فروغ، کاهنه‌ی مرگ آگاه یوسف‌علی میرشکاک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

گریز از ابتذال، نفرت از پستی و دورویی، دیوانه‌وار زیستن، بی‌پروا عشق و زندگی را آزمودن، تنهایی فرساینده و بی تکیه‌گاهی جان‌گاه را تاب آوردن، فروغ فرخزاد را اندک‌اندک، از چشم‌اندازهای ساده و ابتدایی اسیر و دیوار و عصیان دور کرد و بر منظری دیگر نشاند، این منظر مرگ «آگاهی» بود. فروغ در شعرهای پیش از تولدی دیگر نیز از مرگ در کنار عشق سخن به میان آورده است؛ امّا از مرگ سخن گفتن با مرگ «آگاهی» فاصله‌ی بسیار دارد و فروغ، این فاصله را به مدد ذات نیرومند خود و به یمن عسرتی که تقدیر برای وی رقم زده بود درنوشت.

*برای شاعر حقیقی، ره آموز حقیقت، عقل نیست، تنفس است و در ساحت نفس، آنچه در وهم و خیال پیش می‌آید، با آنچه در عالم واقع اتفاق می‌افتد، برابر است، فروغ فرخزاد در ساحت نفس به سر می‌برد و از کودکی تا مرگ از این ساحت بیرون نیفتاد و به عقل کارافزا هبوط نکرد. شاعری که در ساحت نفس زندگی می‌کند، در چشم نزدیکان خویش کودک می‌نماید و در چشم بیگانگان دیوانه. «کودک ماندن هم مایه‌ی آزار شاعر است و هم ارتباط او را با جهان گمشده و برهوت درون حفظ می‌کند. شاعر، هم از دست سادگی کودکانه‌ی خود در عذاب است و هم از آن گریزگاهی می‌سازد تا بتوان در آن، بی‌دغدغه‌ای دیگر خود را نیایش کند.»

نزدیکان فروغ و به‌ویژه اعضای خانواده‌اش، به کودک‌وار بودن فروغ گواهی داده‌اند:

«فروغ حتّی وقتی که سی ساله شده بود باز هم عین بچه‌ها رفتار می‌کرد. روی دوش مادر سوار می‌شد، کاغذ پاره می‌کرد...او در تمام عمرش یک بچه بود...وقتی از کسی خوشش می‌آمد به او می‌گفت: «خر»، از در که وارد می‌شد می‌گفت خاک بر سر همه تون، فقط من آدم هستم. او بعضی وقت‌ها جدی بود و بعضی وقت‌ها مثل یک بچه‌ی پنج ساله...»

به این کودکی و کودک وارگی، فروغ نیز اشارتی دارد:

«...و ما در مقابل هتل مجللی که گویا «هتل رزیدانس» نام داشت، از اتوبوس پیاده شدیم. از اینکه باید شب را در یک چنین محلی به سر کنیم خیلی ناراحت بودم، زیادتر خوشحال می‌شدم اگر به من می‌گفتند که به کنار دریا برو و روی ماسه‌ها بخواب. در آنجا می‌توانستم آزاد باشم، می‌توانستم فریاد بزنم، آواز بخوانم، به این طرف و آن طرف بدوم و هیچ‌کس حرکات مرا نمی‌پایید و با مقیاس مسخره ای که «اتیکت» نام دارد، اندازه گیری نمی‌کرد.

از دیگران فاصله گرفتم و در مقابل چشمان دختری که وظیفه داشت ما را به سالن فرودگاه هدایت کند. کفش‌هایم را کندم و زیر بغلم گذاشتم. او خندید و چیزی گفت که من اصلاً نفهمیدم، پاهایم رطوبت و خنکی زمین را نوشیدند. من همیشه پابرهنه راه رفتن را دوست داشته‌ام، وقتی بچه بودم، هیچ‌وقت در منزل کفش به پا نمی‌کردم و اگر رهایم می‌کردند برایم خیلی لذت‌بخش بود که بدون کفش به خیابان بروم...

یک چیزی در هوا بود که مرا گیج می‌کرد، خیابان‌ها خلوت بودند و سایه‌های ما روی آسفالت‌هایی که از رطوبت هوا و بخار آب خیس و مرطوب به نظر می‌رسیدند، هر لحظه به سویی کشیده می‌شدند، آن شب با سایه‌ی خودم بازی می‌کردم، به دست‌ها و پاهایم فرم‌ها و شکل‌های عجیبی می‌دادم و از دیدن سایه‌ام که حرکات مرا تقلید می‌کرد، خنده‌ام می‌گرفت...

*اگر این کودک وارگی نبود، فروغ در ساحت نفس نمی‌ماند و ستم‌های گوناگونی را که خویش و بیگانه بر او روا می‌داشتند تاب نمی‌آورد. شاید هیچ شاعری به‌اندازه‌ی فروغ آزار ندیده باشد:

«موقعی که می‌خواست از پرویز شاپور جدا بشود، ما شاهد بودیم که چقدر در خانه کتک خورد...

...از خانه‌ی پدر رفت، یک اتاق پشت دبستان فیروزکوهی اجاره کرد تا زندگی کند، در آن موقع او حتّی یک بالش هم نداشت من از خانه‌ی شوهرم یواشکی کمی اسباب برای او بردم، وضع او را کاملاً می‌شود حدس زد، پول نداشت، کار نداشت، حقوق نداشت و در فشار مطلق بود...

هیچ‌وقت کسی او را نپذیرفت، همه علیه او در خانه صف‌آرایی کردند، جز مادرم که مادر بود و با این حرف‌ها کاری نداشت...

آن‌وقت‌ها هیچ‌کس او را دوست نداشت و ما بچگانه از او حمایت می‌کردیم...

امّا آزار خویش و بیگانه از شاعر کودک‌سان، جانی شعله‌ور و جنون‌مند می‌سازد و او را اندک‌اندک از افق شعر نیز فراتر می‌برد. فروغ آینه‌ی عسرت بود. کودک وارگی، زن بودن، مادر بودن، آن‌هم مادری که دیدار فرزند را بر او اجازه نمی‌دادند. شاعر بودن، حساسیت روحی، شدّت عواطف و حدّت فهم که هیچ‌کدام در دایره‌ی اختیار فروغ نبودند، از او آینه‌ی عسرتی ساختند که جز بی تکیه‌گاهی و تنهایی سیاه و انزوای دهشت‌آور خویش، چیزی را منعکس نمی‌کرد. سه دفتر اسیر و دیوار و عصیان واگویه‌های این آینه‌اند:

هر دم از آیینه می‌پرسم ملول
چیستم دیگر به چشمت چیستم
لیک در آیینه می‌بینم که وای
سایه‌ای هم ز آنچه بودم نیستم

*

همچو آن رقاصه‌ی هندو به ناز
پای می‌کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده‌ام از نور خویش

*

ره نمی‌جویم به‌سوی شهر روز
بی‌گمان در قعر گوری خفته‌ام
گوهری دارم ولی او را ز بیم
در دل مرداب‌ها بنهفته‌ام...

یا:

چون نهالی سست می‌لرزد
روحم از سرمای تنهایی
می‌خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی

*

دیگرم گرمی نمی‌بخشی
عشق این خورشید یخ‌بسته
سینه‌ام صحرای نومیدی ست
خسته‌ام از عشق هم خسته

*

شب به روی جاده‌ی نمناک
ای‌بسا پرسیده‌ام از خود:
«زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می‌گیرد؟
یا که ما خود سایه‌های سایه‌های خویشتن هستیم؟

فروغ در سه دفتر نخست یا از عسرت خود سخن می‌گوید، یا از عشق‌هایی که گمان می‌کند می‌توانند این عسرت را از میان بردارند، یا از «کامی» پسرش که هم اساس عسرت او بود و هم رؤیای دردآلود و با شکوه او:

«بسیار شب‌ها ناگهان از خواب می‌پرم، خواب کامی را می‌بینم و در خواب‌هایم همیشه رنگش زرد و لباس‌هایش پاره‌پاره است و تا مرا می‌بیند به آغوشم می‌پرد و فریاد می‌زند: فروغ جان مامانی، مرا با خودت از اینجا ببر...»

همیشه‌ی خدا، دلش پیش پسرش کامی بود، چادر سر می‌کرد و می‌رفت جلوی مدرسه تا پسرش را ببیند و پسرش وقتی او را می‌دید می‌گریخت و در برابر نوازش‌ها و التماس‌های فرخزاد فریاد می‌کشید: نه. برو، تو مادرم نیستی و آن‌وقت فروغ فرخزاد تکیده و بینوا و خسته به خانه برمی‌گشت و آن‌وقت بود که آن احوال خاص و مالیخولیایی‌اش پیش می‌آمد، روزهای دراز در اتاق را به رویش می‌بست و با کسی حرف نمی‌زد و غذا نمی‌خورد...

*اقتضای زنانگی، طلب تکیه‌گاه و اقتضای مادری عشق دیوانه‌وار به فرزند است و فروغ بدون تکیه‌گاه و بدون فرزند، زیر بار تقدیر خویش سال‌ها زندگی دردمندانه‌ی خود را دنبال کرد و به هر خس و خاشاکی چنگ زد تا از سرنوشت خود بگریزد، اما نتوانست. اگر می‌گریخت، شاعری بود هم‌طراز بت‌های روزگار نوجوانی‌اش که اکنون همه خاموش و فراموش مانده‌اند؛ امّا او در پنجه‌ی ذات خود اسیر بود و نمی‌توانست گستاخ و دلیر و کودک‌وار نباشد و از زیر بار جنون‌مندی جان خویش، شانه خالی کند. تقدیر او چنین حکم کرده بود که در حصار عسرت خود اسیر باشد تا اندک‌اندک جنون‌مندی او کمال پیدا کند و کودک وارگی او به شهودی شگفت‌آور بدل شود و دلیری و گستاخی او در پشت چهره‌ی عشق و زندگی بشر امروز، تنزل و تدانی نفس انسانی را به نفس حیوانی و نباتی به تماشا بنشیند. یک‌عمر در ساحت نفس فردی، با عسرت خویش دست‌به‌گریبان بودن برای فروغ فرخزاد فهم حقیقت هستی بشر امروز، یعنی عسرت ازدحام نفوس را به ارمغان آورد:

آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین‌ها رفت

و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت.

شب در تمام پنجره‌های پریده‌رنگ

مانند یک تصوّر مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راه‌ها ادامه‌ی خود را

در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچ‌کس

دیگر به هیچ‌چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می‌داد

زن‌های باردار

نوزادهای بی‌سر زاییدند

و گاهواره‌ها از شرم

به گورها پناه آوردند.

این مرتبت از ادراک، ورای شعر و شاعری است. گویی سال‌ها عسرت و رنج و ریاضت ناگزیر و ناخواسته فروغ شاعر را به فروغ کاهن بدل کرده است. شعرهای تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، غالباً یا بیان سرگردانی ازدحام نفوس و وحشت و دهشت و تنزل و تدانی نفس اماره‌ی جمعی روزگار ماست، یا پیشگویی وقایع پایان جهان. چندان‌که به نظر می‌آید، فروغ اخبار آخرالزمان را در هنگام شعر گفتن پیشرو داشته است:

مردم

گروه ساقط مردم

دل‌مرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند

و میل دردناک جنایت

در دست‌هایشان متورم می‌شد

گاهی جرقه‌ای، جرقه‌ی ناچیزی

این اجتماع ساکت و بیجان را

یک‌باره از درون متلاشی می‌کرد

آن‌ها به هم هجوم می‌آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد می‌دریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

هم‌خوابه می‌شدند

رسیدن به کهانت و پیشگویی برای شاعران دشوار است و فروغ این مرتبت را با خطر کردن یافت. البته بسیاری از شاعران خطر می‌کنند، امّا یا خطر کردنی کور و ناخواسته که به‌محض وقوف به عواقب آن برمی‌گردند و پشت می‌کنند و می‌گریزند، یا خطر کردنی آگاهانه، امّا در عرصه‌هایی نا ارجمند همچون سیاست، یا نه‌چندان ارجمند همچون نوآوری در ادبیات. فروغ در افشای ساحت نفسانی خویش خطر کرد و این عرصه، ارجمندترین عرصه‌ی خطر کردن آدمی است؛ زیرا آن‌که با تهوّر و گستاخی، نفس خود را افشا می‌کند، نه‌تنها از قید شرک و پرستش نفس اماره‌ی جمعی می‌گریزد؛ بلکه شرک و ریا و نفاق ازدحام نفوس را نیز برملا می‌کند. آدمیان در مرتبت ازدحام نفوس می‌خواهند پنهان بمانند و در مغازه‌ی جان تیره و تاریک خود دور از دسترس یکدیگر زندگی کنند و دروغ بگویند، نفاق بورزند، ریا کنند، چون موش به دزدی گناه بروند و شرک و کفر و حرص و حسد و گند و نکبت وجود خود را پشت نقاب چهره‌ی بی‌گناه نمای خویش پنهان نگه‌دارند تا در چشم دیگران فرشته بنمایند. شاعری که خطر می‌کند و دلیرانه به افشای خود کمر می‌بندد، خواسته و ناخواسته، رستاخیزی کوچک پدید می‌آورد تا در آن، فرشته نمایان از وحشت آشکار شدن دیوهای درون خود، چون بید در باد بلرزند و زبان به ناسزا و تهمت بگشایند و دست به سنگ ببرند و بی‌اختیار برملا و رسوا شوند.

به‌پاس پدید آوردن چنین رستخیزهایی ست که بعضی از شاعران به نیوشیدن پیغام‌هایی نائل می‌شوند که گوش و هوش دیگران از شنیدن و فهمیدنشان عاجز است؛ زیرا مکافات برانگیختن رستاخیز در جان تیره و تاریک ازدحام نفوس، رنج و درد و تنهایی و انزواست و در چنین عسرتی است که شاعر ربط و نیت خود را با نفس اماره‌ی جمعی از دست می‌دهد و «فرد» می‌آید و فردای مرگ آگاهی و ترس آگاهی وضع موعود را از ورای حجاب وضع موجود می‌بیند و آن را بیان می‌کند و فروغ به چنین مرتبتی رسیده بود وگرنه نمی‌گفت:

«تا به خود آزاد و راحت و جدا از همه‌ی خودهای اسیر کننده‌ی دیگران نرسی، به هیچ‌چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیرویی که زندگی‌اش را از مرگ و نابودی انسان می‌گیرد، نگذاری، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی.» فروغ پس‌ازآنکه مکافات شد و دریافت که باید به عسرت خود تسلیم شود، از جستجوی گمشده‌ی خویش در میان ازدحام نفوس دست برداشت:

«تو باید برای خودت یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیه‌گاه‌های ثابت روحی و فکری یعنی درعین‌حال که در میان مردم زندگی می‌کنی، خودت را کاملاً از آن‌ها بی‌نیاز بدانی، مردم هیچ‌چیز به ما نمی‌دهند که ما خودمان از به دست آوردنش عاجز باشیم، از مردم فقط رنج و ناراحتی و سروصدای بی‌خود نصیب آدم می‌شود؛ حتّی از پدر و مادر و خانواده»

و پس‌ازآنکه در بی‌نیازی و استغنای از خلق مستغرق شد، دریافت که گمشده‌ی او در آن‌سوی هیاهوی جنازه‌های خوشبخت، در آن‌سوی تولد و مرگ، در آن‌سوی پیش رفتن یا فرا رفتن است:

«حس می‌کنم که فشار گیج‌کننده‌ای در زیر پوستم وجود دارد... می‌خواهم همه‌چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم. می‌خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست؛ در آنجایی که دانه‌ها سبز می‌شوند و ریشه‌ها به هم می‌رسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه می‌دهد، گویی همیشه وجود داشته، پیش از تولد و بعد از مرگ، گویی بدن من یک‌شکل موقتی و زودگذر آن است. می‌خواهم به اصلش برسم.

نمی‌دانم رسیدن چیست، امّا بی‌گمان مقصدی هست که همه‌ی وجودم به‌سوی آن جاری می‌شود.

«اگر می‌توانستم جزئی از این بی‌انتهایی باشم، آن‌وقت می‌توانستم هر کجا که می‌خواهم باشم...دلم می‌خواهد این‌طوری تمام بشوم یا این‌طوری ادامه بدهم. از توی خاک، همیشه یک نیرویی بیرون می‌آید که مرا جذب می‌کند، بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست، فقط دلم می‌خواهد فرو بروم. همراه با تمام چیزهایی که دوست می‌دارم، فرو بروم و همراه با تمام چیزهایی که دوست می‌دارم در یک کلّ غیرقابل‌تبدیل حل بشوم، به نظرم می‌رسد که تنها راه گریز از فنا شدن، از دگرگون شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن، همین است.

پس از رسیدن به این مرتبت از حضور و یگانگی بود که در افقی فراتر از شعر، در انتهای فرصت خود ایستاد و فنای خود را از یک‌سو و زوال ذات انسان متنزل را از سوی دیگر به تماشا نشست و از عشق به مرگ آگاهی و از شعر به کهانت رسید. در این مرتبت بود که آرزو می‌کرد:

«کاش می‌مردم و دوباره زنده می‌شدم و می‌دیدم که دنیا شکل دیگری است، دنیا این‌همه ظالم نیست و مردم این خسّت همیشگی خود را فراموش کرده‌اند...و هیچ‌کس دور خانه‌اش دیوار نکشیده است...»

امّا این آرزو را برای خود نمی‌خواست. چون دنیا را می‌شناخت:

«دنیایی که تا چشم کار می‌کند دیوار است و دیوار است و دیوار است و جیره‌بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و خفگی است و اسارت است»

و فراتر از این شناخت، مرگ آگاهانه دریافته بود که امید چندانی به دگرگونی دنیا نیست:

افسوس

من مرده‌ام

و شب هنوز هم

گویی ادامه‌ی همان شب بیهوده ست

*انس با مرگ و انتظار فرارسیدن لحظه‌ی واپسین از آغاز جوانی با فروغ فرخزاد همراه بوده‌اند و حتّی می‌توان گفت از کودکی؛ امّا بدل شدن این انس و انتظار به دلهره‌ی ویرانی، از هنگامی آغاز شد که فروغ به نهایت عشق مجازی دست یافت؛ عشقی که نه زودگذر بود، نه بلهوسانه، نه کورکورانه؛ عشقی که موجب تحوّل ذهن و زبان و جان و جهان فروغ شد. امّا همراه با این تحول ژرف بود که فروغ دریافت این عشق نیز محکوم به فناست:

آن‌چنان آلوده ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگی‌ام می‌لرزد

چون تو را می‌نگرم

مثل این است که از پنجره‌ای

تک‌درختم را، سرشار از برگ

در تب زرد خزان می‌نگرم

مثل این است که تصویری را

روی جریان‌های مغشوش آب روان می‌نگرم

و همراه با این دریافت بود که نخست نومیدی و وحشت از فروریختن ناگهانی همه‌چیز، فروغ را تسخیر کرد:

در شب کوچک من افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره‌ی ویرانی ست

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

در شب اکنون چیزی می‌گذرد

ماه سرخ است و مشوّش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظه‌ی باریدن را گویی منتظرند

لحظه‌ای

و پس‌ازآن هیچ

پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد

و زمین دارد

بازمی‌ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و توست

و سپس ترس از نامعلومی که فروغ آن را در همه‌چیز و همه‌جا حاضر می‌دید، اندک‌اندک، ناپایداری و فرّاری همه‌ی صور زندگی و عشق و خوشبختی را بر او فاش کرد:

در سایه‌ای خود را رها کردم

در سایه‌ی بی‌اعتبار عشق

در سایه‌ی فرّار خوشبختی

در سایه‌ی ناپایداری‌ها

و ربط و تعلق فروغ را با پیرامون وی از میان برد:

شاید مرا از چشمه می‌گیرند

شاید مرا از شاخه می‌چینند

شاید مرا مثل دری بر لحظه‌های بعد می‌بندند

شاید...

دیگر نمی‌بینم

ازآن‌پس فروغ شاهد مرگ و متلاشی شدن خود بود:

بر او ببخشایید

بر او که از درون متلاشی ست

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می‌سوزد

و گیسوان بیهوده‌اش

نومیدوار از نفوذ نفس‌های عشق می‌لرزند

*

نبضم از طغیان خون متورّم بود

و تنم...

تنم از وسوسهٔ

متلاشی گشتن

روی خط‌های کج‌ومعوج سقف

چشم خود را دیدم

چون رطیلی سنگین

خشک می‌شد در کف، در زردی، در خفقان

داشتم با همه جنبش‌هایم

مثل آبی راکد

ته‌نشین می‌شدم آرام‌آرام

داشتم

لرد می‌بستم در گودالم

تو گویی بیرون از کالبد خویش ایستاده است و زوال هستی خود را می‌نگرد:

گوش دادم

گوش دادم به همه زندگی‌ام

موش منفوری در حفره‌ی خود

یک سرود زشت مهمل را

با وقاحت می‌خواند

جیرجیری سمج و نامفهوم

لحظه‌ای فانی را چرخ‌زنان می‌پیمود

و روان می‌شد بر سطح فراموشی

    و آنگاه‌که به کالبد خود برمی‌گردد، در خود هیچ تمنایی جز مرگ نمی‌بیند:

آه، من پر بودم از شهوت؛ شهوت مرگ

هر دو پستانم از احساسی سرسام‌آور تیر کشید.

و در پرتو شهود خویش، درمی‌یابد که در تمام مراتب رشد جسمانی و سیر نفسانی همواره بی‌اختیار به سمت آن حقیقتی کشیده شده است که با همه‌چیز آمیخته است؛ امّا جز مرگ آشکار نمی‌شود:

آه

من به یاد آوردم

اولین روز بلوغم را

که همه اندامم

باز می‌شد در بهتی معصوم

تا بیامیزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

     این دریافت موجب می‌شود که در وحدت جسمانی نیز که نهایت غفلت آدمی از مرگ است، به چشم بی‌اعتباری بنگرد:

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظه‌ی بی‌اعتبار وحدت را

دیوانه‌وار زیسته بودیم

    و هر دو وجه ازدحام نفوس را «عروسک‌کوکی» ببیند. بااین‌همه فروغ همچنان در ریسمان گاه است و گاه محکم به عشق زمینی خویش چنگ می‌زند تا از دلهره‌ی ویرانی وجود خود بگریزد؛ امّا وزش نیستی توقف‌ناپذیر است:

من به آوار می‌اندیشم

و به تاراج وزش‌های سیاه

و به نوری مشکوک

که شبانگاهان در پنجره می‌کاود

و به گوری کوچک، کوچک چون پیکر یک نوزاد.

    فروغ اکنون می‌داند که پناه بردن به هر صورتی از صور زندگی، محدود ماندن و فنا شدن در همان صورت را به دنبال خواهد داشت. بشر امروز برای گریز از تمام مصیبت‌های خود، برای فرار از مرگ، برای فرار از اعلام حضور مدام آن گنگ، آن مبهم، آن نامعلوم به کار پناه می‌برد و در آن مسخ می‌شود:

-کار...کار؟

-آری، امّا در آن میز بزرگ

دشمنی مخفی مسکن دارد

که تو را می‌جود آرام‌آرام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چیز بیهده‌ی دیگر را

و سرانجام، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت

مثل قایق در گرداب

و در اعماق افق، چیزی جز دود غلیظ سیگار

و خطوط نامفهوم نخواهی دید.

    و به دنبال این مسخ است که مسخ همه‌چیز آغاز می‌شود:

در دیدگان آینه‌ها گویی

حرکات و رنگ‌ها و تصاویر

وارونه منعکس می‌گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهره‌ی وقیح فواحش

یک هاله‌ی مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می‌سوخت

مرداب‌های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی‌تحرک روشنفکران را

به ژرفای خویش کشیدند

و موش‌های موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه‌های کهنه جویدند

خورشیده مرده بود

خورشیده مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت

آن‌ها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق‌های خود

با لکه‌ی درشت سیاهی

تصویر می‌نمودند.

فروغ پس‌ازآنکه به ویرانی وجود خود تسلیم شد به فاجعه‌ی مسخ شدن بشر پی برد و دریافت که برای انسان راهی به‌سوی رستگاری وجود ندارد:

شاید هنوز هم

در پشت چشم‌های له‌شده، در عمق انجماد

یک‌چیز نیم زنده‌ی مغشوش

بر جای ‌مانده بود

که در تلاش بی‌رمقش می‌خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آب‌ها

شاید، ولی چه خالی بی‌پایانی

خورشیده مرده بود

و هیچ‌کس نمی‌دانست

که نام آن کبوتر غمگین

که از قلب‌ها گریخته ایمان است

بااین‌همه در غایت نومیدی و از نهایت تاریکی و تیرگی سرنوشت بشر که خود به مدد مرگ آگاهی و تسلیم شدن به ویرانی وجود خویش، از آن گذشته بود، امید به ظهور آخرین صدا را مورد پرسش قرار می‌داد:

آه ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به‌سوی نور نخواهد زد؟

آه ای صدای زندانی،

ای آخرین صدای صداها...

و گاه چیرگی و انتشار آن را بشارت می‌داد:

من خواب‌دیده‌ام که کسی می‌آید

کسی که در دلش با ماست

در نفسش با ماست،

در صدایش با ماست...*

منبع:

فصلنامه هنر، شماره 9، بهمن و اسفند 1372

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692