آنجل: چه حسی به مصاحبه دارید؟
اورهان پاموک: گاهی اوقات عصبی میشوم چون گاهی به برخی از سوالات بیمعنی پاسخ احمقانه میدهم. این مسئله در مصاحبه به زبان ترکی بیشتر اتفاق میافتد تا مصاحبههای انگلیسی. ترکی خوب صحبت نمیکنم و گاهی جملات احمقانهای را میگویم. من بیشتر در ترکیه برای مصاحبهها و کتابهایم مورد انتقاد قرار گرفتهام. سیاسیها و ستوننویسهای روزنامهها در ترکیه معمولاً رمان نمیخوانند.
آنجل: به طور کلی شما نسبت به کتابهایتان در اروپا و ایالات متحده نتیجه مثبتی گرفتهاید. چرا در ترکیه بیشتر نگاه نقادانه به شما دارند؟
اورهان پاموک: سالهای خوب گذشته. وقتی کتابهای اولم را منتشر میکردم، نویسندگان نسل قبل از من در حال محو شدن بودند، برای همین چون نویسنده تازهای بودم مورد استقبال قرار گرفتم.
آنجل: منظورتان از نسل قبل نویسندگان چه کسانی است؟
اورهان پاموک: نویسندگانی که احساس مسئولیت اجتماعی داشتند و احساس میکردند ادبیات به اخلاق و سیاست خدمت میکند. آنها فقط رئالیست بودند، نویسنده تجربی نبودند. مانند نویسندگان در بسیاری از کشورهای فقیر، آنها استعداد خود را در تلاش برای خدمت به کشور خود هدر میدادند. من نمیخواستم به مانند آنها باشم، چرا که حتی در جوانی، من از نوشتههای فاکنر، ویرجینیا وولف و پروست لذت میبردم. من هرگز آرزوی سبک اجتماعی واقع گرا از اشتاین بک و گورکی را نداشتم. ادبیات تولید شده در دهه شصت و هفتاد غیر مرسوم میشد، بنابراین من به عنوان یک نویسنده از نسل جدید مورد استقبال قرار گرفتم.
پس از اواسط دهه نود، هنگامی که کتابهای من در تیراژی بینظیر در ترکیه شروع به فروش کرد که حتی کسی خواب آن را نمیدید، سالهای ماه عسل من با مطبوعات ترکیه و روشنفکران به پایان رسید. از آن پس، بیشتر واکنشهای انتقادی به جای محتوای کتابهای من اغلب در زمینه تبلیغات و فروش بود.
در حال حاضر، متاسفانه، من بهواسطه اظهارات سیاسی سوء شهرت دارم که اکثر این اظهارات از مصاحبههای بینالمللی من برداشته و توسط برخی از روزنامهنگاران ملی ترکیه دستکاری شده تا من را رادیکالتر و به لحاظ سیاسی احمق جلوه دهند.
آنجل: بنابراین یک واکنش خصمانه نسبت به محبوبیت شما وجود دارد.
اورهان پاموک: نظر قوی من این است که این نوعی مجازات برای آمار فروش و نظرات سیاسی من است. اما من نمیخواهم به گفتن این مسئله ادامه دهم چون به نظر میرسد میخواهم از خودم دفاع کنم.
آنجل: کجا مینویسید؟
اورهان پاموک: من همیشه فکر میکردم که جایی که شما میخوابید یا جایی که شما با شریک زندگی خود آن را به اشتراک میگذارید باید از جایی که شما در آنجا مینویسید جدا باشد. مراسمهای خانگی و جزئیات به نحوی تخیل را میکشند. آنها اهریمن درون مرا میکشند. مراسمات خانه و مسائل روزمره زندگی اشتیاق برای جهان دیگر، که تخیل دران نیاز به جولان دارد را از بین میبرد. بنابراین سالهاست که من همیشه یک دفتر و یا یک جای کوچک در خارج از خانه برای نوشتن و کار در آنجا دارم. من همیشه یک واحد آپارتمانی جدا برای خودم داشتهام.
اما زمانی که من نیم ترم درسی در ایالات متحده به سر میبردم و همسر سابقم بود دکترای خود را در دانشگاه کلمبیا میگرفت. ما در یک آپارتمان برای دانشآموزان متاهل زندگی میکردیم و فضای کافی نداشتیم، بنابراین من مجبور بودم در یکجا هم بخوابم و هم بنویسم. چیزهایی که یادآوری کننده زندگی خانوادگی، همه در اطراف من بودند و این من را ناراحت میکرد. صبحها مثل کسی که سر کار میرود از همسرم خداحافظی میکردم. خانه را ترک میکردم، پیاده چند بلوک بالاتر میرفتم، و مانند یک شخص که به دفتر کارش رسیده به خانه بر میگشتم.
ده سال پیش یک واحد مشرف به بسفر با منظره شهر پیدا کردم. شاید، یکی از بهترین ویوهای استانبول را داشت. پیاده، بیستوپنج دقیقه از جایی که من زندگی میکردم فاصله داشت. پر از کتاب است و به نظر میرسد میز من بیرون از آن منظره قرار دارد. من هر روز، به طور متوسط، حدود ده ساعت آنجا هستم.
آنجل: ده ساعت از روز؟
اورهان پاموک: بله من سخت کار میکنم. از این کار لذت میبرم. مردم میگویند من بلند پرواز هستم، و شاید حقیقتی در این گفته وجود داشته باشد. اما من عاشق کارم هستم. من از نشستن در پشت میزم مثل یک کودک که با اسباببازی خود بازی میکند لذت میبرم. اساساً این کار من است، اما برایم سرگرمکننده و مثل یک تفریح است.
آنجل: تا به حال شعر نوشتهاید؟
اورهان پاموک: معمولاً این سوال را از من میپرسند. من وقتی که من هجده ساله بودم شعر نوشتم و برخی از اشعارم در ترکیه منتشر شده است، اما پس از آن سرودن شعر را کنار گذاشتم. توضیح من این است که متوجه شدم که یک شاعر کسی است که خدا بواسطه او صحبت میکند. باید جذب شعر شوی. من در شعر سعی خودم را کردم، اما بعد از مدتی فهمیدم که خدا با من صحبت نمیکند. در مورد این مسئله ناراحت بودم و سعی کردم تصور کنم -اگر خدا از طریق من صحبت میکرد، چه میگفت؟ - در تلاش برای کشف پاسخ به آرامی و با دقت شروع به نوشتن کردم. به این میگویند نوشتن نثر، داستان. بنابراین من مانند یک کارمند کار کردم. برخی از نویسندگان دیگر این را نوعی توهین قلمداد میکنند. اما من این قضیه را قبول کردهام. من مثل یک کارمند کار میکنم.
آنجل: در طول زمان نثر نوشتن برای شما سادهتر شده است؟
اورهان پاموک: متاسفانه خیر. گاهی اوقات احساس میکنم شخصیت داستان من باید وارد یک اتاق شود و من هنوز نمیدانم که چگونه او را وارد کنم. ممکن است بیشتر اعتماد به نفس داشته باشم، که گاهی اوقات سودمند نیست چون در این حالت امکان تجربه نیست و شما فقط آنچه به نوک قلمتان میآید را مینویسید. من در سی سال گذشته به نوشتن داستان مشغول بودهام، بنابراین من فکر میکنم که باید کمی نوشتنم بهتر شده باشد. ولی با این حال هنوز هم گاهی اوقات به بن بست میرسم. شخصیت داستان نمیتواند وارد اتاق شود، و من نمیدانم چه کار باید بکنم. هنوز! پس از سی سال.
تقسیم یک کتاب به صورت فصل به فصل برای طرز فکر من بسیار مهم است. هنگام نوشتن یک رمان، اگر از قبل خط تمام داستان را بدانم – که معمولاً همین طور است- آنگاه کتاب را فصل به فصل تقسیم و فکر میکنم تا جزئیات آنچه که میخواهم در هر فصل اتفاق بیافتد را بنویسم. لزوماً این طور نیست که با فصل اول شروع کنم و بقیه فصلها را در پی آن بیاورم. وقتی که به بنبست میرسم، که البته برای من ته دنیا نیست، با هر بخشی که فانتزی من را شکل دهد ادامه خواهم داد. ممکن است از اول تا فصل پنجم را بنویسم، بعد اگر از آن لذت نبرم به فصل پانزده میروم و نوشتن را از آنجا ادامه میدهم.
آنجل: منظورتان این است که قبل از نگارش کتاب کل طرح را در ذهن دارید؟
اورهان پاموک: همه چیز. به عنوان مثال در کتاب «My name is red»، شخصیتهای بسیاری وجود دارد، و من به هر یک از شخصیتها تعداد معینی از فصلهای کتاب را اختصاص دادهام. وقتی که در حال نوشتن این کتاب بودم، گاهی اوقات میخواستم حضور یکی از شخصیتها را رد داستان ادامه دهم، بنابراین، مثلاً هنگامی که نوشتن یکی از فصلهای Shekure به پایان رسید، شاید فصل هفتم، به فصل یازده میرفتم که او را دوباره در داستان داشتم. دوست داشتم که Shekure باشم. پرش از یک کاراکتر یا شخصیت به کارکتر دیگرخسته کننده است.
اما همیشه فصل آخر را در پایان کار مینویسم. این یک چیز قطعی است. دوست دارم خودم را اذیت کنم، از خودم میپرسم چه پایانی باید باشد. فقط یک بار میتوانم پایان داستان را بنویسم. در اواخر، قبل از اتمام، نوشتن را متوقف میکنم و بیشتر فصلهای اولیه را بازنویسی میکنم.
آنجل: تا به حال در طی نوشتن یک داستان خواننده داشتهاید؟
اورهان پاموک: من همیشه کارهایم را با کسی که با او زندگی میکنم به اشتراک میگذارم. همیشه خوشحال میشوم اگر آن شخص مثلاً بگوید، بیشتر نشان بده و یا کار امروزت را برایم بیاور. این کار نه تنها شما را مجبور به نوشتن میکند، بلکه حسی را القا میکند که پدر یا مادری پشت بچه را نوازش میکنند و میگویند آفرین، کارت خوب بود. گاهی اوقات، آن فرد میگوید «شرمنده اما من این را نمیخرم». که این هم خوب است. من این مکالمات را دوست دارم دارم. من همیشه از توماس مان یاد میکنم، او یکی از الگوهای من است. او عادت داشت همه خانواده- شش فرزند و همسرش- را یکجا جمع کند و برای آنها داستان بخواند. پدری که داستان بخواند را دوست دارم.
آنجل: وقتی جوان بودید میخواستید نقاش شوید. چه زمانی عشق شما به نقاشی جای خود را به نوشتن داد؟
اورهان پاموک: در سن ۲۲ سالگی. از وقتی هفت ساله بودم میخواستم نقاش شوم و خانوادهام نیز آن را پذیرفته بودند. آنها فکر میکردند که من میتوانم نقاش خوبی شوم. اما یک مرتبه چیزی در ذهنم اتفاق افتاد و فهمیدم که این پیچ شل است. نقاشی را کنار گذاشتم و بلافاصله نوشتن اولین رمانم را شروع کردم.
آنجل: پیچ شل بود؟
اورهان پاموک: نمیتوانم درست راجع به علت انجام این کار توضیحی بیاورم. جدیداً کتابی با نام «Istanbul» نوشتهام. نیمی از آن سرگذشت من تا آن لحظه است و نیمی دیگر یک مقاله در مورد استانبول، یا دقیقتر، دید یک کودک از استانبول است. این کتاب ترکیبی از فکر کردن در مورد تصاویر و مناظر و کشش شهر، و درک کودک از شهر، و زندگینامه آن کودک است. در آخرین جمله کتاب نوشتهام: «نمیخواهم هنرمند شوم، میخواهم نویسنده شوم» و توضیحی برای این جمله نیامده است. اگر چه خواندن تمام این کتاب شده ممکن است چیزی را توضیح دهد.
آنجل: خانواده شما با این تصمیم موافق بودند؟
اورهان پاموک: مادرم ناراحت بود. پدرم بهتر درک میکرد چرا که در جوانیاش میخواسته شاعر شود و والری را به زبان ترکی ترجمه کرده بود. اما زمانی که توسط گروه کلاس بالا که خود نیز به آن تعلق داشت مورد تمسخر قرار گرفت، از این کار دست کشید.
آنجل: اولین کتاب رمانتان را بیاد دارید؟ آیا به علت اینکه نقاشی را کنار گذاشتید به رمان نوشتن روی آوردید؟
اورهان پاموک: تا جایی که به خاطر دارم، پیش از آنکه بخواهم نویسنده شوم میدانستم چه میخواهم بنویسم. در حقیقت وقتی نوشتن را آغاز کردم دو یا سه شروع نادرست داشتم. هنوز دفترهایم را دارم. اما بعد از حدود شش ماه رمان بزرگ «Cevdet Bey and His Sons» را نوشتم که منتشر هم شد.
آنجل: این رمان به انگلیسی ترجمه نشد.
اورهان پاموک: هنوز چیزی از پایان نوشتن این کتاب نگذشته بود که از نوشتنش پشیمان شدم. شدیداً به سبک رمانهای قرن نوزده بود. از نوشتنش پشیمان بودم چون در حوالی سنین ۲۵ و ۲۶ سالگی تصمیم گرفتم یک نویسنده مدرن باشم. زمانی که رمان چاپ شد من سی ساله بودم و در آن زمان نوشتههای من خیلی حرفهایتر شده بود.
آنجل: گفتید میخواستید نویسنده مدرن بشوید. در این زمینه الگویی هم در ذهن داشتید؟
اورهان پاموک: در آن زمان بهترین نویسندهها برای من تولستوی، داستایوفسکی، استاندال، و یا توماس مان بودند و قهرمانهای من ویرجینیا ولف و فاکنر. اما حالا پروست و ناباکوف را هم به این لیست اضافه میکنم.
آنجل: جمله آغازکننده کتاب «The New Life» این است «یک روز کتابی خواندم و کل زندگیام تغییر کرد». آیا تا بحال کتابی خواندهاید که چنین اثری بر شما داشته باشد؟
اورهان پاموک: کتاب «The Sound and the Fury» وقتی ۲۱-۲۲ ساله بودم خیلی برایم مهم بود. من یک کپی از نسخه پنگوئن خریداری کردم. درک آن برایم سخت بود، به خصوص با انگلیسی دست و پا شکسته من. اما ترجمه فوق العادهای از کتاب به ترکی وجود داشت، بنابراین نسخه انگلیسی و ترکیهای را روی میز روبری خودم میگذاشتم و نصف پاراگراف از یکی میخواندم و بعد سراغ آن یکی میرفتم. این کتاب اثر عمیقی بر من گذاشت. کمترین آن پرورش نقل قول در داستانم بود. خیلی زود شروع کردم با راوی اول شخص مفرد بنویسم. خیلی وقتها وقتی اول شخص مینویسم بهتر احساس میکنم تا زمانی که سوم شخص مینویسم.
آنجل: وقتی به چند ایده میرسید چه طور فرم رمانتان را انتخاب میکنید؟ با یک تصویر شروع میکنید یا یک جمله؟
اورهان پاموک: هیچ فرمول ثابتی وجود ندارد. اما هیچوقت دو رمان را با یک حالت نمینویسم. سعی میکنم همه چیز را تغییر دهم. به همین دلیل است که بسیاری از خوانندگان من به من میگویند، من این رمان شما را دوست داشتم، چطور یکی مثل آن ننوشتهاید؟ و یا، من هرگز از خواندن رمانهای شما لذت نمیبردم تا اینکه شما این یکی را نوشتید. من قبلاً جملات اینچنینی زیاد شنیدهام بهویژه در مورد کتاب «Black Book».
موضوع کتاب ممکن است از طریق منابع مختلف به ذهنم برسد. در کتاب «My name is red» میخواستم راجع به جاه طلبی خودم برای نقاش شدن بنویسم. شروع نادرستی داشتم. شروع به نوشتن کتابی تک بعدی با تمرکز بر زنگی یک نقاش کردم. بعد نقاش را در یک آتلیه قرار دادم که با چندین نقاش مختلف دیگر باشد. زاویه دید تغییر کرد چون از اینجا نقاشهای دیگر بودند که صحبت میکردند. در ابتدا میخواستم در مورد یک نقاش معاصر بنویسم، اما بعد فکر کردم ممکن است این نقاش ترک متاثر از غرب باشد. برای همین به نوشتن راجع به یک مینیاتوریست ادامه دادم. این طور بود که موضوعم را پیدا کردم. بعضی از موضوعها شما را ناگزیر میکند روشی جدید در روایت داستان ابداع کنید. گاهی اوقات، مثلاً به تازگی چیزی خواندهاید یا چیزی دیدهاید، یا یک فیلم تماشا کردهاید، یا یک مقاله از روزنامه را خواندهاید و بعد فکر میکنید چه خوب است که از زبان سیبزمینی، یا سگ، یا درخت بنویسم. وقتی ایده گرفتید به تقارن و استمرار رمان فکر میکنید. بعد احساس شعف میکنید. کسی تا به حال این کار را انجام مداده است. در نهایت، من به چیزهای مختلف سالها فکر میکنم. ممکن است ایدهای داشته باشم و آن را به دوستان نزدیک خود بگویم. تعداد زیادی دفترچه پیشنویس برای رمانهایی دارم که در آینده ممکن است بنویسم. گاهی اوقات آنها را نمینویسم. اما اگر دفتری را بردارم و گوشههایش یادداشت بنویسم احتمال اینکه به رمانی تبدیل شود زیاد است. وقتی یک رمان را تمام میکنم، ممکن است قلبم روی یکی از این پروژهها متمرکز شود. دو ماه بعد از تمام کردن یک رمان، نوشتن رمان بعدی را شروع میکنم.
آنجل: بسیاری از رماننویسان قبل از نوشتن یک رمان در مورد آن صحبت نمیکنند. شما هم این مسئله را به صورت یک راز نگه میدارید؟
اورهان پاموک: من هیچوقت راجع به یک داستان صحبت نمیکنم. در مراسم رسمی، وقتی مردم میپرسند در حال نوشتن چه چیزی هستم همیشه یک جواب دارم: رمانی است که وقایع آن در ترکیه معاصر روی میدهد. فقط این مسئله را برای چند نفر باز میکنم، به شرطی که بدانم آنها به من آسیبی نمیزنند. راجع به کلیات صحبت میکنم. میخواهم از قبل جملات کوتاهی به صورت نظرات مردمی در مورد داستان داشته باشم. بچگانه است اما در مورد کتاب «Istanbul» این کار را خیلی انجام دادم. ذهنم مثل یک بچه بازیگوش است که دلش میخواهد به پدرش نشان دهد که چقدر باهوش است.
آنجل: تعهد شما به داستان، شما را به دردسر انداخته و خواهد انداخت. این به معنی جدا شدن از روابط احساسی است. این هزینه زیادی است.
اورهان پاموک: بله اما فوقالعاده است. وقتی سفر میکنم و پشت میزم تنها نیستم، بعد از مدتی احساس افسردگی میکنم. وقتی تنها هستم شادم. در اتاقم تنها مینشینم و داستان ابداع میکنم. بیش از تعهد به هنر که خود را وقف آن کردهام، این یک تعهد به تنها بودن در یک اتاق است. به این روند ادامه میدهم و معتقدم که کاری که الان انجام میدهم روزی به چاپ خواهد رسید و به رویاهایم رنگ حقیقت خواهد بخشید. من به ساعتهای تنهایی پشت میز با یک کاغذ خوب و یک خودکار روان نیاز دارم، مثل مریضی که برای سلامتی خود به کپسول نیازمند است. من به این روند متعهدم.
آنجل: پس برای که مینویسید؟
اورهان پاموک: با گذران عمر این سوال را بیشتر از خود میپرسید. من هفت رمان نوشتهام، دلم میخواهد پیش از مرگم هفت رمان دیگر هم بنویسم. اما زندگی کوتاه است. چرا از آن بیشتر لذت نبریم؟ بعضی وقتها واقعاً باید خودم را مجبور کنم. واقعاً چرا این کار را میکنم؟ معنی همه اینها چیست؟ اول از همه همانطور که گفتم این یک غریزه برای تنها بودن در یک اتاق است. در مرتبه بعد جنبه پسر رقابت جوی وجود من است که دلش میخواهد یک کتاب خوب دیگر بنویسد. من به جاودانگی نویسندهها اعتقاد کمی دارم. ما تعداد خیلی کمی از کتابهای دویست سال گذشته را میخوانیم. چیزها خیلی زود تغییر میکنند. شاید کتابهای امروز صد سال دیگر به فراموشی سپرده شوند. تعداد کمی از آنها خوانده میشوند. بعد از دویست سال شاید تنها پنج کتاب از کتابهایی که امروز نوشته میشوند، زنده بمانند. آیا من یکی از آن پنج تا را مینویسم؟ آیا این معنای نویسندگی است؟ چرا باید نگران این باشم که دویست سال دیگر خوانده میشوم یا نه؟ به همه این چیزها فکر میکنم و به نوشتن ادامه میدهم. نمیدانم چرا اما هیچ وقت تسلیم نمیشوم. این عقیده که کتابهای شما بر آینده تاثیر خواهد گذاشت تنها تسلی برای لذت بردن از زندگی است.
آنجل: ممنون از شما