بازيگران:LUKE EVANS ,DOMINIC COOPER SARAH GADON
در ابتداي فيلم از زبان راويِ کودکي که بعداً مشخص ميشود فرزند حاکم والاچياست اشاره ميشود که پدرش به همراه هزار بچهي ديگر بهرسم آنزمان و بهعنوان تحفه راهيِ دربار سلطان ترک عثماني ميشوند و در آنجا زندگيِ سختي را تجربه ميکنند. زمان، سال 1442.
والاچيا يا والاکيا قسمتي از رومانيِ امروزيست. سرزميني دراي آب و هوايي کوهستاني و سخت با مردماني سختتر که همواره در طول تاريخ مورد تجاوز همسايگان قدرتمند خود بودهاند و اين باعث ميشده آنها جنگاوراني دلير و خونخوار بار بيايند.
در ادامه شاهزادهي مورد بحث که ولاد ايمپير (فرزند اژدها) نام دارد به سرزمين خود باز ميگردد و فرمانروايي مردمش را به عهده ميگيرد.
در تاريخ ميخوانيم که کنت وُي وُد دراکولا(VOIVOD DRACULA) يا ولاد چهارم بود. شاهزادهاي از قوم والاچيا (THE WALLACHIA)بوده که در قرن پانزدهم ميزيسته. ولاد چهارم پسر ولاد دراکول بوده که در زبان والاچيها قوم بزرگي که در منطقهي ترانسيلوانيا (روماني کنوني) ساکن بودهاند، ولاداهريمن DEVIL)VLAD THE) معني ميدهد و به همين دليل ولاد چهارم در بين قبايل والاچي با لقب اختصاصي دراکولا شهرت داشته که معني آن پسر شيطان (SON OF THE DEVIL) است. اين شخصيت واقعي در مقابل دشمنان جنگاوري خونريز بوده و مردم خود را هم بخاطر وضعيت زمانه با شقاوت اداره ميکرده. البته در تاريخ از ادب و متانت او در مهمانيها هم چيزهاي زيادي نوشته شده. درست مثل يک شخصيت داستان امروزي، سياهي و سفيدي را با هم داشته و مثل انسانهاي واقعي انساني بهرنگ واقعيِ هستي يعني خاکستري بوده. بعدها در قرن نوزدهم برام استوکر نويسندهي ايرلندي داستان تخيلياي بر اساس اين شخصيت واقعي مينويسد. داستان بسيار موفق از کار در ميآيد و نام دراکولا را تا ابد جاودانه ميسازد. البته اگر تاريخ واقعي را بخوانيم خواهيم ديد که دراکولاي وَمپايِرِ برام استوکر در مقابل شقاوتهاي دراکولاي واقعي واقعاً کرم بيآزاري به نظر ميرسد. لازم به ذکر است که داستان دراکولا به شيوهي نامهاي نوشته شده. شيوهاي بسيار قدرتمند از نظر فرم به طوريکه حتا نويسندهاي مثل شهريار مندني پور که متعلق به فرمگراهاي ايران و سنت گلشيريسم است و ميدانيم که فضاي حاکم بر ادبيات ايران اينگونه داستانها را بد و عامه پسند ميداند، وقتي در کتاب ارواح شهرزاد ميخواهد شيوهاي براي داستاننويسيِ نوآموزان پيشنهاد کند از دراکولاي برام استوکر مثال ميزند.
در فيلم ناگفتههاي دراکولا، شاهزاده دراکولا و همراهانش کلاهخودي را در رودخانه مييابند. شاهزاده که مدت ها در ميان ترکها زيسته و با آداب و رسوم آنها بهخوبي آشناست متوجه ميشود که کلاهخود متعلق به سربازان ترک است. مضطرب ميشود که لشکريان ترک قصد حمله به سرزمينش را دارند. با دو تن از همراهانش راهيِ سرچشمهي رود ميشوند تا واقعيت را دريابند. رود از کوهي بهنام کوه دندان شکسته سرچشمه ميگيرد. آنها وارد غاري در کوه ميشوند. هيولايي مهيب دو دوست شاهزاده را از هم ميدرد اما خود شاهزاده با دلاوري هيولا را زخم ميزند و ميگريزد. هنگامي که به نور ميرسد، هيولا از تعقيبش منصرف ميشود و به درون تاريکيِ غار بازميگردد. شاهزاده در نهايتِ تعجب مشاهده ميکند که خون هيولا در مقابل خورشيد از ميان ميرود و شمشير خونياش مثل روز اول پاک و منزه ميشود.
شاهزاده به قلعهي خود باز ميگردد و از کشيش قلعه در مورد اتفاقات رخ داده سؤال ميکند. کشيش برايش توضيح ميدهد که اين اتفاقي نيست. چهار روز است که برادرهايش (منظور برادران روحاني است.) خوابهاي وحشتناک ميبينند. خودش اين را باور نميکرده است تا اينکه خودش هم آن خواب را ميبيند. کشيش از افسانههاي زمان روم باستان سخن ميگويد که موجودي شرير ظهور خواهد کرد. يک خون آشام. (ومپاير از کلمهي يوناني وري به معناي نوشيدني گرفته شده است) بر اساس داستانها اين غول در ابتدا انساني معمولي بوده. شيطان او را احضار ميکند تا قدرت خودش را گسترش دهد. شيطان آرزويش را برآورده ميکند و با اين کار او را فريب ميدهد و مبدل به يک خونآشام ميکند. او محکوم است براي هميشه در تاريکيِ يک غار گرفتار باشد. آنجا ميماند تا شخص ديگري مثل خودش پيدا شود و آزادش کند.
شاهزاده دراکولا از کشيش ميخواهد که اين موضوع را مخفي نگاه دارد. مدتي بعد نمايندگان سلطان ترک به دربارش وارد ميشوند. شاهزاده به آن ها ميگويد که خراج سلطان را آماده کرده است اما نمايندهي سلطان ترک تقاضاي ديگري هم دارد. او از شاهزاده ميخواهد که هزار بچه به همراه تنها بچهي شاهزاده که همان راويِ اول فيلم است را به دربار سلطان اعزام کند. شاهزاده ميگويد که مدتهاست اين امر اجرا نشده و حتا شخصاً به ديدار فرزند سلطان محمد دوم که فرماندهي لشکريان ترک است ميرود اما هر چه التماس ميکند ترک ها متقاعد نميشوند.
ترکها به اين بچهها براي لشکرکشيهاشان احتياج دارند. چنانچه به تاريخ واقعي نگاه کنيم ميبينيم که امپراطوري عثماني که به نوعي جانشين تاريخي امپراطوري روم شرقي (بيزانس) گرديده براي حفظ قدرت خود نياز فراوان به مردمان مسيحي اطرافش دارد. اين امپراطوري از اين مردم بهره کشي ميکند. قدرتمندترين بخش ارتش عثماني يعني يني چريها از فرزندان به گروگان گرفته شدهي مسيحي تشکيل ميشده. آنها بعدها مسلمان و تحت تعليمات سخت نظامي قرار ميگرفتند و چون خانه و خانوادهاي نداشتند وابستگيِ کامل به زندگي نظامي داشته و سربازاني حرفهاي و فوق العاده متعصب و قدرتمند بودند.
در گفتگويي زيبا که بين دو شاهزادهي ترک و ترانسيلوانيايي در ميگيرد لورد دراکولا به طعنه ميگويد که تنها دلش براي قهوهي ترکها تنگ شده است. در جواب شاهزادهي ترک پاسخ ميدهد که درست است که در قصر پدرم به شما سخت گذشته اما در نهايت شما مثل ما حرف ميزنيد، مثل ما دعا مي کنيد و مثل ما ميجنگيد. در واقع از ما خيلي چيزها آموختهايد که بسيار به دردتان ميخورد.
نکتهي جالب اينجاست که شخصيتهاي مسلمانِ فيلم با اينکه انگليسي حرف ميزنند اما لهجهي مسلمانها را دارند که نشان از دقت کارگردان دارد.
شخصيت ابتداي فيلم شخصيتي دوگانه و خاکستري مثل تمام انسانهاي واقعيست اما شخصيت دراکولاي پايان فيلم بيش از حد مهربان به نظر ميرسد. |
لورد دراکولا به تنهايي به کوه دندان شکسته باز ميگردد و وارد غار خون آشام ميشود. شمشير بهدست دارد اما خون آشام بهراحتي او را خلع سلاح ميکند. اکنون او ميان مرگ و زندگي ايستاده. گفتگوهايي که در اينجا صورت ميگيرد بسيار زيبا توسط فيلمنامهنويس نگاشته شده و اين بخش را به يکي از بهترين بخشهاي فيلم تبديل ميکند. در تحليلي در مورد اين فيلم خواندم که ديالوگهايِ قصار فيلم با توجه به دراکوليزه بودن فيلم کمي عجيب غريب هستند و در مجموع در مقولهي ديالوگ نويسي ناگفته هاي دراکولا هيچ نمرهاي نميگيرد اما برعکسِ اين منتقد عزيز من يکي اين ديالوگ ها را از نقاط قوت فيلم ديدم. چيزي که فيلم را از اثري سطحي و عامهپسند به اثري درون گرا و عميق تبديل ميکند.
خون آشام از دراکولا ميپرسد: «کدام مرد به دنبال اميد به قبر خودش ميآيد.» دراکولا پاسخ ميدهد: «يک مرد نااميد.»
در واقع دراکولا براي نجات ملتش چارهاي به جز مواجهه با مرگ ندارد. براي خون آشام توضيح ميدهد که ترکها قلمرواش را تهديد ميکنند و او ميخواهد با قدرت خون آشام جلوي آنها بايستد.
بازي زبانيِ زيبايي با کلمات در اينجا بين دو شخصيت رد و بدل ميشود. خون آشام به دراکولا ميگويد که چه کسي به دراکولا به معناي فرزند شيطان اعتقاد دارد. دراکولا پاسخ ميدهد که اشتباه ميکنيد. دراکولا به معناي پسر اژدهاست. محافظتکننده از بيگناهان.
در بعضي از فرهنگها اژدها مظهر شر و موجودي پليد است اما در بعضي ديگر موجودي قدرتمند است که از ضعيفان محافظت ميکند. واژه ي دراکولا خاصيت دوگانهاي در خود دارد. از يک سو به معناي فرزند شيطان و موجودي شر به حساب ميآيد اما از سويي ديگر فرزند اژدها هم معنا ميدهد.
موجودي که از ملت خود در مقابل تهاجم بيگانگان محافظت ميکند. اين دوگانگيِ معني را در خود شخصيت تاريخي کنت دراکولا هم ميبينيم. مردي قصيالقلب که دشمنان خود را به ميخ ميکشد و از اين رو انساني شرير است اما از سويي ديگر همين مردِ بيرحم از ملت خود در مقابل تهاجم بيگانگان محافظت ميکند. دراکولاي فيلم هم در بسياري جاها از از شخصيت دراکولاي واقعي الهام ميگيرد.
خون آشام از دراکولا ميپرسد که تا حالا چند فرد بيگناه را کشتهاي؟ دراکولا پاسخ ميدهد: «صد نفر.»
خون آشام عصباني ميشود و دراکولا را به ديوارهي غار ميکوبد. او را تهديد ميکند که اگر يک بار ديگر دروغ بگويد بدنش را از هم خواهد دريد و از رودههايش تغذيه خواهد کرد.
اين بار دراکولا حقيقت را بر زبان ميآورد. اينکه در طول زندگي اش هزاران فرد بيگناه را قتل عام کرده. خون آشام از دراکولا سؤال ميکند: «وقتي بيگناهان جلوي چشمت مي مردند، چه حسي داشتي؟ خجالت؟ نفرت؟ قدرت؟» دراکولا پاسخ مي دهد: «هيچ. هيچ حسي نداشتم.» دراکولا اعتقاد دارد که با ريختن خون يک نفر بيگناه ميشود ده نفر را مرگ نجات داد.
خون آشام ميگويد: «آيا ميداني هيولا بودن چگونه است؟» با ناخنش گردن دراکولا را خراش ميدهد و قطرهاي از خونش را ميچشد. ميگويند نگو، بلکه نشان بده. اينجا کارگردان به زيبايي نظر خون آشام را براي مخاطب نشان ميدهد.
خون آشامِ فيلم توسط شيطان فريب خورده و خودش مظهر واقعيِ شيطان است. |
خون آشامِ فيلم که در ابتدا اشاره شد توسط شيطان فريب خورده خودش مظهر واقعيِ شيطان است. در حالي که قرنها در غار اسير بوده و از تاريکيِ غار بيرون نيامده، با اين وجود حقايق جهان بيرون را به طور کامل ميداند. شخصيتپردازي او به زيبايي از آنچه ما بهعنوان شخصيت شيطان در بسياري از فرهنگها ميبينيم الهام ميگيرد. شيطان انسانها را وادار به کاري نميکند. او موجودي عالم است. حتا در بسياري مواقع براي قرباني خود توضيح ميدهد که ورود به ظلمت چه عواقبي دارد.
او به قرباني خود حق انتخاب ميدهد. قرباني بر سر دو راهي ايستاده و خودش بايد بين روشنايي و تاريکي انتخاب کند. اين حق انتخاب را خون آشام فيلم هم به دراکولا ميدهد. برايش توضيح ميدهد که خون آشام بودن چه عواقبي دارد. آيا بهتر نيست از همان راه که آمدهاي برگردي؟! شايد عواقب خون آشاميِ تو براي ملت تو بسيار بدتر از حملهي ترکان باشد؟!
خونآشام، خون خود را به دراکولا ميدهد. ميگويد: «بنوش تا صاحب قدرت من شوي. سرعت حرکت يک ستاره در شب. بينايي خارقالعاده. زخمهايت خود بخود شفا مييابند.» دراکولا ميپرسد: «به چه قيمتي؟» خون آشام ميگويد: «تشنگيت به خونِ انسان سيري ناپذير خواهد بود. ولي ميتواني سه روز در مقابل اين عطش مقاومت کني. بعد به حالت فانيات باز خواهي گشت.» دراکولا ميپرسد: «و اگر خون بنوشم؟» خون آشام ميگويد: «در اين صورت من از غار آزاد خواهم شد. و تو بهجاي من شريان تاريکي خواهي شد.» نکتهاي که توجهام را جلب کرده عدم خلاقيت نويسندگان در تبديل انسان به خونآشام است. در اکثر مواقع انسانها با خوردن خونِ خونآشامها و سپس مردن به خون آشام تبديل ميشوند. اين امر در داستانها و فيلم هاي گوناگون تکرار ميشود. نويسندهاي خلاق پيدا نميشود که راهي جديد و غير تکراري را بيافريند.
چنانچه دراکولا تا سه روز در مقابل عطش خون خواري مقاومت کند دوباره انسان خواهد شد. در غير اينصورت تا ابد موجودي شرير باقي خواهد ماند. اين پايه و اساس درونمايهي فيلمنامه است. مثل تمام انسانها در زندگي دراکولا ميبايست انتخاب کند. در تمام ادامهي فيلم او بين دو راهي ايستاده. از يک سو وسوسه ي جاودانگي اما تا ابد در ظلمت ماندن و از سويي ديگر روشنايي اما انساني ضعيف و فاني. دراکولا از درون با اين دو وسوسه ميجنگد. او بايد انتخاب کند.
خون آشام مي گويد: «بازيها شروع مي شوند.» دراکولا خشمگين فرياد ميزند: «اين بازي نيست.» خون آشام خونش را جلوي دراکولا ميگيرد. ميگويد: «روشنايي در برابر تاريکي. اميد در برابر يأس. و سرنوشت جهان متعادل مي شود.» خونآشام پيشبيني ميکند که در آينده دراکولا سرباز تاريکي خواهد شد. دراکولا ميگويد که خونآشام را نااميد خواهد کرد. او هرگز به تاريکي گام نخواهد گذاشت. خون آشام مي گويد: «بنوش» و دراکولا مينوشد. ميميرد و دوباره زنده ميشود. و با قدرتي عظيم به جنگ ترکان که قلعهاش را در محاصره دارند، ميرود.
آنچه ما مثلاً در سريال خاطرات يک خونآشام ميبينيم، خونآشامهايي با قدرتهايي فقط کمي برتر از انسانهاي عاديست. گاهي انساني عادي حتا به تنهايي ميتواند با بهره از تيزهوشيِ خود اين خون آشام ها و گرگينهها را شکست دهد. اينجا ما با نظريهي رمان طرف هستيم اما خونآشامگري شور به تنهايي به لشکر يکصد هزار نفري شاهزادهي ترک مي زند و همه را قتل عام ميکند! در اينجا ما با بازگشت به اسطوره و افسانه طرف هستيم. (البته در نظر داشته باشيد که رقم يکصد هزار نفر از نظر واقعيت تاريخي اغراق آميز است.)
سريال خاطرات خون آشام برگرفته از کتاب هايي به همين نام است که نوشته نويسندهي آمريکايي ليزا جين اسميت که تحت عنوان "ال-جي-اسميت" شناخته ميشود. |
چرا؟؟ چون کششي در داستان وجود نداشته که خواننده را به دنبال خود بکشد و ابداعات فرمي زباني هم در همان صفحات اول خود را نشان داده و مِن بعد نويسنده چيزي براي ارائه به خواننده نداشته است. در واقع آن چيزي که هر خوانندهاي، حتا خاصترين خواننده را تا آخر داستان پيش ميبرد نه فرم و زبان بلکه پلات، پيچش روايت، قصه و تعليق است. بعد معتبرترين جوايز ادبي را به همين نويسنده ميدهند! نويسندهاي که کسي کتابش را کامل نميخواند! چرا؟؟ چونکه متأسفانه جوايز ادبي را در مملکت ما به اشخاص ميدهند نه نوشتههاشان و آنچه باندبازي و مافياي ادبيات است همه جاي ادبيات ما را گرفته. بگذريم... برگرديم سر فيلم.
در ادامه فيلم تا حدود زيادي به ورطهي سقوط ميافتد و اين امر هم به فيلم نامه برميگردد نه به طور مثال جلوههاي ويژه يا بازيِ بازيگران. دراکولاي فيلم بيش از حد دلرحم است و اين با شخصيت پردازياي که ما در ابتدا و ميانهي فيلم از او ديديم نميخواند. شخصيت ابتداي فيلم شخصيتي دوگانه و خاکستري مثل تمام انسانهاي واقعيست اما شخصيت دراکولاي پايان فيلم بيش از حد مهربان به نظر ميرسد. در صحنه اي او با کنار زدن ابرها و تابش نور خورشيد باعث نابودي خون آشام هاي ديگري که براي مبارزه با ترک ها ساخته و شخص خودش مي شود!
البته صحنه هاي قدرتمندي هم در بخش هاي پاياني فيلم وجود دارد. به طور مثال در بخشي کشيشي که قبلاً به دراکولا راجع به خون آشام ها اطلاعات داده از رفتار او متوجه خون آشام بودنش مي شود. او قصد کشتن دراکولا را دارد و از او خواهش مي کند که خودش اين اجازه را بدهد. مردم که متوجه خون آشام بودن دراکولا مي شوند چادر او را به آتش مي کشند. نور خورشيد اجازه ي خروج دراکولا از چادر را نمي دهد اما دودِ بپا خواسته نور را مي پوشاند و دراکولا مي تواند از چادرِ آتشين بيرون بيايد. او مردمش را مورد شماتت قرار مي دهد. مي گويد: «آيا اين وفاداري شماست؟ آيا اين قدرشناسي شماست؟» دراکولا خشمگين براي مردمش توضيح مي دهد که بخاطر همين قدرت شيطانيست که تاکنون زنده ايد. شماها بخاطر من و قدرت شيطانيِ درونم تاکنون توسط ارتش قدرتمند ترک قتل عام نشده ايد. حتا اشک در چشمانش جمع مي شود. او بخاطر نجات مردش به يک هيولا تبديل شده و حالا مردش قدر اين فداکاري را نمي دانند.
ناگفته نماند که موسيقي فيلم بسيار عالي کار شده و به اضطراب فيلم دامن مي زند. تدوين و جلوه هاي ويژه نيز همينگونه و در نهايت هنرمندي و هماهنگي با داستان پيش مي روند.نکته ي ديگر وجود شخصيت مردي به عنوان خادم شيطان است. نوعي نوکر دون پايه. در ابتداي فيلم او را مي بينيم که کلاهخود ترک ها را يافته. او دراکولا را به سمت کوه دندان شکسته و تقدير شومش راهنمايي مي کند. در ميانه ي فيلم او را مي بينيم که با تقديم خونِ خود مي خواهد عمليات خون آشامي دراکولا را کامل کند اما دراکولا از نوشيدن خون سر بازمي زند. در پايان فيلم وقتي دراکولا عامدانه در زير نور آفتاب مي سوزد او باقيمانده ي جسد را جمع و با نوشاندن خون خود روحي دوباره در آن مي دمد. وجود چنين عناصر دون پايه ي خادم شر را ما در اکثر فرهنگ ها مي بينيم.
در آخرين بخش فيلم دراکولا قرنها بعد با دختر زيبايي روبرو ميشود که شباهتي بينظير با همسرش دارد. نام دختر ميناست. اين اداي دين فيلمنامهنويس به رمان دراکولاي برام استوکر است. از سويي راهي براي ادامه دادن داستان و ساختن قسمتهاي بعديِ فيلم در صنعت بسيار پولساز سينما باز ميکند.نورتروپ فراي از جمله منتقداني بود که کوشيد روشهاي بررسي ادبيات را مشخص سازد و تا اندازهاي سامان بخشد. الگوي زير نتيجه ي کار او بود.
اسلوب |
ويژگيهاي معرف |
نمونههاي روايت |
اسطوره |
قهرمان از نظر نوع از ديگر انسانها و محيط برتر است. (خدايان) |
بنا بهقاعده بيرون از مقولههاي ادبي رايج است. بخشهايي از انجيل و اشعار حماسي اسطورهاي است. |
رمانس |
قهرمان از نظر مرتبه از ديگر انسانها و محيط برتر است. |
بخشهايي از حماسههاي کهن و متعلق به سدههاي آغازين اروپا، رمانسها، افسانهها، حکايتهاي عاميانه حکايتهاي کودکان، افسانههاي موزون |
تقليديِ والا (شديد) |
قهرمان از نظر مرتبه از ديگران، نه از محيط، برتر است. |
بيشتر حماسهها از جمله ملکهي پريان، رهايي اورشليم، بهشت گمشده. |
تقليدي دون (ضعيف) |
قهرمان نه از ديگر انسانها برتر است نه از محيط. |
ادبيات داستاني واقعگرا (بيشتر رمانها و داستانهاي کوتاه.) |
کنايي |
قهرمان از نظر توان و هوش از ما فروتر است. |
داستانها و رمانهاي کنايي از جمله بيلي باد،ابله داستايوفسکي، دابلينيهاي جويس. |
يکي از مزيتهاي الگوي فراي اين است که رابطي کلي ميان روند تاريخ و دگرگونيهاي ادبيات داستاني را مشخص ميسازد. براي نمونه گذر از اسطوره به کنايه، تقريباً مطابق است با گذر از اروپاي پيش از قرون وسطي به سدهي بيستم. همين الگو را ميتوان در ادبيات کلاسيک مثلاً از هومر به هجو در ادبيات روم را ديد. شايد بتوان گفت که دگرگوني جامعه و ادبيات چرخهاي است نه خطي. اگر چنين باشد شايد، رگههاي پر خيال ادبيات داستاني امروز دوباره _البته با تفاوتهايي_ به اسطوره نقب بزند.
بر اساس نظريهي فراي همين که نوعي از روايت نگاشته و حفظ شود ميتواند بعدها در اين چرخه تکرار گردد؛ از اين روست که حماسههاي شفاهي مايهي ترويج گونههاي همانند شد و رمانسهاي قرون وسطي در دورهي رمانتيک دوباره زايش يافت.
دکتر سيروس شميسا هم به نوعي ديگر اين نظريه را عنوان ميکند. بر اساس اعتقاد استاد شميسا يک نوعِ ادبي گاهي به عللي در دوراني مورد بيتوجهي و غفلت قرار ميگيرد اما ممکن است در ادوار بعد دوباره تجديد حيات يابد، مثلاً غزل بعد از رواج شعر نو مورد بيتوجهي قرار گرفت اما امروزه دوباره مرسوم شده است. البته بايد توجه داشت که وقتي يک نوع ادبي را بعد از مدتها زنده ميکنيم ديگر آن نوع ادبي قبلي نيست بلکه در آن تغييراتي راه يافته است، چنانکه غزل امروزي تحت تأثير شعر نو، تحول و تکاملي يافته است.
آنچه ما اکنون در ادبيات غرب در دو سوي آتلانتيک يعني آمريکا و اروپا و به تبع آن ديگر جهانيان ميبينيم بازگشت دوباره به اسطورهها و افسانههاي قديمي است. به نوعي تجديد و تکرار دوبارهي ابرقهرمانها. البته همانطور که دکتر شميسا هم اشاره ميکند در اين تجديد حيات اين نوع ادبي تغييراتي يافته و ادبيات داستاني واقعگرا شامل رمانها و داستانهاي کوتاه بر پردازش شخصيت اين ابر قهرمانها، همچنين فرم اثر، چيدمان عناصر روايت و پلات تأثير گذاشته است.
اما در ايران ما هنوز در دورهي ادبيات واقعگرا به سر ميبريم. چيزي که در اروپا و آمريکا سالهاي سال پيش رواج داشته. اکنون ادبيات واقعگراي ما متأثر از غولهاي ادبي سالها پيشِ اروپا و آمريکاست. آدمهايي مثل کارور، همينگوي، جويس، چخوف و ديگران که دههها پيش زندگي ميکردهاند. البته در بين جوانان جنبشي در پرداخت به ادبيات فانتزي که ادبيات روز جهان است ديده ميشود اما بدنهي ادبيات داستاني که اکثراً از آدمهاي قديميتر تشکيل شده در مقابل اين امر مقاومت از خود نشان ميدهد. آنها اين نوع از ادبيات را بد و عامه پسند ميدانند. (که سؤال ديگري را پيش روي ما ميآورد که چرا نوع ادبي عامه پسند در مملکت ما مساوي با کلمهي بد استنباط ميشود؟!) چيزي که در جهانِ بيرون به شدت رايج است و از خاصترين نويسندگان تا صنعت عام سينما بدان ميپردازند را بد ميدانند!!! به اميد روزي که جامعهي ادبي ما به تمام انواع ادبي اجازهي رشد و پويايي را بدهد و يک نوع ادبي جلوي پيشرفت نوعهاي ديگر را نگيرد.