«زیباترین غریق جهان» داستانی است به سبک رئالیسم جادویی که مارکز در آن دست به اسطورهسازی زده است.
داستان بیانگر جامعهای است کوچک و ایستا که در سطح توقعات و خواستهای کم خود مانده و بدون هیچ اطلاعی از دنیای بیرون به حیات خود ادامه میدهد. کوچک بودن جامعهی داستان را میتوان از توصیفات مارکز از روستایی با تنها بیستودو خانه و چند مرد و تعدادی زن و بچه دریافت.
اتفاق خارقالعادهای که در داستان میافتد تبدیل همینجامعه به جامعهای پویا است که این امر از طریق پدیدار شدن پدیدهی تأثیرگذاری به نام «اسطوره» ممکن میشود.
در ابتدای داستان مارکز اینطور مینویسد که بچهها در ساحل چشمشان به برآمدگی تیره و امواج افتاد که از وسط دریا به آنها نزدیک میشد و آنها در ابتدا فکر کردند که کشتی دشمن و یا یک نهنگ است اما بعد فهمیدند که یک غریق است.
اینکه مارکز تصمیم میگیرد تا در ابتدا بچهها را با جنازه روبرو کند بیانگر اشارهی او به دید سادهی آنهاست. اتفاقی که در تمام جوامعی که با یک تغییر روبرو میشوند رخ میدهد. به این صورت که عدهای که در ابتدا پدیدهی جدید را حس میکنند و تشخیصش میدهند گمان میبرند شاید توطئه ایست از سوی دشمن یا یک عامل ویرانگر، اما درنهایت که با آن روبرو میشوند، نگاه پر از ظنشان به نگاهی ساده و بیاهمیت تغییر میکند. بهطورکلی در این قسمت نویسندهاشاره به عجز افراد در شناخت پدیدههای جدید و جدی اطراف خود دارد.
اشارهای که مارکز به آمدن غریق از وسط دریا دارد، نشانهای است که دریا را به دنیایی بزرگتر و ساحل روستا را به جامعهای کوچک نسبت میدهد.
بیرون آمدن غریق از دل دریا نشان از تغییرهایی است که با شناخت و بینش عمیق از دل دنیای بیرون پا به دنیای کوچکتر میگذارند تا همهچیز را همرنگ خود کنند.
بیدلیل هم نیست که مارکز از جنازه بهعنوان غریق تعبیر کرده است. غریقی که نجاتدهندهی مردمش است.
مردی که از کنار ساحل میگذرد و چشمش به بچهها و مرد غریق میافتد نیز، نشانهای است شناختهشده برای خواننده. درواقع هنگامیکه مردم رفتار و نگاهی عادی و حتی بیاهمیتی به پدیدهی جدید (در اینجا اسطوره) دارند، عدهای آگاه پیدا شده که وجود او را موجب خطرات احتمالی میدانند که این امر به دلیل مقاومت همیشگی انسان در برابر وقایع جدید است.
مارکز در قسمت بعد از زنانی مینویسد که در غیاب مردانشآنکه در حال جستجوی نام و نشان غریق در روستاهای اطراف هستند، دور مرد غریق را گرفتهاند و از وی مراقبت میکنند و با او ارتباطی احساسی از سر دلسوزی برقرار میکنند.
در همین زمان ویژگیهای جسمانی و ظاهری و رفتاری مرد غریق زنان را تحت تأثیر قرار داده و باعث میشود که آنها او را در افکار خود پرورش داده و بهعنوان یک اسطوره بپذیرندش.
زیباترین غریق جهان داستانی است به سبک رئالیسم جادویی که مارکز در آن دست به اسطورهسازی زده است. |
اینکه مارکز زنان را بهعنوان پذیرندهی اولیه اسطوره معرفی میکند میتواند سه دلیل داشته باشد:
- اهمیت نقش زنان در تصمیمات جامعه
درست زمانی که مردان در تکاپوی شناخت مرد غریق هستند زنان یک جنازه را در مقام یک اسطوره بالابرده و اسطورهوار با او رفتار میکنند.
هنگامیکه مردان بازمیگردند از وضع جدید ناراضیاند و بهشدت مخالف با نظرات زنان، اما هنگامیکه زنی پارچه را از صورت مرد غریق برمیدارد مردآنهم بهشدت تحت تأثیر قرارگرفته و تصمیم زنان مبنی بر اسطوره نام نهادن مرد غریق را میپذیرند. درواقع در تمام جوامع تصمیمگیرندهی اصلی و مسئول وضع و یا نقض قوانین مردان بودهاند اما عامل جدی و تأثیرگذار بر آنها زنان هستند؛ و میتوان گفت که تصمیمات آنها در طول خواست و تمایلات زنان است.
- اشاره بهجزئینگری زنان
مارکز مینویسد که زنان متوجه شدند که مرد غریق از تمام مردان آنها قویتر، تنومندتر، چهارشانهتر و در کل متفاوتتر و برجستهتر است. این رفتارها نشان از جزئینگری زنان در برخورد با حوادث زندگی دارد. شاید اگر مردان بهجای زنها با مرد غریق روبرو میشدند تفاوت غیرعادی او با افراد دیگر را تشخیص نمیدادند و او را مانند یک جنازهی عادی برای همیشه دفن میکردند، اما زنان هستند که او و ویژگیهای برجستهی او را بهطور کامل شناخته و آنها را درخور و شایستهی یک اسطوره تشخیص دادهاند.
- زنان در مقام اکثریت
در قسمتی از داستان گفته شده است که: «مردها همه توی هفت قایق جا میگرفتند، بنابراین وقتی مرد غریق را یافتند کافی بود هم دیگر را نگاه کنند تا دریابند کسی ناپدید نشده است».
از این قسمت داستان میتوان این برداشت را کرد که مردان جمعیت کمی را شامل شده و درواقع اقلیت را تشکیل میدهند.
این قسمت اشاره به این موضوع دارد که هنگام ظهور یک اسطوره، پس از مدتی اکثریت مردم او را میپذیرند، اما اقلیتی در این میان پیدا شده که به دلیل عدم آشنایی و درک او دست به اعتراض و شورش علیه او میزنند، اما درنهایت همین گروه هم با پدیدهی جدیدی که پا در جامعهی آنها گذاشته آشنا شده و او را میپذیرند.
پذیرفته شدن مرد غریق توسط مردان (گروه مخالف اسطوره) نشان از این دارد که مارکز میخواهد اسطورهی داستانش برای همه اسطوره بماند.
پسازاینکه زنان ویژگیهای غریق را شناختند، نویسنده مینویسد: «... هرچند جلوی رویشان بود [مرد غریق] اما در تخیلشان نمیگنجید».
مردم در این قسمت اسطوره را پذیرفته و او را حتی تحسین هم میکنند اما آنان در خود عجزی احساس میکنند که باعث میشود ندانند چگونه در ادامهی راه از اسطوره و راه و روش او بهره گیرند.
شاید اگر مردان بهجای زنها با مرد غریق روبرو میشدند تفاوت غیرعادی او با افراد دیگر را تشخیص نمیدادند. |
مارکز از مرد غریق بهعنوان فردی یاد میکند با ویژگیهای متمایز جسمی و ویژگیهای برتر روحی و اخلاقی که نشأتگرفته از افکار و عقاید او و درنهایت افکار و عقاید دنیای بیرونی است که او از آنجا آمده. این فرد ممتاز مردم خود را در مدتزمان کوتاهی تحت تأثیر قرار میدهد و با افکار خود همراه میکند برای همین هم نویسنده مینویسد: «نیازی نبود هم دیگر را نگاه کنند تا دریابند که همهی آنها دیگر حضور ندارند که هرگز حضور نخواهند داشت».
این جمله نشان از آن دارد که جامعه رو به پویایی و حرکت پیش میرود و مردم تمام افکار و عقاید خود را که در حصار کمخواهیهایشان محصور مانده بود را بارور خواهند کرد.
در آخر هم مارکز اسطورهی خود را تثبیت میکند و مینویسد که مردم با رنگکاری خانهها، رویاندن گل روی سخره و بزرگتر کردن سقف و کف خانههایشان، سعی در حفظ یاد و نام او میکنند.
مارکز در این داستان تمام اصول سنتی و قوانین و آیین رایج میان مردم را رعایت کامل کرده و فراموش نکرده است که اسطورهها از میان مردم برخاسته میشوند.
مردم با نسبت دادن مرد غریق به استبان او را در ذهن خود بازپروری کرده و اسطورهاش میکنند و حتی از او خاطرات نیک و خوب میسازند؛ و برای اتفاقات بدی که ممکن است برایش نیفتاده اشک میریزند.■