سفری كوتاه به ابتدای ناپيدای شعری از علی جهانگيری/ نسرين فرقانی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

من از کلمهای بودم

که از تو جامانده بود، در عصر نیزه و شکار

...

وقتیکه گرگها اولین سرود شکار را میخواندند

برمیگردم به اولین خون ریخته از لبهایت

ماموتها برای رسیدن به عصر یخبندان

از هالیوود رد نمیشوند

در دهان پیکاسو زنبقی است

که از غارهای نقاشی با خودش آورده است

ابتدای تو در زنبقی است

که هنوز کشیده نشده است

دهانم را از کلمات پاک کردهام

ابتدای تو از کلمه نبود

***

شعری که خواندیم از «ابتدا» شروع میکند و در پایان هم، به «ابتدا» ختم میکند. شعریکه گویی نگارهایاست بر غار زندگی. سفری است در زمان و در بودگی و نابودگی انسان و دیگر آفریدهها، و منشاء حیات. قلم در دست شاعر، نه قلم در دهان اوست، همانند گل زنبقی در دهان پیکاسو. شعر در دالان زمان چنان پیش میرود که همگام گرگها میشود در اولین سرود شکارشان و به ماموت برای رسیدن به عصر یخبندان. از هالیوود نمیگذرد، ولی با پیکاسو همنفس میشود و زنبقی را که در دهان اوست میبوید؛ و میفهمد این بو، بوی دیوارهای غارهایی است که پذیرای نقشها بود.

شعر نوعی رجعت انسان است به ابتدای آفرینش و اعصار اولیهی حضور بشر بر زمین. زمانیکه شوائب تمدن و فرهنگی شدن جان وی را نیالوده بود. شاید بدنبال هویت اصلی گم شدهاش است. زمان در این شعر در حالت سیالیت بهسر می‌‌برد. در اول شعر، گوینده از «تو»یی حرف میزند که ابتدایش نامعلوم و نامشخص است. البته همهی شعر بار پایهی همین «تو» و رابطهاش با «من» میچرخد. و به تعبیری دیگر، موضوع شعر آفرینش و زندگی انسان در دورانهای مختلف تکامل فرهنگ انسانی و جوامع بدوی است.

اولین چیزیکه خواننده در شعر با آن مواجه میشود «تو»یی است که این تو، ابتدا و شروعش پیدا و مشخص نیست، اما همین «تو»ی ابتدا ناپیدا، از خودش «کلمهای» در «عصر نیزه و شکار» جاگذاشته است، که «من» شعر از آن بهوجود آمده است. پس شاید این «تو» یک توِ ازلی است که از ازل بوده است و سابقهی نیستی ندارد، اما در این حالت «تو» امکانی برای شناختن پیدا نمیکند مگر اینکه از خودش چیزی باقی بگذارد که آن چیز، همان کلمهای است که از او در عصر نیزه و شکار جامانده است؛ و این «من» از آن منشاء بوجود آمده است. پس نتیجه میگیریم که «من» وسیلهی شناخت «تو» است چون جانشین و بازماندهی آن است.

«تو» خود ابتدایی نداشته است اما میتواند ابتدای یک موجود دیگر بهنام «من» باشد. شعر به ما میگوید که «تو» در عصر «نیزه و شکار» پای بر زمین گذاشته است. در آن زمان «تو» دیده نمیشد ولی کلمهای از کلمات «تو» در محل سفر جامانده بود. انگار «تو» سفری به زمین کرده و در این سفر از خورجینش چیزی بیرون افتاده و در زمین ماندگار شده است. شاید از این تغبیر برمیآید که احتمالاً فرار مشخصی برای زمینی شدن «من» نبوده است منتها وقتی در عصر «نیزه و شکار»، «تو» به زمین آمده بود از بین کلماتیکه همراه داشت این کلمه (کلمهای که من از آن بوجود آمد) جا ماند. و به این ترتیب «من» شد جانشین و یادگارِ «تو». ما در اینجا به گونهای از مفهوم جانشینی و وراثت برمیخوریم. در ضمن یادآوری میکنم که «کلمه» در متون دینی و مقدس بهمعنای موجود آفریده شده است و کلمات همان جهان هستی و آفریدههای خدا هستند:

«انالله یبشرک بیحیی مصدقا بکلمه من الله» خداوند بشارت میدهد تو را به یحیی که تصدیقکننده عیسی است. (سورهی آلعمران/ آیه 45)

«انما المسیح عیسیبن مریم رسولالله و کلمته» همانا مسیح عیسی پسر مریم پیامبر خدا و کلمه اوست. (سورهی آل عمران/ آیه 49)

در انجیل یوحنا باب اول نیز چنین میخوانیم:

«در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. همان در ابتدا نزد خدا بود. همهچیز بهواسطه او آفریده شده. بهغیراز او چیزی از موجودات وجود نیافت. در او حیات بود و حیات نور انسان بود. و کلمه جسم گردید و میان ما ساکن شد پر از فیض.»

تا اینجا ما تنها چیزیکه از زمین میدانیم این است که عصری بهنام «عصر نیزه و شکار» در زمین وجود دارد و «انسان» (همان: من) در زمین پا به عرصهی وجود گذاشته است.

سپس به نقطهچینهای شعر میرسیم که بهنوعی ما را از زمانهاییکه در خلال و بدنبال این نقطهها، و در حال درگذر باخبر میکند. زمانی میگذرد و با گذر زمان تغییر که همزاد بلافصل زمانست هم بهکار خویش مشغولست. زمان و مکان و تحول عناصری در هم تنیده هستند و بهشدت با هم عجین شدهاند. در اینجا رنگ و بوی فلسفی کار بیشتر استشمام میشود.

«وقتیکه گرگها اولین سرود شکار را میخواندند»

این جمله که بهصورت یک جمله شرطی آمده است، ما را وادار میکند که بدنبال یک جملهی جواب شرط بگردیم. ممکن است -بدون در نظر گرفتن نقطهچینها- جواب شرط را بهصورت مقدم در سطرهای بالایی پیدا کنیم. یعنی این جمله را بدنبال جملات بالایی بخوانیم و این جمله را «جملهی مفسره»ی جمله قبل بدانیم. به این صورت که این عبارت بیان شده است تا «عصر نیزه و شکار» را تفسیر و توضیح دهد: عصر نیزه و شکار، وقتی است که گرگها اولین سرود شکارشان را میخواندند. یا اینکه این سطر را با سطر پایینیاش بخوانیم:

وقتیکه گرگها اولین سرود شکار را میخواندند

برمیگردم به اولین خون ریخته از لبهایت

یعنی زمانیکه گرگها (داشتند) اولین سرود شکارشان را میخواندند، من به اولین خون ریخته از لبهایت بر میگردم، اما به پندار من، وجود ترکیب: «اولین سرود شکار» و فعل گذشتهی «خواندند» ما را به این نظر نزدیک میکند که خواندن اولین سرود شکار با زمان گذشتهی استمراری فعل خواندن و عصر نیزه و شکار (عصر انسانهای اولیه غارنشینِ شهرنشین نشده) باهم همخوانی بهتری دارد. اما از طرفی، «گرگ» و «شکار» با «اولین خون ریخته» در تناسب معنایی خوبی هستند. اما سطر پنجم این شعر: «برمیگردم به اولین خون ریخته از لبهایت»، این نکته را به خواننده میرساند که «لبهای تو» لبهای یک شکارچی بوده است که پس از شکار و دریدن یک طعمه (اولین شکار) از لبهای او خون میریخته است. دلیل واضحی در متن نیست اما ناخوداگاه، خوانده حس میکند که «تو» با گرگها یک وجه تشابه دارد (مثلاً همان شکارگری) یا نه، نسبت نزدیکتر است و «تو» خودش از اجداد گرگها و یا نوعی از انواع آنهاست که این دور مینماید... اما قدر مسلم با توجه به مستندات متن، «تو» یک شکارچی بوده است و این شکارچی ابتدایش نامعلوم است، ولی در عصر نیزه و شکار حضور داشته است و از او «کلمهای» بهجا مانده، اما حالا دیگر شاید خودش نیست و رفته است. اما این کلمهی بهجا مانده چیست؟ آیا این «کلمه» باقیماندهی یک شکار است که او گرفته بوده و نیمخوردهی اوست؟ یا نه یکی از ملزومات و چیزهای مربوط به او؟ این چندان تا اینجا مشخص نیست. اما راوی به خواننده اعلام میکند که میخواهد برگردد. خوب، خواننده از خودش میپرسد: از کجا و به کجا میخواهد برگردد؟ خود روای پاسخی در متن داده: به اولین خون ریخته از لبهایت. از طرفی قبلاً گفته بود که من کلمهای از تو هستم که در عصر نیزه و شکار جا مانده بودم. حالا با کنار هم گذاشتن ایندو، میشود فکر کرد که آیا اولین خون ریخته از لبهایت، همان کلمه است (همان کلمهای که از او باقیمانده و منشاء بوجود آمدن «من» شده است؟) و سئوال دیگری و شکی که ایجاد میشود این است که «تو» شکارچی بوده یا شکار؟ آیا خودش شکاری بوده است که بدست شکارچیان عصر نیزه و شکار صید و تکهتکه و سپس مصرف شده است و تنها چیزیکه از او باقیمانده همان «کلمه» بوده است (که منشاء من است؟) هرچه هست (چه شکار، چه شکارچی) الان دیگر حضور ندارد و «من» هم باید برای پیدا کردن هویت اصلی و اقعی خودش در طول دالان زمان سفر کند تا به نقطهای برسد که کلمه از «تو» جاماند و به اولین خون ریخته از لبها (سفری از حال به گذشته) اما برای این سفر و گذر از دالان زمان باید چه کند؟ آیا باید همراه با هالیوود و روایت فیلمهای هالیوودی بشود تا بتواند خودش را در چنان فضایی ببیند؟ اما در سطر بعد خودش این احتمال را نفی میکند:

«ماموتها برای رسیدن به عصر یخبندان/ از هالیوود رد نمیشوند»

او برای اینکه کامل در فضایی مشابه همان عصر قرار بگیرد خودش را مشابه وضع یکی از ماموتهایی میبیند که الان مجسمهشان ساخته شده و در موزههای تاریخی طبیعی نگهداری میشود و پیش خودش میگوید اگر من یک ماموت باشم و بخواهم به عصر یخبندان برگردم آیا از طریق هالیود و فیلمهایش برمیگردم یا نه به حافظهی تاریخی خودم رجوع میکنم؟ مسلم او از خاطراتش بهره میگیرد و اینچنین در زمان سفر میکند. یعنی خودش را در فضایی که واقعاً به همان صورت و با همان هویت واقعی بوده قرار میدهد نه یک فضای بازسازی شده و ساخته و پرداختهی ذهن یک فیلمنامهنویس.

تا متوجه ذهن یک هنرمند فیلمنامهنویس میشود، سریع پرش میکند به تصویر یک هنرمند دیگر، کسیکه کار او هم بهنوعی بازسازی طبیعت و الهام از آنست: پابلو پیکاسو، نقاش، شاعر، طراح صحنه پیکرتراش اسپانیائی و یکی از مشهورترین هنرمندان قرن بیستم که مخترع سبک کوبیسم و فن اختلاط رنگ بههمراه جرجیس براک بود. تولد او در 25 اکتبر 1881 میلادی در مالاگا اسپانیا، درگذشتش به تاریخ 8 آوریل 1937 میلادی در کان (موژن) فرانسه بود. تابلوی «گرنیکا» نمونه شاخص هنر تمثیلی اوست. او با بهرهگیری از هنر بدوی (مجسمههای کهن ایبریایی و صورتکها و تندیسهای آفریقایی)، شکل تازهای از هنر را ارائه داد. از او نقل شده است:

«من هرچیزی را بهزبان نمیآورم، ولی همهچیز را نقاشی میکنم»

گوینده در دهان پیکاسو (و نه در دست او) زنبقی را به خوانندهاش نشان میدهد. شاید بر طبق عرف و بهخاطر حرفهی پیکاسو که نقاشی است انتظار میرود که شاعر از دست او حرفی بهمیان آورد، اما میبینیم که گوینده از زنبقی در دهان پیکاسو سخن میگوید. گل زنبق خود نماد پاکی، بیگناهی و خلوص قلبی است. نام دیگر آن «لیلیوم» است و گفته میشود: زنبق (لیلی) از اشک حوا به هنگامی که وی متوجه بارداری خود شده و از بهشت رانده شد بوجود آمد. در اساطیر زرتشتی این گل ویژه امشاسپند اَمُرتات (امرداد) است. یونانیان باستان نیز زنبق را در کنار مزار مردگان میکاشتند و نقشهایی از آنرا روی سنگ قبر تازه گذشتگان خود ترسیم میکردند. شاید بتوان گفت از دیدگاه شاعرانهی این شعر، دهان و دست پیکاسو یکی شدهاند. به این معنی که او آنچه که خودش (یا دیگران، مثلاً شاعران) بخواهند بگویند، ترسیم میکند و کلمه و نقش هم باهم به اتحاد رسیدهاند؛ چنانکه در آفرینش نیز به همینگونه است که وقتی خداوند میفرماید: «کن» (باش) آن کلمه (آن نقش هستی یا موجود) دردم باشنده خواهد بود. خصوصیت جالبی که شعر درباره این زنبقِ در دهان پیکاسو میگوید این است که: این زنبق را پیکاسو از غارهای نقاشی با خود آورده است. پس پیکاسو هم از مسافران زمان بوده است. او نیز برای یافتن هویت گمشدهاش به مبداء خویش سفر کرده است؛ بهویژه که پیکاسو در آثارش، بخصوص در تابلو ارزشمندش گرونیکا، از هنر بدوی سود میجوید. او هم برای پیدا کردن سرچشمهی هنر به غارهای بدوی سفرکرده است و «گل زنبقی که در دهان دارد» را از آنجا آورده است. این گل زنبق منشاء پیدایش همهی هنر پیکاسو است. درضمن بهجز ارتباط گل زنبق با «حوا» به وقت بارداری و رانده شدن از بهشت، با کار پیکاسو که بخش مهمی از کارش کشیدن تصویر زنان بوده است هم ارتباط دارد. باتوجه به این مقدمات این ظن در ما تقویت میشود که ممکن است که این «تو»ی شعر، یک ایزدبانو بوده باشد (باتوجه به ویژگی زایندگی در زن که در باور پیشینیان او را درحد خداوندگاری بالا برده است).

این باور مذکور، با رسیدن به بخش پایانی شعر تقویت میشود:

ابتدای تو در زنبقی است

که هنوز کشیده نشده است

دهانم را از کلمات پاک کردهام

ابتدای تو از کلمه نبود

دوباره شعر در یک ساختار چرخشی میرسد به همان «تو» و «ابتدا»ی او. میبینیم که باتوجه فضاسازی و مقدمهچینی زیبا و موجز شعر، نوع نگرش به «تو» در اینجا تغییر حالت میدهد. «تو»یی که در ابتدای شعر مطرح میشد، یک «تو»ی خونریز بود. «تو»یی که از لبهایش خون میچکید! اما این «تو»، «تو»یی است که ابتدایش از یک گل زنبق است (با همهی لطافت و پاکی و زیباییاش بهخصوص نوع سفید آن). اما نکتهی خاص آن این است که این گل زنبق هنوز کشیده نشده است! شاید بهخاطر شدت لطافت و زیبایی تصویر کردنش ممکن نیست و نگاهی هم که بتواند آنرا ببیند و درک کند، آن نگاه نبوده است و نتوانسته تاب و قابلیت دیدار او را داشته باشد. چون مقدمهی تصویرگری دیدن است چه در بیرون از ذهن و جهان بیرون، چه در خیال و ذهن. اما هنوز کسی و صاحب نگاهی نتوانسته است محرم این حریم شود و از این سد بگذرد. شاید چون او قابلتوصیف نیست. شاید چون او منبع زیبایی و خود زیبایی و اصل لطافت است به وصف درنمیآید! هر نقش، نقشی ناقص و هر وصف، وصفی ناتمام و هر کلمهای در بیان او الکن و بیزبان است! و درست به همین دلیل است که شاعر در پایان میگوید:

دهانم را از کلمات پاک کردهام

ابتدای تو از کلمه نبود

گویندهی شعر به این نتیجه میرسد که همهی کلمات در توضیح و دلالت بر «تو» ناکار آمد و ابتر و نارساست؛ بنابراین او به روشنی بیان میکند که دهانش (دقت شود این دهان همان فصل مشترکی است که او با پیکاسو دارد) از حضور کلمات پاک میکند و به سکوت میرسد. بهقول پیکاسو: «حقیقت واقعی در سکوت نهفته است.»

«تو» همان حقیقت ناپیدایی است که گوینده در پایان شعر (با یک ساختار دوری) معلوم میکند که از ابتدای شعر تا انتها، در پی کشف ابتدای «تو» بوده است. در زمان سفر میکند، به عصر نیزه و شکار میرود، با گرگها در اولین سرود شکارشان همصدا میشود، به اولین خونریخت از لبهای «تو» رجوع میکند و نیز عصر یخبندان همپای ماموتها میگردد، آنگاه بهسراغ پیکاسو میرود و زنبق را در هان و در غارها کشف میکند و همهی این کارها را میکند تا به «ابتدای تو» برسد اما میبیند که ابتدای تو از جنس کلمات نیست، همانطور که آن زنبقی که ابتدای تو از آنست قابل کشیدن نیست، ابتدای تو هم قابل بیان با کلمات نیست. این جامه بر آن اندام ناساز و نارسا و نازیباست؛ بنابراین به این نتیجه میرسد که باید از کلمات دهانش را پاک کند و برای یافتن ابتدای تو بهدنبال چیزی از جنسی و لونی دیگر باشد.

در نگاه کلی شعر دارای ایجاز خوبی است و تقریباً در جایی بهعبارات و واژه‌‌ای زاید برنمیخوریم، مگر در پایانبندی شعر که آنهم شاید بهخاطر ساختن فرم دوری برای شکل، سطر پایانی آورده شد است. اما به نگاهی شاید میشد از آن صرفنظر کند تا به ایجاز بیشتری برسد. از لحاظ استحکام و وحدت ارگانیک هم شعر به یک بافتار متناسب و همگن و قوامیافته رسیده است. هیچ عبارت تصادفی در آن دیده نمیشود. بهلحاظ محتوایی ما با یک شعر با آب و رنگ فلسفی- انسانشناسانه مواجهیم که در اجرا از عهدهی انتقال پیام و تاثیرگذاری و به چالش کشیدن ذهن مخاطب بهخوبی برآمده است.

از لحاظ بکارگیری عناصر جدید زندگی انسان معاصر در کنار زندگی انسان اولیه و درهم شکستن مرزهای زمان و مکان خوب توانسته است اینها را در کنار هم به صلح و آشتی و در مصاحبت هم بنشاند.از بازیهای زبانی در این شعر خبری نیست، اما در شکلی سهل و ممتنع دریافت شعر بهشدت وابسته به بینامتن است و خواننده نیازمند پیشساختهای ذهنی و آگاهی نسبت به آنهاست. یکی دیگر از مزایای شعر این است که مطالب انتزاعی و فلسفی و ذهنی را با بکار گرفتن عناصر عینی و ملموس باورپذیر و تا حدودی دسترس کرده است؛ و با ترکیب این دو ملغمهای ساخته است که خواننده گاهی از این به آن و گاهی از آن به این نقب میزند و بین دو وجه دائم در تردد است. بدون اینکه شعر رنگی واضحی از یاس فلسفی داشته باشد، اما در حال بهصورتی بسیار ظریف این حیرانی و سرگشتگی در کشف حقیقت هستی و یافتن هویت خود را نشان میدهد. در مجموع شعر خوبی است با دنیای حرف بری گفتن و نگفتن که همچنان نه تنها تا آخر بلکه پس از تمام شدن شعر، بعد از آنهم ذهن خواننده را همچنان مشغول و درگیر خودش نگه میدارد. از شاعر شعر به خاطر این شعر مفهومگرا و تأثیرگذار تشکر میکنم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692