مراد فرهادپور در مقالهای دربارهی تجربه چنین بیان میکند که واژه تجربه در زبان فارسی به دو دسته در مفاهیم تقسیم میشود 1– تجربه عینی 2- تجربه زیست شده. حالآنکه این دو، مفاهیمی کلاً مجزا و مستقلاند و عدم تمایز آنها خود نشانگر وجود ابهام در مفهوم تجربه است. تجربه عینی شامل تجربیات و بر خواسته از عینیات ما از پیرامون اطراف است، ولی تجربیات زیست شده به معنی و مفهوم هر تجربه عادی نیست، بلکه بیانگر هر آن چیزی است که ما عمیقاً حس میکنیم و میزییم و بیشتر به مفهوم یا نوعی تجربه درونی اشاره میکند که آدمی را با موضوع درگیر میکند و آن را جزئی از زندگی خویش بدل میسازد. به همین دلیل در تجربه زیست شده هر تجربه و فهمی درعینحال مستلزم تجربه و فهم نفس است و بالعکس. زخمهایی که به خواب نمیروند، مجموعهای است، از امید واقف که تجربیات درونی شاعر بهوسیله مشاهدات بیرونی که هم ساختن است و هم دانستن، هم کنش است، هم آگاهی، هم تجربه است و هم زبان، اما امید شاعری است که گاه دچار تناقضات بین مدرن و پستمدرن میشود، شعر او گاهی به سمت کلیتها و جهانگرایی مدرن حرکت میکند و گاهی به سمت تجربیات درونی به سمت بوم گرایی، منطقهگرایی، ارزشهای بومی و محلی – محض گرایی و جزء گرایی که از ذهنیتهای پستمدرنیستی است. پیش میرود، او شاعری است که سعی به بازآفرینی یا نگاهی متفاوت و جز، به فضاهای بومی و به بازسازی مصالح و موادی روی میآورد که زیباشناختی مدرنیستی آنها را به زبالهدانی تاریخ فرستاده بود، شبیه شعر بلند 32 که بخشی از آن بهصورت تکهتکه میخوانیم:
آنکه با استکانی چای / روی شیطان کوه نشسته است و / به بلوار استخر خیره مانده / لاهیجان/ انزلی / لَوَند برهنه / موهای خیس و نمکیاش را / به بادی سپرده است / که با
دریا / موج برمیدارد / آن مانکن پشت شیشه / که در هاله از نور نئون / رنگارنگ میشود / رشت است / و تکهای پایانی این شعر / صومعهسرای من / به یکشنبه و بازارش تکیه کرده است / عطر و آویشگاه / دریای آفتابزدهای / که زیر فلس ماهیهاست / بساط کوچک پیرزنانی / سبزتر از «ترخون» و «نعناع» و «چوچاق»/ شهر من / دهاتی مانده است.
ایجاد موضوع و مفهوم در شعر باعث میشود که بهوسیله کارکرد نمادین شاعر تصویری خوبی از وضعیت اجتماعی و طبیعی جامعه ارائه دهد. |
در این شعر خاستگاه شاعر، لاهیجان یا انزلی و یا رشت نیست، خاستگاه شاعر صومعهسرا است که در آن زیست میکند، شهری که هنوز بوی دهات میدهد بوی چغور و بغور و سبزیهای معطر خوراکی و شاید با همان لباسهای محلی شلیتهها پرچین و بلند و روسری و لچک و جمه و جلیقه و چادر به کمر در همین یکشنبهبازارهای صومعه سر، آیا اینکه شهر هنوز بوی دهات میدهد باعث رنج و درد شاعر است، یا میخواهد ساختار بومی این شهر را میان اینهمه تناقضات مدرن و پستمدرن ترسیم کند و بگوید ما هنوز چنین شهری را دوست داریم، با این مختصات، شاید هم شاعر میخواهد به نقد این مسئله بپردازد و از سنت و گذشتهاش فرار کند، اما کجا برود، خوب تصویری که بودلر در یکی از شعرهایش بنام «پرسهزن» میخواهد از انسان مدرن بدهد، تصویر، توصیف شرایط وضعیت انسانی است؛ که از سنت و گذشته بریده و پناهگاه تازهای نیافته و وضعیت پا در هوایی دارد و چشم به آینده دارد، اما آیندهای مبهم و فرّار؛ و باز در صفحه 67 این نگاه بومی – تاریخی در اشعار این مجموعه به چشم میخورد./ اینسوی ماسوله / ردی از گامهای ما بود / وقتیکه / مه را به تن میکردیم / تا آفتاب ظهر / شانههای کبودمان را / سوزاند / سنگ به دوش کشندهی سنگ / کوه / انسان به دوش کشندهی انسان / اندوه / و من چه میدانستم / که تو خودت را به دوش کشیدهای / تا بر ستون پاهایت / کوه باشی / که سنگینی اندوه / زانوانت را تا نکند / و بازآوردن کلمات یا ترکیباتی مثل صومعهسرا، ماسوله، عطر برنج، دریا، هره، بوی شالی، مبین همین نکته است. دوم امید واقف شاعری است که شعر روایی دارد او در اشعار رواییاش سعی میکند، بهوسیله نشانه شناختی و با استفاده و کارکرد کشیدن از عناصر طبیعت، پیوند عمیقی را با ذهن مخاطب ایجاد کند. ایجاد موضوع و مفهوم در شعر باعث میشود که بهوسیله کارکرد نمادین شاعر تصویری خوبی از وضعیت اجتماعی و طبیعی جامعه ارائه دهد، گفتنی است طبق نظر علیمحمد حقشناس – زبان – در هر اثر روایی، چه شعر و چه نثر، ساختار معنایی بهظاهر ساده و تک لایهای پیدا میکند که میتواند ما را مستقیماً و بهراحتی با مضمون یا موضوع اثر رهنمون شود، درحالیکه در این مجموعه شعر هرچند شعرها بهصورت روایی، روایت میشود ولی ساختار معنایی تک لایهای پیدا نمیکنند و ما میتوانیم بافتهای معنایی تودرتوی را در این اشعار بیابیم. شعرهای این مجموعه هم از دیدگاه اولشخص ناظر و هم از دیدگاه شوم شخص (دانایی محدود به ذهن) روایت میشوند. شاعر در روایت از توالی تصاویر و توالی فضاسازی بهعنوان دو تکنیک روایتی بهره میبرد، همین امر باعث میشود تا شعرها به سمت پرداختی کاملاً تصویری حرکت کنند، نشان دادن بهجای گفتن، جنس روایتهای واقف از آن دسته است که هیچوقت موجب نظم یا داستانوارگی نمیشوند، چون پیوند عمیقی بین، تفکر و احساس و صور خیالی که از آن کارکرد میکشد، وجود دارد. در پایان قسمتی از یکی از دوتا شعرهای بلند این مجموعه شعر را باهم میخوانیم. شعر 7/ این پای فلج آلود / تردید «رفتن» و «ماندن» بود / تا چهرهات به کدام سمت چرخیده باشد / در سمت مثل ِفرقی که / بین کشتن و کشته شدن بود / اینکه در کدام سمت تفنگ ایستاده باشی / که یعنی سرنوشت / ناگزیری میان انتخاب شدن / یا انتخاب کردن / و شعر 6 / پرندهای که از خوابم گذشت / از رویای آن درخت بریدهشده نیز / گذشته بود