تمثال گلچهر بر مجلس گچی
معصوم سوم از داستانهای کوتاه هوشنگ گلشیری است که دارای درونمایهای جذاب است.میتوان گفت نوعی ارتباط فرامتنی بین معصوم سوم و قصه خسرو شیرین و نظامیوجود دارد. گلشیری گویا در پرداخت این قصه نوعی ادای دین به نظامی میکند. درواقع سایه قصه نظامی روی داستان گلشیری است و راوی قصه فرهاد و شیفتگیاش را با استاد گچبر پیوند میدهد و خواننده را با دو قصه همراه میکند. کهن الگوی عشق در معصوم سوم از اسطوره شیرین برمیخیزد و در شیدایی استاد گچبر فرو مینشیند. گذشته از روابط بینامتنی قصه، آنچه جلبتوجه میکند حادثهای است که برای استاد گچبر پیش میآید. نوع شیفتگی مرد قصه به فرهاد و همذاتپنداری با او تا حدی است که در زندگی او اخلال ایجاد میکند. این مساله خارج از بحث قصهپردازی، خواننده را بدین سمت سوق میدهد که در پی علت شیدایی مرد باشد. اینکه آیا صرفا خواندن یک قصه میتواند چنان بر فرد تاثیر بگذارد که در روند زندگیاش را تغییر دهد؟
ماجرا از این قرار است که راوی قصه مرد همسایه را حکایت میکند؛ استاد گچبری که ابتدای قصه چند روزی است که غیبش زده است. مرد با تیشه و ابزارش به کوه زده و سبب نگرانی خانواده و همسایهها شده است. استاد بازمیگردد و داستان با خواهش راوی از او برای اینکه یک مجلس چشمه (آبتنی شیرین) در خانهشان کار کند، ادامه یابد. راوی ابیاتی از از آبتنی شیرین نظامی میخواند و استاد از او میخواهد کتاب خمسه را به او قرض دهد. استاد پس از مدتی کتاب را پس میآورد و معانی بعضی ابیات را که متوجه نشده است از راوی میپرسد. وقتی راوی استاد را به میگساری میخواند، او امتناع میکند. راوی میگوید :«مگر نمیبینید خسرو قدح قدح میخورد؟» اما استاد بیتوجه به خسرو جانب فرهاد را میگیرد: «فرهاد نمیخورد. میدانم که میخورد.» استاد آنقدر درگیر است که با شنیدن اشعار مربوط به خسرو، او را سرزنش میکند و حق را به فرهاد میدهد. وقتی راوی به مرگ فرهاد میرسد، استاد میگرید.
کهنالگوی عشق در معصوم سوم از اسطوره شیرین برمیخیزد و در شیدایی استاد گچبر فرو مینشیند. |
با خوانش قصه درمییابیم که استاد از قبل درگیر ماجرای شیرین و فرهاد است. او از طرحهایش میگوید و از مجلسی که گویا پیرزنی خبر مرگ دروغین شیرین را برای فرهاد میآورد. راوی سعی میکند قصه را برای مرد تحلیل کند. از نظامی میگوید و اینکه شیرین همان آفاق همسر محبوب نظامی است. مرد اما همچنان از فرهاد جانبداری میکند. جالب است در میانه مستی از شبهای مهتابی میگوید و میترسد وقتی ماه بدر تمام است کاری دست خودش بدهد؛ هرچند دلیلش را نمیداند.
بالاخره نعش استاد را که از کوه پرت شده است میآورند. آنقدر خون از مرد رفته است که حتی هنگام دفن کفنش گلگون است. همسر استاد در قبرستان به شبهای مهتابی اشاره میکند: «چقدر گفتم نرو... خودت دیدی که قرص ماه چقدر بزرگ بود. چقدر سفید بود.» گویا شیدایی مرد در شبهای بدر سابقه دارد. همانطور که خودش نیز پیش از این به راوی گفته بود. با توجه به این گفتهها میتوان باور عامیانه جنون و ماه کامل را در قصه درک کرد؛ باوری باستانی که براساس تأثیر نورمهتاب بر افزایش جنون است.
گذشته از جذابیت قصه و اینکه قصهای کهن را در سینه دارد، شیدایی استاد نکته قابل تاملی است. نوع درگیری مرد با خود و همذاتپنداری شدیدش با فرهاد خواننده را به فکر فرو میبرد. در آغاز قصه استاد با تیشه و ابزار کارش که شامل کاغذهای لوله شده، غیب شده است. هیچ دلیلی هم برای این مساله در قصه ذکر نمیشود و اینکه چرا مرد با تب و هذیان باز میگردد. البته تیشه نشانگانی است که در طول قصه از آن یاد میشود تا ما متوجه درگیری استاد با فرهاد شویم. با توجه به اینکه تیشه ابزاری است که فرهاد عاشق بهواسطه آن میخواهد به معشوق شیرینش برسد، مرد نیز این وسیله را بین ابزار کارش نگاه میدارد. هرچند تیشه در هنر گچبری کارایی نیز ندارد. جالب اینکه روی سنگ قبر او هم نقش تیشه میزنند تا همواره این عنصر نمادین با او باشد. استاد در شخصیت فرهاد غرق شده است و عشقی را که به شیرین دارد در کوه جستجو میکند. گویا به کوه میرود تا مانند فرهاد نقش یار را بر صخرهها نقر کند. در قسمتی از قصه اشاره میشود که استاد نقشی گچی روی کوه زده است و به قول وصال شیرازی در وصف نقش فرهاد بر بیستون، چنان تمثال آن گلچهر پرداخت که خود را نیز بر آن مشتبه ساخت:
گفتم: او که سنگتراش نبود. نمیتوانست روی سنگهای کوه حجاری کند. آن یکی گفت: کرده بود قبلا. گچبری کرده بود. باید ببینیدش.
اگر از مساله باورهای عامیانه شب مهتابی و تاثیرش بر شیدایی بگذریم، میتوانیم مساله مرد گچبر را باتوجه به اختلالات روانی بررسی کنیم. واضح است که براساس دیدگاههای روانشناختی، استاد دچار اختلال است. میتوان رفتار استاد را نوعی روانپریشی یا سایکوز در نظر گرفت؛ یعنی وضعیت روانی غیرطبیعی که در حوزه روانشناسی به حالت از دست دادن تماس با واقعیت اطلاق میشود. در حالت سایکوز بیمار امکان دارد دچار توهم و هذیان شود. درواقع جنون یا سایکوز نوعی قطع ارتباط با واقعیت است که هذیان و توهم را دربرمیگیرد. این مساله را در ترک ناگهانی خانه همراه با ادوات کارش، زدن به کوه و بازگشتش همراه با حالت هذیان میتوان دید.
افراد سایکوتیک گاهی دچار اختلال شخصیت نیز هستند. اختلال شخصیت از جمله اختلالات تجزیهای بهشمار میرود. بیماران مبتلا به اختلالات تجزیهای فاقد یک هوشیاری واحد هستند. شخص حس میکند بیهویت است یا اینکه درباره هویتش سردرگم است. درواقع دراین اشخاص یکپارچگی شخصیت وجود ندارد. آگاهی آنها از محیط کمتر میشود و کارهای عجیب انجام میدهند. در این اختلال چیزی به نام فرار تجزیهای وجود دارد که با مسافرت غیرمنتظره و ناگهانی از خانه یا محل کار مشخص میشود. این مساله درباره استاد گچبر صدق میکند. حتی میتوان برخی المانهای اختلال مسخ شخصیت را نیز میتوان در استاد مشاهده کرد. بیماران دچار این اختلال حس میکنند در رویا هستند یا حتی خود را در یک فیلم میبینند. این مساله سبب اختلال در کارکرد شغلی، اجتماعی یا دیگر کارکردهای شخص مبتلا میشود. مسخ واقعیت نیز نوعی تغییر و دگرگونی در درک و تجربه انسان نسبت به دنیای خارجی است؛ به طوریکه جهان اطراف بهنظر او غیرواقعی میرسد. درواقع مسخ واقعیت دگرسانبینی محیط، نوعی تجربه ذهنی نسبت به غیرواقعی بودن هویت است.
استاد گچبر نیز گویی در رویا زندگی میکند. او مغروق در شخصیت فرهاد است. حتی قبل از ملاقات با راوی و بحث راجع به قصه شیرین هم درگیر است. مشخص نیست آیا عشق او ما به ازای خارجی دارد؟ در بافت قصه چیزی راجع به این مساله گفته نشده است. نکته قابل توجه اینکه نام همسر استاد نیز آفاق است؛ دقیقا همنام همسر محبوب نظامی که گفته میشود شیرین درواقع خود او بوده است. حال اینکه آیا مرد درگیر عشق آفاق خویش بوده و به کوه زدن و شیداییاش بهخاطر اوست یا نه، موضوع قابل تاملی است.
اگر از مساله باورهای عامیانه شب مهتابی و تاثیرش بر شیدایی بگذریم، میتوانیم مساله مرد گچبر را با توجه به اختلالات روانی بررسی کنیم. |
جالب است که مرد به وضعیت جنون خویش آگاه است. در اواخر نیز یک مجلس گچبری در مهمانخانهشان کار میکند با موضوع شیرین و خسرو و فرهاد. کار تقریبا ناتمام میماند و صرفاً چهره شیرین کامل کار شده است. جالب است مرد در شب چهاردهم که ماه کامل میشود از آفاق میخواهد در را به رویش قفل کند. او برخلاف بیماران دچار اختلال شخصیت کاملا بر مشکل خود وقوف دارد. هرچند تاب نمیآورد و از همسرش میخواهد که در را برایش باز کند وگرنه با تیشه بر فرق خود خواهد کوبید. مرد دچار وضعیت خاصی است. شاگرد مرد در اینباره به راوی میگوید که استادش بهدنبال طلسمی بوده و میگفته: «هر صدسال این طور میشود. باید یکی برود.»
میتوان باورهای عامیانه را نیز درمورد مرد دخیل دانست. اعتقاد او به مسائل ماورایی و حتی خرافی آنقدر بر ذهن و روانش تاثیر گذاشته که دچار نوعی روانپریشی شده است. خود را در هیات شخصیتی داستانی-اسطورهای میبیند و میخواهد کار ناتمام او را به اتمام برساند. در روانشناسی اختلال تجزیه هویت یا هویتپریشی به اختلالی گفته میشود که در آن دو یا چند هویت متمایز متناوباً رفتار فرد را کنترل میکنند. دورههایی از یاد زدودگی بدون دلیل مانند زوال حافظه برای چند ساعت یا چند روز در هفته میتواند علائمی از این اختلال باشد. باید گفت نمیتوان همه این علائم را با رفتارهای مرد تطبیق داد اما با دقیق شدن در سکنات او میتوان برخی از نشانهها را در او مشاهده کرد؛ برای مثال هویتی که مرد را تحت کنترل خود قرار میدهد و او را از زندگیاش دور میکند.
شاید بتوان علاوه بر هویتپریشی، نوعی خوددگربینی هم در وضعیت استاد گچبر دید. خوددگربینی حالتی است که در آن فرد خود را غیرواقعی یا دچار تغییرات عجیب میپندارد. شخص فکر میکند که تغییر کرده و جهان اطراف او دیگر آن چنان واقعی نیست. در داستان مستقیماً راجع به خود فرهاد پنداری مرد چیزی به میان نیامده اما از شواهد موجود به روشنی میتوان به این نتیجه رسید. استاد میپندارد فرهاد است یا وکیل و وصی اوست. در خلال صحبت با راوی همواره از فرهاد میگوید و نفرتش از خسرو هویداست:
خسرو که اول مریم را دوست داشت، بعد هم شکر اصفهانی. غیر از اینها هر شب با یک ماده بود... اینکه عشق نشد.
او در پی آن است که اثبات کند صرفاً توطئه خسرو باعث شد که فرهاد به شیرینش نرسد:
گفت: اگر فرهاد به حرف آن پیک دروغی گوش میداد و راه را باز میکرد، یعنی شیرین نصیبش میشد؟ گفتم نه. مطمئنم یک بازی دیگر برایش درمیآوردند. درثانی شیرین خسرو را دوست دارد.
بههر تقدیر استاد گچبر جانش را بر سر این شیدایی میبازد. او قبلاً نیز از کوه پرت شده بود. آیا ممکن است پرت شدن از کوه عمدی باشد یا صرفاً اتفاق است؟ آیا ممکن است برای بیشتر فرو رفتن در قالب فرهاد کوهکن او عمداً خود را پرت کرده باشد؟ اینها سوالاتی است که حین خواندن قصه برای مخاطب پیش میآید.
زنش گفت: میشنوی؟ بیدار شده. شاید دارد هذیان میگوید. تمام بدنش کبود شده است. مثل اینکه از صخرهای چیزی پرت شده باشد.
معصوم سوم با مرگ معصومانه استاد گچبر پایان میگیرد؛ مرد لاغراندامی که تیشهای با خود دارد و طرحی بلکه بتواند نقش یار را بر سنگ حک کند. گفتنی است میان طرحهای استاد همواره مرد لاغری هست که هم در مجلس بته جقه گچبری همسایه و هم در مجلس آبتنی شیرین خانه خودش حضور دارد؛ در کنار خسرو و شیرین. مرد لاغراندام/ فرهاد گویی خود استاد است که خود را درون قصه جای داده است.
طبق گفتههای پیشین، شخصیت استاد بسیار پیچیده است و این پیچیدگی داستان را پیش میبرد و فضای مالیخولیایی که در ذهن مرد وجود دارد حتی در هنگام مستی، راوی را نیز درگیر میکند.
گفتم: «خوب، معلوم است. وقتی آن مرد دروغزن- یا بگیریم پیرزن- خبر مرگ شیرین را میآورد، باید تیشهاش را پرت کند بالای کوه. تیغه تیشه تا دسته در خاک نرم مینشیند. بعد هم دسته سبز میشود، درخت معجزه سبز میشود. نیست اگرنه برایت میخواندم.
گذشته از نظراتی که راجع به روانگسیختگی مرد میتوان گفت، این غرقشدگی در یک شخصیت داستانی بههمراه ظرایف راجع به باورهای عامیانه پیشگفته، جذابیتی به قصه داده است که خواننده را بهسوی استاد میکشاند. به جرات میتوان گفت که گلشیری با چیرهدستی تمام به نمایش یک عشق خارج از چهارچوبهای عادی به بهترین شکل و با ادغام با یکی از بهترین عاشقانههای زبان فارسی پرداخته است؛ قصهای که سویههای روانشناختی را همراه با باورهای عامیانه بهخوبی در کنار یکدیگر نشانده است.
راوی/نویسنده داستان را با مجلس گچبری خانه استاد و وصف شیرین به هنگام آبتنی به پایان میبرد؛ مجلسی که پس از بازگشت از خاکسپاری مرد در خانه او میبیند. راوی مرد لاغراندام قصه را میبیند که در هیات فرهاد و تیشه بر دست به تماشای شیرین نشسته است؛ به دور از کوه و جوی شیر.
بازو و مچ و تیشه فرهاد طوری است که گویی هنوز میکند یا انگار اگر همین ضربه دیگر را بزند، تمام کوه را از جلو راه برمیدارد.■
دیدگاهها
با توجه به اون دو قسمت از توضیحات که گفته شده بود:
شیرین همان آفاق همسر محبوب نظامیه
و اسم همسر استاد گچبر هم آفاقه
میشه گفت داستان معصوم سوم، داستان خوسرویی هست که میخواست فرهاد باشه
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا