تهیهکننده: بیل بلاک - جان لشر - الکس آت- ایتن اسمیت
نویسنده: دیوید آیر
بازیگران: برد پیت
جیسون ایساکس
مایکل پنیا
لوگن لرمان
شایعا لبوف
جان برنثال
موسیقی: استیون پرایس
فیلمبرداری: رومن واسیانوف
تاریخ انتشار: ۱۷ اکتبر ۲۰۱۴ (United States)
زبان: انگلیسی
فیلم به هنگام شروع، با نوشتن مطالبی بیننده را از زمان و مکانی که داستان در آن جاری است باخبر میکند. "آوریل 1945 – آلمان، زمانی که نیروهای متفقین در قلب آلمان در حال جنگیدن بودند."
فیلم (Fury) خشم، دربارهی گروهی از نیروهای آمریکایی است که برای منهدم کردن و پاکسازی شهرهای آلمان و با تانک وارد آلمان شدهاند. گروهی مشهور و خبره و به همین اسم."خشم " سرپرستیِ جوخه به عهدهی گروهبان "واردَدی " با بازی (برد پیت) است. او که مردی کارکشته، باتجربه در زمینهی منهدم کردن تانکهای دشمن است، همراه با گروه خویش در شهرهای آلمان بهپیش میروند. اولین نکتهای که باید جهت معرفیِ فیلم در نظر داشت، صحنههای اکشن و جنگی بسیار آن است. صحنههایی که نه بهصورت اغراقشده، بلکه به نحوی واقعی و قابلپذیرش به نمایش درآمدهاند. رنگ غالب بر سکانسهای فیلم، رنگهای سرد شامل: آبی، سبز کدر و قهوهای مرده است که به فضاسازیِ بهتر و ملموستر فیلم و داستانش کمک کرده است.
اگر بخواهیم از شخصیت گروهبان "وارددی " بیشتر بگوییم، این نکته حائز اهمیت است که او آدمی است که سعی کرده در طول جنگ به خود درسی را یاد بدهد " بکشد تا کشته نشود." بیرحم بودن و کشتن آلمانهای نازی تمام هدف او است. "وارددی " با اینکه سعی میکند جلوی اعضای گروهش، مردی منطقی و آماده برای رویایی با مشکلات و دردها ظاهر شود، ولی درنهایت و در تنهاییِ خویش مردی احساساتی است که از درون خودش را میخورد. او نیز بهمانند مردهای دیگر حاضر در جنگ، تحمل دیدن مرگ همرزمانش را ندارد و غم بر او چیره میشود. در کنار شخصیت کلیدیِ فیلم (گروهبان وارددی) شخصیت دیگری در کنار او قرار میگیرد که بیش از دیگر اعضای گروه به چشم میآید. پسر جوانی به اسم "نورمن " با بازی (لوگن لرمان) که به مدت هشت هفته است که به ارتش پیوسته و سابقهی جنگیدن هم ندارد. او که تایپیست بوده، حالا برای اعزام به خط مقدم و همراهیِ گروه خشم انتخاب شده است. گیجی و سردرگمیِ "نورمن " بهخوبی مشهود است. او با فضای جنگ خو نکرده و نمیداند جنگ برای چه است؟ او کشتن را اشتباه میداند و حتی حاضر است که خودش کشته شود ولی دشمن را نکشد! سکانس بالا آوردنش به هنگام دیدن خون و جنازه، نمونهی بارزی از این موضوع است. همین دیدگاه "نورمن " موجب میشود تا او در اولین مأموریتش، دچار اشتباه و تردید شود و به دشمن شلیک نکند که نتیجهی آن وارد شدن خسارت جانی و مالی به گروه خودش است. بعد از مرتکب شدن این اشتباه از سوی نورمن است که گروهبان "وارددی " او را مجبور به کشتن یک نازی میکند. این سکانس که بهخوبی از آب درآمده، تقابل دو شخصیت متفاوت (یکی باتجربه و دیگری بیتجربه) را نشان میدهد. گروهبان درصدد آموزش دادن به "نورمن " است، اینکه بداند اگر نکشد، کشته میشود. درسی که خود گروهبان پیش از اینها یاد گرفته است.
فیلم خشم، با وارد کردن شخصیت "نورمن " بهعنوان یک جوان تازهکار و بیخبر از جنگ، میخواهد به این نکته برسد که هر انسانی حتی نازکدلترین و حساسترین آدمها، در خلال جنگ و با مشاهدهی فلاکتها و ویرانیهای بار آمده از آن، تغییر شخصیت میدهند و به آدمهای بالغ و منطقیای تبدیل میشوند که فقط به زنده ماندن خویش و امثال خودشان اهمیت میدهند. آنها به نقطهای میرسند که از میان برداشتن دشمن، امری محتمل و عادی میشود. "نورمن " در خلال فیلم، از پسری معمولی و تایپیست به پسری جنگجو و شجاع تغییر شکل میدهد که هرچند در ابتدا این چرخش ناگهانی به نظر بیننده خیلی سریع رخ میدهد، اما با توجه به مسائلی که "نورمن " میبیند و تجربه میکند، پذیرشش خیلی هم سخت نیست! در حقیقت "نورمن " بعد از صحنهی زیبا و تأثیرگذاری که گروهبان به کشتن یک نازی وادارش میکند، شخصیتش شکل میگیرد. گویی که درس تحمیلشده به او، به نفعش تمام میشود و راحتتر میتواند با شرایط کنار بیاید و بیاموزد. در میان صحنههای پر سروصدا و تانک بازیها و جنگیدن با دشمن، صحنههایی هم وجود دارد که ضربآهنگ تند و خشن فیلم را کند میکند و بیننده را به نقطهای برای توقف میبرد. توقفی که هرچند کوتاه است و حتی با صحنههای دهشتناک بعدیاش تحتالشعاع قرار میگیرد، ولی برای تنفس مخاطب مفید و مؤثر است. از جملهی این سکانسها، رفتن نورمن و گروهبان به یک آپارتمان و آشنایی آنها با دو زن آلمانی است. در آن آپارتمان، "نورمن " با دختر جوانی آشنا میشود. پیانو زدن "نورمن " و همراهیِ دختر جوان بهعنوان خواننده، صحنهی دلپذیری را میسازد و کمی از تنشهای وارد شده بر بیننده میکاهد.
اگر بخواهیم فیلم را بهطورکلی بررسی کنیم باید بگوییم که دارای فضاسازیِ خوبی است. سکانسهای جنگ خوب و باورپذیرند و به سمت اغراق نرفتهاند. فیلم، فیلمبرداری قابل قبولی دارد و بازیِ بازیگران بهخصوص (برد پیت) بر تأثیرگذاری فیلم افزوده است. البته نمیتوان فیلم خشم را در رده فیلمهای برجسته و مطرح ژانر جنگی گذاشت. چراکه درنهایت به سمتی سوق پیدا میکند که از زیبایی فیلم میکاهد و حتی میتواند برای مخاطبش هم آزاردهنده باشد. فیلم خشم جناحی میشود و با دیدگاهی رادیکالی نسبت به آلمانها پیش میرود که شاید بتوان به دلیل انتخاب زاویهی دید نیروهای آمریکایی، این مسئله را پذیرفت. بیننده تنها بهجای نیروهای آمریکایی مینشیند و همراه با تنفرها – ترسها و انزجار آنها پیش میرود. ولی در انتهای فیلم، قهرمانپروری و فدا شدن، امری است که نمیتواند بیننده را با خود همراه کند؛ و همین باعث خوردن ضربهای به فیلم و روایتش میشود. پایان فیلم، نمایشدهندهی سکانسهایی است که از همان ابتدایش، بیننده بهخوبی میداند چه سرنوشتی در انتظار گروه خشم و تانکشان است. سؤال اینجا است که چرا باید چنین سرنوشت محتومی را پذیرفت؟ و گروهبان "وارددی " چرا باید چنین پایانی را برای همرزمانش رقم بزند؟ فیلم در انتهای خودش اسیر احساسگرایی شدیدی میشود و از منطق به دور میافتد و آیا چنین رویکردی با این هدف نبوده است که بخواهد از نیروهایی آمریکایی، قهرمان ساخته شود و با نشان دادن فداکاریِ آنها، به این نکته اشاره کند که تنها نیروهای آمریکایی به چنین درجهای از شهامت رسیده بودهاند؟ فیلم خشم به دلیل برگزیدن چنین رویکردی، گرفتار کلیشهی فیلمهای تبلیغاتی میشود؛ و میخواهد فدا شدنی را به تصویر بکشد که شاید بتوان اسمش را "فنا شدن " نامید نه فدا شدن!■