• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان کوتاه «هفت شهر عشق» نویسنده«روژه ایکور»؛ مترجم«ابوالفضل نجفی»؛ «ریتا محمدی»

بررسی داستان کوتاه «هفت شهر عشق» نویسنده«روژه ایکور»؛ مترجم«ابوالفضل نجفی»؛ «ریتا محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

درباره نویسنده

رمان‌نویس و محقق و منتقد ادبی و روزنامه‌نگار. در پاریس به‌دنیا آمد. از دانش‌سرای عالی فارغ‌التحصیل شد و چند زمانی استاد دستور زبان بود. در جنگ جهانی دوم شرکت کرد و در اردوگاه اسیران به‌سر برد. از رمان‌های او: از میان بیابان‌های ما، آب‌های آمیخته، کسی‌که باد می‌کارد، زمزمه‌های جنگ، باران روی دریا، کمربند آسمان.

داستان

مرد نیک‌نفسی بود. قوی‌هیکل و بالا فربه و چهارشانه و سرخ‌رو وپشمالو و شکم برآمده و لپ گنده بود.

صدای نخراشیدهاش مانند غرش سربازان کوه‌های پیرنه طنین میافکند. در کودکی و نوجوانی از دست‌های زمختش در رنج بود، زیرا مادرش آنها را دستهای آدمکش می‌نامید. ولی او مرد نیک‌نفسی بود که بر سر گربه‌های عطاران و دربانان دست نوازش می‌کشید، گونه‌های سگ‌های کنه گرفته را می‌مالید، دماغ نرم و لیز اسب‌ها و پوزه‌ی کف کرده‌ی گاوها را ناز می‌کرد و در بحر تماشای بازی گنجشک‌ها میان گرد و خاک میدان‌های شهر فرو می‌رفت و از بیخ گلو قدقد می‌کرد: «بیا، بیا! بیو، بیو! مرفع، مرغه!» مرغ‌ها را این‌طور صدا می‌کرد و گاهی هم خوک‌ها را. اما بچه‌ها را نگو، که باید از دستشان فرارکرد: یک‌روز در باغ ملی سر در پی او گذاشتند و در گوشه‌ای اسیرش کردند. باغبان از راه در رسید و گمان کرد که این مرد خوب سیرت، مشغول بدسیرتی است، زیرا به‌چشم خود دید که ده دوازده تا بچه‌ی قد ونیم قد با چنگ و دندان به قسمت‌های مختلف بدن او چسبیده‌اند. ولی مرد نیک نفس تقصیری ‌نداشت؛ بیچاره هوس کرده بود که لحظه‌ای روی زمین بنشیند، و گرفتار شده بود. بچه‌ها شامه‌ی تیزی دارند که بوی بازیچه‌های مقدّر خود را از راه دور می‌شنوند!

خوب، بله، مرد نیک‌نفسی بود. از این‌رو در کنج زوایای خاطرات خود پشیمانی فراموش شده‌ای نهفته داشت که به سبب آن همیشه حق را به دیگران می‌داد. یک‌روز، در زمان کودکی، با دوستانش در کنار رودخانه قدم می‌زد و ناگهان دهقانی را دید که می‌خواست گربه‌ی کوچکی را غرق کند؟

واویلا! چه مصیبتی! از همه بدتر آن کیسه‌ی طناب پیچ بود که گربه‌ی مظلوم از توی آن میومیو می‌کرد.

چه فاجعه‌ی عظیمی در ته آب سیاه و میان لای و لجن در کار تکوین بود! چه جنایت هولناکی!

باغبان از راه در رسید و گمان کرد که این مرد خوب سیرت، مشغول بدسیرتی است.

_ تو می‌خواهیش؟ ورش‌دار، آقا جان، مال خودت!

مرد وحشی سنگ‌دل بد‌نفس خنده‌کنان گره طناب را گشود و دو گوشه‌ی کیسه را گرفت و تکان داد و پیشی را روی زمین انداخت و خرّم و خندان از آن‌جا رفت، زیرا یک کیسه عایدش شده بود.

پیشی روی علف‌ها خرخر می‌کرد. حالا چه کارش بکنند؟ البته نمی‌شد او را به خانه برد. خواستند ولش کنند و به راه خود بروند، ولی بچه گربه ول‌کن نبود؛ مصمم و چالاک به دنبال آن‌ها راه افتاد. پیر و پل که روح وحشی خشنی داشتند دست به سنگ بردند تا او را بتارانند. ولی روح حساس و نیک نفس این کار را وحشیانه و برخلاف تعلیمات آموزگار دید. پس باید او را به رودخانه انداخت؟ بدیهی است که دیگر این کار ممکن نبود... دست آخر، راه خوبی پیدا کردند، راه انسانی: با نوک بّران بیل ضربه‌ی محکمی به کله‌اش بزنند و تق! آن‌را از بیخ ببرند، و البته حیوانک زجر نخواهد کشید. آخر می‌دانستند که گیوتین وسیله‌ای پاکیزه و عملی و مهذّب و مترقی است که جهانیان حسرت داشتن آن‌را می‌خوردند. در پنجمین ضربه‌ی بیل، سربچه گربه به تنش چسبیده بود. در عوض، یکی از چشم‌هایش بیرون آمده و پوزه‌اش از پهنا شکافته بود و از پوست سیاه شکمش چیزهای سفیدی و سرخی بیرون می‌زد. پیر و پل با انزجار و نفرت درو شدند، ولی بچه‌ی نیک نفس که اسیر وظیفه اش شده بود یکه و تنها آن‌جا ماند: آیا می‌توانست حیوان بیچاره را به حال خود واگذارد تا زجرکش شود؟ باید به هر قیمتی هست کارش را یکسره کند...

و مدت‌ها، مدت‌ها با نوک برّان بیل بر سر و کله‌ی این جسد نیمه‌جان، که شاید هفت جان داده بود ولی هنوز اندام‌هایش مثل برق گرفته‌ها از جا می‌پرید، کوبید و کوبید. گاهی بر تهوع خود غلبه می‌کرد و سر پیش می‌برد و این قیمه‌ی خون آلود را از نزدیک وارسی می‌کرد و سپس حمله‌های خود را ازسر می‌گرفت. زیرا گمان می‌کرد که زندگی و درد هنوز باقی است. ده‌سال پس از این واقعه، از دیدن گربه‌ها یا حتی پالتو پوست نفسش می‌گرفت و در کف دست احساس احتیاج به ناز و نوازش‌های محبت‌آمیز می‌کرد و اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زد.

تا به سن بلوغ رسید ازدواج کرد. نه به دلیل این‌که کشته مرده‌ی زن‌ها بود، بلکه نخستین‌بار که با دختری آشنا شد به تصور این که اگر از او جدا شود دخترک رنج خواهد کشید بی‌درنگ عروسی کرد. وانگهی، این زن یا زن دیگر برایش چه فرقی می‌کرد؟ همه‌ی زن‌ها درنظرش یکسان بودند، زیرا همه را بزک کرده و وسمه کشیده و نرم و لطیف و خمارآلود و یک خرده هم آب زیرکاه می‌دانست. با این حال بختش یار بود و زنش که به زندگی راحت بیش از لذت نفس علاقه داشت و در امور جنسی بیش از خیرخواهی عمومی طرفدار خودخواهی دونفره بود برای زندگی زناشویی جان می‌داد.

در مدت نامزدی، به شیوه‌ی مرسوم، مدت‌ها با هم درباره‌ی زندگی آینده اندیشیدند و تصمیم گرفتند که یه بچه داشته باشند، فقط سه تا. زیرا چنین استدلال می‌کردند که بچه‌ی یکی یک دانه اگر بمیرد خیلی موجب غم و رنج پدر و مادرش خواهد شد؛ از دوبچه هم اگر یکی‌شان بمیرد باز مثل اول می‌شود؛ به علاوه داشتن دوبچه از یک پدر و مادر فقط حفظ نسل است نه تقویت آن و بالآخره هر چه باشد، آدم وظایفی نسبت به اجتماع دارد. سه بچه داشتن، به به، عالی است، هیچ ایرادی ندارد، همان رقم صحیح است. اما اگر از این حد تجاوز کند، وای! این دیگر بی‌لطفی است، زیرا شأن آدمی تا درجه‌ی تولید ماشین جوجه‌کشی نزول می‌کند...

آیا دخترک مجذوب این قدرت فصاحت و استدلال شد؟ حقیقت آن که چون از موهبت خیال‌بافی بی‌نصیب بود، فکر کودک آینده چنگی به دلش نیم زد. بچه در نظرش گاهی عروسک بود و گاهی حیوان کوچولویی که مال دیگران است و فقط باید از کنار پیراهن و لباس دورش کرد. با این حال، همچون نامزدی که به وظایف مقد سش وقوف کامل دارد، خود را دارای روح مادری می‌پنداشت.

سری تکان می‌داد و با ناز لبخند می‌زد. این بود که تا عروسی سرگرفت سر بچه‌ها باز شد. طولی نکشید که نفر اول اعلام حیات کرد. حتی در همان لحظه که عروس جوان تازه مزه‌ی ازدواج را می‌چشید و می‌فهمید که شوهر حرف‌شنو و سربه راه داشتن چقدر لطف و تعادل و تنعم به زندگی می‌بخشد و زندگی دو نفره چه لطافت و صفایی دارد و عجله برای زاییدن آن‌قدرها هم لازم نیست، ناگهان اولین کودک در شکمش شروع به جنبیدن کرد. در آغاز آبستنی وانمود می‌کرد که قند توی دلش آب می شود، ولی طولی نکشید که تهوع و سرگیجه و کسالت‌های گوناگون قند را به کامش زهر هلاهل کرد و بدخلقی‌اش آشکار شد. چون چهره‌ی رنگ به رنگ و پلاسیده‌اش را در آیینه برانداز می‌کرد با دلهره از خود می‌پرسید که آیا هرگز ملاحت و طراوت نخستین را باز خواهد یافت. شکمش که مرتب باد می‌کرد و کش می‌آمد او را به وحشت می‌انداخت؛ مبادا این غول حریص که گوشتش را می‌جوید و خونش را می‌مکید ناگهان شکمش را بدرد و خونش را بریزد؟ و در طی ماه‌های مدید هیکل شرم‌زده‌ی خود را از این‌سو به آن‌سو می‌کشید. بدتر از همه، وقت زایمان به آخر تابستان می‌افتاد. خدا‌حافظ ای تعطیلات تابستان_ و تابستان نیز گویی به‌عمد بر درخشش خود افزوده بود. خداحافظ ای ییلاق و کنار دریا و آب تنی و رقص و ورزش و خودنمایی و جلوه‌فروشی و تحریک هوس مردها. همچنین خداحافظ ای اتومبیل کوچولوی کروکی که زن و شوهر جوان بخت تازه می‌خواستند بخرند. باید در کنجی خزید و انتظار کشید، هی انتظار کشید، هی روزها را شمرد و به خلاف شیوه‌ی مرسوم، چشم به‌راه پاییز و باران و سرما- و زایمان- داشت. شوهرش با لطف همیشگی می‌کوشید که روحیه‌ی او را تقویت کند: «دیگر چیزی نمانده است، جگرم سه‌ماه دیگر، دوماه دیگر و...» زن نوکش را می‌چید و خودخواهش می‌نامید: «بچه در شکم تو نیست که بدانی من چه می‌کشم!» مردک زهره‌ی اعتراض نداشت. ولی مطمئن بود که وقتی موجود کوچولو حجاب حاجز مادر را به باد لگد می‌گیرد، زنش چه کیفی می‌کند، کیفی که شوهر از آن محروم است. وقتی بد خلقی زن شدت می‌یافت به مردک سرکوفت می‌زد که چرا کمی صبر نکردی، چه شد اگر یک سرسوزن مهلت می‌دادی تا موقع بچه‌داری برسد؟ مردک با همه خشم و غضب، دندان روی جگر می‌گذاشت و مدارا می‌کرد: آخر در چشم همه‌ی مردم، مقصر او بود.

عاقبت سر و کله‌ی بچه پیدا شد. فوراً طوفان محبت مادری، که از دیرآمدن شدیدتر شده بود، پدر را از میدان بیرون کرد. شب که مردک از سرکرا برمی‌گشت، پاورچین و ترسان در پناه سایه‌ی دیوارها پیش می‌آمد و خود را کوچک می‌کرد. ولی با همه‌ی کوچکی، وجودش زائد بود. اگر مثل زمان‌های خوش سابق، می‌خواست روی صندلی اتاق ناهار‌خوری در کنار آتش بخاری بلمد و روزنامه بخواند، ناگهان زنش سر می‌رسید، به پر و پاچه‌اش می‌پیرید، کاری می‌کرد کارستان و از اتاق بیرونش می‌انداخت: زیرا اتفاقاً روی همین صندلی جای مناسبی بود برای عوض کردن پوشک بچه. اگر به اتاق خواب پناه می‌برد، اتفاقاً وقت شیر‌دادن می‌رسید و معلوم نبود که چرا این موجود لوی و نُنُر همه‌ی صندلی‌های اتاق حتی تخت‌خواب را منحصراً برای شخص خود می‌خواست و به کسی اجازه نشستن و ماندن نمی داد. اگر در آشپزخانه مخفی می‌شد، شیر بچه همین لحظه را انتخاب می‌کرد تا جوش بیاید و سربرود و حریره‌اش بسورد. زنش خشمگین فریاد می‌کشید: «حواست کجاست؟ مگر خوابی؟» از بوی سوختگی خبردار می‌شد می‌دوید، با جار و جنجال از آشپزخانه بیرونش می‌انداخت، می‌گفت که جایت این‌جا نیست. جایش این‌جا نیست؟ پس در کدام جهنم‌دره‌ای است؟ خانه دو اتاق و یک آشپزخانه که بیشتر نداشت...

نه، مستراح هم داشت! دزدانه در آن‌جا مخفی می‌شد. ولی زنش آن‌جا هم راحتش نمی‌گذاشت. از پشت در صدای غرغرش را می‌شنید: «کدام گوری رفته‌ای؟ جونی! جونی! بیا برو من سفیداب بخر!...» شرمنده و فرمان‌بردار بیرون می‌آمد، برای خرید سفیداب می‌رفت، برمی‌گشت، از شام خبری نبود، می‌بایست حاضری بخورند...

پس کجا شد آن غذاها که در آتش محبت پخته و با چاشنی عشق خورده می‌شد؟ اکنون دیگر شام نمی‌خوردند، ناهار نمی‌خوردند.

فقط تغذیه می‌کردند، یعنی انگلیسی‌ها نیروی بدن را با غذا حفظ می‌کردند. حتی شب، شب مقدسی که برای خفتن و عشق ورزیدن آفریده شده است، در میان ملافه‌های یخ‌زده به وحشت و اضطراب می‌گذشت. پدر احساس مي‌کرد که عصیان در اعماق وجودش می‌غرد. نه بابا، چندان هم دلش برای تباه شدن خوشبختی‌اش نمی‌سوخت. برای نیل به هدف‌های عالی، آماده بود که لبخند‌زنان جان ببازد. مثلاً اگر در زمان دیوکلسین امپراتور خونخوار روم می‌زیست، آن‌گاه که او را زیر چنگال جانوران درنده می‌انداختند، یکی از مطیع‌ترین و سر به‌راه‌ترین شهیدان مسیحی می‌شد. ولی این‌جا احساس می‌کرد که سر و کارش با پوچی و حماقت است. همه‌ی افکار بلندش پا درهوا مانده بود. ای‌بابا، مگر لطیف‌تر و نازنین‌تر و ملوس‌تر از بچه چیزی در دنیا هست؟ پرنده‌ی ظریف کوچولویی است که بدن کوچولوی ولرمش در کف دست می‌لرزد و قلب کوچولویش می‌تپد... ولی امان از دست این وحشی، این درنده‌خو، این آدمی‌خوار، این آتیلا! گاهی نزدیک گهواره می‌رفت، به خیال خودش می‌خواست بچه را بانگاه‌ی نوازش کند، ولی او را به تیر ملامت می‌کوفت. صدای خفه‌ای از اعماق وجودش می‌غرید: «حیوان کثیف، گم شو‌!» ولی صدای کلفتش عاشقانه زمزمه می‌کرد: «ملوسم، ملوسکم‌!» در این وقت مادر سراسیمه می‌دوید و می‌گفت: «دستش نزن، با این دست‌های زمخت اکبیری! نبوسش، با این ریش نتراشیده‌!» آیا واقعاً می‌خواست او را ببوسد؟ این تکه گوشت قرمز، هم او را به سوی خود می‌کشید و هم از خود می‌رماند. دیگر نمی‌دانست چه خاکی به سرکند. ولی طبیعت خوش بینش زمزمه می‌کرد: «حواست پرت شده است، چیزی نیست، می‌گذرد.»

و برای اینکه به خوشی بگذرد، عادت کرد که شب‌ها پنهانی از خانه بگریزد و به میخانه پناه ببرد. آن‌جا، در میان تجمل و زیبایی، و دور از جار و جنجال و بوهای ناخوش خانه، دوباره با خویشتن آشتی می‌کرد. آشتی مذبوحانه، و پر از پشیمانی. ولی دست‌کم پشیمانی زود از میان رفت...

نه، مستراح هم داشت! دزدانه در آن جا مخفی می‌شد. ولی زنش آن جا هم راحتش نمی‌گذاشت. از پشت در صدای غرغرش را می‌شنید.

افسوس که درهای بهشت، باز نشده بسته شد. با حیرتی بیش از تأسف دریافت که حقوق کارمندی کفاف مخارج اضافی‌اش را نمی‌دهد. برای چه؟ این دیگر جزو اسرار بود. ظاهراً بچه که خرجی نداشت: کمی شیرخشک، کمی گرد طلق، چند تکه مشمع و پوشک. آخر حق تأهل برای همین چیزهاست، حتی اضافه هم باید بیاید. اما، برای اضافه درآمد، یک چاه ویل درست شده بود. حساب‌هایش را وارسی کرد، جمع و تفریق بست، دور مخارج تجملی خط کشید، برنامه‌ای تنظیم کرد و تصمیم گرفت که آن را مو به مو به کار بندد.‌.. سودی نکرد. چاه ویل همچنان سرجای خود بود. از همه بدتر آنکه علل اساسی این مخارج اضافی همه ماهه اتفاقی و موقتی جلوه می‌کرد. البته در ماه آینده کارها دربه راه خواهد شد و آن وقت مزه‌ی رفاه و راحتی را خواهند چشید. ولی ماه بعد چاه دیگری کنده می‌شد. بی‌آنکه چون و چرایش را بداند ناگهان به دلش برات شد که حفراین چاه کار بچه است. خوب، به جهنم! چه می‌شود کرد. رفاه و آشایش بماند برای بعد. و اتومبیل کوچک کروکی که تا چندی پیش هنوز دردسترس بود عقب عقب رفت و رفت تا در اعماق آینده ناپدید شد. و در عین حال، کروک خود را هم از دست داد. معلوم است که با داشتن بچه اتومبیل کروکی و روباز نمی‌توان خرید: از بیم سرما خوردن و سقوط کردن بچه‌ها باید هموراه کروک را بکشند. نه، نه، تا پانزده سال دیگر اصلاً نباید اتومبیل کروکی بخرد، حتی در خواب، شرط احتیاط اجازه‌ی این تصور را به او نمی‌داد: آدم باید خیلی وحشی و بی‌انصاف باشد که جان بچه‌های نازنیش را بازیچه ی دست خود قرار دهد.

بچه‌اش پسربود. اتفاقاً دلش دختر می‌خواست: آخر دخترها لطیف تر و شیرین ترند. خوشبختانه درسال‌های اول، اختلاف چندانی میان دختر و پسر به چشم نمی‌خورد. پدر از مرحله‌ی تسلیم و رضا تا سرمنزل ستایش و نیایش پیش رفت. این امر به کودک اجازه داد که پایه‌های اریکه‌ی استبدادش را بر مغز پدر استوارتر کند. این حکومت استبدادی که نخست وحشیانه و از خارج به روز تهدید و ارعاب تحمیل شده بود به تدریج مورد قبول مرد اسیر قرار گرفت و ارکانش ثابت تر و قاطع‌تر و در عین حال نرم‌تر و فریباتر شد. نه اینکه اجازه‌ی کوچک‌ترین آزادی بدهد، بلکه زرق و برقی به خود زد و رنگ طلایی گرفت. بدین ترتیب شب‌ها آرام‌ترگذشت، فاصله‌ی میان اوقات شیر‌خوردن بیشترشد و ونگ ونگ نرم و ملایمی جای عربده‌های وحشیانه را گرفت. و برده‌ی بیچاره گمان کرد که دوره‌ی آزادی‌اش فرارسیده است...

ترتیب شب‌ها آرام‌تر گذشت، فاصله‌ی میان اوقات شیر‌خوردن بیشتر شد و ونگ ونگ نرم و ملایمی جای عربده‌های وحشیانه را گرفت.

بدبخت نمی‌دانست که با آمدن کودک، ماشین زندگی‌اش دنده عوض کرده و در نتیجه تغییر داده است. پیش ازآن، آینده در نظرش از فردا شروع می‌شد و نقشه‌هایی که می‌کشید از حدود چند هفته و منتها چند ماه تجاوز نمی‌کرد. یک سال معادل بی‌نهایت بود. اکنون سراسر هفته جزو زمان حال محسوب می‌شد و کوچک‌ترین واحد زمان آینده یک ماه دیگر بود. آینده‌ی نزدیک از روی فصل‌های و پاره‌های سال حساب می‌شد. مردک اعلام می‌کرد که «به‌زودی بچه دندان درمی‌آورد؛ به‌زودی راه می‌افتد.» به‌زودی یعنی سه‌ماه، یک سال، دوسال دیگر؛ و بیچاره عجله داشت که به زودی همین امروز بشود. دریغا! زمان را از ارزش و اعتبار انداخته بود. گناه عظیم و جنایت وحشتناک او نسبت به زندگی همین بود! از آن پس کوشید که تندتر پیر شود. خودش حرکت چرخی را که دنده عقب نداشت سریع‌تر می‌کرد. چه شتابی داشت که زندگی را به‌سر آورد؟ مگر نمی‌فهمید که از وقتی پسر پا به گهواره می‌گذارد پدر را به‌سوی گور می‌راند؟

دفتر بزرگی خرید و اسمش را گذاشت: «یادداشت روزانه درباره‌ی پسرم.» تاریخ نخستین لبخند، نخستین دندان، نخستین گام کودک را درآن ثبت کرد. نخستین کلمه‌ای که بر زبان طفل جاری شد از حوادث بزرگ تاریخ به‌شمار رفت. برای اینکه محتوای دفتر را پرمایه‌تر کند اندیشه‌ها و نظرات شخصی خود را نیز در آن می‌نوشت. مثلاً «به‌نظر من این کودک بسیار باهوش است...»

دست نگه می‌داشت، دچار تردید و وسواس می‌شد. ناچار روی کلمه‌ی «بسیار» خط می‌کشید و به جای آن با شکسته نفسی می‌نوشت: «نسبتاً» و چون از بی‌طرفی و بی‌نظری خود قوت قلب می‌یافت باز چنین قلم‌فرسایی می‌کرد: «امیدوارم که در ده سالگی وارد دبیرستان شود و در شانزده سالگی دیپلم بگیرد؛ دراین صورت وقت تلف نکرده است و می‌تواند در نوجوانی در امتحان ورودی دانشگاه شرکت کند.»

آن‌گاه قلم در دستش مدتی معطل می‌ماند و سپس شتابان به کاغذ حمله می‌برد: «او را به کدام دانشکده بفرستم؟ اگر مثل من ذوق و علاقه به ادبیات داشته باشد چرا به دانشکده‌ی ادبیات نرود؟ و اگر ذهنش به علوم متمایل شود. _ آخر مگر جامعه به همه‌ی فنون نیاز ندارد؟ _ خوب، من مانع شکفتن استعداد او نخواهم شد. باداباد، بگذار برود به دانشکده‌ی فنی...»

شب‌های دیگر خیال‌بافی‌های او تا سطح زمین پایین می‌آمد. پس از رژه‌ی مرسوم و خود اتومبیل‌های سواری، خیال تازه‌ای در ذهنش جان گرفت و آن آرزوی چادر زدن بود. در میان دشت و دمن چادر زدن، سعادتی بالاتر از این متصوّر نیست! ولی این خوشبختی برای کسی‌که بچه‌ی کوچک دارد حرام است. پس باید یک کاروان راه بیندازد... نه، نه، کاروان لازم نیست. چادر زدن در واقع یعنی خوابیدن زیر چادر، پس، وقتی‌که بچه بزرگ شد، یک چادر می‌خرند و بی‌هدف به راه می‌افتند و ترانه‌های ولگردان را زیر لب زمزمه می‌کنند. یا پیاده، یا با دوچرخه... چرا با قایق نروند؟ یک قایق خوب چندان گران نیست... قایق یا بلم؟ البته قایق برای حمل اسباب و ادوات اردو مناسب‌تر است...

«در پانزده‌سالگی آرزو داشتم که جزیره‌ی کرس را با قایق دور بزنم. وقتی‌که پسرم پانزده‌ساله شد، چه مانعی دارد که برای این کار هر دو سوار یک قایق بشویم؟ هر شب در جای مناسبی به کنار ساحل خواهیم رفت و دور از جنجال تمدن شب را در زیر درختان کاج بیتوته خواهیم کرد. چادر می‌زنیم، آتش می‌کنیم، غذا می‌پزیم، سپس در میان شب روشن می‌نشینیم و پیپ می‌کشیم. و صبح، پیش از عزیمت، سر و تن را درآب رودخانه صفا می‌دهیم... اگر آن محل موافق میل ما باشد چه مانعی دارد که چند روزی رحل اقامت بیفکنیم؟ این است معنای رفاقت میان پدر و پسر!»

در همه‌ی این خواب و خیال‌ها زنش را فراموش می‌کرد. تصویر زن به کلی از افق فکرش محو شده بود، ولی او یک شب خود را به یادش آورد و زیر گوشش زمزمه کرد:

_ جونی! تو دختر می‌خواستی، مگرنه؟

دیگر نمی‌توانست که دلش دختر می‌خواهد یا قایق. به زودی مژده رسید که تا چند‌ماه دیگر یک دختر دندان مروارید به جمع خانه اضافه خواهد شد، شاید هم یک پسرکاکل زری. و ماجرای گذشته دوباره آغاز شد. ولی این‌بار تغییرات روحی پدر و مادر چندان شدید نبود، لابد عادت کرده بودند. چند ماه نامطبوع پیش از زایمان گذشت، به‌سرعت برق گذشت. از وقتی که مردک زمان را هل می‌داد زمان هم با سرعت بیشتری می‌گذشت. عاقبت دختر به دنیا آمد. بله، دختر بود، یک دختر درست و حسابی. حال باید هرچه زودتر بزرگ شود! دو سال اول پس از تولد از مشکل‌ترین سال‌هاست: بچه دست و پای پدر و مادر را می‌گیرد، کارها را فلج می‌کند، خانه را از بوهای تند و ترش می‌آکند. پس باید هرچه زودتر بزرگ شود که خود را کثیف نکند، زودتر راه بیفتد، زودتر زبان باز کند، زودتر کرم لولنده صورت آدمیزاد بگیرد، زودتر محبت پدر و مادر را جلب کند! زود، زود...

و آرزوی مردک زود برآورده شد. هنوز چشم به هم نزده بود که دختر دو سال و سه سالش تمام شد. حالا فرزند ارشدش به مدرسه می‌رفت. پدر می‌بایست دو دفتر یادداشت بنویسد: یکی برای پسرش و یکی برای دخترش. ولی هر دو دفتر خالی بود: فرصت نداشت که آن‌ها را پر کند. از آن گذشته، متوجه شده بود که لطیف‌ترین سخن کودکان، همین که به روی کاغذ می‌آید، از یخ سردتر می‌شود پس چرا وقتش را، وقت گران‌بهایش را، بیهوده تلف کند؟

وقت، همیشه وقت! هرچه زودتر بگذرد، بیشتر کم می آید. حتی فرصت در این نکته را هم نداشت. زیرا اکنون کلاف زندگی‌اش مثل نمایشی که حوادث برق آسا درآن می‌گذرد به سرعت ازهم گشوده می‌شد. هربار که از اداره برمی‌گشت، بی‌اختیار قدم تند می‌کرد و از خود می‌پرسید که چه فاجعه‌ای در خانه روی داده است.

عاقبت روزی این فاجعه روی داد. روی پلکان جسد بی‌جان زن و فرزندانش را یافت. نه، خوشبختانه نیمه‌جان بودند.

عاقبت روزی این فاجعه روی داد. روی پلکان جسد بی‌جان زن و فرزندانش را یافت. نه، خوشبختانه نیمه‌جان بودند. پسرش به شیر گاز وررفته و با کمال شهامت مادر و خواهر و خودش را مسموم کرده بود. اگر یک ساعت دیرتر می‌رسید، می‌بایست سه تا تابوت خبرکند. روز دیگر نوبت دخترش بود. آن‌قدر در توالت ماند تا مجبور شدند در را بشکنند. گاهی سیل آب از آشپزخانه راه می‌افتاد، کف آپارتمان را فرا می‌گرفت، سقف همسایه‌ی پایین را می‌شکافت و فریاد او را بلند می‌کرد. گاهی نقش و نگارهای محو نشدنی، حتی حکاکی با یخ، زینت افزای دیوار اتاق ناهار خوری می‌شد. یا خبر می‌یافت که دخترش نزدیک بوده است از پنجره سقوط کند. وحشت‌زده به دکان آهنگری می‌دوید و یک نرده سفرش می‌داد. ولی نرده به چه درد می‌خورد؟ زیرا دفعه‌ی بعد هیچ نمانده بود که بچه چشم خود را با قیچی کور کند. به موجب قانون کلی، خطر از جایی که انتظارش نمی‌رفت سردرآورد و آن‌جا که منتظرش بودند. خبری نمی‌شد. مادربا آه و ناله می‌گفت: «آپارتمان بزرگ‌تری برای ما لازم است. بچه‌ها توی این لانه هار شده‌اند!» ولی هاری وقتی به آن‌ها روی آورد که پسر می‌خواست مشق‌هایش را بنویسد و دختر می‌خواست به او کمک کند. آن‌وقت مرض هاری به پدر و مادر بدبخت نیز سرایت می‌کرد. محبت پدری عصیان می‌کرد. دست‌ها را بالا می‌برد و برسر دژخیمان خود فرود می‌آورد. شرمنده و پشیمان، دست از زدن می‌کشید و به کنجی می‌خزید، گویی ده‌سال پیرتر شده بود.

ولی به خرجش نمی‌رفت. زیرا، برای این که به خرجش برود، می‌بایست علت حقیقی بدبختی‌های خود را بشناسد. یعنی هرچه‌ بر سرعت زمان بیفزاید زمان کوتاه‌تر می‌شود و هرچه زمان را کوتاه‌تر کند بیشتر خود را محکوم به سودجویی یعنی خشونت و سفّاکی کرده است. ابراز محبت نتیجه‌ی تجمل و کار کسانی است که فرصت و وقت کافی دارند؛ همین که وقت طلا شد، آدمی نیز سفّاک و بی‌رحم می‌شود.

ظواهر امور چشمش را کور کرده بود و هر روز در اشتباه فروتر می‌رفت. زنش می‌گفت: «تقصیر این خانه است!» و به جای استفاده از زمان به فکر استفاده از مکان افتاد و خواست آپارتمان بزرگ‌تری تدارک ببیند. بدبختانه مضیقه‌ی مسکن بود. کی و کجا این مضیقه نیست؟ ولی اگر بهای بیشتری بپردازد... بهای بیشتری پرداخت و تا خرخره زیر قرض رفت. خوشبختانه حقوقش اضافه شده بود.

گاهی از این اتفاق‌ها می‌افتد. چون مرد خوش‌بینی بود حساب کرد که در حدود ده‌سال دیگر پس‌انداز مختصری خواهد داشت و زندگی‌اش مرفه‌تر و آسوده‌تر خواهد شد. خوب، بالآخره این دوران سختی را نیز باید گذراند تا آن روز برسد و بار دیگر به خود گفت: «این نیز بگذرد.» و برای این که زودتر بگذرد، به فعالیت اداری خود افزود، با هزار التماس تقاضای اضافه کار کرد، زیردستان خود را به شوق ترفیع به دشنام گرفت. دیگر مجال نداشت به یاد آورد که زمانی مرد نیک نفسی بوده است.

و این کار واقعاً دلش را از سنگ سخت‌تر می‌کرد. خوشبختانه افق از سوی دیگر روشن شد. مدرسه آماده بود که دخترش را برباید، همان‌طور که چند سال پیش پسرش را ربوده بود. بدین ترتیب، خانه از شّر وجود دوبچه، در قسمت اعظم ساعات روز، خلاص می‌شد (آخر مگر وظیفه ی مدرسه همین نبود؟) و پدر و مادر می‌توانستند نفسی آسوده بکشند و از این رهگذر زندگی انسانی را از سر بگیرند و اعمال پدرانه و مادرانه‌ی خود را با پشتکار بیشتری دنبال کنند.

زنش این لحظه را انتخاب کرد و به گوش شوهر خواند که دلش هوس بچه‌ی سوم کرده است. بچه‌ی سوم؟ مات و متحیر و مبهوت به زنش نگریست و برای نخستین‌بار، پس از سال‌ها‌ی سال که از زناشویی آن‌ها می‌گذشت، او را نشناخت. از زنش خاطره‌ی یک دختر محبوب و ظیف و باریک در ذهن داشت و اکندن یک زن چاق سی‌ساله‌ی جاافتاده، یک مادر حرفه‌ای، یک مرغ تخم‌گذار به‌جای آن می‌دید. بیهوده کوشید تا سر بپیچد، عصیان کند. زنش کوتاه نمی‌آمد. چون حافظه‌ی خوبی داشت، سخن‌هایی را که شوهرش پیش از ازدواج گفته و بعد فراموش کرده بود به‌یاد او آورد: «مگر خودت نمی‌گفتی که سه‌تا بچه می‌خواهی؟...»

سخن‌های دیگری هم گفت که از یاد مرد رفته بود؛ شاید هم از خودش درمی‌آورد. دست آخر، رگ حساس دل شوهر را به بازی گرفت و گفت: «صبح تا شام تو در اداره و بچه‌ها در مدرسه. من تک و تنها توی این خانه‌ی درندشت حوصله‌ام سر می‌رود. تو همیشه فکر خودت هستی. تو آدم خودخواهی هستی.» و سیل اشکش سرازیر شد. مرد نیک نفس نازک دلی بود. تسلیم امیال زنش شد. طولی نکشید که برق پیروزی در چهره‌ی زن درخشیدن گرفت. این‌بار دختر باشد یا پسر؟ چندان فرقی نمی‌کرد. مهم خود بچه بود. با مفهوم خنثی.
این دفعه حادثه راحت گذشت: چرخ بچه‌سازی روان شده بود. دوره‌ی آبستنی و وضع حمل و سال اول و دوم تولد، در حاشیه‌ی زندگی روزمره‌ی آن‌ها، به‌سرعت برق گذشت. پدر حتی به فکر نوشتن دفتر یادداشت تازه نیفتاد. وانگهی دو دفترسابق نیز همان‌طور در گوشه‌ی گنجه افتاده بود و خاک می‌خورد. فعلاً شش دانگ حواسش جمع پسر بزرگش بود که باب رفاقت را با او باز می‌کرد. درس‌هایش را می‌نوشت، به حمایت از او در حماقت معلمان داد سخن می‌داد، مقداری معلومات یاد می‌گرفت که فراموش کرده بود که خودش هم بیست سال پیش این‌ها را خوانده بوده است. اولین‌بار بود که احساس رضایت می‌کرد از این که روز به روز بر وسعت دایره‌ی معلوماتش افزوده مکی شد.

این قدر در این راه کوشید و این قدر خود را ساکت و مؤدب و معقول و حرف شنو نشان داد که عاقبت پدر و مادر نگران شدند.

با این‌همه، بچه‌ی شماره‌ی سه، که سراسر حسن نست بود، برای کمک به خیر عمومی، می‌کوشید که اسباب مزاحمت دیگران نشود. این قدر در این راه کوشید و این قدر خود را ساکت و مؤدب و معقول و حرف شنو نشان داد که عاقبت پدر و مادر نگران شدند. بچه‌ای که بی سر و صدا برای خودش می‌پلکد، همیشه در عالم خیال به‌سر می‌برد، کمتر فکر بازی می‌افتد، چیزی را نمی‌شکند، نافرمانی نمی‌کند، قیل و قال راه نمی‌اندازد، زوزه نمی‌کشد، غذا نمی‌خورد، طبیعی نیست. پی دکتر فرستادند...

بیچاره شماره‌ی سه! در حالی که شماره‌های یک و دو لبریز از تندرستی و صحت مزاج بودند، این یکی سلامتش می‌لنگید. البته مریض بستری نبود. آن‌قدر از ایجاد سر و صدا می‌ترسید که حاضر نبود دل به دریا بزند و یکباره مریض شود! از بیماری‌های نامشخص و بی معنی خوشش می‌آمد. گاهی از زیادی صفرا رنجه بود و گاهی از کمبود کلسیم. زکام را تا آستانه‌ی سینه پهلو، قولنج را تا آستانه‌ی اسهال خونی، خراش را تا آستانه‌ی قرحه می‌رساند. خوشبختانه هیچ‌وقت از آستانه در نمی‌شد. خلاصه، بچه‌ی علیلی بود. بی‌درنگ همه‌ی اهل خانه به درو این بچه که هیچ وقت چیزی ازکسی نمی‌خواست و همیشه ساکت و آرام در کنجی می‌خزید و به پرسش‌های اظطراب آمیز آن‌ها با لبخند بی‌رمقی پاسخ می‌داد حلقه زدند. پزشک می‌گفت: «وقتی پنج ساله شد حالش بهتر می‌شود.» و پدر و مادر با همه‌ی نیروی خود کوشیدند که زودتر او را به این سن برسانند. سرانجام موفق شدند و نفسی آسوده کشیدند. برطبق پیش‌بینی پزشک، حالا دیگر نوبت رشد شماره‌ی سه رسیده بود. دورنمای خوشبختی آینده‌ی خانواده در برابر آن‌ها خودنمایی کرد. چادر، قایق، اتومبیل، مسافرت و البته ابراز محبت. در همین وقت جنگ جهانی در گرفت. چه جنگی؟ آیا این‌بار دشمن از مشرق می‌آمد یا از مغرب؟ از شمال یا از جنوب؟ چه فرق می‌کرد؟ هر بیست و پنج یا سی‌سال یک‌بار، یعنی مدت زمان لازم برای ساختن سرباز، جنگ به‌پا می‌شود و پنج یا شش‌سال، یعنی مدت زمان لازم برای کشتن سربازی که ساخته شده است، طول می‌کشد؛ پس از آن دوباره سرباز می‌رساند و دوباره جنگ می‌کنند. خلاصه جنگ درگرفت. پدر خانواده به لباس سربازی در‌آمد و به جبهه رفت و یا چند میلیون سرباز دیگر که نه فرصت کشته شدن داشتند و نه فرصت فرار کردن، به دست دشمن اشیر شد، و دشمن او را به اردوگاه اسیران فرستاد و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها پشت سر هم گذشت.

متخامصان دارای سلاح‌های مخرّب شدید و سریع مانند بمب هیدروژنی و گاز خفه‌کننده و چیزهای دیگر بودند. بدبختانه از آن‌ها استفاده نکردند و نکردند تا طول مدت جنگ به اندازه‌ی طبیعی خود رسید و اسیر بدبخت هی روزشماری کرد و کرد تا آخر به ستوه آمد و فهمید که وقت از سرش زیاد شده است. وقت زیاد شده است یعنی چه؟ چه احساس عجیب و موهنی! مگر تاکنون آه و ناله‌اش از کمبود وقت نبود؟ فکر کرد و فکر کرد تا به این نتیجه رسید که حضور بچه‌هایش زمان را کوتاه و غیاب آن‌ها زمان را بلند می‌کند. زمان بلند زمان ملال است، زمان کوتاه زمان تشویش است. زمان کوتاه‌ی زندگی را می‌خورد، زمان بلند زندگی را نفرت انگیز می‌کند. زمان درست، زمان حدّ وسط، زمان خوشبختی، نه بلند و نه کوتاه را چگونه می‌توان به‌دست آورد؟

آخر سر تصمیم گرفت که فرار کند. پس از یک سال آزگار تلاش و اقدام بی‌ثمر و تهیه‌ی اوراق که ضبط شد و حفر نقب‌هایی که خراب شد، عاقبت یک‌روزی بخت به او لبخند زد و با لباس عادی و با جیب‌های پر از شکلات در میان کشور دشمن در هوای آزاد سر درآورد، جسورانه قدم پیش گذاشت و مصمم شد که پای پیاده دوهزار کیلومتری را که تا خانه فاصله داشت طی کند.

ایستاد، یک تخته شکلات از جیب درآورد و به او داد. بچه به زبان خودش تشکر کرد. و مرد راه خود را در پیش گرفت.

بیش از دو‌سال از اسارت او می‌گذشت و در این مدت تصور می‌کرد که جامعه‌ی بشری منحصراً از مردان بالغی که لباس نظامی پوشیده‌اند و در آلونک‌های چوبی به‌سر می‌برند تشکیل شده است، به اولین دهکده که رسید نزدیک بود سیل اشکش سرازیر شود. چشمش به خانه‌ها و زن‌ها و بچه‌ها و رنگ‌های تند افتاده بود. همه‌ی نیروی محبت و نیک نفسی‌اش بی‌درنگ تا گلویش بالا آمد. به زن‌ها لبخند زد. و زن‌ها که شوهرهای‌شان از سال‌ها پیش به جبهه رفته بودند، در جواب او لبخند زدند. به بچه‌ها گه نگاه صاف و آبی و پاک و ساده و دوست داشتنی‌شان به او خیره شده بود لبخند زد. یک بچه‌ی ده‌ساله، مثل یک فرشته‌ی کوچولو، توجه و محبت او را بیشتر به خود جلب کرد. ایستاد، یک تخته شکلات از جیب درآورد و به او داد. بچه به زبان خودش تشکر کرد. و مرد راه خود را در پیش گرفت. یک کیلومتر دورتر، دو ژاندارم ازعقب رسیدند و دستگیرش کردند. همان فرشته‌ی کوچولو، پس از خوردن شکلات، بدگمان شده و او را لو داده بود. اما زن‌ها حرفی نزده بودند. آخر آن‌ها فرشته نبودند. و بدین‌ترتیب، همه‌ی طول مدت جنگ را در اردوی اسیران گذراند. وقتی که به خانه برگشت، سنش به چهل می‌رسید و بچه‌هایش از مرز بلوغ گذشته بودند. شرمش ریخته و چشمه‌ی محبتش خشکیده بود. تصمیم گرفت که زندگی دیگری آغاز کند و فقط به فکر خود باشد. آیا براثر هیجان بازگشت بود یا بی‌تجربگی ناشی از سال‌ها عفاف و کفّ نفس؟ آیا جوانی زنش را به چیزی نگرفته بود؟ در هر حال، پس از چند ماه، زن آبستن شد و مرد سر انگشت حیرت به دندان گزید. بچه‌ی چهارم د‌رراه بود!

بله، بچه‌ی چهارم: محصول افزایش آمار نوزادن پس از هر جنگ. پدر سوگند یاد کرد که دیگر تا جان در بدن دارد در این چاه نیفتد، ولی عجالتاً دیر شده بود.

افسوس! فراموش کرده بود که کودکان قدیمش به سن بلوغ رسیده‌اند. دختر بزرگش چهار دست و پا خطا کرد و دامن خود را آلود. مجبور شدن هرچه زودتر شوهرش بدهند و شرش را بکنند. ولی چون زن و شوهر جوان بضاعتی نداشتند، پدر و مادر عروس پرورش کودک آن‌ها را به عهده گرفتند، و این کار بسیار به موقع بود، زیرا بچه‌ی شماره چهار خودشان تازه از آب و گل در آمده بود! سپس عروسی پسربزرگ خانواده سرگرفت و بچه‌های او و بچه‌های دیگر دختر روی سر و کله ی پدربزرگ خراب شدند. اکنون نوبت آن بود که برای شماره‌ی سه نیز آستین بالا بزنند تا میدان را برای شماره‌ی چهار خالی کند. مردم از گوشه و کنار می‌گفتند: «چه خانواده‌ی خوشبختی!» بعضی به حال پدربزرگ حسرت می‌خوردند. واقعاً این مرد از همه‌ی مردم بختیارتر و کامرواتر بود، زیرا به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی خود رسیده و عاقبت در پنجاه و شش سالگی اتومبیل را خریده بود. با محبت فراوان آن را می‌راند. شاید این تنها موجودی بود که هنوز به آن محبت می‌ورزید. دیگر از محبت‌های سابق چیزی در او نمانده بود، ولی آدم نان شهرتش را می‌خورد. قایق و چادر البته در این سن وسال وجهی نداشت. تلویزیون و یخچال و ماشین رختشویی و خانه‌ی ییلاقی جای آن‌ها را در کشور آرزو گرفته بود.

***

چه اشتباه بزرگی که هر سال روز تولد را جشن می‌گیرند! چه اشتباه بزرگی که کفر مردم نیک‌نفس را در می‌آورند!
یک روز افراد خانواده گرد هم آمدند و به افتخار هفتاد سالگی رئیس خانواده جشن بزرگی به پا کردند. رئیس خانواده چشم گشود و دید که زندگی را پشت سر نهاده است. بیچاره گمان می‌کرد که هنوز زندگی در پیش است.

همان دم مژده رسید که نتیجه‌اش پا به جهان گذاشته و خودش پدر پدر‌بزرگ شده است. آن‌گاه این مرد نیک نفس، این مرد مظلوم، چون دید که دیگر کارد به استخوانش رسیده و طاقتش طاق شده است، دستی به کمر زد و از جا برخاست. به اتکای نیروی احقاق حقوق خویش، بی‌تأمل و بدون ذره‌ای رحم و انصاف، نخستین جنایت خود را انجام داد: دست‌های آدمکش او را به کار انداخت، زنش را گرفت و خفه کرد. سپس بقال سر گذر و نانوا و یک سروان ژاندارمری و خانم آموزگار و فراش پست را که با دوچرخه می‌گذشت گرفت و خفه کرد.

جینالولو بریجیدا را خفه کرد، رئیس جمهور را خفه کرد. یک واکسی را در سنگاپور خفه کرد. حتی آلبرت انیشتین را خفه کرد. آلبرت انیشتین مدت‌ها مرده بود، ولی چه اهمیت داشت. زیرا در حالی‌که این مرد بد‌سیرت جانی گمان می‌کرد که دنیا را خفه می‌کند، در واقع دنیا بود که او را خفه می‌کرد. افراد خانواده می‌نالیدند و تأسف می‌خوردند که حیف از چنین مرد نیک نفسی که دارد از خوشی می‌میرد!

نقد داستان

روایت زندگی روتین انسان بدون هیچ‌گونه تغییر وضعیتی است. انسان دراسارت زندگی است که یک سری قراردادهای اجتماعی برای او وضع کرده‌اند و آن قراردادها از ازدواج شروع و با دنیا آمدن فرزند (فرزندانی) که بعضاً خواسته یا ناخواسته است ادامه پیدا می‌کند و در انتها با مرگ پایان می‌پذیرد.
نقطه‌ی عطف انسان در رسیدن به آرامش و آسایش عشق و پس از آن ازدواج است.

اما فرزندی وارد این دنیا می‌شود که خودخواهانه هر آن چه زن و مرد ساخته‌اند از آن خود می‌کند تا جایی‌که امکان رشد مالی (خرید لوازم خانه، اتومبیل، پس‌‌انداز، رفتن به مسافرت...) را از خانوداده می‌گیرد، حتی جایگاه کسی را که به‌عنوان پدر وهمسر زن محسوب می‌شود را هم می‌گیرد تا همه‌ی توجهات به او باید باشد. فرزند، مانند یک دزد حرفه‌ای آن هم به حق، همه‌چیز را می‌رباید ویا در درون خود له می‌کند و می‌بلعد.

همین که او می‌خواهد سرو سامانی به خود بدهد و یا نفسی برای بقیه‌ی عمر بکشد وارد جنگ تحمیلی که از طرف قدرت‌های حاکم در جهت منافع آن‌هاست می‌شود. و یک‌بار دیگر اسارت گرفتن انسان آغاز می‌شود.

داستان ضد زندگی و ضد ارزش‌های انسانی است. خانه‌ای بزرگ‌تر، زندگی مرفه‌تر، آسوده‌تر، فرزند بیشتر... پشت پا زدن به همه‌ی آرزوهای درونی خود. خود را فراموش کردن، تلاش برای زندگی که تنها درجا‌ زدن را به‌دنبال دارد، دست و پا‌زدن در منجلابی که جهان آن‌را به‌عنوان زندگی ساخته و در نهایت تبدیل به جنگ و خونریزی می‌شود.

در واقع بشر هیچ‌گاه به میل خود زندگی نمی‌کند و نمی‌تواند آن‌طورکه تفکر می‌کند زندگی کند، زیرا از قبل همه‌چیز برنامه‌ریزی شده و برایش نوشته شده است. او چه بخواهد و چه نخواهد باید اطاعت کند تا جایی‌که طاقت این همه فشار روانی ازطرف اجتماع‌ و خانواده را ندارد، تصمیم می‌گیرد از همه کسانی‌که مسبب محکومیت او به چنین زندگی نکبت‌باری شده‌اند پایان دهد. تنها راه رسیدن به آرامشی که از او سلب شده کشتن دیگران می‌داند بنابراین دچار جنون شده دست به جنایت می‌زند. ابتدا کشتن را از همسرش شروع می‌کند که همان آغاز زندگی است.

تمام جنایت‌هایی که در گوشه و کنار جهان می‌شود، اعم از جنگ و خونریزی، گروگانگیری، قتل و غارت... همه و همه نتیجه عدم هویت بخشیدن به چیزی به‌نام «زندگی» است.
نویسنده صریحاً در آخرین پاراگراف به آن اشاره می‌کند. آن‌گاه این مرد نیک نفس، این مرد مظلوم، چون دید که دیگر کارد به استخوانش رسیده و طاقتش طاق شده است، دستی به کمر زد و از جا برخاست. به اتکای نیروی احقاق حقوق خویش، بی‌تأمل و بدون ذره‌ای رحم و انصاف، نخستین جنایت خود را انجام داد. دست‌های آدمکش او را به‌کار انداخت، زنش را گرفت و خفه کرد. سپس بقال سر گذر و نانوا و یک سروان ژاندارمری و خانم آموزگار و فراش پست را که با دوچرخه می‌گذشت گرفت و خفه کرد. جینالولو بریجیدا را خفه کرد، رئیس جمهور را خفه کرد. یک واکسی را در سنگاپور خفه کرد. حتی آلبرت انیشتین را خفه کرد. آلبرت انیشتین مدت‌ها مرده بود، ولی چه اهمیت داشت. زیرا در حالی‌که این مرد بدسیرت جانی گمان می‌کرد که دنیا را خفه می‌کند، در واقع دنیا بود که او را خفه می‌کرد. افراد خانواده می‌نالیدند و تأسف می‌خوردند که حیف از چنین مرد نیک‌نفسی که دارد از خوشی می‌میرد!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692