• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان کوتاه «اردوگاه سرخ‌پوستان» نویسنده «ارنست میلر همینگوی»؛ «ریتا محمدی»

بررسی داستان کوتاه «اردوگاه سرخ‌پوستان» نویسنده «ارنست میلر همینگوی»؛ «ریتا محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

در ساحل دریاچه قایق پارویی دیگری را آماده کرده بودند. دو نفر سرخپوست منتظر ایستاده بودند

نیک و پدرش در عقب قایق سوار شدند و سرخپوست‌ها آن را هل دادند و یکی از آن‌ها سوار شد تا پارو بزند. عمو جورج در عقب قایق پارویی اردوگاه سوار شد. سرخپوست جوان قایق را هل داد و سوار شد تا قایق را که عمو جورج در آن بود پارو بزند.
دو قایق در تاریکی به راه افتادند. نیک صدای حرکت پاروهای قایق دیگر را می‌شنید که توی مه، در فاصله‌ی دوری، جلو آن‌ها درحرکت بود. روی آب هوا سرد بود. سرخپوستی که قایق آن‌ها را پارو می‌زد تلاش زیادی از خود نشان می‌داد اما قایق دیگر در آن هوای مه‌آلود پیوسته جلوتر از آن‌ها حرکت می‌کرد.
نیک پرسید: «بابا، کجا داریم می ریم؟»

«می‌ریم اردوگاه سرخپوست‌ها. می‌ریم دیدن زن سرخپوستی که خیلی مریضه.»

نیک گفت: «اوهوم.»

آن سر خلیج قایق دیگر را دیدند که به ساحل کشیده شده بود. عمو جورج توی تاریکی سیگار برگ می‌کشید. سرخپوست جوان قایق را به ساحل کشید. عمو جورج به هر دو سرخپوست سیگار برگ داد. آن‌ها پشت سرخپوستی که فانوس به دست داشت از کنار خلیج و چمنزاری که از شبنم خیس بود به راه افتادند. سپس وارد جنگل شدند، گذرگاهی را در پیش گرفتند و به‌جاده‌ای رسیدند که درختانش را انداخته بودند و تا آن تپه‌ها کشیده شده بود. هوا در اینجاده بسیار روشن‌تر بود؛ چون درختان هر دو طرفش را قطع کرده بودند. سرخپوست جوان ایستاده، فانوسش را خاموش کرد و همه در طول جاده به راهشان ادامه دادند. سرپیچی رسیدند و سگی پارس کنان به ‌طرفشان آمد. روبه‌روی آن‌ها چراغ‌های کلبه‌هایی به چشم می‌خورد که تویشان سرخپوستان بارک پیلرز زندگی می‌کردند. چند سگ دیگر به‌طرفشان هجوم آوردند. دو سرخپوست سگ‌ها را به‌طرف کلبه‌ها برگرداندند. توی پنجره‌ی کلبه‌ی نزدیک جاده چراغی روشن بود. توی درگاه ایستاده بود و چراغ به دست داشت. توی کلبه زن جوان سرخپوستی روی تخت چوبی دیواری دراز کشیده بود. دو روز می‌شد سعی کرده بود بچه‌اش را به دنیا بیاورد. تمام پیرزن‌های اردوگاه به او کمک کرده بودند. مردها خودشان را به بالادست جاده رسانده بودند و توی تاریکی نشسته بودند سیگار می‌کشیدند تا جیغ‌وداد زن را نشنوند. همین‌که دو نفر سرخپوست به دنبال پدر نیک و عمو جورج پا به کلبه گذاشتند جیغ زن به هوا رفت. زن توی تخت پایینی دراز کشیده بود و زیر لحاف تنومند می‌زد. سرش به یک‌طرف چرخیده بود. توی تخت بالایی شوهرش دراز کشیده بود. سه روز پیش از آن پای خودش را به وضع دل‌خراشی با تبر زخمی‌کرده بود. داشت پیپ می‌کشید. اتاق را بوی بدی گرفته بود.

نیک و پدرش در عقب قایق سوار شدند و سرخپوست‌ها آن را هل دادند و یکی از آن‌ها سوار شد تا پارو بزند.

پدر نیک دستور داد مقداری آب روی اجاق بگذارند و در آن حال که آب گرم می‌شد با نیک حرف زد.
گفت: «این خانم داره بچه به دنیا می‌آره، نیک.»

نیک گفت: «می‌دونم.»

پدرش گفت: «نه نمی‌دونی. گوش کن. کاری رو که داره از سر می‌گذرونه اسمش زایمونه. بچه می‌خواد به دنیا به یاد و اون می خواد به دنیاش بیاره. تموم عضلاتش سعی می‌کنن بچه رو به دنیا بیارن. این جیغ‌ها همینو ثابت می‌کنن.»

نیک گفت: «که این‌طور.»

در این وقت زن فریاد کشید.

نیک گفت: «راستی، بابا، شما نمی‌تونین چیزی بهش بدین تا جیغ نکشه.»

پدرش گفت: «نه. من داروی بیهوشی ندارم؛ اما به جیغ‌هاش نباید اعتنا کرد. من به این‌ها گوش نمی‌دم چون اهمیتی ندارن.»

شوهر توی تخت بالایی غلت خورد و رویش را به دیوار کرد.
زنی که توی آشپزخانه بود با اشاره به دکتر گفت که آب داغ آماده است. پدر نیک توی آشپزخانه رفت و نصف آب کتری بزرگ را توی لگن ریخت. دستمالی را باز کرد، چندین شیء را برداشت و توی باقی‌مانده‌ی آب کتری انداخت.

گفت: «این‌ها باید بجوشن.» و شروع کرد دست‌هایش را با قالب صابونی که از اردوگاه آورده بود توی لگن آب گرم بشوید، نیک دست‌های پدرش را تماشا می‌کرد که او آن‌ها را صابون می‌زد و به هم می‌سایید. همان‌طور که دست‌هایش را به‌دقت و تمام و کمال می‌شست حرف می‌زد.

«ببین نیک، ظاهراً بچه‌ها باید از سر به دنیا بیان اما گاهی این‌طور نیست. وقتی از سر دنیا نیان برای همه دردسر زیادی درست می‌کنن. شاید لازم بشه من این خانمو عمل کنم. یه مدت کوتاه دیگه معلوم میشه.»

وقتی از دست‌هایش رضایت خاطر پیدا کرد توی کلبه آمد و سرگرم کار شد.

گفت: «این لحافو برای من پس بزن، جورج. بهتره من دست بهش نزنم.»

بعد که شروع به عمل کرد عمو جورج و سه مرد سرخپوست زن را گرفتند تا حرکت نکند. زن دست عمو جورج را گاز گرفت و عمو جورج گفت: «ماچه سگ کثافت!» و سرخپوست جوانی که عمو جورج را با قایق آورده بود به او نگاه کرد و خندید. نیک لگن را برای پدرش گرفته بود. کار مدتی طولانی طول کشید.

بعد که شروع به عمل کرد عمو جورج و سه مرد سرخپوست زن را گرفتند تا حرکت نکند. زن، دست عمو جورج را گاز گرفت و عمو جورج گفت: «ماچه سگ کثافت!»

پدر نیک نوزاد را بلند کرد و به پشتش زد تا نفس بکشد، سپس او را به دست پیرزن داد.

گفت: «نگاه کن، این نوزاده، نیک خوشت می آد دستیار دکتری؟»

نیک گفت: «آره.» سرش را برگردانده بود تا نبیند پدرش چه‌کار می‌کند.

پدر نیک گفت: «بیا. این هم از این.» و چیزی را توی لگن انداخت. نیک به آن نگاه نکرد.

پدر نیک گفت: «حالا وقتش رسیده چند تا بخیه بزنم. دلت می خواد تماشا کن دلت می خواد نکن، نیک، میل خودته. شکافی که دادم باید بدوزمش.»

نیک نگاه نمی‌کرد. خیلی وقت بود کنجکاوی‌اش را ازدست‌داده بود. پدر نیک کارش را تمام کرد و از جا بلند شد. عمو جورج و سه مرد سرخپوست بلند شدند. بیک لگن را برد توی آشپزخانه گذاشت. عمو جورج به دستش نگاه می‌کرد. سرخپوست جوان موضوع به یادش آمد و خندید.
دکتر گفت: «بهش یه کم پراُکسید می‌زنم، جورج.» پدر نیک سرش را پایین آورد به زن سرخپوست نگاه کرد. زن حالا آرام بود و چشمانش را بسته بود. رنگش پریده بود. نمی‌دانست چه بر سر نوزاد آمده.

دکتر بلند شد ایستاد و گفت: «فردا صبح یه سر می‌زنم. ظهر پرستار سن ایگناس می‌رسه اینجا و چیزهایی که لازم داریم می‌آره.»

مثل بازیکنان فوتبال که بعد از بازی به رختکن می‌روند بشاش و پرگو شده بود. گفت: «این هم یه مطلب جانانه برای مجله‌ی پزشکی، جورج. عمل سزارین با یه چاقوی جیبی و دوختن اون با نُه فوت نخ روده‌ی دوک مانند.»

عمو جورج کنار دیوار ایستاده بود و به دستش نگاه می‌کرد.
گفت: «تو آدم بزرگی هستی، جدی میگم.»

دکتر گفت: «لازمه یک نگاهی هم به پدر مغرور بندازم. این‌ها تو این‌جور مسائل پیش‌پاافتاده تحمل‌شون از همه کم‌تره. باید بگم که این بابا خیلی خوب تحمل کرد.»
پتو را از روی سر سرخپوست کنار زد. دستش خیس شد.
همان‌طور که چراغ را با یک دست گرفته بود پایش را روی لبه‌ی تخت پایینی گذاشت، بالا رفت و نگاه کرد. سرخپوست رویش به دیوار بود. گلویش گوش تا گوش دریده بود. خون گلویش چاله‌ای را که تنش توی رختخواب درست کرده بود پر کرده بود. سرش روی دست چپش قرار داشت. تیغ باز بود و با لبه‌ای که رو به بالا بود لای پتوی دیده می‌شد.

دکتر گفت: «نیکو از کلبه ببر بیرون، جورج.»
نیازی به این کار نبود نیک توی درگاه آشپزخانه ایستاده بود و وقتی پدرش، چراغ به دست، سر سرخپوست را سر جایش قرار داد همه‌چیز را به‌روشنی دید. وقتی جاده‌ای را که درختانش را انداخته بودند در پیش گرفتند تا به دریاچه برسند، هوا تازه داشت روشن می‌شد. پدر نیک گفت: «خیلی متأسفم که تو رو با خودم آوردم، نیکی.» همه‌ی نشاطی که پس از عمل به او دست داده بود از میان رفته بود.

«شاهد اتفاق وحشتناکی بوده‌ای.»

نیک گفت: «زن‌ها همیشه به این سختی بچه به دنیا می‌آرن؟»

«نه این یکی خیلی خیلی استثنایی بود.»

«چرا اون خودشو کشت، بابا؟»

«نمی‌دونم، نیک. گمونم تحمل بعضی چیزها رو نداشت.»

«خیلی مردها خودشونو می‌کشن، بابا؟»

«نه خیلی‌هاشون، نیک.»

«زن‌ها چی؟»

«خیلی کم.»

«می‌خواین بگین هیچ‌وقت؟»

«چرا، گاهی البته.»

«بابا؟»
«بله.»
«عمو جورج کجا رفت؟»

«اون چیزیش نمی‌شه.»

«بابا، مردن سخته؟»

«نه گمونم خیلی هم آسون باشه، نیک. بستگی داره.»

توی قایق نشسته بودند، نیک در عقب بود، پدرش پارو می‌زد. خورشید از پشت تپه‌ها بالا می‌آمد. ماهی خارداری بالا پرید، دایره‌ای از خود در آب به‌جا گذاشت. نیک دستش را در آب گرفت. توی خنکی گزنده‌ی صبحگاهی گرم بود. توی دریاچه صبح زود در عقب قایق نشسته بود و پدرش پارو می‌زد، احساس می‌کرد که هیچ‌وقت نمی‌میرد.

مترجم: احمد گلشیری


بررسی داستان

راوی: سوم شخص عینی

مثال:
در ساحل دریاچه قایق پارویی دیگری را آماده کرده بودند. دو نفر سرخپوست منتظر ایستاده بودند...


ژانر: واقع‌گرای اجتماعی

توی کلبه زن جوان سرخپوستی روی تخت چوبی دیواری دراز کشیده بود. دو روز می‌شد سعی کرده بود بچه‌اش را به دنیا بیاورد. تمام پیرزن‌های اردوگاه به او کمک کرده بودند.

عناصر داستان (زمان، مکان، توصیف، صحنه، تصویر...)
زمان:
* دو قایق در تاریکی به راه افتادند.

* روبه‌روی آن‌ها چراغ‌های کلبه‌هایی به چشم می‌خورد که تویشان سرخپوستان بارک پیلرز زندگی می‌کردند.

مکان:
آن‌ها پشت سر سرخپوستی که فانوس به دست داشت از کنار خلیج و چمنزاری که از شبنم خیس بود به راه افتادند. سپس وارد جنگل شدند، گذرگاهی را در پیش گرفتند و به جاده‌ای رسیدند که درختانش را انداخته بودند و تا آن تپه‌ها کشیده شده بود. هوا در اینجاده بسیار روشن‌تر بود؛ چون درختان هر دو طرفش را قطع کرده بودند.

توصیف:
توی کلبه زن جوان سرخپوستی روی تخت چوبی دیواری دراز کشیده بود. دو روز می‌شد سعی کرده بود بچه‌اش را به دنیا بیاورد. تمام پیرزن‌های اردوگاه به او کمک کرده بودند. مردها خودشان را به بالادست جاده رسانده بودند و توی تاریکی نشسته بودند سیگار می‌کشیدند تا جیغ‌وداد زن را نشنوند.

صحنه:

زن توی تخت پایینی دراز کشیده بود و زیر لحاف تنومند می‌زد. سرش به یک‌طرف چرخیده بود. توی تخت بالایی شوهرش دراز کشیده بود. سه روز پیش از آن پای خودش را به وضع دل‌خراشی با تبر زخمی‌کرده بود. داشت پیپ می‌کشید. اتاق را بوی بدی گرفته بود.

تصویر:
همان‌طور که چراغ را با یکدست گرفته بود پایش را روی لبه‌ی تخت پایینی گذاشت، بالا رفت و نگاه کرد. سرخپوست رویش به دیوار بود. گلویش گوش تا گوش دریده بود. خون گلویش چاله‌ای را که تنش توی رختخواب درست کرده بود پر کرده بود. سرش روی دست چپش قرار داشت. تیغ باز بود و با لبه‌ای که رو به بالا بود لای پتوی دیده می‌شد.


مسئله‌ی داستان چیست؟! (زندگی و مرگ)

زنی با مرگ دست‌وپنجه گرم می‌کند تا موجودی به دنیا آورد از آن‌طرف مرد آن زن، بازندگی دست‌وپنجه گرم می‌کند تا به استقبال مرگ برود.

مثال‌ها:
* توی کلبه زن جوان سرخپوستی روی تخت چوبی دیواری دراز کشیده بود. دو روز می‌شد سعی کرده بود بچه‌اش را به دنیا بیاورد. تمام پیرزن‌های اردوگاه به او کمک کرده بودند. مردها خودشان را به بالادست جاده رسانده بودند و توی تاریکی نشسته بودند سیگار می‌کشیدند تا جیغ‌وداد زن را نشنوند.
همین‌که دو نفر سرخپوست به دنبال پدر نیک و عمو جورج پا به کلبه گذاشتند جیغ زن به هوا رفت.

زن توی تخت پایینی دراز کشیده بود و زیر لحاف تنومند می‌زد. سرش به یک‌طرف چرخیده بود.

* توی تخت بالایی شوهرش دراز کشیده بود. سه روز پیش از آن پای خودش را به وضع دل‌خراشی با تبر زخمی‌کرده بود. داشت پیپ می‌کشید. اتاق را بوی بدی گرفته بود.


محور معنایی داستان چیست؟!

ضعف روحی و شخصیتی انسان، عدم روبرو شدن با واقعیتی که به‌وسیله خود انسان به وجود آمده است.
مثال:
«چرا اون خودشو کشت، بابا؟»

«نمی‌دونم، نیک. گمونم تحمل بعضی چیزها رو نداشت.»

«خیلی مردها خودشونو می‌کشن، بابا؟»

«نه خیلی‌هاشون، نیک.»


دلالت مندی داستان چیست؟!

هر چیزی به هر شکلی باید دلایلی داشته باشد چیزی که در این داستان مهم است (تولد نوزاد و خودکشی پدر نوزاد) انسان سردرگم و با عدم هویت روبرو، است. تحمل درد زایش را ندارد تولد را بیهوده می‌داند بنابراین برای مواجه‌شدن با آن خود را آماده نمی‌داند یا ناتوان‌تر از آن است تا حقیقتی را باور کند که خود باعث حیات آن شده است.

مثال:
پتو را از روی سر سرخپوست کنار زد. دستش خیس شد.
همان‌طور که چراغ را با یکدست گرفته بود پایش را روی لبه‌ی تخت پایینی گذاشت، بالا رفت و نگاه کرد. سرخپوست رویش به دیوار بود. گلویش گوش تا گوش دریده بود. خون گلویش چاله‌ای را که تنش توی رختخواب درست کرده بود پر کرده بود. سرش روی دست چپش قرار داشت. تیغ باز بود و با لبه‌ای که رو به بالا بود لای پتوی دیده می‌شد.

دکتر گفت: «نیکو از کلبه ببر بیرون، جورج.»

نیازی به این کار نبود نیک توی درگاه آشپزخانه ایستاده بود و وقتی پدرش، چراغ به دست، سر سرخپوست را سر جایش قرار داد همه‌چیز را به‌روشنی دید.

داستان خبری است.

نویسنده مخاطب را از جهان اطراف خودآگاه می‌سازد.
انسان برخلاف ظاهرش قادر نیست با واقعیت کنار بیاید، شناخت و درک درستی از جهان اطرافش ندارد، تنها راه رهایی از آن را خودکشی می‌داند.

مثال:
پتو را از روی سر سرخپوست کنار زد. دستش خیس شد.
همان‌طور که چراغ را با یکدست گرفته بود پایش را روی لبه‌ی تخت پایینی گذاشت، بالا رفت و نگاه کرد. سرخپوست رویش به دیوار بود. گلویش گوش تا گوش دریده بود. خون گلویش چاله‌ای را که تنش توی رختخواب درست کرده بود پر کرده بود. سرش روی دست چپش قرار داشت. تیغ باز بود و با لبه‌ای که رو به بالا بود لای پتوی دیده می‌شد.

شیوه‌ی روایت: مدرن ولی از نظر ساختاری نویسنده نگرشی سنتی دارد.

مثال:
دکتر بلند شد ایستاد و گفت: «فردا صبح یه سر می‌زنم. ظهر پرستار سن ایگناس می رسه اینجا و چیزهایی که لازم داریم می‌آره.»

هر چیزی به هر شکلی باید دلایلی داشته باشد چیزی که در این داستان مهم است (تولد نوزاد و خودکشی پدر نوزاد) انسان سردرگم و با عدم هویت روبرو است.

مثل بازیکنان فوتبال که بعد از بازی به رختکن می‌روند بشاش و پرگو شده بود. گفت: «این هم یه مطلب جانانه برای مجله‌ی پزشکی، جورج. عمل سزارین با یه چاقوی جیبی و دوختن اون با نُه فوت نخ روده‌ی دوک مانند.»

عمو جورج کنار دیوار ایستاده بود و به دستش نگاه می‌کرد.

گفت: «تو آدم بزرگی هستی، جدی میگم.»
داستان دوسطحی است.

سطح اول:

واضح و آشکار عدم پیچیدگی زبانی است. دو روزی است زن سرخپوستی درد زایمان دارد، دکتر او را وضع حمل می‌کند. داستآن‌همین‌طور پیش می‌رود و زیرلایه‌ی دوم ساخته می‌شود.

مثال:
توی کلبه زن جوان سرخپوستی روی تخت چوبی دیواری دراز کشیده بود. دو روز می‌شد سعی کرده بود بچه‌اش را به دنیا بیاورد. تمام پیرزن‌های اردوگاه به او کمک کرده بودند...

سطح دوم:

داستان دارای کنش و تصویرپردازی عالی می‌شود در همین موقع دو نوع بحران به وجود می‌آید.

(ثابت اولیه و ثابت ثانویه)

ثابت اولیه:

زن سرخپوست، دو روز است درد می‌کشد و نمی‌تواند وضع حمل کند، به‌طوری‌که مردان به بالادست جاده رفته سیگار می‌کشند تا صدای جیغ زن را نشنوند. پس قضیه‌ی اول ثابت اولیه است. زن + بارداری= وضع حمل

ثابت ثانویه:

پدر نوزاد خودکشی می‌کند گلویش را، گوش تا گوش می‌برد، چون تحمل صدای همسرش را برای وضع حمل ندارد. پس قضیه‌ی دوم ثابت ثانویه است.

مرد+ عدم تحمل= خودکشی

تقابل (مرگ / زندگی)

ابتدای داستان با تولد شروع و انتهای آن با مرگ تمام می‌شود. زندگی انسان بازگشتی ندارد نقطه‌ی آغاز و اتمام آن از پیش تعیین و مشخص شده است.

توضیح:
انسان روحی آسیب‌پذیر دارد تا جایی پیش می‌رود که دچار بیماری روانی شده دست به خودکشی می‌زند. دیگر نه خود را باور دارد نه حیات موجود دیگری را، از طرفی با حیات کودک دیگر جایی برای پدرش نیست. جهان کوچک‌تر از آن است که انسان به آن دل ببندد و امید به ادامه حیات داشته باشد.
مثال: دکتر گفت: «لازمه یک نگاهی هم به پدر مغرور بندازم. این‌ها تو این‌جور مسائل پیش‌پاافتاده تحمل‌شون از همه کم‌تره. باید بگم که این بابا خیلی خوب تحمل کرد.»
پتو را از روی سر سرخپوست کنار زد. دستش خیس شد.
همان‌طور که چراغ را با یکدست گرفته بود پایش را روی لبه‌ی تخت پایینی گذاشت، بالا رفت و نگاه کرد. سرخپوست رویش به دیوار بود. گلویش گوش تا گوش دریده بود. خون گلویش چاله‌ای را که تنش توی رختخواب درست کرده بود پر کرده بود. سرش روی دست چپش قرار داشت. تیغ باز بود و با لبه‌ای که رو به بالا بود لای پتوی دیده می‌شد.

پایان‌بندی داستان: ابتدای داستان با تولد شروع و انتهای آن با مرگ تمام می‌شود. زندگی انسان بازگشتی ندارد نقطه‌ی آغاز و اتمام آن از پیش تعیین و مشخص شده است.

مثال ابتدای داستان: در ساحل دریاچه قایق پارویی دیگری را آماده کرده بودند. دو نفر سرخپوست منتظر ایستاده بودند.
نیک و پدرش در عقب قایق سوار شدند و سرخپوست‌ها آن را هل دادند ویکی از آن‌ها سوار شد تا پارو بزند. عمو جورج در عقب قایق پارویی اردوگاه سوار شد. سرخپوست جوان قایق را هل داد و سوار شد تا قایق را که عمو جورج در آن بود پارو بزند.
دو قایق در تاریکی به راه افتادند. نیک صدای حرکت پاروهای قایق دیگر را می‌شنید که توی مه، در فاصله‌ی دوری، جلو آن‌ها درحرکت بود. روی آب هوا سرد بود. سرخپوستی که قایق آن‌ها را پارو می‌زد تلاش زیادی از خود نشان می‌داد اما قایق دیگر در آن هوای مه‌آلود پیوسته جلوتر از آن‌ها حرکت می‌کرد.
نیک پرسید: «بابا، کجا داریم می ریم؟»

«می‌ریم اردوگاه سرخپوست‌ها. می‌ریم دیدن زن سرخپوستی که خیلی مریضه.» نیک گفت: «اوهوم.»

مثال انتهای داستان:

«بابا، مردن سخته؟»

«نه گمونم خیلی هم آسون باشه، نیک. بستگی داره.»
توی قایق نشسته بودند، نیک در عقب بود، پدرش پارو می‌زد.
خورشید از پشت تپه‌ها بالا می‌آمد. ماهی خارداری بالا پرید، دایره‌ای از خود در آب به‌جا گذاشت. نیک دستش را در آب گرفت. توی خنکی گزنده‌ی صبحگاهی گرم بود. توی دریاچه صبح زود در عقب قایق نشسته بود و پدرش پارو می‌زد، احساس می‌کرد که هیچ‌وقت نمی‌میرد.

 

دیدگاه‌ها   

#1 پرشاد 1394-05-09 17:00
خیلی جالب و خوب بود ممنون

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692