نویسنده: ریچارد لینکلیتر، بازیگران: پاتریشا آرکت، الار کولترین، لورلِی لینکلیتر، ایتن هاک
فیلمبرداری: لی دانیل، شین کلی
توزیعکننده: IFC Films
مدت: ۱۶۶ دقیقه، کشور: آمریکا، زبان: انگلیسی
تحلیل فیلم:
نخست باید گفت که فیلم پسرانگی (Boyhood) تنها یک فیلم نیست! و ما بهعنوان تماشاچیِ اثر، صرفاً دنبال کنندهی یک داستان نیستیم. چیزی فراتر از روایتِ یک قصه در فیلم نشان داده میشود و آن خود زندگی است! ریچارد لینکلیتر کارگردان فیلم، در سال 2002 پروژهای دوازدهساله را برای فیلمبرداری داستانش در نظر گرفت که تا اواخر سال 2013 ادامه داشت. بهاینترتیب او زندگی پسری ششساله تا زمانی که به سن بلوغ و هجدهسالگی برسد را به نمایش درآورده است.
پسری به نام "میسون" با بازیِ الار کولترین. در این فیلم بیننده با سپری شدن عمر و گذشت زمان بهصورت مصنوعی مواجه نیست بلکه بهواقع شخصیتهای فیلم، در نقشهای خود بزرگ میشوند و رشد میکنند؛ و نکتهای که میتواند اثر را منحصربهفرد و با رویکردی تازه نشان دهد، همین موضوع است که لینکلیتر میخواسته تصاویر و صحنههایی را در کنار هم قرار دهد که معنایی جز زندگی نداشته باشند. تمام سکانسهای فیلم بیانکننده و تصویرگر یک زندگیِ حقیقی و واقعیاند.
بهطوریکه بیننده میتواند بهصورت ملموس و محسوس، اثری که گذر زمان بر نقشها میگذارد را ببیند و همراه آنها پیش برود.
شخصیتها با گذشت زمان، پختهتر و کاملتر میشوند و حتی میتوان این پختگی و تکامل را نیز در بازی بازیگران مشاهده کرد؛ و بهجرئت میتوان گفت که اگر فیلم در یک پروسهی چندماهه تولید شده بود، نمیتوانست چنین بازدهیای را داشته باشد.
"میسون" که با مادر مجرد و خواهرش زندگی میکند، از اولین سکانس فیلم، درست وقتیکه بر روی چمن دراز کشیده و دارد به ابرهای آسمان نگاه میکند، با رد و بدل کردن دیالوگی با مادرش راجع به زنبورها و منشأ پیدایششان، خود را پسری کنجکاو نشان میدهد. او به هنگام رفتن به مدرسه نیز همینطور است. برعکس خیلی از پسرها از فوتبال بدش میآید و به دست آوردن نمرهی عالی در مدرسه برایش بیمفهوم است. شاید بتوان خواهرش "سامانتا" با بازیِ لورلِی لینکلیتر را نقطهی مقابل او دانست. او دختری است که شیطنت میکند، درسش را خوب میخواند و تقریباً همان کارهایی را انجام میدهد که دیگر دخترهای همسن او به دنبالش هستند. ولی "میسون" بیشتر اوقات سرگرم فکر کردن و کار خودش است و برایش مهم نیست که دیگران راجع به او چه فکری میکنند. پاتریشا آرکت در نقش مادر "سیمون" نیز از ابتدای این فیلمِ حدوداً سه ساعته خودش را شخصی مسئول معرفی میکند. به این جهت برای کسب درآمد بیشتر و ساختن زندگی بهتر به هیوستونِ تگزاس و نزد مادرش نقلمکان میکند تا بتواند هم به درسش ادامه دهد و هم کار کند و از این طریق بتواند با ارتقای سطح تحصیلیاش، زندگی بهتری را برای فرزندانش رقم بزند. هرچند که این جابهجایی و از منطقهای به منطقهای دیگر رفتن تا پایان فیلم و بالغ شدن "میسون" ادامه مییابد؛ اما شخصیت تأثیرگذار دیگر فیلم، پدر خانواده است با بازی ایتن هاک. او که به مدت یک سال و نیم از فرزندانش دور بوده است از آلاسکا بازگشته و میخواهد بهصورت مستمر دختر و پسرش را ملاقات کند. شاید این ظن برای بیننده به وجود بیاید که پدر در نقش سرد و دورافتادهای باقی بماند و هیچوقت نتواند به فرزندانش نزدیک شود ولی چنین اتفاقی نمیافتد و رابطهی آنها به حدی میرسد که پدر حتی دخترش را نصیحت میکند و به او آموزشهای لازم در زمینهی روابط جنسی را هم میدهد تا دخترش به خطر نیفتد! دیالوگی که هیچگاه بین مادر و دختر رد و بدل نمیشود. درکل بیشتر دیالوگها بین پدر و بچهها اتفاق میافتاد تا بین مادر با بچههایش. مادر بیشتر غرق در جریان زندگی، تحصیل و بالا بردن مرتبهی خویش است. مادری فداکار که برای تشکیل مجدد خانواده نیز تلاش میکند؛ اما پدر که دیگر در خانواده و بین آنها نیست، بهتر میتواند به فضای خصوصی بچههایش وارد شود و آنها را راهنمایی کند و فضایی صمیمی به وجود بیاورد. البته باید این نکته را متذکر شد که هم پدر و هم مادر هر دو سعی دارند فرزندانی مسئولیتپذیر تربیت کنند. کسانی که بافکر تصمیم میگیرند و مهمتر از آن عمل میکنند و متوجه عواقب کار خود هستند. در صحنههای مختلف فیلم و به کرات، به موضوع مسئولیتپذیری اشاره میشود.
حال اگر بخواهیم شخصیت "میسون" را بیشتر بشکافیم، باید گفته شود که شخصیتش، بهگونهای ساخته و پرداخته شده که او را انسانی خواهان استقلال نشان میدهد. او میخواهد بدون گیر دادنهای اطرافیان، بدون قضاوت آنها و با تصمیم خودش زندگی کند. زمانی که به سن نوجوانی میرسد، سیگار کشیدن و رابطه با دخترها را نیز تجربه میکند اما او در زندگیاش خواهان چیز دیگری است، شاید معنای زندگی! و به قول خودش میگوید که میخواهد هنر را بیافریند. از آنجایی که داستان دربرگیرندهی دوازده سال زندگی و دوران شکلگیری شخصیت "میسون" است، میتوان این ایراد را به فیلم گرفت که زیاد به معرفی هنر و استعداد ذاتیاش نمیپردازد و فقط به اشارههایی سطحی بسنده میکند. شاید کارگردان فیلم که خود وظیفهی فیلمنامهنویسی را نیز به عهده داشته است، میتوانست با بیشتر وارد شدن در روحیات و ذهن "میسون"، موشکافانهتر با استعداد او و متمایز بودنش برخورد کند. با این حال، پسرانگی فیلمی است که بهطور مرتب بینندهی خود را با سؤالاتی که "میسون" درگیر آن است، روبهرو میکند و مخاطبِ خود را وامیدارد تا به این موضوع فکر کند: قرار است چهکاری انجام دهد؟ و آیا زندگی محدود به خوردن و خوابیدن است؟ آیا تنها وظیفهی انسان تولیدمثل است؟ آیا به غیر از این وظیفهی طبیعی، چیز دیگری نباید وجود داشته باشد؟ هرچند که به این پرسشها، پاسخ روشنی داده نمیشود و فیلم با پایانی باز به انتها میرسد، اما میتوان شخصیت پیشرو و تلاشگر "میسون" را دید که چگونه برای رسیدن به جوابهای سؤالش، کوشش میکند. این فیلمِ تقریباً سه ساعته بهقدری به زندگی و روال طبیعیِ آن میپردازد که بیننده پابهپایش جلو میرود و لمسش میکند. شاید فیلم درجاهایی کسلکننده بشود چراکه حادثهی خاصی در آن رخ نمیدهد ولی نمیتوان بهکلی فیلم را خستهکننده و حوصله سر بر دانست زیرا قدرت تصویرسازیِ لینکلیتر بهاندازهای است که این نقطهضعف را بسیار کوچک مینمایاند.
در پایان باید گفت که بازی تمام بازیگران روان و باورپذیر است و انتخاب یک پروسهی زمانی دوازدهساله برای فیلمبرداری، میتواند قدمی بزرگ در صنعت فیلمسازی به حساب آید. "پسرانگی" فیلمی است که باید دیده شود، باید جای "میسون" نشسته شود و زندگی از نگاه او دیده، آنگاه خواهیم دید که پرسشهایش کاملاً بهجا بوده است و راهی که انتخاب کرده درست... و شاید در آخرین دیالوگی که بین او و دختری که همدانشگاهیاش است رد و بدل میشود، لینکلیتر اصل حرفش را میزند: این زمان نیست که ما را میقاپد بلکه این ماییم که باید زمان را قاپ بزنیم!