نقد عبدالعلي دستغيب بر «… باریک، تاریک…» اثر مهدی عباسی زهان

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

مجموعه ى داستان كوتاه ” باريك ، تاريك “ مهدى عباسى زهان كه مجموعه اى پست مدرنيستى است يا قرار بوده باشد ، از نظرگاه من چندان ابهامى ندارد و روابط رويدادها و اشخاص را مى توان به روشنى ديد يا حدس زد . پيش زمينه ى ماجراها به تقريب سياسى است و تاريخ سى چهل سال اخير را بر پيشانى خود دارد . علت يابى و علت سازى داستان ها نيز همچنان كه در داستان هاى واقع گرا ( رئاليستى ) مى بينيم ، سير وقايع را پيش مى برد و اتفاقى نيست كه راوى در مثل در ” باغ زرشك “ پيرمرد هشتاد و نه ساله اى را چاقو مى زند يا در قصه ديگر ، نيسان آقاى يوسفى را به آتش مى كشد . ارتباط وقايع و اشخاص و اشياء همه ى داستان ها براى خواننده اى كه توى باغ باشد و از نزديك يا دور آن چه را كه در اين سى چهل سال اخير در اين حوالى رخ داده ( جنگ هشت ساله ، وقايع كردستان ، تظاهرات خيابانى ، گير و بندها ، كردار سر رشته داران و سياستگزاران ) از نظر گذرانده باشد ، غير مترقبه نيست . نويسنده حتى جاهائى كه كار به ابهام مى كشد و رشته ى كلاف در هم پيچيده ى قصه ها غامض تر مى شود ، زود دست به كار مى شود و در بين گزاره هاى خود ، علائمى مى نشاند تا سر رشته اى باشد براى راهنمائى خواننده از ماز هزار توى قصه هائى كه به عمد يا بر اساس ماهيت نگرش بسيار نو ، در هم ريخته و وقايع به صورت عجيب ، غريب و غير متعارف در آمده . به اين عبارت نگاه كنيد :
برادرش ” ميم“ به دخترى از عطر درخت هاى بنه ، از پياده روهاى سنندج ، به دختريى از رنگ و بوى ديگران ، به تو دل باخته بود . به خيال اش ” ميم در مسيرى مى دويد كه او به پاسبانى از مام وطن و براى جرعه اى آرامش ” مين “ كاشته بود . ( ٢٤) چند سطر بالاتر از اين گزاره آمده ”جنگ هاى نامنظم در كوه هاى پاوه “ ، ” برف زمستان شصت و چهار“ و در خود گزاره ى نقل شده كلمه ى ”ديگران “ ( در برابر خودى ها ) به چشم مى خورد… در خط سير خواندن داستان ، خيلى زود متوجه مى شويم كه ميم جوانى مشهدى ، تحصيل كرده و از خانواده ى مذهبى به سنندج مى رود و عاشق دختر كرد زيبائى مى شود كه ژاكت قرمز به تن دارد ، چنان زيبا كه اگر ليلى به دوره ى او زنده مى بود ، مجنون روى وى مى شد و :
اگر خورشيد مى بودى فلك را
طلوع اش از گريبان تو بودى !
اما در همان زمان خويشان ” ميم“ در بالكن پدرى نشسته اند و طرح و نقشه مى ريزند ازدواجى بين ميم و دخترك كرد ( غير خودى ؟ ) صورت نگيرد : ” شباهتى دور با برادران يوسف داشتند … و گفته بودند ما كه نباشيم ، كار مى ماند .“(٢٧)
در داستان نيز آمده ” مدرسه ميرزا حسين سر پدرم كلاه گذاشته ، باغ زرشك را بالا كشيده و پدرم خيلى قرض دارد . شك نداشتم بزرگ كه بشوم ميرزا حسين را خواهم كشت “ (١٠)
چرا؟ به اين دليل كه پدر راوى مقروض بوده و پول نداشته به مدرسه بدهد تا صرف خريد جايزه شاگرد نخست شدن راوى بشود . اين شكست در دوره ى كودكى براى او بسيار سنگين بوده است” من بدون اجازه دويدم به سمت در . اشك توى چشمانم جمع شد “(٩) آتش زدن نيسان آقاى يوسفى نيز بى علت نيست .
در ” حرام زاده گرى “ نيز مى خوانيم ” آقاى يوسفى مچم را گرفت و برد دم خانه ى دكتر . به دكتر كه تقريباً هم سن و سال خودم بود به دروغ گفتم نگار را عقد كرده ام و بنا شد عقد نامه را فردا ببرم تا قضيه به بيرون از درمانگاه درز پيدا نكند.(١٧)
همايون خان داستان علف هم به واسطه ى خشمگين شدن از طلب ازدياد مزد ” روز مزدها“ زمانى كه آن ها سوار ” لندكروز“ لكنته ى او هستند ، هر لحظه بر سرعت ماشين مى افزايد و به رغم التماس آن ها، ترمز و دنده عقب فرمان را مى گيرد به سمتى كه نبايد … يكى از روز مزدها خودش را پرت مى كند بيرون . بعد زمان رويداد به آينده احاله مى شود : ” آن روز مزد خواهدمرد و مرا كه فرار خواهم كرد در چهار راه گلزار خواهند گرفت و دست بند خواهند زد … من به قتل روزمزد اعتراف خواهم كرد… و از طنابى كه قرار خواهد شد بر دور گردنم گره بخورد خواهم ترسيد .“(٢٣)
اين چنين اقدامى مرتبط است با آرزوى همايون ، پسر يك باغدار كه رؤياى زندگانى و تحصيل در بلاد فرنگ دارد و پدر نمى تواند هزينه ى زندگانى و آموزش او را در فرنگستان عهده دار شود پس در آمد فروش يكسال باغ زرشك را به او واگذار مى كند اما افزون خواهى ” روزمزدها “ ، دورنماى زشتى را براى وى ترسيم مى كند . ورشكستگى و فقر . آن زمان ، او، دخترى زيبا ، در پانسيونى آن سوى دنيا به خورشيد پشت مى كند و با دست چپ اش آب پرتقال مى خورد. چشم هايش به تقويم ديوارى نظر دارد و سلول هائى كه راوى دوست دارد ، در او جمع شده است تا قشنگ بمانى و من اين جا با اين لندكروز لكنته دارد چند روزمزد بى شعور را به كشتن مى دهد .“(١٨)
اين روايت اصلاً پسنديده نيست . روزمزدها بى دليل اضافه مزد مى خواهند ؟ آيا همايون حق آن ها را داده است و مى دهد؟ به چه سبب راوى روزمزدها را ” بى شعور“ ، متجاوز و تنبل مى نامد؟ اين قسم گزاره ها نه با واقعيت روزانه مى خواند و نه با مدارا و سبكروحى و آسان گيرى پست مدرنى . همايون در واگويه هاى خود تا آن جا مى رود كه مى گويد :
هه! اين بى شعورهاى تنبل اگر چه از كمر همان رعيت هاى كلاسيك آمده اند اما بچه رعيت نيستند. نشئه ى تل هستند و معتاد يانگوم ، به جاى منديل كلاه مى گذارند و از درس و مدرسه هم آن قدر فهميده اند كه اسكناس ها را از هم تشخيص بدهند و اسم كج و كوله اى زير امضاى شان بنويسند و زير بار حرف زور نروند مگر اين كه زور خيلى پُر زور باشد . (١٩)
پس همايون اعتراف مى كند كه حرف زور زده و چون حرف اش خيلى پر زور نبوده كارگرى را به كشتن داده است … اساساً بر حسب روايت كتاب ، همايون و پدرش درباره ى روستائيان و روز مزدها تصورات بى سر و تهى دارند در مثل پدر همايون ” خيال مى كند روز مزدها بچه ى همان رعيت هائى هستند كه گفته بود قالى بياورند و قاليچه آورده بودند و از اول جاده ى افين تا همين گدار ماخوليّا را فرش كردند از پائين تا بالا تا شاه لعنتى و فرح بيايند شكار كبك . “ (١٨) اين روايت اگر حدّى باشد ، چوب زدن به مرده است و اگر شوخى باشد ، شوخى بى مزه اى است !
قطعه ى ”گدار اول “ نيز در همين مايه است . مدير مدرسه اى روستائى ، شاگردها را هر بامداد ناچار مى كند به تصوير تمام قد شاه اداى احترام كنند . بچه مدرسه هاى زبل وسيله اى فراهم مى كنند كه هم خرمركوب مدير رم كند و هم تصوير شاه واژگون شود و مدير آن ها را زندانى و مجازات مى كند. مرد غريبه اى ( بازرسى ؟) كه به مدرسه آمده در اين ميانه پا در ميانى مى كند :
دست بردار! اين دهاتى ها احمق تر از اينا به نظر مى رسن .
– چى ميگى ! نمى دونى همين قيافه هاى ساده و هالو شب جه قشقرقى راه مى اندازن . فرياد مرگ … (٤٧) طرفه تر اين است كه پس از مكالمه ى كوتاه ، روشن مى شود مدير و بازرس هر دو ، معتادند.
در ” قطعه ى” اولى و دومى “ دو نفرند ، در ظاهر هر دو زن و اولى بيست وسال اندى از دومى بزرگتر است . اولى بايد به دومى تلفن كند و نمى كند . دومى هرچه قرص دارد مى خورد. بعد اين دو يكديگر را مى بينند . دومى مى فهمد تلفن قطع بود و حالش بد مى شود. بايد اولى را ترك كند تا او به زندگانى اش برسد و مى داند اگر داستان تمام شود مى ميرد. چون نويسنده نمى خواهد قصه پايان تلخ داشته باشد پس داستان ادامه مى يابد …
” آن دست رود “ بهترين قطعه ى كتاب ، با همه پيچ و تابى كه مى يابد ، روشن است . داستان در ” مهرك“ از حومه هاى مشهد روى مى دهد . نمى دانم اين ”مهرك“ واقعى است يا سرزمين خيالى مانند”
“ فاكنر. بارى در اين روستا درخت زرشك زياد است و گويا معاش روستائيان از كشت و برداشت آن تإمين مى شود . آذرماه و آفتاب كم رمق است . ” عطار“ را مى آورند ”رديف عقب سيمرغ نشسته . سبيل هايش كلفت و سرش طاي است مأمورى كه بلندگوئى در دست دارد از روى كاغذ چيزى مى خواند:
با خانم طوبى مهركى نژاد فرزند … مهركى ها اعتراض مى كنند. اين دختر ، اين خانواده مهركى نيستند . اوضاع قمر در عقرب و بساط منازعه بر پا مى شود . سرانجام پس از مشورت بسيار مأموران و مهركى ها به توافق مى رسند : طوبى فرزند رحيم از كوليان دوره گرد … بعد ” عطار بلوزش را در مى آورد . برف مثل سفيد ، لاغر… مأمور شلاق چرمى قهوه اى رنگ را در آسمان بالا برد و محكم بر پشت او فرود آورد. دو ! دود از دهان عطار بيرون زد …(١١٨)
بعد معلوم نمى شود عطار كجا رفته. هفته ى بعد خانواده ى مهركى نژاد از آن دست رود مى روند . گفته مى شود جن ها در آن دست رودخانه اطراف خانه ى متروك آنها جا خوش كرده اند . مهركى ها اشتباه مى كنند . آن دست رود جن وجود ندارد . آن ها خانواده ى ددالوس هستند . آن جا دوبلين شده . استيون منتظر من است … حرف و حديث راوى در باره ى دوست اش استيون و دوست دختر او و شهر دوبلين … به قسمى به رمان جبمزجويس مرتبط مى شود
دوبلين از مهرك ، بزرگتر است
– قشنگ تر كه نيست . هست ؟
– مهرك زرشك دارد ، رود دارد ، آدم دارد
– دوبلين هم آدم دارد.
قسمت دوم قصه را نفهميدم. قياس دوبلين و مهرك و آدمهاى اين دو مكان، چه ربطى با ماجراى ”عطار“ دارد ؟ در اين مكالمه شايد كليدى براى اين معما بتوان يافت
– تو قبل از خواب مادرت را مى بوسى؟
– مادرم مرا مى بوسد…همه جايم را مى بوسد، بيشتر لُپم را (١١٩)
در واقع چند قصه از قصه هاى كتاب رئاليستى است و نويسنده براى پست مدرنى كردن آن ها ماجراهاى مرتبط با متن هاى ديگر ، در مثل مرتبط با رومان جويس و شعر حافظ موسوى را درون متن خود جاسازى مى كند . اما در كتاب قطعه هائى كاملاًپست مدرنى نيز هست :
صدايش بيش تر از خودش خديجه را ترساند . درنشيمن داشت از مشك كره در مى آورد كه شنيد . از خيلى ها مى ترسيد . از صاعقه، از بلندى ، از تگرگ ، از سيل . اين آخرى همه را ترساند . حتى خرهاى سياه و سفيد را . همان روزى كه ايران به هلند باخت و شش گوسفند گم شدند و چهار ديوار ريخت توى كوچه و آفتاب ما را فريب داد“(٩٩)
نمونه ى ديگر قصه ى رئاليستى كتاب ” گناه“ است. از نظر ايجاز، تأثير حسى و رو كردن به اوصاف جسم و جنس همانند ”يه رنچكا“ ى بزرگ علوى و ”مرد“ جمال ميرصادقى است . چند كودك در ظهر تابستان هوس آب تنى مى كنند . فاطى دختر همسايه راوى كه براى رختشوئى به باغ آمده به ترغيب پسر بچه ها وارد نهر آب مى شود . يكى از همسايه ها- پسر بچه اى به نام سلمان اين بچه هاى شناگر را مى بيند. سلمان زياد مى خندد و فحش زشتى مى دهد. بچه ها همه باور دارند سلمان فاطى را لو خواهد داد . بعد پدر فاطى كه از ماجرا با خبر شده هشت سيلى محكم به گونه ى دخترش مى نوازد . فاطى كر مى شود . آخر ماجرا هم دردناك است و هم عجيب؛ راوى مى گويد:
فاطى هيچ وقت نفهميد من او را لو دادم . از زبانم در رفت و پيش خواهرم از سفيدى تنش گفتم . (٩٨)
داستان ها صحنه هاى طرفه و اوصاف مؤثر دارد و ويژگى هاى مهم ديگر آن ها مى توان عناصر زير را بر شمرد:
الف : اوصاف و صحنه ها خشونت و گاه جديتى سهمگين دارد.
ب- مطايبه و سبكروحى و سبكبارى پست مدرنى در قصه ها كم است . طنزهاى كتاب گاه به آماج خود نمى رسد و به هزل و خشونت مى گرايد:
پسرى كه قوى ترين مرد دنيا را كشته بود ، مثل گوسفندى كه با لمس چاقوى قصاب به خود مى شاشد ، از مرگ ترسيد و شلوارش گرم شد . جمعيت سى هزار نفرى هورا كشيد(٨٢)
ج: طرز چينش كلمات ، ساختار قصه ها و گيرائى يا به اصطلاح گرم كردن معركه روايت ها خوب است و پيدايت نويسنده در روستا و شهر مشاهده هاى در خور توجهى داشته است
د: نويسنده دوپوزيسيون مهم در زمينه ى سياست و اوصاف جسم و جنس به خود مى گيرد و اوصاف و صحنه آرائى هائى او از اين دو نظرگاه غالباً مؤثر است و تازگى دارد.
عبدالعلى دست غيب

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692