آیا در رمان خواندن، حرفهای هستیم؟
روز شنبه 6 دیماه 93 کارگاه نقد داستان هم نگر ساری به سرپرستی حسین اعتماد زاده، جلسهی نقد و بررسی رمان "شکار کبک" از رضا زنگیآبادی را برگزار کرد. نخست حسین اعتماد زاده، ضمن خوشآمد گویی به اعضای نشست، توضیحاتی پیرامون این رمان داد و گفت: چرا رمانی چون شکار کبک بهآسانی خوانده میشود و از خواندن آن لذت میبریم؟ آیا رمان خوان حرفهای هستیم؟ آیا اگر یک رمان مدرن مثلاً از آثار ویرجینیا وولف هم بخوانیم، به همین راحتی میخوانیم و درک میکنیم و لذت میبریم؟ مسلماً نه. داستانهایی که یک دانای کل همهچیز را برایمان تعریف میکند و ما بهراحتی پی به همه زوایای داستان میبریم، نشان از این دارد که ما هنوز مخاطب قصهخوانیم. ما رمان خوان حرفهای نشدیم. امروز حتی خواندن "بوف کور" هدایت، آسان نیست. بیایید تمرین کنیم و بخوانیم و بخوانیم تا سطح درکمان را بالا ببریم و بتوانیم با ادبیات مدرن آشنا شویم. رضا زنگیآبادی درعینحال نویسنده توانائی بود که توانست بخش روانشناختی رمان را خوب پرداخت کند. حال دوستان میتوانند به اظهارنظر بپردازند.
طیبه موسوی: از این رمان خوشم آمد. البته از دید حرفهای نگاه نکردم. احساس نکردم که بیشتر نظریات فروید مطرحشده باشد. نویسنده روانشناس نبود؛ و از منظر علم روانشناسی هم در جای خودش مطرح نشد، اما نکات روانشناسی داشت. اگر در دو سال اول زندگی کودک، دلبستگی شکل بگیرد. بچه در مقابل استرس و شرایط سخت واکسینه میشود. در مورد شخصیت این داستان دقیقاً میبینیم که دلبستگی وجود نداشت. علیرغم اینکه شخص اول داستان شخصیت منفی دارد، اما خواننده با او همذاتپنداری میکند. خشم و نفرتی که در این بچه به وجود میآید سرکوب میشد. خشمی که به وجود میآید، به لحاظ روانشناسی، اگر حل نشود، منفجر میشود. تمام الگوهای شخصیتی در رمان به او خشونت آموزش میدادند. قدرت از انسانها ناامید است و آن را معطوف به حیوان میکند. مهارت حل مسئله را بلد نیست. مثل مشکلی که در کلاس برایش پیش آمد. اگر این مهارت از طرف معلم هم بود، هیچوقت این بچه از مدرسه فراری نمیشد و مشکلات بعدی اینگونه پیش نمیآمد. اشاره درستی در ص 33 به لحاظ روانشناسی دارد. قدرت، اختلال شخصیتی ضداجتماعی داشت. داستان خشنی بود ولی تأثیرگذار هم بود.
روز شنبه 6 دیماه 93 کارگاه نقد داستان هم نگر ساری به سرپرستی حسین اعتمادزاده، جلسهی نقد و بررسی رمان "شکار کبک" از رضا زنگیآبادی را برگزار کرد. |
حسن قربانی: با آوردن درختان گز و ... نویسنده، مخاطب را در حال و هوای داستان قرار میدهد. درونمایه داستان میتواند قتل باشد. رمان بهطورکلی شخصیت محور است. نویسنده فضا و دیالوگ را در خدمت شخصیت میبیند. آنقدر قدرت باید و نبایدهای پدر را باید انجام دهد که عقدههایی در دلش میماند و به سیگار و... روی میآورد و از خانه فراری میشود. نویسنده زیرک بود که توانست رابطه مراد و قدرت را اینگونه پرداخت کند. داستان از تعلیق و کشمکشهای خوبی برخوردار است.
مهدی فرج پور: داستان خطی ست و بههیچعنوان رفتوبرگشتهای ذهنی شخصیت را نداریم. همه از دید راوی ست که حتی شامل حال سگ هم میشود. تعلیق زیادی وجود دارد و شکست زمان را هم داریم. نویسنده داستان را از وسط قطع میکند و ذهن خواننده را به کار میگیرد. عنوان شکار کبک به این منظور است که مراد دام گذاری اولیه را به او یاد داد و خودش هم دقیقاً با او همین کار را کرد. او را در چالهای انداخت که میدانست نمیتواند کاری بکند. زخم جسمی و زخم روحی میزند که تا پایان عمر برایش باقی میماند. چون نتوانست مسئله را بازگو کند، روان نژند شد. پایان داستان بسیار زیبا کار شد. قدرت چشم میگرداند و دنبال مراد است. میخواست بگوید که مردم، او با من چه کرد؛ اما مراد پشتبام بود. وقتیکه میان آسمان و زمین قدرت معلق بود، مراد پدیدار میشود. شاید که قدرت میخواست بگوید او جایش میان شما نیست. نشانههای زیبایی داشت. مثل آنجا که دوقلوها به بزرگترها نگاه میکنند. این شخص شایسته اعدام نبود. وقتی پروسهی زندگیاش را پی میگیریم میبینم، پدر قدرت هم بدتر از قدرت زندگی کرد. مراد هم قربانی این اجتماع است. بیمار نبود ولی برای تخلیه فیزیکی خود این کار را انجام میدهد. وقتی قدرت با طلعت آشنا میشود، کورسوی امیدی برایش باقی میماند. او با همه خشونتش، عشق در وجودش رخنه کرد و به طلعت علاقهمند شد.
عنوان داستان، هم به شکار کبک واقعی میپردازد و هم خود قدرت چون کبکی یکبار توسط مراد شکار میشود؛ و دستآخر هم شکار جرثقیل میشود. |
رویا اکبریان: شخصیت قدرت در کودکی، آسیبهایی دید. در مدرسه مورد تمسخر دانش آموزان قرار میگیرد ولی مادر با ملایمت توانست او را به مدرسه بازگرداند. مرگ مادر اثرات روحی شدیدی برای قدرت پیش میآورد. آمدن زن بابا و مراد پشتهم همراه با ضربات روحی ست. او منتظر فرصتهایی بود که انتقام بگیرد. در جاهایی از داستان باورپذیری ضعیفی داشت؛ مثلاً چگونه و به چه دلیلی توانست به این راحتی پیرزن را بکشد؟ از نظر زبان، بعضی دیالوگها، گویش کرمانی را بهخوبی توانست منتقل کند؛ اما در ص 115 قدرت مثل یک آدم تحصیلکرده صحبت میکند. این دیگر گویش کرمانی نیست. ویژگی داستان را در تصویرسازیاش دیدم. نیاز به دیالوگ نداشت، با فضاسازی توانست من خواننده را راضی کند. راوی دانای کل میتوانست شخصیت قدرت را بیشتر واکاوی کند. راوی مثل کسی بود که گویا از قدرت چندان اطلاعی ندارد. اگر "شکار کبک" داستان است، باید بیشتر زندگی قدرت را برای مخاطب تشریح کند و اگر رمان است باید به شخصیتها بیشتر بپردازد. به نظرم داستان است، اما نتوانست زندگی قدرت را بهخوبی تشریح کند.
بهشته ونداد: من هم فکر میکنم اول میتوان نقد روانشناسانه کرد. داستان زندگی قدرت از 8 سالگی شروع میشود تا به آنجا که درنهایت سرش بالای دار میرود. از عنوان کتاب برمیآید که همان شیوههایی که مراد برای شکار کبک دارد، برای شکار جوانان ما هم وجود دارد. تمام زنهای داستان از فالی، مادر فالی، پیرزن، طلعت و... همه به قدرت محبت میکردند. حتی خاور هم؛ و با توجه به اینکه همه خشونتهایی که به این بچه رسیده از طرف مردان بوده مثل پدرش، معلم، مراد، ولی او زنها را کشت. چرا؟ حتی مادر او هم توسط بز نر کشته شد. آسیبرسانها، همه مردان هستند ولی او فقط زنها را کشت.
محمد اسماعیل کلانتری: در داستان شخصیت اصلی، قدرت و شخصیتهای فرعی، پدر – مادر – نامادری – مراد و... هستند. فضا و لحن داستان غمانگیز و محزون است. قدرت، جدال و کشمکشی دائمی با عوامل نامرادیها و حقارتهایش دارد که یکی از آنها مراد است که به غیر کشتن، هیچچیز او را ارضا نمیکند. نویسنده رشته وقایعی را با تفکر و تخیل خود بهصورت منظم به هم گرهزده و تعلیق فوقالعادهای به وجود آورده است. ماجرای کلاس درس و کشته شدن مادرش و کینه از پدر و زندهبهگور شدن و سوزانده شدن گرگو تا اغفال توسط مراد، او را به سادیسم و جنون کشتن میکشاند. راوی سوم شخص دانای کل است که بارزترین این مدعا، ردگیری پلیس از لکههای خون روی برفها میباشد که قهرمان داستان خبر ندارد. تمثیل بهکاررفته به این صورت است که انتخاب عنوان داستان، هم به شکار کبک واقعی میپردازد و هم خود قدرت چون کبکی یکبار توسط مراد شکار میشود؛ و دستآخر هم شکار جرثقیل میشود. به انتخاب عناوین زیبای هفتگانه داستان اشاره کنم بهخصوص بند هفتم (در هوای زیر صفر) که در کنار سرمای واقعی، تمثیلی از مرگ هم میتواند باشد. نقطه ابهامی در ص 103 وجود دارد. قدرت نام طلعت را اولین بار زمان تشییعجنازه پیرزن از همسایهها میشنود. درصورتیکه شب قبل ساعاتی را باهم گذرانده بودند.
ابوالحسن سپهری: داستان از نظر زبانی بسیار زیباست. همواره برای بسیاری از مردم سوال است که ریشه قتلهای زنجیرهای کجاست "شکار کبک" پیشزمینههای این ناهنجاریها را نشان داد. کودکآزاری یکی از این عوامل است. داستانی اجتماعی ست؛ اما داستان روانشناسی نیست. بلکه بخش روانشناسی دارد. داستان کاملاً موشکافی میکند که چرا این جنایات اتفاق میافتد. نویسنده یک فضای تیره را نشان میدهد. یک کودک در محیط ناامن، کارش به خیلی جاها کشیده میشود. بهجای شادی، در ذهن بچه، مرگاندیشی شکل میگیرد. در 5 سال اول زندگی، هرگونه کودکآزاری به یک تودهی ناهنجار تبدیل میشود. از همانجا این بچه نابود شد. دست به خودکشی میزند ولی نمیتواند خودکشی کند. فالی یار همیشگی او بود، ولی ترکش میکند. در بیشتر قسمتهای داستان حقیقت مانندی وجود دارد؛ اما رابطهی طلعت با قدرت از این نظر ضعیف است؛ یعنی حقیقت مانندی وجود ندارد. شاید نویسنده خواسته که طلعت شخصیت مازوخیستی داشته باشد. ولی جای بحث است که طلعت برایش غذا درست میکند و قدرت زیر گوشش میزند ولی باز او همچنان برای قدرت کار میکند. در مجموع داستان بسیار زیبا و تأثیرگذاری ست.
ناهید گرامیان: داستان سراسر ماجرا، حادثه، خشونت، حسادت، عقدهها، حقارتها و... است. نویسنده شخصیت اول داستان را بهعمد "قدرت" نامید. تمامی قتلهایی که قدرت انجام داد، نه از سر قدرت و اقتدارش، بلکه برعکس به خاطر حقارت و سرخوردگیاش بود که از دوران کودکی و نوجوانی برایش اتفاق افتاد. او برعکس نامش، هیچوقت قدرتی نداشت. داستان نشان میدهد که فقر مالی و فقر فرهنگی و بیاخلاقیها چگونه توانست زندگی یک نوجوان را در سراشیبی انداخته و به انحطاط بکشاند. داستان از روزهای قشنگ بهاری و شکوفهها و آفتاب درخشان و شبهای پر ستاره کویر و... تصاویری ارائه میدهد؛ اما هیچکدام از این زیباییهای طبیعی برای قدرت جاذبهای ندارد. تا پایان عمرش با کار زشت مراد، نتوانست کنار بیاید و زندهبودن یا نبودن برایش مهم نبود. او هیچ انگیزهای برای زیستن نداشت. راوی دانای کل همه ماجراها را برای مخاطب شرح میدهد. نویسنده برای اینکه تعلیق ایجاد کند و مخاطب را بیشتر هیجانزده کند، ماجرا را بهصورت یک روایت یکدست و خطی تعریف نمیکند. توالی زمانی را به هم میزند و با فلاشبک به گذشته میرود و دوباره به زمان حال برمیگردد. اتصال گذشته و حال هم درست و خوب بود. مثل ص 13 که لرزش تن در اثر سرما و علائم سرماخوردگی، وصل میشود به سرماخوردگیاش در کودکی. در جایی نویسنده برای اینکه بازهم مخاطب دچار هیجان شود، عمداً میگوید که قدرت خبر ندارد که مأموران بقایای جسد را یافتهاند. اینجا خواننده کاملاً حس میکند که از قدرت بیشتر میداند و یکقدم جلوتر است. نویسنده هیچ راهحلی نخواسته ارائه دهد، اما بهروشنی علت و معلولهای اتفاقات پیشآمده را برایمان میگوید. داستان با اعدام قدرت پایان مییابد اما همه میدانیم که قدرتها با قدرتهای کاذبشان همراه با عقدهها و حس انتقامگیریشان همچنان در جامعه وجود دارند. در داستان هیچ تحول شخصیتی نداریم و بیشتر میتوان گفت که تیپسازیبسیار خوب بود. به نکته پایانی اشاره کنم که همانطور که در اثر خشونتهای اعمالشده روی قدرت، او بهتدریج به کشتن روی میآورد. نویسنده همین مسئله را هم در مورد انسان و هم حیوان مطرح کرد. دو سگ یا گرگو اول داستان همچون قدرت وقتی قربانی خشونت شدند (زندهبهگور شدن – سوزاندن در چاه) سومین گرگو در پایان داستان، قنبر را میکشد. درست مثل قدرت که آدم میکشد.
داستان با اعدام قدرت پایان مییابد اما همه میدانیم که قدرتها با قدرتهای کاذبشان همراه با عقدهها و حس انتقامگیریشان همچنان در جامعه وجود دارند. |
داریوش عبادی: درونمایه داستان در قالب جملهای در ص 88 گفته شده است. اینگونه آدمها را میتوان درمان کرد. همچنآنکه طلعت توانست با عشق و محبت این کار را بکند. داستان بین دو رکن (طبیعت – انسان) مقایسهای میکند. بشر در طبیعت دخالت کرد و دست برد و درختان گز را از بین برد و بهجایش درخت پسته کاشت. درواقع به طبیعت تجاوز شد. نتیجهاش هم توفان شن شد. سپس به انسان میپردازد. به حریم شخصی قدرت هم تجاوز شد و او هم همچون طبیعت دست به طغیان زد. نویسنده با مقایسه طبیعت و انسان و دستاندازی به وجودشان هدفی را دنبال میکند. سپس وضعیت انسان (قدرت) را بررسی میکند و تا پایان داستان با این موضوع پیش میرود. زبان داستان وقتیکه شخصیتها با هم دیالوگ دارند، با گویش کرمانی ست. ولی خود راوی هنگام روایت، زبانش غیربومی ست؛ اما در بعضی از جاها اینچنین نبود. اگر دیالوگها با گویش بومی باشد، کاملاً درست است ولی راوی نمیتواند و نباید هنگام روایت از گویش کرمانی استفاده کند؛ که به نظر من نقطهضعف داستان است.
ایرج عرب: با توجه به چالشهایی که داستان داشته، همهی ما از خواندن این رمان لذت بردیم. زبان دلچسب همراه با لحن خوبی که داشته، انتخاب شخصیتهای عادی، فضاسازی خوب داستان، فیلم گونه بودن داستان بلند و... همه و همه جزء مواردی بوده که داستان را جذاب کرد. از طرفی محتوای داستان بر ساختار آن غلبه داشته است. نویسنده به شکل مستقیم، درونمایه داستان را بیان نکرد. درونمایه داستان چیز دیگری ست. از همین رو ما هم اگر غیرمستقیم در رمان حرف بزنیم بهتر است تا مستقیماً بگوییم. همیشه اثر یک حرف با صیقلکاری بیشتر است. برخورد مخاطب با داستان در جوامع مختلف، متفاوت است و لذت بردن از داستان، مطمئناً با دیدگاه ما مرتبط است. آسیبهای اجتماعی موجود بر پایه همین فرد (قدرت) بررسی میشود. تا این فرد (قدرت) در بچگی در معرض بیاخلاقی مراد نباشد و تحت تأثیر زندگی نادرست قرار نگیرد، اینچنین خشونتها هم انجام نمیشود. بررسی آسیب اجتماعی در اینجا اولویت پیدا کرد. علت را در یک پاره و معلول را در پارهی دیگر مطرح کرد. در صحنهسازیهایی که نویسنده بیان میکند، بومی بودن داستان برای ما آشکار میشود؛ و به همین دلیل این داستان، داستان موقعیت است. به این معنی که اول باید صحنهها را نشان دهد، مثل فیلم. بعضی از پلانهای فیلم
نقطه قوت این داستان، زبان داستان است. زبان داستان، زبان گفتاری ست. |
بهصورت ریز میآید و بعضی نمیآید. گویا فیلمساز بودن نویسنده، تأثیر هم دارد. صحنه کشتن پیرزن، رگهای از ناتورالیستی بودن داستان است. قدرت در هر دورهای از زندگیاش سگ داشته. سه سگ در دورههای مختلف زندگیاش حضور داشتند. به قول عطار، همان نفس اوست که از کودکی با اوست. میتواند نقشش پاک بوده باشد، ولی پاکیاش را از دست میدهد و در پایان قنبر را میکشد. وجود سگ حکایت از تمثیل بسیار خوبی در داستان است.
پس از پایان یافتن گفتگوها، حسین اعتماد زاده به جمعبندی سخنان اعضا پرداخت و اینگونه نظر داد: یک اشکالی در طرح داستان دیده میشود. به این معنی که شاید مثلاً در کرمان روزی شخصی دست به قتلهای سریالی زنان میزد. حال نویسنده میخواهد به این مسئله بپردازد آنهم در قالب یک داستان؛ اما چون نمیتواند و یا نمیخواست که همهی مسائل پشتصحنه را مطرح کند، یک جنبه از موضوع را پی میگیرد. ولی به بسیاری از چراها پاسخ داده نمیشود.
البته ناگفته نماند که نقطه قوت داستان این است که نویسنده بهخوبی توانست حس و حال را به مخاطب انتقال دهد. گویا او در این مکان و با این شخصیتها زندگی کرده است. نویسنده تلاش کرد که عقده و سرخوردگی قدرت را نشان دهد. ولی قدرت هیچوقت بیان نکرد که مراد با من چه کرد. چون راوی دانای کل همهچیز را توضیح داد. هیچگاه راوی وارد ذهن شخصیت نشد. نتوانست دغدغههای قدرت را نشان دهد؛ مثلاً واگویههای قدرت با خودش را بیاورد که چه کنم، چه نکنم، آیا به پدرم بگویم و... . این واگویهها در داستان دیده نمیشود. داستان از نقطه اوجش شروع میشود. فلاشبک به شکل سنتی ست. مثلاً با دیدن یکگل به یاد مادرش میافتد؛ اما در داستان مدرن نیازی نیست که حتماً گل را ببیند. با همهی این اوصاف شخصیت قدرت بهخوبی به تصویر کشیده شد و بهخوبی نشان داده شد. تیپسازیها را درون شخصیت نشان داد. نقطه قوت این داستان، زبان داستان است. زبان داستان، زبان گفتاری است. البته چند دیالوگ هم ایراد داشت. ولی گیرایی داستان به خاطر زبانش بوده است. نویسنده زبان بومی را بهخوبی میشناخت و بازهم تأکید میکنم که انتقال حس و حال خیلی مهم است که در "شکار کبک" بهخوبی انجام شد. از همهی شما متشکرم که با حضورتان کارگاه را یاری میکنید.■