«اینجا، همینکه روبروت نشسته یه قاتله.»
درحالیکه لیوانش را پر از آبجو کردم، خندیدم و گفتم: «چطور ممکنه. دون الیاس!»
دون الیاس مهربانترین آدم است، کمحرفترین و منظمترین کارمند تلگرافخانه. حتی اگر رئیسش به او دستور بدهد که شلوارش را بشوید، قادر نیست اعتراض کند.
«بله آقا. در زندگی لحظههایی وجود دارد که... تو اون شرایط حتی آرومترین آدم هم...»
من که از کنجکاوی به هیجان آمده بودم، گفتم: «بیا، بیا، برام تعریف کن.»
زمستان سال 78 بود. به علت تغییر تشکیلات من سر کار نمیرفتم و چون پول نداشتم، پیش یکی از دخترهایم که ازدواج کرده، رفته بودم و با آنها زندگی میکردم. زندگی من در آنجا خیلی راحت بود... خوردن و گشت زدن و خوابیدن. بعضی وقتها با رونویسی کردن «خلاصهی مذاکرات» به دامادم که در ادارهی کل شهرداری کار میکرد، کمک میکردم. دقیقاً سر ساعت هشت شام میخوردیم. بعد از اینکه نوهام را توی رختخواب میگذاشتم- نوهام در آن زمان سهساله بود و امروز یکی از آن دخترهای تپل و بور و سفید و زیباست که تو دوست داری- (من محجوبانه سرم را پائین انداختم و یک آبجو نوشیدیم) بعد از اینکه نوهام را توی رختخواب میگذاشتم عادت کرده بودم سر شب پیش دونا نیوز بروم که یک زن بیوه بود و به تنهایی در خیابان پرسکوئیدا زندگی میکرد، دامادم شغلش را مدیون او بود. دونا نیوز در ملک خودش که یک ساختمان یک طبقهی قدیمی بود و ورودی تاریک و پلکانی سنگی داشت، زندگی میکرد. دون جراردو پیکرو هم به آنجا میآمد، او مدیر بازنشسته گمرک پورتوریکو بود. مرد بیچاره چند سال پیش مرد. این مرد حدود ساعت نه به آنجا میآمد، اما من هیچوقت زودتر از ساعت نه و نیم آنجا نمیرفتم. او درست سر ساعت ده و نیم میرفت، درحالیکه من تا یازده یا شاید هم بیشتر آنجا میماندم.
یکشب، مطابق معمول، همین حدود بود که از آنجا بیرون آمدم. دونا نیوز آدم مقتصدی بود و اگرچه آنقدر ثروت داشت که مانند بانویی برجسته زندگی باشکوهی داشته باشد، اما تظاهر به فقر میکرد. هیچوقت برای روشن کردن پلهها یا در ورودی چراغی نصب نمیکرد. وقتی من یا دون جراردو از آنجا میرفتیم، با روشن کردن لامپ آشپزخانه راه خروجی را نمایان میکرد. بهمحض اینکه در را میبستیم، لامپ را خاموش میکرد و باوجوداینکه روشنایی چراغهای خیابان بهندرت به آنجا نفوذ میکرد، ما را در تاریکی مطلق میگذاشت.
آن شب اولین قدم را برداشتم، به قول عوام یک تودهنی خوردم، بهتر است بگویم ضربه آنقدر سنگین بود که کلاهم روی بینیام افتاد. از ترس فلج شده بودم و به دیوار تکیه داده بودم، صدای خندهی آرامی را شنیدم، کمی که ترسم ریخت، کلاهم را برداشتم.
با صدای بلند و تهدیدآمیزی فریاد زدم: «کی اونجاست؟»
هیچکس جواب نداد. بهسرعت افکار گوناگونی به سراغم آمد. آیا کسی میخواست مرا بدزدد؟ آیا ولگردها میخواستند با اذیت کردن من خودشان را سرگرم کنند؟ آیا این کار میتوانست یک شوخی دوستانه باشد؟ چون در باز بود تصمیم گرفتم بهسرعت فرار کنم. وقتی به وسط در رسیدم، یک نفر با کفدستی ضربهی سنگینی به رانم زد و همان لحظه پنج یا شش مرد راه را سد کردند.
من که دوباره بهطرف دیوار برمیگشتم، با صدای خفهای جیغ کشیدم: «کمک!» مردها با حرکات وحشیانهای جلو من بالا و پائین میپریدند. خیلی ترسیده بودم.
یکی از آنها پرسید: «کجا داری میری این موقع شب، دزد؟»
دیگری گفت: «حتماً میخوای بری یه جنازه بدزدی. اون دکتره.»
به نظرم رسید آنها مست هستند، درحالیکه خودم را جمعوجور میکردم، داد زدم: «برید کنار سگهای کثیف! بذارید رد شم و الا یکی تون رو میکشم.» در همان لحظه چماق آهنی را که یکی از سرکارگران «کارخانهی اسلحهسازی» به من داده بود و شبها همیشه آن را همراه داشتم، محکم در دست گرفتم. مردها بیآنکه توجهی بکنند جلو من به آن حرکات وحشیانه ادامه دادند. در نور خیلی ضعیفی که از طرف خیابان میآمد، میتوانستم مردی را ببینم که بهعنوان قویترین و شجاعترین جلو ایستاده بود. بقیه پشت سر او پناه گرفته بودند.
درحالیکه چماق را مثل آسیاب بادی میچرخاندم دوباره فریاد زدم: «از سر راه برید کنار!»
آنها بدون اینکه از حرکات مسخرهشان دستبردارند جواب دادند: «تسلیم شو، سگ کثیف!»
دیگر اصلاً شک نداشتم که آنها مست هستند. با این فکر و با دیدن اینکه هیچ سلاحی در دستهایشان ندارند، نفسی بهراحتی کشیدم. چماق را پایین آوردم و درحالیکه سعی میکردم لحن قاطعی به صدایم بدهم، گفتم:
«بسه دیگه. دلقکبازی رو بذارید کنار! بذارید رد شم»
«تسلیم شو سگ کثیف! داری میری خون مردهها رو بمکی؟ داری میری پای کسی رو قطع کنی؟ گوشش رو ببر! یه چشمش رو در بیار! دماغش رو بکن!»
اینها پاسخی بود که به درخواست من دادند و در همان لحظه بهطرفم حمله کردند. یکی از آنها، نه آنکسی که جلو ایستاده بود، بلکه یک نفر دیگرشان، از روی شانهی اولی بهطرف من آمد و آنچنان محکم بینیام را کشید که از درد فریاد زدم. چون پُشتم به دیوار بود، از پهلو جستی زدم و موفق شدم به نحوی خودم را از دستشان رها کنم، چماق را بالا بردم و درحالیکه از خشم کنترلم را ازدستداده بودم، آن را روی سر نفر اول کوبیدم. مرد، بدون اینکه فریادی بکشد، محکم روی زمین افتاد. بقیه فرار کردند.
من تنها شدم و با نگرانی منتظر ماندم مرد مجروح ناله کند یا تکانی بخورد. هیچی ... نه نالهای نه حتی کوچکترین حرکتی. بعد به نظر رسید که او را کشتهام. چماق خیلی سنگین بود و من هم نیرومند بودم. با عجله، درحالیکه دستهایم میلرزید، قوطی کبریتم را بیرون آوردم و کبریتی روشن کردم ...
نمیتوانم افکاری را که در آن لحظه از ذهنم گذشت، برایتان بازگو کنم. روی زمین، با صورتی رو به بالا، مرد بیجانی دراز کشیده بود. بله بیجان! از صورت بیرنگش کاملاً میشد فهمید که مرده است. کبریت از دستم افتاد و دوباره تاریک شد. فقط برای یکلحظه او را دیدم، اما تصویر واضح او با تمام جزئیات در ذهنم مانده است. مرد سنگینوزنی بود که ریشسیاه و پرپشتی داشت، دماغش بزرگ و عقابی بود، پیراهنش آبی بود. به نظر میرسید کارگر زرادخانه باشد. ... یا آنطور که در آن منطقه میگویند، تفنگساز.
با اطمینان به شما میگویم افکاری که در یکلحظه، در تاریکی از مغزم گذشت، طوری بود که در تمام زندگیام هم فرصت نکردهام در موردش فکر کنم. بهوضوح پیشبینی میکردم که چه اتفاقاتی خواهد افتاد، خبر مرگ آن مرد بهسرعت در شهر میپیچید، پلیس بالاخره مرا دستگیر میکرد، دامادم بهتزده میشد، دخترم هراسان میشد، نوهام گریه و زاری میکرد. بعد به زندان میافتادم. ماهها یا شاید مهر و مومها آن مکان خستهکننده در انتظارم بود تا اینکه بهسختی بتوانم ثابت کنم که این عمل برای دفاع از خودم بوده، اتهاماتی که وکیل مدافع به من نسبت میداد و مرا آدمکش خطاب میکرد، در همهی پروندههای اینچنینی مشابه بود، وکیلم به شرح پیشینهی بسیار خوب من میپرداخت و بعد شاید دادگاه به برائت من حکم میداد شاید هم مرا به زندان محکوم میکرد.
دیگر اصلاً شک نداشتم که آنها مست هستند. با این فکر و با دیدن اینکه هیچ سلاحی در دستهایشان ندارند، نفسی بهراحتی کشیدم. |
با یک حرکت به خیابان رسیدم و به گوشهای دویدم، بعد با یادآوری اینکه کلاهم را جاگذاشتهام، دوباره برگشتم. یکبار دیگر با ترسولرز بهطرف در رفتم. با این امید که قربانم را در حال نفس کشیدن ببینم، کبریت دیگری روشن کردم و زیرچشمی نگاهی انداختم. هیچی ... بیحرکت در همان نقطه افتاده بود. صورت رنگپریدهاش که مثل گچ سفید بود وادارم میکرد اینطور فکر کنم که او بر اثر ضربهی مغزی مرده است. کلاهم را پیدا کردم، دستم را تویش بردم و درستش کردم، کلاه را به سر گذاشتم و از آنجا دور شدم.
اما این بار دقت میکردم که ندوم. آرامشم را کاملاً حفظ کرده بودم و این آرامش کمک میکرد تا همه راههایی ر ا که برای فرار از دست قانون وجود داشت، در ذهنم مرور کنم. از کنار دیواری سایهدار عبور کردم تا آنجا که ممکن بود بیسروصدا از خیابان پرسکوئیدا رد شدم تا وارد سن خواکین شوم و به خانه برگردم. سعی میکردم تا حد ممکن قدمهایم را آرام و مطمئن بردارم، اما وقتیکه وارد خیابان آلتاویا شدم، درست همان موقعی که دوباره آرامشم را به دست آورده بودم ناگهان پاسبانی را دیدم که از خیابان سیتیهال بهطرفم میآمد. «دون الیاس، ممکنه لطف کنی و به من بگی...؟»
دیگر چیزی نشنیدم. آنقدر با سرعت رد شدم که چند یارد از آن پاسبان فاصله گرفتم. بعد بدون آنکه نگاهی پشت سر بیندازم، با سرعت جنونآمیزی از وسط خیابان رد شدم. درحالیکه عرق کرده بودم و نفسنفس میزدم، به حومهی شهر رسیدم و ایستادم. بعد دوباره حواسم را جمع کردم. چهکار احمقانهای کرده بودم! آن پاسبان مرا میشناخت. بهطور حتم موضوع را حدس میزد و از طریق قانون اقدام میکرد. یکدفعه احساس سرمای زیادی کردم.
درحالیکه ترس برم داشته بود، راه افتادم و خیلی زود به خانه رسیدم. همینکه داخل خانه شدم، فکر خوبی به ذهنم رسید. مستقیم به اتاقم رفتم، چماق را در گنجه گذاشتم و چوبدستی دیگری برداشتم و دوباره بیرون رفتم. دخترم که خیلی تعجب کرده بود، جلو آمد. قرار ملاقاتی را که با یکی از دوستانم در کازینو داشتم، بهانه کردم و با شتاب به سمت کازینو به راه افتادم. هنوز چند نفر در اتاقی که کنار سالن بیلیارد بود، حضور داشتند. مردانی که تا دیروقت آنجا مینشستند و حرف میزدند. میان آنها رفتم، حالت مطبوعی به خودم گرفتم و با شور و شعف بیاندازهای آنجا نشستم، با تمام وجود سعی میکردم نظرشان را به چوبدستی سبکی که در دست داشتم جلب کنم. چوبدستی را به شکل کمان خم میکردم، آن را به شلوارم میزدم؛ مانند شمشیر تکانش میدادم، با آن به پشت کسی زدم و چیزی از او پرسیدم. حتی آن را به زمین انداختم. خلاصه، هر کاری از دستم برمیآمد کردم تا نظرها را به چوبدستی جلب کنم.
وقتی مجلس به پایان رسید و از دوستانم جدا شدم و به خیابان رفتم، تااندازهای احساس آرامش میکردم؛ اما وقتی به خانه رسیدم، دوباره در اتاقم دچار عذاب وجدان شدم. میدانستم این حیلهها فقط شک و ظن را در مورد من بیشتر میکند. بیاختیار لباسهایم را درآوردم و درحالیکه در افکار تاریکی غرق شده بودم، مدتی طولانی روی لبهی تخت خوابم نشستم. بالاخره برای فرار از سرما داخل رختخواب خزیدم.
نمیتوانستم چشمهایم را ببندم. سکوت و دلواپسی، ترس و واهمه را بیشتر میکرد، هزار بار غلت زدم و به خودم پیچیدم. هرلحظه منتظر بودم ضربهای به در بخورد یا اینکه صدای قدمهای پاسبان را بشنوم. باوجوداین، سحر بود که خواب بر من غلبه کرد، باید بگویم بیشتر حالت خوابآلودگی عمیقی برود که صدای دخترم مرا از آن بیرون آورد.
«پدر، ساعت دهه! چشمات بدجوری قرمزه! خوب نخوابیدی؟»
بهسرعت جواب دادم: «درست برعکس، خیلی هم خوب خوابیدم.»
حتی به دخترم هم اطمینان نداشتم. بعد سهلانگاری کردم و گفتم: «هنوز اکو آو کامرس[1] نیومده؟»
«چه سؤالی! من باید بپرسم!»
«برام بیارش.»
منتظر شدم تا دخترم از اتاق بیرون برود. با دست لرزان روزنامه را باز کردم. با چشمهای نگران بهطور سطحی به آن نگاه کردم، اما چیزی پیدا نکردم، ناگهان تیتر درشتی را دیدم: جنایت در خیابان پرسکوئیدا، از ترس خشک شده بودم. دوباره با دقت به آن نگاه کردم. چنین چیزی را فقط خیال کرده بودم... توهم. عنوان مقاله این بود: «ملاک صواب در نزد پروردگار» بالاخره وقتی تلاش میکردم تا آرامشم را به دست بیاورم، شروع کردم به خواندن ستون «صحبتهای دوستانه»، در آنجا بخشی را دیدم که نوشته بود: حادثهی عجیب
درحالیکه ترس برم داشته بود، راه افتادم و خیلی زود به خانه رسیدم. همینکه داخل خانه شدم، فکر خوبی به ذهنم رسید. |
پرستارهای مرد آسایشگاه کانتی هاسپیتال در یک اقدام عجیب، برای انتقال اجساد به اتاق کالبدشکافی از ساکنان بیآزار این تیمارستان استفاده کردهاند تا اثرات متفاوت این کار را بر روی آنها موردمطالعه قرار دهند. شب گذشته چهار نفر از این دیوانهها که مشغول انجام این کار بودند، پی میبرند در ورودی که بهطرف سن ایدب فونسو قرار دارد، نیمهباز است و بهاینترتیب درحالیکه جسدی را همراه داشتهاند، از آن در به بیرون فرار میکنند. بهمحض اینکه مدیر بیمارستان از این ماجرا باخبر میشود، مأموران ویژهای را برای یافتن آنها اعزام میکند، اما مأموران چیزی پیدا نمیکنند. در ساعت یک نیمهشب این چهار مرد دیوانه به بیمارستان بازمیگردند، اما جسد همراهشان نبوده است. یک نگهبان جسد را در مدخل خانهی دونا نیوز مندز پیدا میکند.
ما از مدیریت این آسایشگاه درخواست میکنیم برای جلوگیری از تکرار چنین اتفاقات شرمآوری اقدامات لازم را به عمل آورد.
روزنامه از دستم افتاد، بهطور تشنجآمیزی شروع به خندیدن کردم، خندهای که حالتی عصبی داشت.
«پس تو، درواقع، مردی رو کشته بودی که قبلاً مرده بود؟»
«دقیقاً همینطوره.» ■
ترجمه محمدعلی مهماننوازان- انتشارات مروارید-چاپ سوم- تهران-1391.
آرماندو پالاسیو والدس Armando Palacio Valdés
در سال 1853 در كشور اسپانیا متولد و در سال 1938 پس از طی یك دوره موفقیت ادبی در شهر مادرید دیده از جهان فرو بست.
او یکی از محبوبترین رمان نویسان قرن 19 اسپانیا است كه از مشخصههای آثار او میتوان به خوشبینی، قهرمانان جذاب، واقعگرایی و اعتدال و سادگی اشاره کرد.
آرماندو پس از تحصیل در رشته حقوق در دانشگاه مادرید، زندگی حرفهای ادبیخود را بهعنوان یک منتقد آغاز كرد. اندك زمانی نگذشت كه وارد عرصه رماننویسی شد. والدس رمانهای خود را تا حد زیادی در شرححال خود نوشت كه میتوان برای نمونه به Riverita،Maximina و La novela de un novelista اشاره كرد.
«در قرن نوزدهم دو جنبش ادبی مهم در اسپانیا ظهور و بروز کرد و آن نهضتها یکی نهضت رمانتیکی در نیمه اول قرن نوزدهم دیگری نهضت ادبی رئالیستی در نیمه دوم این قرن بود. مهمترین مؤلفان سبک رمانتیک شاعر و نویسنده و نمایشنامه پرداز دوک دیدیفاس مصنف نمایشنامه «دون الفارو» که اولین نمایشنامه رمانتیکی و نشانهای بر توفیق و ترقی نمایشنامهنویس است و شاعر نمایشنامه پرداز خوس ثوریلیا مصنف نمایشنامه «دو ژوان سیفوریو» و گوستاوا دلفوبیگیر و روسالیادی کاسترو و ماریا ناجوس دیلارا بودند.
از پیشوایان مهم نهضت ادبیات رئالیستی اسپانیا بنیتوبیریث گالدوس بود که یک سلسله داستانهای تاریخی تصنیف کرد. مهمترین داستان نویسان ربع اول قرن بیستم خوانوالیرا و خوس ماریادیبیریدا و ارماندو بالاثیو والدیس و آنتونیودی ارکول و کنتس امیلیا باردوباثان و فیسنتی بلاسکوابانیث ورامون بیریث دیایالا و بیوباروخا میباشند نمونه جالب نمایشنامههای اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، نمایشنامه خوس اتیشیجارای در سال 1905 به دریافت جایزه نوبل موفق شد.»[2]
نگاهی به داستان کوتاه «جنایت در کال دِلا پرسکوئیدا»
بدون شک از بهترین مؤلفههای توانمندی یک داستان خوب که میتواند مخاطب را جذب کرده و اولین کانالهای ارتباطی را ایجاد نماید شروع خوب است. مؤلفهای که در خیلی از داستانها بهخصوص داستانهای کوتاه به چشم نمیخورد. همین امر هم باعث میشود تا مخاطبان در هنگام انتخاب و یا خواندن آثار برخی نویسندگان در همان ابتدای کار دچار دلزدگی شده و یا در صورت قدرتمند بودن شروع، جذب آن شده و تمایل یابند تا پایان داستان را بخوانند.
شروع داستان جنایت در کال دِلا پرسکوئیدا با جملهی مسحورکنندهی «اینجا، همینکه روبروت نشسته یه قاتله.» و با ایجاد ابهاماتی در ذهن مخاطب، او را همراه میکند.
شروع داستان جنایت در کال دِلا پرسکوئیدا با جملهی مسحورکنندهی «اینجا، همینکه روبروت نشسته یه قاتله.» و با ایجاد ابهاماتی در ذهن مخاطب، او را همراه میکند. |
داستان با یک مکالمه آنهم بین راوی و دون الیاس (شخصیت اصلی داستان) آغاز شده و پسازآن بهسرعت با بیان خاطرات که همان بدنهی اصلی داستان است ادامه پیدا میکند. در قسمت دوم، راوی داستان دون الیاس میشود. ولی در کل داستان راوی اولشخص است که کار را پیش میبرد.
آرماندو پالاسیو والدس بهعنوان یکی از نویسندگان برجسته اسپانیایی با تکیه بر عناصر داستاننویسی و چینش حوادث داستان به شکلی کاملاً منطقی و حرفهای، ماجرا را بهگونهای پیش میبرد که درنهایت و پس از پایان یافتن این داستان، با یادآوری حوادث آن، حس زیبایی به مخاطب دست میدهد.
زمان داستان و حس و حال زمستانی منطقه را در یک جمله کوتاه با مخاطب در میان میگذارد. «زمستان سال 87 بود» از این نقطه است که داستان وارد شیب آرامش خود شده و مخاطب را آماده میکند تا اتفاقات بعدی را پذیرا باشد. گسترش داستان اتفاق میافتد. وضعیت شغلی و خانوادگی دون الیاس بازگو میشود. پسازاین پاراگراف که دون الیاس را معرفی میکند، اتفاقات داستان سربلند میکنند.
«آن شب اولین قدم را برداشتم، به قول عوام یک تودهنی خوردم، بهتر است بگویم ضربه آنقدر سنگین بود که کلاهم روی بینیام افتاد. از ترس فلج شده بودم و به دیوار تکیه داده بودم، صدای خنده آرامی را شنیدم، کمی که ترسم ریخت، کلاهم را برداشتم. با صدای بلند و تهدیدآمیزی فریاد زدم: «کی اونجاست؟»
هول و ولایی که در داستان والدس وجود دارد از همین نقطه آغاز شده و تا لحظهی پایانی داستان دست از سر مخاطب برنمیدارد. حسی که هر مخاطبی، روزی و در جایگاهی آن را چشیده است. چه در زمان کودکی و شیطنتهای آن دوران و چه در زمانهایی که جدیت چاشنی کارش بوده است. توصیفها و صحنههای که نویسنده در این داستان آفریده است، همه ناباند و در خدمت مقصود اصلی نویسنده.
«با عجله، درحالیکه دستهایم میلرزید»
«نمیتوانم افکاری را که در آن لحظه از ذهنم گذشت، برایتان بازگو کنم.»
«پلیس بالاخره مرا دستگیر میکرد، دامادم بهتزده میشد، دخترم هراسان میشد، نوهام گریه و زاری میکرد. بعد به زندان میافتادم.»
«نمیتوانستم چشمهایم را ببندم. سکوت و دلواپسی، ترس و واهمه را بیشتر میکرد، هزار بار غلت زدم و به خودم پیچیدم. هرلحظه منتظر بودم ضربهای به در بخورد یا اینکه صدای قدمهای پاسبان را بشنوم. با وجد این، سحر بود که خواب بر من غلبه کرد، باید بگویم بیشتر حالت خوابآلودگی عمیقی برود که صدای دخترم مرا از آن بیرون آورد.»
و جملاتی ازایندست که این هول و ولا را پررنگ کرده و مخاطب را با خود همراه میکند.
نویسنده با بیان اسامی خیابانها و اماکن خاص، سعی در روشن کردن موقعیت مکانی اتفاقات دارد. اماکن و خیابانهایی مانند: خیابان پرسکوئیدا، خیابان سن خواکین، خیابان آلتاویا، خیابان سیتی هال، آسایشگاه کانتی هاسپیتال و سن ایدب فونسو
در نگاه اول و برای یک مخاطب غیر اسپانیایی، این اسامی غیرواقعی و نالازم به نظر میرسند. امام وقتی در جریان داستان از آنها استفاده میشود، با اختصاصی که به مکانها میدهند، سعی درواقعنمایی دارند و این خود از مؤلفههای یک داستان قوی است.
بهجرئت میتوان پایانبندیاین داستان را از جملهی موفقترینها دانست. داستآنهمچنانکه با یک روایت خطی پیش میرود، لحظهبهلحظه اوج گرفته و هول و ولای بیشتری مییابد. در تمام طول داستان، حتی لحظهای هم از انتظار آفرینی و گرهافکنیهای آن کاسته نمیشود. کلاف پرپیچوخمی میشود که تا لحظهی آخر و خطوط پایانی سردرگم باقی میماند. تنها در لحظهی آخر است که دون الیاس با مطالعهی مطلبی از روزنامهی محلی، متوجه میشود که چه اتفاقی افتاده است.
«پس تو، درواقع، مردی رو کشته بودی که قبلاً مرده بود؟»
«دقیقاً همینطوره.»■
[1]- Echo of commerce: نام روزنامهای است.
[2]- دانشنامه رشد