«جلال آل احمد» در سال ۱۳۰۲ در خانوادهای روحانی متولد شد. وی نویسندهی پرکار و فعال عصر معاصر در زمینهی اجتماعی و سیاسی بود که به دلیل سادهگویی و قلم روانش و همچنین هدف قرار دادن مسائل و مشکلات روز اجتماع مخاطبان زیادی را جذب نوشتههای خود کرد. از جمله آثار او در زمینه داستان میتوان به «مدیر مدرسه»، «زن زیادی»، «پنج داستان»، «نون و القلم» و در ترجمه به «قمار باز» اثر داستایوسکی، «کرگدن» اثر اوژن یونسکو و «سوتفاهم» اثر آلبرکامو اشاره کرد.
او در نهایت پس از چهل و شش سال عمر فرهنگی و سیاسی در سال ۱۳۴۸ در گیلان در گذشت.
در این قسمت میخواهیم به نقد و برسی داستان نمادین «گلدستهها و فلک» از کتاب پنج داستان بپردازیم.
گلدستهها و فلک داستان دانشآموزیست که به دنبال غریزهی ذاتی ماجراجویی و همچنین حس کمال طلبیاش تصمیم میگیرد از گلدستههای مسجدی که مجاور مدرسهاش قرار دارد بالا برود.
او یکی از دوستانش (اصغر) را هم از این تصمیم مطلع ساخته و هر دو با هم دست به این کار میزنند. داستان پیرامون حوادث بالا رفتن از گلدسته و اتفاقات قبل و حین و پس از آن میگذرد.
گلدستهها و فلک با زبانی نمادین و ساده به حوادث دوران شاهنشاهی و اختناق موجود در آن زمان و وضع و اوضاع مبارزان و و آزادی خواهان میپردازد.
شخصیت اصلی داستان –راوی– دانش آموزی که فکر به بالا رفتن از گلدستههای مسجد به سرش میافتد، نمادی است روشن از مبارزی با اراده، مصمم، شجاع و با انگیزه که تصمیم
دارد تمام مشکلات و خطرات راه مبارزه را به قصد رسیدن به آزادی و رهایی از بند خفقان تحمل کند.
در واقع نویسنده مبارزی را ترسیم کرده است که راه جنگیدن و مقابله را پیدا کرده است اما مشکلی دارد و آن هم چگونه پیش رفتن در این راه است. نویسنده مینویسد:
«اما گل دستهها چیز دیگری بود و راه پلهای که لابد درشکم هرکدام بود و درهای ورودشان را ما از توی حیاط مدرسه میدیدیم که روی بام مسجد سیاهی میزد. فقط کافی بود راه پلهی بام مسجد را گیر بیاوری. یعنی گیرکه آورده بودیم اما مدام قفل بود و کلیدش هم لابد دست موذن مسجد بود یادست خود متولی. باید یک جوری درش را باز میکردیم.
داستان به این قسمت که میرسد، شخصیت اصلی (راوی) احساس میکند برای ادامه دادن این راه نیاز به همراهی فرد دیگری دارد که درنتیجه «اصغر» را بر اساسشناختی که از او دارد با خود همراه میکند.
اصغر! فردی اهل حرف و ادعا، سطحینگر، بلند پرواز و کوتهبین. او آرزوهای بزرگ در سر دارد اما شجاعت دست درازی به هیچ یک از آنها را ندارد. در قسمتی نویسنده در توصیف چنین ویژگیهایی در شخصیت اصغر مینویسد:
«اصغر باباش مرده بود اما داداشش دوچرخهساز بود، خودش میگفت. عوضش خیلی دل داشت و همهاش هم از زورخانه حرف میزد و ازاینکه داداشش گفته وقتی قد میل زورخانه شدی، باخودم میبرمت. منم هرچه بهش میگفتم بابا خیال زورخانه را ازکلهات به درکن، فایده نداشت»
در واقع اصغر نوع دیگری از مبارز است. مبارزی که تا حدودی میل اشتیاق به مبارزه را دارد اما اراده و جسارت آن را نه. او علاوه بر ویژگیهای ذکر شده اهل عجله و بیبرنامه پیش رفتن نیز است. درست برخلاف راوی که قصد دارد با اصول و نقشه کار را پیش ببرد، او میخواهد به سرعت و بدون فکر قبلی کار را شروع کند.
البته او بهعنوان دوستی با معرفت و همراه راوی شناخته میشود اما اساس و بنیان شخصیت او به گونهای پیریزی شده است که اهل هیچگونه ریسک و خطر نیست و همین ویژگی بزرگترین تفاوت میان او و راوی است که نویسنده مدام به این اختلاف اشاره میکند و مینویسد:
«یک روز صبح به اصغر گفتم:
اصغر، یعنی نمیشه رفت بالای این گلدستهها؟
گفت: چرا نمیشه؟ خیلی خوبم میشه. پس موذن چه جوری میره بالای گلدستهها؟
گفتم: بروبابا. توهم که هیچی سرت نمیشه. آخه اون بالا کجا وایسه؟ وسط هوا؟
گفت: خوب میشه بشینه دیگه. میترسی اگه وایسه بیفته؟ من که نمیترسم.
گفتم: توهم که هیچی سرت نمیشه. موذن باید جا داشته. عین مال مسجد بابام.
و همان روز عصر بردمش و جای موذن مسجد بابام را نشانش دادم
گفت: اینکه کاری نداره. یه اتاقک چوبی که صاف روپشت بونه.
گفتم: مگر کسی خواسته از اینجا بره بالا؟
در قسمت بعد نویسنده به توصیف حوادث حین بالا رفتن از گلدسته میپردازد این قسمت نقطه اوج داستان است.
راوی و اصغر در ساعت درسی پنهانی از مدرسه خارج شده و سمت گلدسته میروند و وارد آن میشوند. نویسنده دراین حال به توصیف مشکلات و خطرات راه آن دو پرداخته و اینگونه مینویسد:
«بعدازظهری بود و هوا آفتابی و بچهها سرشان گرم بود و ما روی بام مسجد که رسیدیم تازه بچهها دیدنمان و شروع کردند به هو کردن. سوز هم میامد که ما رفتیم توی راه پلهی گلدسته. اصغر ریزهتر بود و افتاد جلو و من عقب. اول تند و تند رفتیم بالا اما پلهها گرد بود و پیچ میخورد و تاریک میشد و نمیشد تند رفت. نفسنفس هم که افتاده بودیم. اما ازتک و توک سوراخهای گلدسته هوار بچهها را میشنیدیم واز یکیشان که رو به مدرسه بود، یک جفت کفتر پریدند بیرون و ما ایستادیم به تماشا تا خستگی پاهامان در برود. همهشان جمع شده بودند وسط حیاط و گلدسته را نشان هم دیگر میدادند. خستگیمان که در رفت، دوباره راه افتادیم به بالا رفتن. حالا هرچه به گلدستهها که نمادی است از اوج، پیروزی و آزادی نزدیکتر میشوند راوی پر جسارتتر و اصغر ترسوتر و متزلزلتر جلوه میکند:
اصغر نفس زنان و همانجور که بالا میرفت گفت: نکنه خراب شه؟
گفتم: برو بابا. توهم که هیچی سرت نمیشه. مگه تیر به این محکمی رو وسط گلدسته نمیبینی؟
وباز رفتیم بالا. کمکم پلهها روشن میشد.
اصغر گفت: داریم میرسیم. چه کوتاهه!
اما بالای گلدسته که رسید ایستاد. هنوز سه تا پله باقی داشتیم اما ایستاده بود و هن هن میکرد و آفتاب افتاده بود روسرش. خودم را ازکنارش کشیدم بالا و از جلو صورتش که رد میشدم گفتم: توکه میگفتی گلدسته کوتاهه؟»
در این لحظه در حالی که مدیر و معلمان و دانش آموزان متوجه آنها شدهاند و در حال تماشای آن دواند آنها به نوک گلدسته رسیدهاند:
«و سرم را بردم توی آسمان و یک پله دیگر و حالا تا کمرم در آسمان بود.»
این لحظات از زبان راوی بوده و شرح خود اوست. درمقابل او از اصغر که همچنان داخل گلدسته است چنین مینویسد:
اصغر بیا بالا. نمیدونی چه تماشایی داره
گفت: آخه من سرم گیج میره
گفتم: نترس طوری نمیشه
که اصغر یک پلهی دیگر آمد بالا. به همان انداره که بچهها کلهاش را از پایین دیدند از نو هوارشان درآمد و فراش مدرسه دوید به سمت در مدرسه. اصغر هم دید و گفت: بد شدش، همه دیدنمون
گفتم: چه بدی داره؟ کدومشون جرئت میکنن؟
اصغرگفت: میگم خیلی سرده. دیگه بریم پایین
گفتم: یه دقه صبرکن. این ورو ببین.
گفت: نیگا کن مدیر داره برامون خط و نشون میکشه
گفتم: حیف که نمیشه رفت بالاتر رفت.»
اصغر و راوی در اوج آزادی و رهایی و به دور از هرگونه دغدغهها و مشکلات پیشین، در دو حالت متفاوت به سر میبرند. راوی شاد و راضی و اصغر وحشت زده و ترسو.
راوی که در نوک گلدسته قرار دارد قصد دارد از جایگاه خود بالاتر هم برود که با شخصیت متزلزل اصغر روبرو میشود. فردی که باعث لغزش دیگران نیز میشود:
یک پایم را گذاشتم سرکفهی گلدسته که اصغر پای دیگر مرا چسبید و گفت: باد میاندازدت. مدیر پدرمونو درمیآره.
پای دیگرم که در بغل اصغر بود، احساس کردم که دارد میلرزد.
گفتم: نترس پسر. با این دل و جرئت میخوای بری زور خونه؟
گفت: زورخونه چه دخلی داره به این گلدستهی قراضه.
گفتم: برو بابا توهم که هیچی سرت نمیشه... خوب بریم. که پایم را رها کرد. او از جلو و من به دنبال.
پس از پایان این قسمت، قسمت بعدی حوادث پس از پایان آمدن از گلدستهها است که در آنها با خشم مدیر روبرو میشوند و مدیر دستور فلک کردن آنها را به فراش مدرسه میدهد.
در موقع فلک زدن بازهم وحشت اصغر مشکل ساز میشود:
مدیر پرسید: حالا دیگه سرمناره میرین؟ چند تا پله داشت؟
اول خیال کردم شوخی میکند نه من چیزی گفتم نه اصغر که مدیر دوباره داد زد: مگه نشنیدین؟ گفتم چند تا پله داشت؟
که یهو به صرافت افتادم و گفتم: همش دوازده تا. و اصغر گفت: نشمردیم آقا. به خدا نشمردیم
مدیر گفت: که دوازده تا. هان؟ پنجاه تا بزن کف پاشون تا دیگه دروغ نگن.
به طور کلی داستان نشاندهنده دو مبارز بود که یکی پر جرئت و اهل عمل و دیگری ترسو و اهل حرف بود و مدیری دیکتاتور که در راس امور است و مسئولیت کنترل مدرسه با اوست نمادیست از دیکتاتوری حاکم بر جو اختناق.
مدرسه نیز نمادی است از جامعهای بسته و پر خفقان. محیطی که درخود معلمانی مستبد و زورگو در نقش عاملان ستم، فراشی فلک زن در نقش شکنجهگران و جمعیتی، که به موقعیت راوی و اصغر افتخار میکردند، در نقش مردم حاضر در صحنه را در خود دارد.
و در آخر گلدستهای که نمادی است از اوج و پیروزی. گلدستهای که مقصود راوی است تا بتواند از طریق آنها به فلک یا همان آسمان که نشانگر کمال و اوج برتر است برسد.
البته در نام داستان (گلدستهها و فلک)، فلک ایهامی در خود دارد که میتواند اشاره به آسمان و ارتباط آن با گلدسته (از نظر کمال و اوج) داشته باشد یا اینکه در نقش فلکی است که بعنوان ابزار برای تنبیه دانش آموزان به کار برده میشد و نویسنده به ارتباط آن با گلدسته (از نظر مبارزه و مشکلات راه آن) اشاره داشته باشد.■