(ژان ماری گوستاو لو کلزیو) بهفرانسوی( Jean-Marie Gustave Le Clézio) متولد۳آوریل سال۱۹۴۰در نیس فرانسه است. خانوادهی او در قرن هجدهم به جزیرهی موریس مهاجرت کرده بودند. پدرش انگلیسی و مادرش فرانسوی بود. او بهشخصه هیچکدام را انتخاب نمیکند و همیشه خود را یک تبعیدی میداند. او زبان فرانسه را زبان حقیقی خود میداند و در مصاحبهای میگوید:
«برای من که یک جزیرهنشین هستم، فرانسه تنها کشور من است، جایی که در آن زندگی میکنم و درعینحال من مانند کسی که در ساحل دریا به گذر کشتیهای باری نگاه میکند و پا بر بندرها میکشد، مانند انسانی که طول یک بلوار را میپیماید، متعلق به هیچ محله یا شهری نیستم.»
او در آغاز قصد داشت نویسندگی را به زبان انگلیسی آغاز کند، ولی در ادامه به فرانسوی نوشت و این زبان را برگزید و این در حالی بود که همواره از مخالفان استعمار جزیرهی موریس توسط انگلیسیها بود. نوشتن را از سن هفتسالگی طی یک سفر دریایی با مادرش آغاز کرد. او در جستوجوی پدرش به نیجریه میرفت و در کابین کشتی مشغول نوشتن خاطرات سفر خود میشد. آشنایی با آفریقا برایش تجربهای اساسی بود، آفریقا به او بودن در دنیا، نگاه کردن به آن و آشنا شدن با جهان قبل از اینکه نابود شود را یاد داد.
پس از پایان دورهی متوسطه، ادبیات انگلیسی را در دانشگاه بریستل فراگرفت، در آغاز نویسندگی چون در انگلستان زندگی میکرد، میخواست نوشتن به این زبان را تجربه کند، اما اولین اثرش را بالاخره به فرانسه نوشت. او میگوید زبان فرانسه به وی کمک میکند خود را با فرهنگهای کهنتر یگانهتر ببیند.
در بیستوسهسالگی و در سال 1963 با انتشار کتاب «صورتجلسه»«Le procès-verbal» توانست جایزهی معتبر رنودو «Prix Renaudot» را به دست بیاورد، كتابی كه تحت تأثیر جنگ الجزایر تحریر شد و اگرچه قبل از این كتاب، شعر، قصه، حكایت و داستانهای كوتاه زیادی نوشته بود، ولی هیچیک از آنها پیش از «صورت جلسه» چاپ و منتشر نشده بود. گفتنی است، وی از سال 2002 از جمله داوران این جایزهی بزرگ به شمار میرود .
پس از آن در سال 1964 از دانشگاه اکس آن پروانس فرانسه کارشناسی ارشد گرفت. در سال 1967 خدمت سربازی خود را در کشور تایلند گذراند اما به علت انتقادهای پیدرپیاش از وضعیت اجتماعی این کشور به مکزیک فرستاده شد. از سال 1967 تا 1970 زندگی سرخپوستیاش را در قلب جنگل پاناما، در میان قبیلهای از سرخپوستانِ اِمیرا گذراند و به آموختن زبانهای محلی روی آورد. بعد از سال 1970 به نیومکزیکو رفت و در دانشگاه این ایالت دورهی دکترای ادبیات را گذراند و دست به ترجمهی اساطیر و ادبیات فولکلورِ سرخپوستان زد.شاید به همین سبب است كه در اكثر آثارش خواننده را با خود از كشوری به كشوری و از قارهای به قارهی دیگر میکشاند، روشی كه باعث آمیختگی و در هم تنیدگی فرهنگهای مختلف در نوشتههایش میشود.
او میگوید: «در نوشتن تنها یکچیز را دنبال کردهام: برقراری ارتباط با دیگران». این رماننویس، آفرینندهی جهانی است كه در آن مایاها با بومیهای پاناما و چادرنشینان جنوب مراكش با مارونها (بردگان فراری جزیرهی موریس ) قادرند گفتگو كنند. این همجواری جوامع اولیه در رمانهای او به سهولت قابل دریافت است .
نکتهی مهمی که دربارهی لوکلزیو قابلتأمل است ولی کمتر به آن توجه شده، تمایل او به نوشتن داستانهای کوتاه میباشد. لوکلزیو از معدود نویسندگان فرانسوی است که داستان کوتاه نوشته و این ژانر سنتی که بیشتر متعلق به ادبیات آنگلوساکسون (بسیاری از نویسندگان انگلیسی و آمریکایی)، ایتالیایی (لوئیجی پیراندلو، آلبرتو موراویا) و آمریکای لاتینی (خوان رولفو، ماریوس بارگاس یوسا و ...) میباشد، را در ادبیات فرانسه نیز پر رنگ نموده است.آثار لوکلزیو در حال حاضر پرفروشترین رمانهای فرانسه محسوب میشوند.
کارهایش بیانکنندهی حس شگفتی و جستوجو در مورد فرهنگها و کشورها است. او که کارهایش را بر اساس تحقیق و مطالعاتش ارائه داده، در بسیاری از بخشهای جهان زندگی و تدریس کرده است. اگرچه در اروپا چهرهای شناختهشده است اما به دلیل کمی کارهای ترجمهشدهاش به انگلیسی در ایالاتمتحده چندان شناختهشده نیست.
این نویسنده در كشور خود برنده چندین جایزه ادبی از جمله جایزه لاربو در سال 1972 و جایزه بزرگ ژان ژیونو در 1997 شد.
این نویسنده بزرگ، تا سالهای هشتاد بیشتر بهعنوان نویسندهای نوآور و عصیانگر شناخته میشد. «دیوانگی»، «زبان»، «تنهایی» و «سرگردانی»، تمهای اصلی در كار او میباشد. اگرچه در آغاز، سبک متکلف و ذهنورزی نویسندگانی چون ژرژ پرک (George Perec) را میپسندید، اما بعدها تغییر سبک داد و در زمینهی موضوع و زبان، رو به سادهنویسی آورد. كودكی و دغدغههای خاص آن و سفر با تمام جذابیتها، محور اصلی اغلب آثار او شد. به عبارتی، در اغلب رمانهایش بچهها، پیرمردها، كرولالها، آدمهای سادهلوح یا بیخانمان نقش ویژهای دارند. از طرف دیگر اگرچه در آغاز، بسیاری سبک او را شبیه کار نویسندگان جریان «رمان نو» میانگاشتند که «نوشتار محض» را بر سرنوشت آدمهای داستان ترجیح میدادند، اما برای لوکلزیو، بر خلاف «رمان نویی»ها، ماجراهایی که برای شخصیتهای داستانش میافتد خالی از اهمیت نیست.در سالهای بین 1965 تا 1975، دو مسئله عمده در مرکز توجه نویسندگان این دوره قرار گرفت: زبان و ماده. این نویسندگان میگفتند تنها آن اندیشهای وجود دارد که به بیان درآید، زیرا دریافتهای حسی ممکن است ما را فریب دهد، اما کلمات شفاف بوده و ما را در درک امور یاری میدهند. در آغاز دههی هفتاد، که لوکلزیو با اسطورههای سرخپوستی آشنا شده بود، دیدگاه غالب آن دوره را به چالش کشید. او معتقد بود ممکن است در آغاز بیان زبانی، دسترسی به واقعیت دنیا عملی باشد، اما بیان زبانی و فلسفهی غربی تنها ارتباط منطقی را میسر میکنند. به همین دلیل مانع میشوند آدمی در دنیای واقعی که همهچیز درهمپیچیده است، حل شود. لوکلزیو زبان را رها کرد و از یوغ آن خارج شد تا ارتباطی حقیقی با ماده برقرار کند. به همین دلیل شخصیتهای برجستهی رمانها و داستانهایش بیشتر در سکوت زندگی میکنند. یکی از ویژگیهای نقیضه نمای لوکلزیو آن است که بهرغم آفرینش فضای سفر که علیالقاعده باید با درونمایههایی چون کشف و ماجراجویی همراه باشد، در کارهای خود از سفر به «سکوت» و «تنهایی» راه میبرد تا حدی که در رمان بیابان (که بسیاری آن را شاهکار او دانستهاند) سفر و ماجراهای آن را به «خلسهی سکوت» پیوند میزند. در واقع آدمهای لوکلزیو، همگی میان آنچه در ظاهر مینمایند و دنیایی که از آن آمدهاند، جریان دارند و دنیایی «خلسهآور» را میان این دو میپیمایند.
لوکلزیو نزد سرخپوستان پاناما نیز این رهایی از زبان را حس کرد، زیرا برای آنها هیجان تنها شیوهی ممکن برای شناخت حقایق جهان است. رسالت نویسنده نیز این است که مانند جادوگر، انسانها را افسون کند و دستیابی به واقعیت حقیقی را برای آنها، از طریق نشانهها، ممکن سازد. همین نشانههاست که به آدمها امکان میدهد در پس کلمات به واقعیتی برتر دست یابند. نقش نویسنده از نگاه لوکلزیو، نگارش تجربیات درونی و بیرونی از طریق ضبط خودکارمیباشد.
لوکلزیو در سال 1980 از آكادمی فرانسه، جایزهی بزرگ، پل موران را برای رمان «بیابان» دریافت كرد.
دربارهی رمان (بیابان)
(رمان در حقیقت از دو داستان مجزا و موازی تشکیل شده است. یکی از داستانها در مورد دختر صحرانشینی به نام لالا است (گفتهشده که لالا عبارت دیگری برای سیده است ) که پدر و مادرش فوت کردهاند و به همراه خانواده عمهاش در یک حلبیآباد زندگی میکند. او عاشق صحرا و بیابان است و بنا به جبر زمانه مدتی به فرانسه میرود و زندگی شهری را نیز در قالب یک مانکن تجربه میکند. داستان دوم در مورد پسر بیاباننشین و فقیری به نام نور است که قبیله او و بسیاری دیگر از قبایل توسط فرانسویان قتلعام میشوند. در هر دو داستان از مرد معروفی در صحرا به نام شیخ ماءالعینین نام برده میشود که مسلمانی عارف است و احترام او در صحرا واجب. خود لوکلزیو هم در مصاحبهاش بیان کرده که عرفان اسلام با عرفان مسیحیت فرق دارد. در اسلام میشود عارف بود و زندگی عادی هم داشت و دین بین زندگی مادی و معنی تعادل ایجاد میکند اما در مسیحیت عارف باید از زندگی مادی چشمپوشی کند. در اسلام عرفان حتی زمینهساز عقاید اجتماعی و سیاسی نیز هست.)
وی سپس قصد ادامهی تحصیل کرد و در سال 1983 از دانشگاه مکزیکوسیتی فارغالتحصیل شد و تِز دکترای خود را بررسی تاریخ همین کشور (مکزیک) انتخاب کرد و در نهایت در دانشگاه آلبوکرک آمریکا مشغول به تدریس شد. او در دانشگاههای بانكوك، بوستون، و مكزیكوسیتی هم تدریس كرده است.
ژان ماری گوستاو لوکلزیو بیش از 40 کتاب نوشته که دربرگیرندهی تنوع نوشتاری است: رمان، رساله، بیوگرافی، کتابهایی برای کودکان، تعداد بیشماری پیشگفتار، مقاله و تعدادی آثار گروهی. او یک نویسندهی رمزآلود باقی مانده است، بیشتر به کولیها میماند تا به مسافرها. جذب بیابانها و سرخپوستان میشود، او یکی از نادرترین راویان امروزی است که توانسته افسانهها را به شکل مادی و فیزیک بیان کند. شخصیت تمام داستانهایش حامل پیامی اخلاقیاند، در درجهی اول احترام به دنیا، به دیگران و به خود برایش حائز اهمیت است. ژان ماری گوستاو لوکلزیو بهعنوان یک راوی، خواننده را دعوت به نگریستن به خویش میکند، دعوت به غوطهور شدن در صلح و رویا. با اجتناب از تمام رسومات و پوچیها، زبانش ساده و قابلفهم است. ادبیاتِ او یک ادبیات فرار از واقعیت و جستوجوست. خود بهمانند شخص خانه به دوشی است که از جایی به جای دیگر میرود، شخصی تبعیدی که سفر میکند و شخصیت داستانهایش در شهرها گم میشوند. با ما از مرگ میگوید، از ترسِ تنهایی، از رویای شیرین کودکی، از عشق به آزادی و سرگشتگی انسان مدرن؛ اما او خیالاتی نیست، یک انسان آزاد است. نویسندهای است که حقایق را فاش میسازد، به مبارزه میطلبد و انسان را نیز به مبارزه وامیدارد.
ژان ماری گوستاو لوکلزیو در سال 1994 بهعنوان بزرگترین نویسندهی فرانسه برگزیده شد.
سرانجام در سال۲۰۰۸میلادی جایزه نوبل ادبیات به خاطر آثارش، «نویسندهی سبکهایی نو، ماجراجوییهای شاعرانه، خلسه نفسانی و کاشف بشریت در ماورا و زیر تمدن حکمفرما» از سوی آکادمی سلطنتی سوئد به او تعلق گرفت.در کنفرانس خبریای که در استکهلم و پس از انتشار این خبر انجام شد، بیان شد که «او یک مسافر، یک شهروند جهانی است، اگر به کارهای او دقت کنید متوجه میشوید که او تنها یک نویسندهی فرانسوی نیست، بلكه در فرهنگهای مختلفی زیسته و در مورد تمدنهای مختلفی تحقیق نموده است.»او جایزهی ده میلیون کورونی خود را در 10 دسامبر در استکهلم و پس از ارایهی سخنرانیاش دریافت کرد.
بعد از اعلام نام او بهعنوان برنده نوبل، وقتی از وی پرسیدند در مقابل اغتشاشات سیاسی و اقتصادی دنیا چه باید كرد، پاسخ داد: «پیام من این است كه به خواندن رمان ادامه دهیم. خواندن راه بسیار خوبی است تا دربارهی این دنیا طرحِ سوال كنیم.»
او اعتقاد دارد: «رماننویس، فیلسوف نیست، متخصص زبان نیست، بلكه كسی است كه مینویسد و میپرسد».
لوكلزیو، در آثار پر بار و تأثیرگذارش، منتقدِ غرب ِ مادیگرا و بهطورکلی تمدن پرخاشگر و خشونتبار شهری میباشد. بهعنوانمثال رمان (بیابان) او بیان کامل و دقیق فرهنگ گمشدهی بیابانهای شمال آفریقاست.
بهرغم ترجمه بسیاری از آثار ژان ماری گوستاو لوکلزیو به فارسی تا سال گذشته، لوکلزیو در ایران نویسندهای مهجور به شمار آمده و چندان موردتوجه قرار نمیگرفت، اما جایزه ادبی نوبل 2008 باعث تغییر سلیقه عمومی شد.
تاکنون حدود ۳۰ کتاب از جمله مجموعه داستانهای کوتاه و رمانهای وی منتشر شدهاند. آزیتا همپارتیان که قبلاً اثر مشهور او- «بیابان»- را در سال۱۳۸۴توسط انتشارات کاروان به زبان فارسی ترجمه گردید، رمان «آفریقایی» را به فارسی برگرداند و انتشارات نیلوفر آن را منتشر کرد.
از جمله آثار او میتوان بهصورت جلسه (1963)، روزی که بومون با درد خویش آشنا شد (رمان، ۱۹۶۴)، تب، بیابان(1980)، رویای مکزیکی (1988)، دادخواست، آفریقایی (2004)، موندو، ماهی طلایی
از آثار اخیر آقای لوكلزیو میتوان به «بالاسینر» در سال 2007 اشاره كرد كه آكادمی نوبل آن را «مقالهای عمیقاً شخصی درباره تاریخ هنر فیلمسازی« خوانده است.
از سخنان لوکلریو:
«اگر واقعیت را میخواهید بدانید، من ترجیح میدادم اصلاً بهدنیانمیآمدم. زندگیبرایم خیلی خستهکننده است. الانکارهاییانجام میشود که البته، نمیتوانم تغییرشان بدهم؛ و به خاطر آن همیشه تأسف میخورم. این احساس همهچیز را تباه خواهد کرد و من هرگز قادر نخواهم بود از آن خلاص شوم. کاریکه الان باید انجام داد این است که سریعتر پیر شد، سالها را هرچقدر که امکان دارد سریعتر گذراند و به چپ و راست نگاه نکرد.»■