یادنامه‌ای برای فروغ فرخزاد «مائده مرتضوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

یادنامه‌ای برای فروغ فرخزاد «مائده مرتضوی»

 

زمستان که می‌شود خودم را با خواندن شعرهایش گرم می‌کنم. به حالش غبطه می‌خورم که بعد گذشت نیم‌قرن از مرگش هنوز هم شعرهایش تر و تازه هستند و آدم از خواندنشان حظ می‌برد. انگار نه پنجاه شصت سال قبل بلکه همین دیروز نوشته‌شده‌اند برای نسل من، دهه شصتی‌ها. شعرهایش با حال و هوای امروزمان خیلی می‌خواند. یا او خیلی جلوتر از زمانه‌اش بوده یا ما در کوچه‌پس‌کوچه‌های گذشته واپس مانده‌ایم.

فروغ فرخزاد در ظهر هشتم دی‌ماه 1313 در خیابان معز السلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی پا به عرصه وجود گذاشت. فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار و محمد فرخزاد است.

بیشتر مقاله‌ها و زندگی‌نامه‌هایی که از این پریشادخت شعر به چاپ رسیده است اغلب به جزئیات زندگی او از قبیل ازدواج، جدایی، عاشق شدن زودهنگام و ... پرداخته شده است. آن‌قدر نسبت به این موضوعات درشت‌نمایی صورت گرفته که انگار شعر او موضوعی فرعی و بی‌اهمیت است. انگار آنچه واقعاً اهمیت ندارد، نوشته یک هنرمند و تفکر یک متفکر است و آنچه مهم است داستان‌هایی راست و دروغ از یک کالبد است. در این نوشته ما به فروغ فرخزاد، فرزند محمد به شناسنامه 678 صادره از بخش پنج، کاری نداریم چرا که "پرنده مردنی است" می‌خواهیم "پرواز را به خاطر بسپاریم " با همه جزئیات و ریزه‌کاری‌هایش.

پنج دفتر شعر فروغ آینه تمام نمایی از بالندگی و بلوغ فکری‌اش هستند و با خودش رشد و تکامل‌یافته‌اند."اسیر" از دختری احساساتی، جوان و بی‌تجربه می‌گوید. دختر شورانگیز شعر در پس "دیوار" بر تجربه‌اش افزون می‌شود و به ناگاه "عصیان" می‌کند. شوق و شور جوانی‌اش کمی فرومی‌نشیند و در انتظار "تولدی دیگر" به بلوغ فکری می‌رسد؛ و سرانجام به همه‌ی تلخ‌کامی‌ها و سردی‌های زندگی ایمان می‌آورد.

فروغ مجموعه شعر "اسیر " را در هفده‌سالگی سرود و در سال 1331 منتشر نمود. تنگ‌نظران او را با صفاتی همچون پرده در بی‌ملاحظه، تندرو و ضد اخلاق موردحمله قرار دادند. چرا که او تنها شاعر زنی بود که احساسات زنانه‌ی خود را بدون پرده‌پوشی، خالص و بی‌شائبه به روی کاغذ آورده بود؛ اما آنچه همواره از چشم تنگ‌نظران پنهان ماند نبوغ فکری سراینده‌ی این اشعار بود. سروده‌های این مجموعه نشان می‌دهد که فروغ در هفده تا بیست‌سالگی بسیار بیشتر از سن شناسنامه‌ای خود رشد یافته بود. او بدون شک مولوی را هم در صورت هم در معنا به‌خوبی در می‌یافته است:

"دانی از زندگی چه می‌خواهم

من تو باشم تو پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو، بار دیگر تو"

مطلع این غزل در این مجموعه از گفته‌های پارادوکسی و مغانه سرایی مولوی‌وار آکنده است:

"امشب از آسمان دیده‌ی تو

روی شعرم ستاره می‌بارد

در زمستان دشت کاغذها

پنجه‌هایم جرقه می‌کارد."

به‌کارگیری مضمون‌های متناقض نما، وزن رهوار مثنوی و تعبیراتی چون "باریدن ستاره از آسمان چشم " و پنجه‌های جرقه آفرینی که کاغذ و درنتیجه شعر را می‌سوزاند نشان می‌دهد که شاعری نابغه در حال ظهور است. مجموعه "اسیر" و "دیوار" صدایی نوست در غزل و تغزل آن دوران.

در فضایی بسته و مردسالار "مرغی اسیر" در آرزوی پر گشودن از "زندانی خامش" نغمه‌سرایی می‌کند و سنت‌ها را می‌شکند. می‌سراید، نه با لحن سنگی و دور از احساس پروین و نه با محافظه‌کاری سیمین، می‌سراید با لحنی صمیمی و بدون هیچ قید و بندی:

"به لب‌هایم مزن قفل خموشی

که در دل قصه‌ای ناگفته دارم

ز پایم باز کن بند گران را

کزین سودا دلی آشفته دارم"

از اسرار مگو می‌گوید، از احساس از عشق. با واژگان دلبری می‌کند:

"بر دو چشمم دیده می‌دوزم به ناز

خود نمی‌دانم چه می‌جویم در او

عاشقی دیوانه می‌خواهم که زود

بگذرد از جان و مال و آبرو"

فروغ جفت‌جویی و خواهش‌های تن را به‌ضرورت و به‌قصد شکستن فضای مردسالار بازگویی کرده است. چرا که به اعتقاد او چشم بستن به تمامیت جسم و روح آدمی و خواهش‌های درونی و غرایز انسانی، بشر را از معنا و مفهوم خود بیشتر دور می‌سازد. خفقان و محدودیت، زندان و حصاری نامریی به وجود می‌آورد و فروغ در پی شکستن این حصارهاست.

(احمد شاملو، نیما یوشیج و سیاوش کسرایی)

آنچه شعر فروغ را از دیگر شاعران متمایز می‌سازد، زبردستی او در تجسم صمیمانه احساسات زنانه است:

"دیروز به یاد تو و آن عشق دل‌انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالی آهسته نشاندم"

آیدین آغداشلو در مصاحبه‌ای درباره شعر فروغ این‌چنین می‌گوید:

"... در فضایی که این‌چنین سیاست زده و چپ زده بود، این نوع شعر نمایش و جلوه دیگری داشت. در جهانی که همه داشتند درباره یک "او" که یا جفا کرده یا وفا کرده یا دارد می‌آید یا دارد می‌رود سخن می‌گویند، او چنین چیزی را مشغله اصلی‌اش قرار نداد. زبان شاعرانه خاصی داشت. زبانی که هیچ‌کس در آن زمان نداشت. نه زبان مطنطن خراسانی را داشت نه زبان ساخته شده شاملو.

...از سوی دیگر فروغ به‌نوعی نماینده جایگاه و تصور زنان دوره خودش شد و این تصور به‌صورت مداوم تقریباً ادامه پیدا کرد و در روح زنان و دختران این سال‌ها جاری شد. او با قرارداد نوشته‌نشده‌ای به نماینده معنوی بخش قابل‌توجهی از زنان روشنفکر ما تبدیل شد. "

اصولاً شعرا و نویسندگان از بدو پیدایش دو دسته بوده‌اند:

سنگین و با وقار که همواره دست‌به‌عصا راه می‌رفته‌اند و در بیانات خود جانب عرف و اجتماع و متانت را می‌گرفته‌اند؛ و دسته‌ی دیگر محافظه‌کاری را کنار گذاشته و بند از پای قلم خویش برداشته‌اند. اگر بنا باشد همه‌ی آن‌هایی را که بی‌پرده سخن گفته‌اند با چماق تکفیر برانیم، باید نیمی از ادبیات جهان را طرد کنیم.

شعر چیزی است که با روح سر و کار دارد. از قدیم هم گفته‌اند که شعر و قصه غذای روح‌اند؛ اما آنچه شعر فروغ را متمایز می‌سازد همین نکته است: شعر او با جسم و حواس ما سروکار دارد نه با فکر و روحمان. در مقدمه‌ی چاپ اول "اسیر" آمده است:

"به‌طورکلی از لحاظ قدرت احساس و دوری از تصنع و صداقت در بیان عواطف و نیز از نظر "دینامیسم"درونی، شعر خانم فرخزاد واقعاً با ارزش و جالب است؛ و من یقین دارم که شاعره‌ی جوان ما خواهد توانست در آینده در این مکتب خود؛ آثاری عمیق‌تر پدید آورد. از نظر طرز بیان نمی‌توان انکار کرد که شعر او به‌طورکلی محتاج پرورش و تکامل است. خیلی از این اشعار هست که واقعاً خوب است ولی خیلی اشعار دیگر این مجموعه هست که در آن‌ها زیبایی کلام با لطف مضمون برابری نمی‌کند و باید زمانی بگذرد تا این قبیل سستی‌ها کنار رود و شکل ظاهری این اشعار همان استحکام و قدرتی را پیدا کند که در همه‌ی آن‌ها از لحاظ روح و احساس وجود دارد. به‌شرط آنکه این افزایش لطف کلام، قدرت احساس و جنبه‌ی خاص "وحشی" را که در این اشعار نهفته است و امتیاز اساسی آن‌ها به شمار می‌رود کم نکند."

فروغ با پشت سر نهادن سنت کهنه شعری و دست‌مایه‌ای از تجربه‌های بزرگان شعر نو آن روزها همچون نیما، اخوان و شاملو کار خود را آغاز کرد. در مصاحبه‌ای که م.آزاد با فروغ داشته است فروغ از تأثیرپذیری‌اش از دیگر شعرای زمان خود می‌گوید:

"من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر خیلی به‌موقع؛ یعنی بعد از همه‌ی تجربه‌ها و وسوسه‌ها و گذراندن یک دوره سرگردانی و درعین‌حال جستجو. با شعرای بعد از نیما خیلی زود آشنا شدم، مثلاً با شاملو و اخوان. در چهارده‌سالگی "مهدی حمیدی" و در بیست‌سالگی "نادر پور و سایه و مشیری" شعرای ایدئال من بودند. "نیما" سلیقه و عقیده‌ی تقریباً قطعی مرا راجع به شعر ساخت و یک‌جور قطعیتی به آن داد. "نیما" برای من آغازی بود."

شعر فروغ مملو از آرایه‌های ادبی ست؛ و آج آرایی، تضاد، استعاره و تشبیهات به فراوانی در شعر او به چشم می‌خوردند.

"شب بروی شیشه‌های تار

می‌نشست آرام، چون خاکستری تب‌دار

باد نقش سایه‌ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو می‌کرد.

پیچ نیلوفر چو دودی موج می‌زد بر سر دیوار

در میان کاج‌ها جادوگر مهتاب

با چراغ بی‌فروغش می‌خزید آرام

گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می‌کرد."

المان‌های شعر در اشعار فروغ همگی به‌قاعده وجود دارند. وزن، قافیه، آرایه و تناسب همگی در شعر او به ترتیب کنار هم نشسته‌اند و شعری دل‌نشین رقم‌زده‌اند و جسم و روح خواننده را با خود به "سرزمین صورتی‌رنگ پری‌های فراموشی " می‌برند.

تناسب در به‌کارگیری واژگان ویژگی دیگری ست که در اشعار فروغ بسیار به چشم می‌آید. فروغ در به‌کارگیری کلمات و نشاندن آن‌ها کنار هم بسیار استادانه عمل کرده است:

"شب به روی جاده نمناک

ای بسا من گفته‌ام با خود

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می‌گیرد؟

یا که ما خود سایه‌های سایه‌های خویشتن هستیم

ای هزاران روح سرگردان

گرد من لغزیده در امواج تاریکی

سایه‌ی من کو؟

نور وحشت می‌درخشد در بلور بانگ خاموشم

سایه‌ی من کو؟"

(فروغ و ابراهیم گلستان)

از این نمایش‌های شورانگیز واژگانی در دفتر "دیوار" کم نیستند. دو مجموعه‌ی "دیوار" و "عصیان" صورت قوی‌تر دفتر "اسیر"ند. با همان روال و لحن اما پخته‌تر.

دفتر "تولدی دیگر" به معنای اخص کلمه تولدی دوباره برای فروغ رقم می‌زند. فروغ برای فرار از زندگی بسته و یکنواخت خویش به سفر می‌رود، به اروپا. سفر ذهن او را باز می‌کند و زمینه لازم برای دگرگونی فکری و روحی را در او پی‌ریزی می‌کند. او با آنکه زندگی‌اش را به‌سختی در غربت می‌گذراند، اما به تئاتر، اپرا و موزه می‌رود و زبان‌های "ایتالیایی، فرانسه و آلمانی" را می‌آموزد.

آشنایی با "ابراهیم گلستان" نویسنده و فیلم‌ساز سرشناس و همکاری با او موجب تغییر فضای اجتماعی و در نتیجه تحول فکری و ادبی فروغ گردید. فروغ در مسیر سینما با "ابراهیم گلستان" هم‌قدم می‌شود و در سال 1341 فیلم "خانه سیاه است" را در آسایشگاه جذامیان تبریز می‌سازند. فیلم برنده‌ی جایزه نخست جشنواره "اوبرهاوزن" می‌شود. ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند و پس از این دوره است که فروغ "تولدی دیگر" را منتشر می‌کند. شعر "آن روزها" اولین شعر این مجموعه است که پاره‌ای از آن را با هم می‌خوانیم:

"آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان‌های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه‌های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک‌ها به یکدیگر"

در "تولدی دیگر" باز هم واژه‌ها به زیبایی کنار هم می‌نشینند و خواننده خود را میان ضیافتی از واژگان می‌یابد:

"تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاج‌ها ز ابرها بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها."

خواننده به روی زورق شعر می‌نشیند و به آوای واژه گوش می‌سپارد و به شهر عشق و شور می‌رسد. در مصاحبه‌ای که "ایرج گرگین" در سال 1343 با فروغ در رادیو انجام می‌دهد فروغ درباره شعر این‌گونه سخن می‌گوید:

"داستان این است که شعر، نو و کهنه ندارد. آنچه شعر امروز را از شعر دیروز جدا می‌کند و به آن شکل تازه‌ای می‌دهد همان جدایی است که به‌اصطلاح میان فرم‌های عادی و معنوی زندگی امروز با دیروز وجود دارد."

فروغ در "تولدی دیگر" درد آشنای انسان مدرن را فریاد می‌زند، انسانی که غم او را احاطه کرده است و به روزمرگی تن داده است:

"در شب کوچک من دلهره‌ی ویرانیست

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟"

فروغ در شعر شاهکار "آیه‌های زمینی" چهره‌ی منحوس انسان معاصر را به‌خوبی می‌نمایاند و انسان معاصر را موجودی گمراه در سیاهی شب و گمشده در ضلالت خویش توصیف می‌کند:

"آنگاه خورشید سرد شد

و برکت از زمین‌ها رفت

و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت.

...

دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچ‌کس

دیگر به هیچ‌چیز نیندیشید.

...

زن‌های باردار

نوزادهای بی‌سر زاییدند

و گاهواره‌ها از شرم

به گورها پناه آوردند.

در دیدگان آینه‌ها گویی

حرکات و رنگ‌ها و تصاویر

وارونه منعکس می‌گشت

...

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت

آن‌ها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق‌های خود

با لکه‌ی درشت سیاهی

تصویر می‌نمودند.

...

آن‌ها غریق وحشت خود بودند

و حس ترسناک گنهکاری

ارواح کور و کودنشان را

مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پرتشنج محکومی را

از کاسه با فشار بیرون می‌ریخت

آن‌ها به خود فرو می‌رفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته‌شان تیر می‌کشید

...

شاید هنوز هم

در پشت چشم‌های له‌شده، در عمق انجماد

یک‌چیز نیم زنده‌ی مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی‌رمقش می‌خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آب‌ها

شاید، ولی چه خالی بی‌پایانی

خورشید مرده بود

و هیچ‌کس نمی‌دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب‌ها گریخته، ایمان است..."

پری کوچک غمگین شعر در "تولدی دیگر" به دنبال دنیایی نو است. دنیایی که "آویختن پرده آسمانش را از او نگیرد" دنیایی که او را سبزتر و بارورتر سازد. او مشتاقانه منتظر سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی ست تا در متروکه‌های غربت نپوسد و از میان نرود.

"سهم من

آسمانی ست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله‌ی متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن.

...

دست‌هایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهم شد. می‌دانم می‌دانم می‌دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت."

فروغ هم چنان میان امید و نومیدی دست‌وپا می‌زند. گاهی آن‌چنان از امید به زندگی می‌سراید که می‌پنداری در اوج لذت است و گاه چنان سیاه نمایی می‌کند که می‌پنداری اسیر غم و دردی ست که درمانی برایش نیافته‌اند. در میان سال‌های 43-42 فروغ یک‌بار دست به خودکشی زد. او یک بسته قرص "گاردنال" را خورد ولی خدمتکارش هنگام غروب متوجه شد و او را به بیمارستان البرز برد.

آخرین اثر فروغ که پس از مرگش منتشر شد، "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" می‌باشد. این مجموعه در سال 1352 توسط انتشارات مروارید برای نخستین بار به چاپ رسید و مشتمل بر هفت قطعه شعر است. در این دفتر از شور و حرارت دفترهای"اسیر"، "دیوار" و "عصیان" خبری نیست. نومیدی و یاس در تمامی اشعار موج می‌زند و اکثر شعرها شخصی‌اند:

"و این منم

زنی تنها

در آستانه‌ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست‌های سیمانی"

"صدا، صدا، صدا، تنها صدا

صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن

صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک

صدای انعقاد نطفه‌ی معنی

و بسط ذهن مشترک عشق

صدا، صدا، صدا، تنها صداست که می‌ماند"

فروغ فرخزاد در روز بیست و چهارم بهمن‌ماه 1345 هنگام رانندگی با اتومبیل جیپ ابراهیم گلستان بر اثر تصادف در جاده دروس قلهک در تهران جان به جان آفرین تسلیم کرد و آن‌همه ذوق و قریحه را با خود به زیر خاک برد. فروغ را در حالی به خاک سپردند که برف یکریز می‌بارید و زمین را و گورش را برف پوشانده بود:

"ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه‌های باغ‌های تخیل

به داس‌های واژگون شده‌ی بیکار

و دانه‌های زندانی

نگاه کن چه برفی می‌بارد...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد..."

در چاپ هفتم مجموعه "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" که پس از مرگ فروغ چاپ شد شعرهایی در سوگ از دست دادن فروغ فرخزاد از شاعران دیگر آمده است. از آن جمله است: مرثیه از احمد شاملو شبنمی و آه از سیاوش کسرایی و...

در زیر برخی از این اشعار را با هم می‌خوانیم:

شعر "پوران فرخزاد" در رثای خواهر:

"من از انتهای روز در گورستان

و قارقار کلاغان

و غایت تنهایی

می‌آیم.

زیر کاج‌های پیر

تو را به نام صدا کردم

و صدایی که از نامعلوم می‌آمد

به من گفت:

او به خاموشی پیوسته

راستی زیر آن سنگ سپید بر تو چه گذشت؟

ای تمامی معصومیت

و نهایت حسرت‌ها

آیا چشمان جستجوگر تو

عمق ظلمت را شکافت

و آن پنجره را

به‌سوی روشنایی گشود؟

آیا در دست‌های نیازمند تو

دانه‌های حقیقت جوانه زد

و گیسوانت را به سبزی پیوند داد

آیا قلب مهربانت که برای باغچه می‌سوخت

به‌تمامی مهربانی‌ها پیوست؟

جواب بده

ای مهربان من!

در زیر آن سنگ سپید بر تو چه گذشت؟"

بهمن 1346

سهراب سپهری:

"بزرگ بود و از اهالی امروز بود

و با تمام افق‌های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید

صداش

به شکل حزن پریشان واقعیت بود و

پلک هاش

مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد

و دست هاش

هوای صاف سخاوت را ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند."

م. آزاد:

"چه روز سرد مه‌آلودی

چه انتظاری

آیا تو بازخواهی گشت؟

تو را صدا کردند

تو را که خواب و رها بودی

و گیسوان تو با رودهای جاری بود

تو را به شط کهن خواندند

تو را به نام صدا کردند

از عمق آب...

و باغ کوچک گورستان را در باد

به‌سوی شهر گشودند

تمام بودن رازی شد

و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه‌های باد نشست."

مرثیه از احمد شاملو:

"به جستجوی تو بر درگاه کوه می‌گریم

در آستانه‌ی دریا و علف.

به جستجوی تو در معبر بادها می‌گریم

در چهارراه فصول

در چارچوب شکسته‌ی پنجره یی

که آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می‌گیرد

...

به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تا چند

ورق خواهد خورد؟

...

نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می‌گذرد

متبرک باد نام تو!

و ما همچنان

دوره می‌کنیم

شب را، روز را

هنوز را... ."

29 بهمن 1345

پاره‌ای از شعر شبنمی و آه از سیاوش کسرایی:

(سیاوش کسرایی و احمد شاملو در خاک‌سپاری فروغ فرخزاد)

"آی گل‌های فراموشی باغ

مرگ از باغچه خلوت ما می‌گذرد

و گلی چون لبخند

می‌برد از بر ما

سبب این بود آری

راه را گر گره افتاده به‌پای

باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست

آب را اشک اگر آمد در چشم زلال

گل یخ را پرها ریخت اگر

در تک روزی آری

روشنایی می‌مرد

شبنمی با همه جان می‌شد آه

...

شاعری دست نوازشگر از پشت جهان برمی‌داشت

زشتی از بند رها می‌گردید

دختر عاصی و زیبای گناه

ماند با سنگ صبورش تنها."

         هر پرنده‌ای روزی می‌میرد؛ اما پروازش همیشه به خاطر می‌ماند. هر آوازی روزی خاموش می‌شود اما طنین صدایش همواره در یادها می‌ماند، "صدای انعقاد نطفه‌ی معنی و بسط ذهن مشترک عشق".

منابع:

دیوان اشعار فروغ فرخزاد، نشر اهورا، چاپ اول 1380

مصاحبه‌ها به نقل از وبلاگ طرفداران بانوی شعر ایران

وبلاگ نیمکت به سرپرستی سعید اسلامی بیدگلی

ویکی پدیا

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692