یادداشتی بر رمان «شهریور هزار و سیصد و نمی‌دانم چند» «یاسمن خلیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

شهریور هزار و سیصد و نمی­ دانم چند، صدای مام وطن است.

نویسنده­ ی توانسته با نگاه همه‌جانبه‌اش به جنگ (البته نه در معنای محدود آن) و پیامدهایش که گاه سال­ ها بر روح و روان انسان سایه می ­افکند ما را وارد دنیای درونی شخصیت هایش کند.

نویسنده­ ی رمان شهریور هزار و سیصد و نمی­دانم چند توانسته با نگاه همه‌جانبه‌اش به جنگ (البته نه در معنای محدود آن) و پیامدهایش که گاه سال­ها بر روح و روان انسان سایه می­افکند ما را وارد دنیای درونی شخصیت‌هایش کند. شخصیت­هایی که هر یک به فراخور جایگاه شان برای رسیدن به آرمان ­ها و اهدافشان مبارزه می­ کنند. در این بین راوی تسلیم‌ناپذیرتر می ­نماید. برای آنکه زندگی را بیابیم شاید لازم باشد یک‌بار آن را از دست بدهیم. شخصیت­ های این رمان، زندگی­ شان را از دست می­ دهند، آرمان­ هایشان به دست فراموشی سپرده می‌شود، غرق در روزمرگی­های همیشه­اند، اما گویا رسیدن به زندگی نو میسر نمی‌باشد. در این بین راوی صبورانه و دردمندانه شاهد از بین رفتن خود و عزیزانش است. مرگ پدر سنین کودکی، مادر «مجنون و پریشان‌حال»، ری­بخیر «که خیلی زود در سیزده چهارده‌سالگی مادر مادرش و ولی قهری او شده است»، عشقش به سعید، به جرگه چریک­ ها پیوستن، زندانی شدن سعید، پیدا شدن جنازه ­اش در آب­ های شوشتر و بیوه­ای که او بود «مایه­ی سرشکستگی با بچه ­ی سرخور بن بالش». از خود می­ پرسیم باز هم چیزهای دیگری برای از دست دادن هست؟ زندگی راوی روبه‌روزنی گشوده می‌شود که ورای آن جز تاریکی نیست. این بار حبیبه! دخترعموی راوی که به خاطر تن ندادن به آداب و رسوم خانواده با تقلا از اهواز به آبادان می ­آید، معلم دوره راهنمایی می‌شود، عاشق می‌شود و «کلی اسم کتاب و نویسنده و شخصیت سیاسی باب روز را از راوی یاد می­گیرد» نه برای این که آرمان­ هایش خلاصه در مبارزات سیاسی است بلکه برای نزدیک­ تر شدن به مردی که دوستش دارد، اما دریغ که نمی ­داند مانند بسیاری دیگر که به سیاست و سیاست­ باز­ها کاری نداشتند در سینما رکس آبادان شعله­ ور خواهد شد. ازدواج با اسکندر. جنگ. «بمب و موشک و خمسه‌خمسه و غوغا». موسم مصیبت، آوارگی و کوچ. چشیدن طعم غربت در کشوری که در آن به دنیا آمده است. طول می­ کشد تا غوغای جنگ فروکش کند؛ اما جنگ راوی تمام‌شدنی نیست. حالا فرزندانش هستند. راوی سرگشته بین گذشته ­ی خود و حال فرزندانش «ما کجا و این­­ها کجا! اون شعارها، اون آرزوها، اون جنگ و گریزها»، در فکر پیوند زدن این رابطه­ی گسسته است. رویای رسیدنی که هر طلوع و غروب آن‌قدر تکرار می‌شود تا او متوجه شود پیر شده و به آن‌ها نرسیده است. فرزندانی که نامشان «یادآور نام کسانی است که به مناسبتی خاص انتخاب شده. آدم­ هایی که آن روزها برای راوی سمبل و نشانه­ای از قهرمانی و شکوه بودند»؛ اما حالا «بیشترین وقت و فعالیت خود را گذاشته­اند روی خر کردن بقیه­ی اطرافیان» سمبل­هایی که این بار بر ضد خود قیام کرده­اند و دخترش تنها پیوند دهنده‌اش با سعید برای زندگی بهتر و کسی شدن غربت را انتخاب کرده است. راوی بعد از سی سال به شهرش که چون معشوقی مرده جسد پوسیده­اش پیش روی اوست «مثل همان زمان توی آن شب تاریک زیر آن نورافکن­ها جسد سعید را روی آب­های شوشتر پیدا کرد». شهری که هنوز جنگ­ زده است. «شهر پر است از دیوارهای نیمه ریخته. سقف های سوراخ و این‌همه آجر کرمو که چیزی حدود بیست‌وپنج سال جای سیلی ترکش و خمپاره­ها و خمسه‌خمسه­ ها را روی چهره­ ی کهنه و قدیمی خود حفظ کرده». مثل راوی که بیشتر در هوای گذشته نفس می­کشد با زخمی که هرلحظه سر باز می­کند. انگار برای همین است که برمی­ گردد تا خانه­ اش را (گذشته و خاطراتش) بفروشد و خرج زندگی دیگری بکند؛ اما آیا می­داند عاقبت این کار به آسایشگاه ختم می‌شود؟

فراموشی یکی دیگر از مسائل این رمان است که به نحوی با برخی از شخصیت­ ها پیوند خورده است.

فراموشی یکی دیگر از مسائل این رمان است که به نحوی با برخی از شخصیت­ ها پیوند خورده است. «دا» فراموشکار مجنون شده، ری­بخیر که فردیت و زندگی­اش را فراموش کرده و باغبان علف هرز است و آبیار نیزارهای بی­حاصل تا دیگر کسی صدای هسه ­ها و (ای‌ای)‌ش را نشنود. اسکندر (معلوم نیست یک عمر به دنبال چی می‌دویده، با شتاب که هیچ­وقت هم به آن نمی­ رسد). فرزندان راوی هر یک به شکلی. حتی مرگ دخترش در غربت در خاطره ­ی چه کسی می­ تواند باشد؟ حبیبه، اسدالله، شاگل، صنم سرنوشت بهتری ندارند. همه فراموش ­اند. در این بین به نظر می­رسد فراموشی راوی از نوع دیگری است و انگار خودش بیش از هر کسی به این امر واقف است. به قورباغه و فیل و موش و پنیرهای جابه‌جاشده و نشده پناه می­ برد و آن‌ها هم جوابگو نیستند، مثل خودکشی­ هایی که انجام نمی­ شود. نامی که در سراسر رمان برده نمی‌شود. باید برگردد تا از زبان پیرزنی بفهمد بعد از سی سال چه شکلی بوده و حالا چه شده است. اوست که با ذهنی مغشوش و مضطرب بین گذشته و حال در آمد و شد است؛ و این سرگردانی را در توالی زمانی رویدادها می­ بینیم؛ سرگردانی که بعد از هر بار خواندن به خواننده نیز دست می­دهد؛ همچنین عنوان رمآن‌که با زیبایی و زیرکی انتخاب شده، مؤکد این نکته است. این رمان توانسته با لحن غنایی ­اش دغدغه­ ها و حس و حال راوی را نشان دهد. او مانند زن­ های دیگر رمان به نظر می­ر سد در دور باطل افتاده است تا بالاخره هم یادش نیاید آن شهریور هزار و سیصد و چند را. درست است که راوی روایت را به عهده دارد و تنها صدای اوست که می­ شنویم اما نویسنده توانسته از خلال صدای راوی صداهای دیگر را هم به گوش مخاطب برساند. به همین دلیل است که راوی می‌تواند به‌جای تک‌تک مخاطب­ ها باشد و مخاطب­ ها به‌جای او. صدای راوی صدای مام وطن است که با عشق و اندوه از شناسایی عزیزان ازدست‌رفته‌اش آزرده. هرچند خسته و ناتوان گوشه­ی آسایشگاه نفس می­ کشد اما زنده است و جای بسی امیدواری.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692