• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • مصاحبه با «دوریس لسینگ» برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2007 مصاحبه‌کننده «توماس فریک»؛ مترجم «نگین کارگر»

مصاحبه با «دوریس لسینگ» برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2007 مصاحبه‌کننده «توماس فریک»؛ مترجم «نگین کارگر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

مصاحبه با «دوریس لسینگ» برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2007 مصاحبه‌کننده «توماس فریک»؛ مترجم «نگین کارگر»

­ شما در پارس، ایران فعلی، به دنیا آمدید. چطور والدین‌تان آنجا رفتند؟

-­ پدرم در جنگ جهانی اول بود. بعد از آن نتوانست در انگلستان بماند. احساس می‌کرد انگلستان برایش تنگ است. سربازها تجارب زیادی را در سنگر داشتند و حس کردند نمی‌توانند آن را در خانه‌شان تحمل کنند. برای همین از فرمانروا خواست که او را به‌جای دیگری منتقل کنند و آن‌ها او را به پارس منتقل کردند. جایی که به ما یک‌خانه بزرگ با اتاق‌های بزرگ و جادار و اسب برای اسب‌سواری دادند. بیرون از شهر، بسیار زیبا. به‌تازگی شنیده‌ام که آن شهر اکنون ویران‌شده است. این نشانه گذر زمان است، چون آن شهر یک شهر قدیمی با ساختمان‌های زیبا بود.

هیچ‌کس توجهی نکرد. خرابی زیادی به بار آمده، کاری از دست ما برنمی‌آید. بعد آن‌ها پدرم را به تهران منتقل کردند که شهر زشتی بود، مادرم آنجا خوشحال بود، چون در آنجا عضو جایی به نام " مجموعه سفارت" شد. مادر من هر ثانیه از بودن در آنجا را دوست داشت. هر شب مهمانی شام برپا بود. پدرم از این وضع متنفر بود. دوباره به گروه برگشت. بعد در سال 1924 به انگلستان برگشتیم که در آن چیزی به نام نمایشگاه امپراطوری (که هر از گاهی در ادبیات ظهور می‌کند) برقرار بود و احتمالاً تأثیر زیادی هم داشته است. روی جایگاه ذرت فروشی رودسیای جنوبی که ذرت‌های بزرگی هم داشت نوشته بود" آینده‌ات را در پنج سال بساز" و یک همچین مهملاتی. برای همین پدر من به‌واسطه اخلاق عجیبش همه کارها را تعطیل کرد. او به خاطر مجروح شدن پایش در جنگ حدود پنج هزار پوند مستمری دریافت می‌کرد. به کشوری ناشناخته سفر کرد تا در آنجا کشاورزی کند.

دوران کودکی‌اش را حوالی کلوچستر گذراند که آن سال‌ها شهر کوچکی بود و درواقع در کودکی‌اش روستانشین و کشاورز زاده بود. برای همین بود که سر از مرغزارهای رودسیا درآورد. داستان او برای آن زمان چیز غیرمعمولی نیست. بعضی وقت‌ها من را هم می‌برد اما وقتی در حال نوشتن "Shikasta" بودم رفتن به آنجا ناراحتم می‌کرد چون خدمتگزاران سابق آلمان و انگلستان در آنجا بودند. همه آن‌ها مجروح بودند و همه آن‌ها به‌راستی خوش‌شانس بوده‌اند که برخلاف هم‌رزمانشان نمردند.

-­ شما خاطره‌ای در مجله گرانتا به چاپ رساندید که با توجه به‌عنوان آن راجع به مادرتان بود اما بیشتر به نظر می‌رسید راجع به پدرتان است.

-­ خب چطور کسی می‌تواند راجع به آن‌ها جداگانه مطلب بنویسد؟ همان‌طور که خودشان می‌گفتند، زندگی مادرم وقف زندگی پدرم بود.

-­ وقتی بچه بودید قصه‌گوهای زیادی دور و کنارتان بود؟

-­ نه... آفریقایی‌ها قصه می‌گفتند، اما ما اجازه نداشتیم با آن‌ها قاطی شویم. این بدترین بخش زندگی در آنجا بود. منظورم این است که من می‌توانستم در کودکی تجربه‌های حیرت‌آوری داشته باشم اما چنین کاری از جانب یک کودک سفید غیرقابل درک بود. الان عضو کالج قصه گوهای انگلستان هستم. حدود سه سال پیش گروهی از مردم می‌خواستند قصه‌گویی را به‌عنوان یک هنر احیا کنند. نسبتاً خوب پیش رفت هرچند موانعی هم وجود داشت. من فقط یک حامی بودم و در برخی جلسات شرکت می‌کردم، همان اوایل کار که تصور مردم از قصه‌گویی همان جک گفتن بود. معلوم بود که دلسرد می‌شوند! یک عده هم تصور می‌کردند قصه‌گویی همان نشستن گروهی دورهم و بیان تجربیات شخصی است؛ اما عده کثیری از قصه گوهای حقیقی جذب شدند. برخی از آفریقا- از همه جا- افرادی که به‌طور ارثی و سنتی قصه‌گو هستند و یا کسانی که در حال تلاش برای زنده نگه داشتن این هنر بودند؛ و بدین ترتیب این گروه به فعالیتش ادامه داد. وقتی شما جلسه قصه‌گویی در لندن یا جای دیگر دارید، مخاطبان خوبی را در مقابل خود می‌بینید و وقتی تصور می‌کنید که در آن زمان آن‌ها می‌توانستند به تماشای دالاس بنشینند و یا چه کارهای دیگری بکنند شگفت‌زده می‌شوید.

-­ وقتی کودک بودید دوست داشتید نویسنده بشوید؟ در خاطراتتان اشاره کردید که نوشته‌هایتان را از مادرتان مخفی می‌کردید، چون قضیه را بزرگ می‌کرد.

-­ مادر من یک زن بسیار ناامید بود. توانایی‌های زیادی داشت و همه این انرژی به من و برادرم به ارث رسید. همیشه می‌خواست برای خودمان کسی بشویم. مدت‌ها دلش می‌خواست که من نوازنده شوم چون خودش تقریباً نوازنده خوبی بود؛ اما من چندان استعدادی در این زمینه نداشتم؛ اما همه مجبور بودند درس موسیقی بخوانند. همیشه مجبورمان می‌کرد. البته از جهتی این کارش خوب بود چون بچه‌ها را باید هل داد؛ اما او مالکیت همه‌چیز را در دست می‌گرفت، پس باید از خودت مراقبت می‌کردی؛ اما فکر می‌کنم هرکدام از بچه‌ها مجبور بود راهی برای تصرف تولیداتش پیدا می‌کرد.

-­ می‌خواهم بدانم وقتی کودک بودید فکر می‌کردید روزی نویسنده شوید؟

-­ در بین بقیه کارها. من می‌توانستم دکتر بشوم و یا یک کشاورز خوب یا شغل‌های دیگر. من به‌واسطه محرومیت نویسنده شدم، فکر می‌کنم بیشتر نویسنده به همین علت نویسنده شده باشند.

-­ از آنجا که رمان‌هایتان را در موضوعات مختلفی نوشته‌اید، آیا مردم از اینکه شما به یک سبک نمی‌چسبید احساس ناراحتی نمی‌کنند؟ داشتم در مورد هواداران سبک علمی تخیلی فکر می‌کردم، کوته‌فکرانی که به‌تازگی به سبک علمی تخیلی می‌نویسند اما به سبک خودشان و جمعیت کم نویسندگان این سبک وفادار نمی‌مانند.

-­ خب، این کوته‌فکری هست، قطعاً هست. درواقع به نظر می‌رسد که افرادی که خودشان را نمایندگان یک سبک می‌دانند می‌خواهند چیزها کمتر قسمت قسمت و جدا شوند. یک بار به‌عنوان مهمان افتخاری در کنوانسیون سبک علمی تخیلی جهانی در برایتون دعوت شدم. آن‌ها دو نویسنده داستان‌های علمی تخیلی هم از شوروی دعوت کرده بودند. در گذشته همیشه مشکل وجود داشته است. حالا امیدوارند که گلاسنوست[1] به نویسنده‌ها میدان بدهد. در حقیقت هیچ‌وقت در کتاب‌های اخیر من ذهنم مشغول این مسئله نبوده است که علمی تخیلی می‌نویسم یا چیز دیگر. تنها زمانی متوجه این مسئله شدم که در قالب وحشت چیزی نوشته‌ام که به‌عنوان نویسنده یک داستان علمی تخیلی نقد شدم. البته، من واقعاً داستان علمی تخیلی نمی‌نویسم. به‌تازگی کتابی به نام استانیسلاو لم از سولاریس خواندم. یک داستان علمی تخیلی کلاسیک به‌تمام‌معنا، پر از ایده‌های علمی. البته نصف آن را متوجه نشدم اما نصف دیگری که فهمیدم واقعاً جذاب بود. من جوانان بسیاری را دیده‌ام- و گاهی حتی کسانی که آن‌قدر هم جوان نیستند- که می‌گویند:" ببخشید اما من وقت برای خواندن رئالیسم ندارم" و من با تعجب می‌گویم: خدای من! ببینید چه چیز را از دست می‌دهید. این تعصب است. آن‌ها نمی‌خواهند در مورد آن چیزی بدانند. همیشه جوانانی را می‌بینم که می‌گویند:" ببخشید، نمی‌تونم داستان‌های غیرواقعی شما را بخونم" فکر می‌کنم این یک ترحم بزرگ است. این همان دلیلی است که من به‌عنوان مهمان افتخاری به انجمن می‌روم چون یک انفصال را به نمایش می‌گذارد.

-­ حس می‌کنم شما جزو نویسندگان بصری هستید، منظورم این است که شاید طرح یا پیرنگ برای داستانتان تصور نمی‌کنید بلکه داستان را کشف می‌کنید آیا درست می‌گویم؟ یا نه؟

-­ خوب. یک طرح کلی برای داستان دارم؛ اما این بدان معنا نیست که در حین نوشتن جایی برای ظهور ناگهانی یک یا دو کاراکتر عجیب‌وغریب در داستان وجود ندارد. من می‌دانستم می‌خواهم با تروریست خوب"Good Terrorist" چکار کنم. آغاز داستان، بمب‌گذاری در فروشگاه هارود بود. فکر کردم جالب است که داستانی راجع به یک گروه بمب‌گذار بی‌کفایت و آماتور نوشته شود. شخصیت اصلی و مرکزی را در ذهن داشتم، چون آدم‌های زیادی شبیه به آلیس می‌شناسم- معجونی از حس مادری، نگران در مورد نهنگ‌ها و خوک‌های آبی و محیط‌زیست و درعین‌حال معتقد به اینکه" نمی‌شود بدون شکستن تخم‌مرغ املت درست کرد"، کسی که می‌تواند تعداد زیادی انسان بدون لحظه‌ای درنگ بکشد. هرچه بیشتر راجع به آن فکر می‌کنم قضیه برایم جالب‌تر می‌شود. من در مورد او و دوست‌پسرش می‌دانستم باید چه بنویسم و کاملاً مطمئن بودم چه طور آدمی در داستانم می‌خواهم. آدم‌هایی با مدل‌های مختلف می‌خواستم برای همین یک زوج لزبین هم در داستان وارد کردم؛ اما بعد چیزی که مرا جذب کرد کاراکترهایی بدون اینکه برای وجودشان برنامه‌ای ریخته باشم به وجود آمدند مثل "فای"؛ و بعد "فای" یک کاراکتر خرابکار از آب درآمد که این مسئله برای من جالب بود. فکر می‌کنم کتاب خنده‌داری است.

-­ واقعاً؟

-­ خب، داستان به‌نوعی خنده‌دار است. ما همیشه در مورد مسائل طوری صحبت می‌کنیم که باید باشند و همه‌چیز بسیار باکفایت است. در حقیقت تجربه هر کس راجع به هر چیزی همیشه عالی نیست و مثل پرت کردن یک توپ در هواست. چرا آن‌قدر باید تفاوت باشد؟ من به این تروریست‌های کارآمد و چیزهایی از این قبیل اعتقادی ندارم.

-­ توطئه و این‌طور چیزها؟

-­ ارتباطی بین خرابکاری‌ها و شلوغ‌کاری‌ها هست.

-­ آیا شما روی بیش از یک داستان درآن‌واحد کار می‌کنید؟

-­ نه رک و پوست‌کنده. البته گاهی اوقات وقتی در حال نوشتن کار جدید هستم پیش‌نویس‌های کار قبلی را مرتب می‌کنم. ولی در کل ترجیح می‌دهم یک کار را بعد از تمام شدن کار دیگر انجام دهم.

-­ بنابراین تصور می‌کنم از اول شروع می‌کنید و تا آخر پیش می‌روید بجای اینکه تکه‌تکه بنویسید.

-­ بله دقیقاً همین‌طور است. تابه‌حال چنین کاری انجام نداده‌ام. اگر تکه‌تکه بنویسید یکپارچگی ارزشمند کار را از دست می‌دهید. این یک پیوستگی درونی و نامرئی است. گاهی اوقات وقتی می‌خواهید فرم داستان را عوض کنید متوجه این یکپارچگی می‌شوید.

-­ آیا به‌طور مداوم در حال نوشتن هستید یا بین نوشتن کتاب‌ها به خودتان استراحت می‌دهید؟

-­ بله! من مداوم نمی‌نویسم. گاهی اوقات فاصله طولانی‌مدتی بین نگارش کتاب‌هایم می‌افتد. این چیزی است که شما حتماً باید انجام دهید باید بین عناوینی که قصد نوشتنشان را دارید فاصله‌ای باشد. من در این فاصله داستان‌های کوتاه می‌نویسم. کار جالبی است چون داستان‌ها خیلی کوتاه هستند. ادیتور من، آقای باب گاتلیب گفت کم پیش می‌آید کسی برای او داستان کوتاه بفرستد و این برایش جالب است. فکر کردم "خدای من. من سال‌هاست داستان کوتاه ننوشته‌ام" برای همین شروع به نوشتن داستان‌های حدود 1500 کلمه‌ای کردم، این روند خوبی است. برای من لذت‌بخش است. چندتایی داستان کوتاه نوشته‌ام؛ و احتمالاً نام آن‌ها را "طرح‌های لندن" می‌گذارم چون همه آن‌ها راجع به لندن است.

-­ پس از چیزهای عجیب‌وغریب خبری نیست؟

-­ نه اصلاً. کاملاً رئال هست. من خیلی زیاد دور و بر شهر لندن قدم می‌زنم؛ و هر شهری مثل تئاتر می‌ماند، این‌طور نیست؟

-­ شما عادت کاری خاصی دارید؟

-­ مهم نیست، چون این به عادت افراد بستگی دارد. وقتی بچه بزرگ می‌کردم با خودم فکر می‌کردم تا تکه‌های کوتاه و متمرکز بنویسم. اگر تعطیلات آخر هفته یا یک هفته برای خودم داشتم، مطمئناً می‌توانستم تعداد زیادی داستان‌های باورنکردنی بنویسم. حالا آن عادات درونی شده. در حقیقت اگر می‌توانستم آهسته‌تر پیش بروم کیفیت کارم بهتر می‌شد؛ اما خب این یک عادت است. دقت کرده‌ام که بیشتر خانم‌ها این‌طور می‌نویسند، درحالی‌که مثلاً گراهام گرین، در هر روز فقط دویست کلمه با ارزش در روز می‌نویسد. همان‌طور که گفتم اگر این کار را انجام دهم و آهسته‌تر بنویسم داستان‌های بهتری خواهم نوشت.

شما داستانی را شروع می‌کنید، در ابتدا کمی بدقلق و عجیب به نظر می‌رسد اما بعد در یک جایی کار روان می‌شود و پیش می‌رود. این همان‌جاست که فکر می‌کنم خوب می‌نویسم. اگر بنشینم و برای هر جمله و عبارتی عرق بریزم خوب نمی‌نویسم.

- شما این روزها بیشتر چه می‌خوانید؟ آیا آثار معاصر را می‌خوانید؟

-­ من خیلی زیاد می‌خوانم. شکر خدا سرعت مطالعه من بالاست در غیر این صورت نمی‌توانستم با آن کنار بیایم. نویسنده‌ها مدام تعداد زیادی کتاب منتشر می‌کنند. من هر هفته هشت، یا نه یا ده کتاب می‌گیرم که برایم مسئولیت به بار می‌آورد چون آدم وظیفه‌شناسی هستم، در همان فصل اول یا دوم کتاب می‌توانید خیلی خوب بفهمید که با چه طور کتابی طرفید. اگر کتاب را دوست داشته باشم به خواندن ادامه می‌دهم، این منصفانه نیست برای اینکه ممکن است شما آن روز بی‌حوصله باشید، یا اینکه به‌شدت در کار نوشتن کتاب خودتان غرق‌ شده باشید و در نتیجه خواندن یک کتاب را ادامه ندهید. نویسنده‌هایی هستند که برای کارشان احترام قائلم و همیشه آخرین کتاب‌های منتشرشده‌شان را می‌خوانم و البته کتاب‌های زیادی هم هست که مردم به من می‌گویند که حتماً بخوانم و بنابراین من همیشه در حال خواندن هستم.

- در مقدمه "Shikasta" نوشته‌اید که مردم واقعاً نمی‌دانستند که آن زمان چقدر از نظر دسترسی به انواع کتاب فوق‌العاده بوده است. آیا شما احساس می‌کنید که در اصل ما در حال ترک فرهنگ کتاب هستیم؟ چقدر این وضعیت را مخاطره‌آمیز می‌بینید؟

- خب، فراموش نکنید، من زمان جنگ جهانی دوم را به خاطر دارم که تعداد کتاب خیلی کمی موجود بود، کاغذ به مقدار کمی در دسترس بود، برای من رفتن به فروشگاه و نگاه کردن به لیست و پیدا نکردن چیزی که می‌خواستم و یا هیچ‌چیز، یک‌جور معجزه است. در زمان‌های سختی، چه کسی می‌داند که ما چنین شرایط تجملاتی را داشته باشیم؟

- آیا شما احساس مسئولیت می‌کنید که این پیشگویی را از طریق یک داستان خوب مطرح کنید؟

- من می‌دانم مردم چیزهایی شبیه این می‌گویند که "من شما را مثل یک پیامبر قبول دارم" اما من چیزی نگفته‌ام که تابه‌حال مطرح نشده باشد، مثلاً در کتاب "New Scientist" در مورد بیست سال اخیر. چرا من پیغمبر باشم اما آن‌ها نیستند؟

- شما بهتر می‌نویسید.

- بهتر است بگویم آن را به شیوه جالب‌تری شرح داده‌ام. من گاهی واقعاً فکر می‌کنم طول‌موجی دریافت می‌کنم که وقایع را پیش‌بینی می‌کند اگرچه فکر می‌کنم بسیاری از نویسندگان این حس را داشته‌اند؛ اما فکر نمی‌کنم چیز مهمی باشد. باور کنید. من فکر می‌کنم که کار نویسنده تحریک ایجاد سؤالات است. دوست دارم به این فکر کنم که کسی یک کتاب از من می‌خواند با رگباری از تشابهات ادبی روبرو شود و سردرگم شود و این باعث شود که شاید کمی متفاوت‌تر بیندیشد. این آن چیزی است که فکر می‌کنم نویسندگان به خاطر آن خلق شده‌اند. این رسالت ماست. ما همه زمانمان را به فکر کردن در مورد چگونگی کار کردن چیزها می‌پردازیم، این‌که چطور مسائل مختلف پیش می‌آیند، این به آن معنی است که ما نسبت به اتفاقات اطراف خود حساس‌تریم.

- آیا تا به حال از مواد توهم‌زا هم استفاده کرده‌اید؟

- من یک بار مسکالین استفاده کردم. خوشحالم که این کار را انجام دادم، اما عمراً این کار را تکرار نمی‌کنم. من این کار را تحت نظارت انجام دادم. دو نفری که به من مسکالین داده بودند خیلی مسئولیت‌پذیر بودند! همه‌زمانی که من شرایط طبیعی نداشتم آنجا نشستند و فکر می‌کنم این تنها به خاطر جنبه "میزبان" بودن شخصیت من بود. به خاطر اینکه کاری که من کردم نمایانگر تجربه ناخوشایند هر روزه و همیشگی آن‌ها بود! کمی هم به خاطر اینکه احساسات من را کنترل و محافظت کنند. اگر اتفاقی برایم می‌افتاد به خاطر این می‌بود که تنهایم گذاشته‌اند پس آن‌ها من را تنها نگذاشتند. شاید می‌ترسیدند خودم را از پنجره به بیرون پرت کنم. من آدمی نیستم که چنین کاری را انجام دهم! و بعد بیشتر آن زمان را گریه کردم. مهم نبود، اما آن‌ها خیلی از این بابت ناراحت شدند و این من را آزار می‌داد؛ بنابراین کل ماجرا می‌توانست بهتر از این باشد. دیگر این کار را هرگز انجام نخواهم داد. بخصوص که کسانی که چنین سفرهای ناخوشایندی را داشته‌اند را می‌شناسم. یک دوست دارم که یک بار مسکالین مصرف کرد. کل این تجربه کابوسی بود که به شکل یک کابوس باقی ماند. بعضی‌ها تا مدت‌ها سرگیجه شدید دارند. افتضاح است! من نمی‌خواهمش.

- ممکن است راجع به پروژه‌های بعدی کاری‌تان توضیحی بدهید؟

- بله کتاب بعدی من کتاب کوچکی است. داستان کوتاهی است که کمی رشد کرده است. مسخره است که در انگلستان رمان‌های کوتاه را خیلی دوست دارند درحالی‌که اینجا در آمریکا چنین رمان‌هایی به‌سختی محبوب می‌شوند. اینجا طرفدار کتاب‌های بزرگ‌اند که ارزش پول خرج کردن را داشته باشند. کتاب در مورد یک خانواده کاملاً معمولی است که جن به دنیا می‌آورند. این کتاب رئال است و ایده آن را از دو منبع گرفته‌ام یکی نویسنده‌ای به نام لورن ایزلی است، او نوشته‌ای دارد که به خاطر ندارم در اصل راجع به چه چیزی بود اما یک قسمت را به‌خوبی به یاد دارم: در تاریک و روشن روز او در حال راه رفتن در کنار ساحل و حاشیه شهر است که دختری را می‌بیند که از دید او مثل دخترهای غارنشین است. یک دختر دهاتی در دهات چیز بیشتری برای گفتن در مورد آن دختر وجود ندارد جز اینکه دختری کوتاه و چاق با کله بدشکل است. اینجا بخش ناراحت‌کننده و تأثیرگذار داستان است که در ذهن من ماند و فکر کردم اگر یک دختر دهاتی کاراکتر خوبی است چرا انسان‌های اولیه، کوتوله یا جن نه؟ چون بیشتر فرهنگ‌ها راجع به این‌طور موجودات حرف می‌زنند.

نقطه الهام‌بخش دیگر بخش بسیار ناراحت‌کننده‌ای در مجله بود که زنی آن را نوشته بود: "فقط می‌خواهم این را بنویسم اگرنه دیوانه می‌شوم" او سه بچه داشت. آخرین بچه‌اش که حالا 7-8 ساله بود از همان ابتدای تولدش یک شیطان بود. او این‌گونه داستانش را بیان کرده بود. او نوشته بود که کودکش تاکنون کاری نکرده مگر اینکه موجب تنفر دیگران شود. هیچ کار طبیعی انجام نداده است مثل خندیدن یا خوشحال بودن. باعث شده خانواده‌ای که قادر به تحمل او نبوده‌اند از هم بپاشد. مادرش نوشته بود شب‌ها به اتاقش می‌روم و می‌بینم که این بچه خوابیده. وقتی خوابیده او را می‌بوسم چون جرئت نمی‌کنم وقتی بیدار است او را ببوسم. درهرحال همه این‌ها به یک داستان ختم شد. نکته اصلی در مورد این جن این است که او قادر به انجام کارهای خوش هست. او یک جن طبیعی است. فقط ما نمی‌توانیم با او کنار بیاییم.

- ممنون از زمانی که برای مصاحبه قرار دادید.

- من هم از شما ممنونم.


[1] - اصطلاحی روسی در اشاره به یکی از سیاست‌های میخائیل گورباچف پس از رهبری او در اتحاد جماهیر شوروی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692