بود. داشت یک تکه کاغذ را بالا سرش تکان تکان می‌داد. شعار تایپی روی کاغذ از آن بالا خوانده می‌شد: «شما نفت می‌خواستید، ما هم برایتان آوردیم. حالا به ما کمک کنید.» من هم در کمال خونسردی هفت‌تیرم را به طرفش نشانه رفتم و گفتم: «به نفعته دیگه اسم پسر منو نیاری، هیل. بهتره دیگه فکرشم نکنی.» همان موقع بود که فکر پرواز به سرم زد. هیل با اسکیتش از حیاط رفت بیرون و سرازیر شد توی کوچه، خم شدم نگاهش کنم، که یکهو سرم گیج رفت و از بالای درخت پرت شدم پایین. با پشت آمدم زمین. اولش فکر کردم فلج شده‌ام چون نمی‌دانستم دست و پام را تکان بدهم. بعد به گمانم از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، ستاره‌ها در آسمان چشمک می‌زدند، و یک برگ از دادخواست هیل روی سینه‌ام بود. ماجرا مال چهار روز پیش است. بالاخره خودم را بالا کشیدم و از اینجا تکان نخورده‌ام. از پشت درد دارم می‌میرم. اما وقتی قوز می‌کنم دردش کمتر میشود. الان هم همین طور نشسته‌ام: مچاله و قوز کرده. و حالا با این همه پرنده دور و برم، فکری افتاده تو سرم: با خودم می‌گویم نکند پشت دردم به خاطر افتادنم نباشد؛ نکند پشتم دارد بال در می‌آورد؛ مثل وقتی که لثه‌ی آدم، قبل دندان درآوردن درد می‌گیرد. می‌دانید، به این نتیجه رسیده‌ام که آرزوی محالی نیست. حالا آدم می‌تواند گوش و دهن دربیاورد، چرا نتواند یک جفت بال دربیاورد. اگر بال داشته باشم، پرواز می‌کنم سمت خانه‌ی مادر زنم در سیاتل. می‌دانم اگر خانم لاورن چشمش به من بیفتد که توی آسمان پرواز می‌کنم، قید ماجرای گوش و دهن و دماغ را می‌زند. اصلاً کدام زنی است که روی مردی بالدار را زمین بیندازد؟ برای همین است که صبح به صبح به پشتم دست می‌زنم ببینم بال‌ها درآمده‌اند یا نه. هنوز درنیامده‌اند و من فکر کنم کم‌کم دارد دیر می‌شود.

برای همین است که می‌خواهم ببینم می‌شود یک لطفی در حق این دوست قدیمی بکنید؟ برای خانم لاورن یک یادداشت کوتاه بفرستید و بگویید اجازه دارد به خانه‌اش برگردد تا ما دوباره یک خانواده‌ی تمام‌عیار بشویم. می‌دانم زندگی ما بی مشکل و دردسر هم نبود، اما هیچ مشکلی در مقابل عشقی که به همدیگر داریم، به چشم نمی‌آید. می‌شود لطف کنید و به او بگویید به من افتخار می‌کنید؟ به او بگویید لاورن با عزت و افتخار به مملکتش خدمت کرده. به او بگویید من پیغام داده‌ام برگردد تا کم‌کم حالم خوب شود. متأسفانه دیگر حرف مرا گوش نمی‌کند قربان. تازگی‌ها اصلاً جواب مرا هم نمی‌دهد. آخرین باری که به خانه‌ی مادرش زنگ زدم، او آن دهن دومی‌اش را گرفت دم دهنی تلفن. دهنه هم گفت: «ای به گور پدرت، چرا دست‌بردار نیستی؟ چرا حالیت نمی‌شه، لاورن؟» من هم گوشی را گذاشتم چون حاضر نبودم همان‌جا بنشینم و اراجیف آن دهن حرامزاده‌ی دروغگو را بشنوم.
واقعاً ممنون شما خواهم بود اگر قبول زحمت کنید و این نامه‌ای را که گفتم بنویسید و به آدرس واشنگتن، سیاتل، خیابان بنگال، پلاک 381 ارسال کنید، قربان. این آدرس منزل مادرخانم من است. این طوری شاید بتوانم دوباره به زندگی عادی‌ام برگردم. می‌خواهم عرض کنم، اگر آدم خانوداه‌اش را از دست بدهد، برایش چی می‌ماند؟ دلم برای جیمی تنگ شده؛ برای این که بگذارمش روی دوشم و باهاش دایناسوربازی کنم. الان تنها همدم من پرنده‌هایی هستند که این بالا روی این درخت لانه کرده‌اند.

زمستان دارد سرمی‌رسد و برگ‌ها می‌ریزند. به زودی همین پرنده‌ها هم از این جا می‌روند. می‌دانم که شما درک می‌کنید، قربان. و می‌دانم که خانم لاورن حرف شما را قبول می‌کند. لطفاً گرم‌ترین سلام‌های مرا به بانو باربارا بوش و جورج برسانید. بله، قربان، به آن‌ها بفرمایید من سلام می‌رسانم و همواره به یادشان هستم.

و همچون همیشه عرض کنم: خدمت تحت امر شما برای من افتخار بزرگی است، قربان.


بررسی داستان

1- خاطرات راوی در زمان جنگ "عراق و آمریکا" و پس از آن‌که در قالب گروتسک (طنز سیاه) روایت شده و جنبه سیاسی اجتماعی به خود گرفته است.
راوی انتقاد از شرایط اجتماعی و نظام حاکم بر جامعه آمریکا را از طریق نوشتن نامه به رئیس‌جمهور آمریکا جناب آقای جورج بوش به تصویر می‌کشد.

مثال:
جناب آقای رئیس جمهور

انگار همین دیروز بود، قربان. بله قربان، روزی که با هم آشنا شدیم، پیش چشمانم برق می‌زند، مثل یک فانوس دریایی وسط دریای طوفانی زندگی‌ام.

اولین کلماتی را که به شما گفتم خوب به خاطر دارم. امیدوارم شما هم در خاطر مبارک‌تان باشد.

توی صف ایستاده بودم. به شما گفتم «چدار بهتر است قربان.» (شما فهمیده بودید من اهل ویسکانسین هستم و از من پرسیده بودید چدار بهتر است یا ویسکانسین.) بعدش لبخندی به شما زدم. شما هم چشمکی به من زدید، و آن موقع بود که فهمیدم بین ما رفاقتی شکل گرفته.
فهمیدم شما کسی هستید که واقعاً درکم می‌کند.
آخ ببخشید. عذر می‌خواهم که نامه این قدر کثیف شد، چون همین الان ناچار شدم با دستمال کاغذی، این فضله‌ی کفتر را از روی آن پاک کنم، و همین طور که ملاحضه می‌فرمایید، نامه‌ام کمی لک شده.

می‌بینید؟ داشتم برایتان لحظه‌ی پرشکوه دیدارمان را بازگو می‌کردم که یکهو یک فضله‌ی کفتر افتاد روی کاغذ. البته به گمانم اگر بدانید که من این نامه را از این بالا، روی این درخت برای شما می‌نویسم. آن وقت از قضیه‌ی کفتر و فضله و این چیزها زیاد هم تعجب نمی‌کنید. اصلاً فکرش را بکنید اگر دستمال کاغذی نداشتم این نامه با چه وضعیتی به حضور شما می‌رسید! بگذریم. در حال حاضر، نه در میان بستگانم نه افراد واحدم، هیچ‌کس نیست که از قصه‌ی دیدار ما بی‌اطلاع باشد؛ و به شما اطمینان می‌دهم که نقلش را برای جیمی کوچولو هم خواهم گفت. البته به محض این که عقلش برسد و اهمیت موضوع را درک کند. منتها از آن جهت که ممکن است بانو باربارا بوش یا پسرتان، جورج دابلیو که الان در تگزاس تشریف دارد، هنوز از حکایت سرجوخه لاورن، عضو یگان تفنگداران ایالات متحد بی خبر باشند، محض اطلاع، یک نسخه از عکسی را که از ما گرفته‌اند تقدیم می‌کنم. (این عکس به گوشه‌ی بالای سمت چپ این ورقه الصاق شده.) آن که ماسک گاز زده، خود جناب عالی هستید. من هم که ماسک نزده‌ام؛ چون همان‌طور که استحضار دارید در قرارگاه، هر روز به ما قرص ضد سلاح میکروبی می‌دادند. برای همین ماسک گاز لازم نداشتیم. (و الی آخر)


2- طنز ژانر نیست، یک ویژگی است.

ویژگی طنز داستان، "اتفاق" است. جنگ + استفاده از سلاح‌های میکروبی = عامل جنگ، انزجار را نشان می‌دهد.
مثال:
منتها از آن جهت که ممکن است بانو باربارا بوش یا پسرتان، جورج دابلیو که الان در تگزاس تشریف دارد، هنوز از حکایت سرجوخه لاورن، عضو یگان تفنگداران ایالات متحد بی خبر باشند، محض اطلاع، یک نسخه از عکسی را که از ما گرفته‌اند تقدیم می‌کنم. (این عکس به گوشه‌ی بالای سمت چپ این ورقه الصاق شده.) آن که ماسک گاز زده، خود جناب عالی هستید. من هم که ماسک نزده‌ام؛ چون همان‌طور که استحضار دارید در قرارگاه، هر روز به ما قرص ضد سلاح میکروبی می‌دادند. برای همین ماسک گاز لازم نداشتیم. خداوندا، من در آن ایام بیش‌تر از تمام عمرم قرص خوردم! اما امیدوارم سوء‌برداشت نشود قربان، اگر صدام واقعاً از سلاح‌های میکروبی استفاده کرده بود، آن قرص‌ها بدون شک جان مرا نجات می‌داند. یعنی اگر حتی یک بار، گاز شیطانی بمب‌های میکروبی صدام، در هوا پخش می‌شد و می‌خواست وارد دهن و دماغ و سینه‌های ما بشود، آن وقت آن قرص‌های قرمز، حاضر یراق، سر پست‌شان بودند که راهشان را سد کنند و جلوشان در بیایند که «هی هی! ای شیطانی بمب‌های میکروبی! خواب دیدین خیر باشه! می‌خواید برید تو دماغ و دهن این سرباز جان بر کف امریکایی؟ نچ نچ نچ! مگه شما نمی‌دونید امریکا بزرگ‌ترین کشور دنیاست؟ پس دمتون رو بدارید بالای پاتون و از همون راهی که اومدید برگردید. اصلاً چطوره برید تو دماغ و دهن خود خود شیطان: صدام حسین حالا بزنید به چاک!»

نمی‌دانم چیزهای دیگری که آن روز در عربستان به من فرمودید در خاطر شریف‌تان هست یا خیر، اما محض یادآوری، اجازه بدهید اول از همه این را عرض کنم که روز ورودتان از آن روزهای جهنمی بود؛ هوا از زور داغی، مغز آدمیزاد را توی کلاه می‌پخت، عینهو تخم مرغ آب پز، و ما تازه از دفن بقایای چند تا مرزبان بوگندوی عراقی خلاص شده بودیم. با خمپاره‌انداز دخلشان را آورده بودیم و وقتی سر صحنه رسیدیم، اگر بدانید چه افتضاحی بود قربان! کاش می‌دیدید. از جیپ پریدیم بیرون که میزان خسارت وارده به عراقی‌ها را تخمین بزنیم. قربان، عین یکی از این نمایشگاه‌های هنری درموزه ان، ای، آی نیویورک بود که آدم در اخبار می‌بیند. یک گودال سیاه کنده، پر از زغال نیم‌سوز و تکه‌های سوخته‌ی تن و بدن عراقی‌ها و خون و مو و خاک و شن. باید اعتراف کنم این منظره مرا واداشت مدتی در این فکر فرو بروم که زندگی چه سفر دور و دراز و غریبی است.

برای همین بود که آن روز بعد از ظهر رفته بودم رو تخت خودم و به خانم لاورن و جیمی کوچولو نامه می‌نوشتم. داشتم برایشان از حمله‌ی خمپاره انداز می‌گفتم که یکهو یکی از سربازها کله‌اش را کرد توی چادر و داد زد: «رئیس جمهور! رئیس جمهور! یالاَ احمق‌ها، رئیس جمهور اومده! الان می‌رسه! به صف شید! قدم دو! قدم دو!» من مگر باورم می‌شد؟ البته خیلی وقت بود خواب دیدار شما را می‌دیدم قربان! زدم بیرون، آن هم با همه‌ی لوازم و تجهیزاتی که بهم آویزان بود و تکان می‌خورد. انگار بال درآورده بودم. اولین کسی بودم که توی صف ایستاده، دیگر خودتان حسابش را بکنید چقدر تند آمده بودم. در یک چشم به هم زدن، باقی دسته هم سرجاهاشان حاضر شدند؛ و همه‌ی ما با غرور و افتخار در انتظار شما ایستادیم.

هلی‌کوپترتان پایین آمد، و چه طوفان شنی به پا کرد قربان. همه ما ناچاراً چشم‌ها را بستیم به سرفه افتادیم و خاک تف کردیم و آخر سر کله‌هامان را برگرداندیم آن طرف. قربان یادتان می‌آید دفعه‌ی اولی که هلی‌کوپترتان خواست به زمین بنشیند، چطور یک راست آمد روی سربچه ها؟! یادتان هست مجبور شدیم در ثانیه آخر، از هم بپاشیم و پخش و پلا شدیم، عین گله گورخرها در برنامه راز بقا که از دست شیر فرار می‌کنند.

3- کاربردی بودن گروتسک درداستان.

پرداختن به ماهیت جنگ، پلیدی و نفرت را درخود نشان می‌دهد.

مثال:
« هی هی! ای شیطانی بمب‌های میکروبی! خواب دیدین خیر باشه! می‌خواید برید تو دماغ و دهن این سرباز جان بر کف امریکایی؟ نچ نچ نچ! مگه شما نمی‌دونید امریکا بزرگ‌ترین کشور دنیاست؟ پس دمتون رو بدارید بالای پاتون و از همون راهی که اومدید برگردید. اصلاً چطوره برید تو دماغ و دهن خود خود شیطان: صدام حسین حالا بزنید به چاک!»

نمی‌دانم چیزهای دیگری که آن روز در عربستان به من فرمودید در خاطر شریف‌تان هست یا خیر، اما محض یادآوری، اجازه بدهید اول از همه این را عرض کنم که روز ورودتان از آن روزهای جهنمی بود؛ هوا از زور داغی، مغز آدمیزاد را توی کلاه می‌پخت، عینهو تخم مرغ آب پز، و ما تازه از دفن بقایای چند تا مرزبان بوگندوی عراقی خلاص شده بودیم. با خمپاره‌انداز دخلشان را آورده بودیم و وقتی سر صحنه رسیدیم، اگر بدانید چه افتضاحی بود قربان! کاش می‌دیدید. از جیپ پریدیم بیرون که میزان خسارت وارده به عراقی‌ها را تخمین بزنیم. قربان، عین یکی از این نمایشگاه‌های هنری درموزه ان، ای، آی نیویورک بود که آدم در اخبار می‌بیند.

- یک گودال سیاه کنده، پر از زغال نیم‌سوز و تکه‌های سوخته‌ی تن و بدن عراقی‌ها و خون و مو و خاک و شن. باید اعتراف کنم این منظره مرا واداشت مدتی در این فکر فرو بروم که زندگی چه سفر دور و دراز و غریبی است.
برای همین بود که آن روز بعد از ظهر رفته بودم رو تخت خودم و به خانم لاورن و جیمی کوچولو نامه می‌نوشتم. داشتم برایشان از حمله‌ی خمپاره انداز می‌گفتم که یکهو یکی از سربازها کله‌اش را کرد توی چادر و داد زد: «رئیس جمهور! رئیس جمهور! یالاَ احمق‌ها، رئیس جمهور اومده! الان می‌رسه! به صف شید! قدم دو! قدم دو!» من مگر باورم می‌شد؟ البته خیلی وقت بود خواب دیدار شما را می‌دیدم قربان! زدم بیرون، آن هم با همه‌ی لوازم و تجهیزاتی که بهم آویزان بود و تکان می‌خورد. انگار بال درآورده بودم. اولین کسی بودم که توی صف ایستاده، دیگر خودتان حسابش را بکنید چقدر تند آمده بودم. در یک چشم به هم زدن، باقی دسته هم سرجاهاشان حاضر شدند؛ و همه‌ی ما با غرور و افتخار در انتظار شما ایستادیم.

هلی‌کوپترتان پایین آمد، و چه طوفان شنی به پا کرد قربان. همه ما ناچاراً چشم‌ها را بستیم به سرفه افتادیم و خاک تف کردیم و آخر سر کله‌هامان را برگرداندیم آن طرف. قربان یادتان می‌آید دفعه‌ی اولی که هلی‌کوپترتان خواست به زمین بنشیند، چطور یک راست آمد روی سربچه ها؟! یادتان هست مجبور شدیم در ثانیه آخر، از هم بپاشیم و پخش و پلا شدیم، عین گله گورخرها در برنامه راز بقا که از دست شیر فرار می‌کنند.

بعد جنابعالی از هلی‌کوپتر پیاده شدید و فرمانده گریفیث به شما سلام نظامی داد و دو نفری توی چادر فرمانده. البته نمی‌دانم شما و فرمانده گریفیث راجع به چه چیزهایی حرف زدید ولی باید حرف‌های فوق محرمانه‌ای بوده باشد، چون یک چیزی نزدیک به دو ساعت توی چادر ماندید. البته در تمام آن مدت ما همان طور خبردار سرجامان ایستاده بودیم، و من به خودم این حق را می‌دهم که از قول افراد واحد، خدمتتان عرض کنم که برای ما هیچ افتخاری بالاتر از این نبود که به حال خبردار ایستاده باشیم و بدانیم کم تر از سی متر آن طرف‌تر، رئیس جمهور ایالات متحده در حال توضیح استراتژی‌های اضطراری جنگی است. و من چه بگویم که وقتی از چادر درآمدید، چگونه مهارت خود را در رهبری یک مملکت نشان دادید! شما می‌توانستید خیلی ساده سوار هلی‌کوپترتان بشوید و بروید، هیچ حرف و حدیثی هم پیش نمی‌آمد. اما این رفتار یک رهبر برجسته نیست، درست است قربان؟ اصلاً بگذرید این طور بگویم که آن روز سانتسو باید پیش شما شاگردی می‌کرد! چون شما عوض این که تشریف ببرید توی هلی‌کوپتر، آمدید به طرف صف ما و به تک تک افراد روحیه دادید. یکی یکی جلوی هر تکاور ایستادید و با او حرف زدید. هرچه به من نزدیک‌تر می‌شدید، عصبی تر می‌شدم و قلبم تندتند می‌زد. و سرانجام به من رسیدید. شما جورج بوش، رئیس جمهور ایالات متحد، درست روبروی من، سرجوخه لاورن، ایستاده بودید!


4- نویسنده با استفاده از لحن طعنه‌آمیز و تند از ابتدای داستان به خلق جهان گروتسک می‌پردازد.
فضله کفتر + لک شدن نامه رئیس جمهور = انزجار و تنفراز نظام سیاسی آمریکا است.

اما چنان با ظرافت به آن اشاره می‌کند که تنها در بافت متن به آن پی می‌بریم.

مثال:
آخ ببخشید. عذر می‌خواهم که نامه این قدر کثیف شد، چون همین الان ناچار شدم با دستمال کاغذی، این فضله‌ی کفتر را از روی آن پاک کنم، و همین طور که ملاحضه می‌فرمایید، نامه‌ام کمی لک شده.

می‌بینید؟ داشتم برایتان لحظه‌ی پرشکوه دیدارمان را بازگو می‌کردم که یکهو یک فضله‌ی کفتر افتاد روی کاغذ. البته به گمانم اگر بدانید که من این نامه را از این بالا، روی این درخت برای شما می‌نویسم. آن وقت از قضیه‌ی کفتر و فضله و این چیزها زیاد هم تعجب نمی‌کنید. اصلاً فکرش را بکنید اگر دستمال کاغذی نداشتم این نامه با چه وضعیتی به حضور شما می‌رسید! بگذریم. در حال حاضر، نه در میان بستگانم نه افراد واحدم، هیچ‌کس نیست که از قصه‌ی دیدار ما بی‌اطلاع باشد؛ و به شما اطمینان می‌دهم که نقلش را برای جیمی کوچولو هم خواهم گفت. البته به محض این که عقلش برسد و اهمیت موضوع را درک کند. منتها از آن جهت که ممکن است بانو باربارا بوش یا پسرتان، جورج دابلیو که الان در تگزاس تشریف دارد، هنوز از حکایت سرجوخه لاورن، عضو یگان تفنگداران ایالات متحد بی خبر باشند، محض اطلاع، یک نسخه از عکسی را که از ما گرفته‌اند تقدیم می‌کنم. (این عکس به گوشه‌ی بالای سمت چپ این ورقه الصاق شده.) آن که ماسک گاز زده، خود جناب عالی هستید. من هم که ماسک نزده‌ام؛ چون همان‌طور که استحضار دارید در قرارگاه، هر روز به ما قرص ضد سلاح میکروبی می‌دادند. برای همین ماسک گاز لازم نداشتیم.

5- شیوه‌ی روایت به گونه‌ای است که تنها تکیه بر نکته‌ها و اشارت ظریف دارد.

شلیک انتقاد چنان استادانه است که خواننده را تنها در حوزه اندیشه نگه می‌دارد، زیرا طنز از نظر نقش اندیشه در جایگاه والایی قرار دارد.

مثال:
اما وقتی یک نگاه به شکمم انداختم؛ درجا خنده‌ام برید، چون روی دنده‌ی پهلوی چپم بگویید چی دیدم: یک گوش درسته‌ی آدمیزاد. یکهو همه صداها قطع شد. تیراندازی، قهقهه، حتی صدای نفس‌های خودم. تمام کویت ساکت شد. همین طور به گوش روی دنده دوم پهلوی چپم زل زده بودم. دیدم این گوش راست راستی گوش خودم است. گوش سومم. دیدم دارم بالا می‌آورم. گروهبان مولر گفت: «اوه اوه، تو کارت خراب شده. لاورن! خوب گوشاتو واکن! نزدیک من نمیای! به جون خودم یک قدم بیایی جلوتر، قالتو می‌کنم. شنیدی؟» بعد برگشت طرف بقیه‌ی افراد و گفت: «هیشکی تو این خراب شده نمونه. همه بزنن به چالک!»


6- تأثیر گروتسک داستان.

لبخند مربوط به تجربیات ذهنی است و با توجه به خاستگاه فلسفی‌اش انگیزش تفکر، تفکر توأم با تبسم هدف اصلی نویسنده است.

مثال:
تا این که حدود یک هفته پیش، همین طوری بیخود و بی جهت نصفه شب از خواب پریدم و چشمم افتاد به خانم لاورن که سرش را فرو کرده بود توی لالش و خوابش برده بود. زیر نور مهتاب، یکهو دیدم لای موهای پشت کله‌اش یک چیز ریز برق می‌زند. توی خواب و بیداری با خودم گفتم این دیگر چیست ولی قبل از این که بفهمم چی به چی و کی به کی است، چشمم رو هم افتاد و برگشتم به سرزمین رؤیاها. شب بعد هم درست همین اتفاق افتاد.

از خواب پریدم و بی‌هوا چرخیدم طرف خانم لاورن و دوباره همان چیز براق را لای موهای پس کله‌اش دیدم. با خودم می‌گویم کاش آن شب هم خوابم برده بود؛ با آن همه خستگی باید همین کار را می‌کردم. منتها به جاش رفتم جلو و موهای خانم لاورن را پس زدم که بهتر ببینم. چند لحظه‌ای طول کشید تا بفهمم دارم به چی نگاه می‌کنم. یک دندان بود. یک دندان سفید براق، یا در واقع چند تا دندان. دقیق دقیقش دو ردیف دندان توی یک دهن با لب و همه چی. دستم را بردم جلو به لب بالایی دست زدم. نرم بود، قربان. واقعاً نرم. یک دهن راستکی پس کله‌ی خانم لاورن! زبانی از توش درآمد و آن جای لبش را که من دست زده بودم لیس زد. بعدش دهن گفت: «سلام، لاورن!» قربان، من را می‌گویید، خشکم زد. دهن گفت: «هی رفیق، چی شده؟» صداش مردانه ولی جیغ جیغو و ریز بود، من از لحنش خوشم نیامد. برای همین ازش پرسیدم معلوم هست پشت کله‌ی زن من چه غلطی می‌کنی، و اصلاً می‌دانی داری با کی حرف می‌زنی؟ دهن گفت: «دارم با تو حرف می‌زنم دیگه، لاورن. تو... اصلاً ببینم، تو منو مسخره کردی؟ پاشو لاورن، خوب بازیت گرفته. انگار نمی‌دونی کی هستی، هان؟ سلام، اسم من لاورنه، ولی نمی‌دونم کی ام! هی لاورن، خیال می‌کنی خانم لاورن منو پشت کله‌اش ببینه، چیکار می‌کنه، هان؟ به نظر تو، می‌آد دندونای منو هم مسواک کنه، لاورن؟ آخه می‌دونی، من خیلی اهل بهداشت دهان و دندان هستم. تو هم اگه یک دست دندون مرواری خوشگل مث دندونای من داشته باشی، حاضری هر کاری بکنی تا سلامت نگهشون داری.» دهن لب‌هاش را باز کرد و ردیف دندان‌هاش را نشانم داد. و باید اعتراف کنم که قشنگ بود. گفت: «بدک نیست، هان؟»

دیگر داشتم از کوره در می‌رفتم؛ همین را به دهن گفتم و این را هم گفتم که برای خودش بهتر است که زود جواب سؤال اولم را بدهد و بگوید پسِ کله‌ی خانم من چه غلطی می‌کند. دهن برگشت و گفت: «بابا بی خیال، لاورن. نکنه یه چیزایی رو درست نگرفته‌م هان؟ چطور نمی‌دونی؟! بهتره پاشی لاورن. پاشو خودتو جمع کن!» اینجا بود که فهمیدم این دهن پشت کله خانم لاورن مثل چی دروغ می‌گوید. یک دروغگوی بزرگ. همین را برگشتم بهش گفتم. دهنه گفت: «لاورن! رفیق قدیمی! آخه من دروغم کجا بود!» خب، من چه کاری از دستم بر می‌آمد قربان! می‌خواهم بگویم خودتان را بگذارید جای من؛ اگر نصفه شب بلند شوید ببینید پس کله‌ی بانو باربارا بوش یک دهن سبز شده، چه کار می‌کنید؟ یک چیز برایم حتمی بود: کاری را که می‌خواستم بکنم، از دستم برنمی‌آمد، و آن مشت کوبیدن تو دهن این دهن بود، چون این کار تقریباً مساوی بود با مشت کوبیدن تو کله‌ی خانم لاورن. برای همین پاشدم یک تکه چسب کاغذی چسباندم در دهن، و گرفتم تخت خوابیدم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692