هشدار به نویسندگان جوان؛ پیری و دگردیسی عادت ‎های نویسندگی!

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

نگاره‎ی نویسنده/ ناتالیا گینزبورگ/ ترجمه‎ی آنتونیا شرکا

 

نویسنده در جوانی، آن‎گاه که می‎نوشت، احساس گناه می‎کرد. دلیلش را نمی‎دانست. نوشتن همانی بود که می‎خواست و از کودکی با خود عهد بسته بود انجام‎ دهد. با این حال احساس گناه می‎کرد. افکاری مغشوش در ذهن داشت: این‎که برای نوشتن‎ چیزهای جدی‎تر، می‎بایست خود را پرورش دهد و مطالعه کند. اما او مطالعه نمی‎کرد و در عوض فکر می‎کرد که باید خود را پرورش دهد. ساعاتی که به نوشتن می‎گذراند، به‎ نظرش ساعات دزدی می‎آمد.

وقتی می‎نوشت به نظرش می‎رسید که باید به سوی پایان بشتابد. بارها برایش پیش آمده‎ بود که نوشته‎هایش را تمام نکند؛ بنابر این آرزوی اصلی‎اش شده بود تمام کردن. شاید در آن صورت از احساس گناه رهایی پیدا می‎کرد. مثل پسرکی بود که انگور دزدیده باشد. در شتاب سرگیجه‎آورش، افکار مزاحمی آزارش می‎داد: گویی سرش را توی کندوی زنبورها گذاشته باشد. تازه باید انگورش را برای آدم‎های ناشناس، دور و مرموزی می‎برد. تصوری‎ که او از آن‎ها داشت، بسیار با خودش و با همه‎ی کسانی که با آن‎ها زندگی می‎کرد تفاوت‎ داشت. ازشان می‎ترسید. تازه از ریزش خاک و زلزله هم می‎ترسید مبادا راهش را سد کنند؛ می‎ترسید که وقتی برسد هیچ‎کس را پیدا نکند چون احتمالا زمینی که آن آدم‎ها رویش‎ بودند، منفجر می‎شد.

وقتی نوشتن به پایان می‎رسید، سال‎های متمادی را به ننوشتن می‎گذراند. به عبارتی‎ راه‎هایی را که به نوشتن رهنمونش می‎کرد، گم و فراموش کرده بود. دست‎هایش زنگ‎زده‎ و افکارش سردرگم بود. گاهی در آشوب افکارش، به یاد می‎آورد که درگذشته چیزهایی‎ نوشته بود؛ به نظرش می‎رسید که اهداف کهنش را زیرپا گذاشته است. آن‎وقت به خود اعلام می‎کرد که وظیفه داشت باز بنویسد؛ و این عقیده‎ی جدی، احساسی از گناه را در زندگی غرق در مشغله‎های دیگرش می‎پاشید. گاهی فکر می‎کند که-به دلایلی مخالف‎ آن‎ها-برای تمام طول عمر بهانه‎ای برای احساس گناه پیدا کرده.

حالا که پیر شده، خیلی آهسته می‎نویسد. ده‎ دفعه می‎ایستد تا بسازد و خراب کند. حالا صبر و حوصله‎ی فوق‎العاده‎ای پیدا کرده است. بعضی وقت‎ها فکر می‎کند که قبل از مردن‎ باید همه‎ی آن‎چه را دارد، بیرون بکشد. اما این اندیشه او را به هیچ تب‎وتابی نمی‎اندازد. بعضی وقت‎ها هم فکر می‎کند که دیگر چیزی برای بیرون کشیدن ندارد؛ یا این‎که هنوز فقط چیزهایی بسیار پیچیده، درهم تنیده و معوج دارد. هرگز عشق این را نداشته که طرف‎ پیچیدگی‎ها برود. اما حالا گاهی فکرش درگیر کلاف سردرگمی می‎شود. به آرامی‎ می‎کوشد از آن رهایی پیدا کند. کندی و حوصله‎اش، برایش تازگی دارد و ناخوشایند است. به نظرش دو پا قرض کردن و مثل یک دزد دویدن، بسیار زیباتر بود.

حالا دیگر فکر نمی‎کند که باید نوشته‎هایش را به آدم‎های دور و مرموز بدهد. عادت‎ کرده نوشته‎هایش را به سه چهار نفری نشان دهد که اغلب می‎بیند. در بعضی لحظه‎های‎ ناراحتی، به نظرش می‎رسد که این سه چهار نفر هیچ نمی‎فهمند، و از سرنوشتش می‎خواهد آدم‎های جدیدی را بر سر راهش قرار دهد یا این که نور کهنی بدمد و آدم‎های قدیمی زنده‎ شوند. در حالی که این را می‎خواهد، یادش می‎آید که سرنوشتش عادت ندارد به‎ خواسته‎هایش گوش دهد.

دیگر ترس از آن ندارد که زلزله بیاید. عادت کرده در وضعیت‎هایی ملس و ناراحت و تحت فشار رنج‎هایی که له‎اش می‎کنند، بنویسد؛ همانند کسی که یاد گرفته زیر فشار تلی‎ از آواز نفس بکشد.

در جوانی از نعمت تخیل برخوردار بود. تخیل کمی داشت اما یک کمی تخیل داشت. دغدغه‎اش همین کمی تخیل بود. از آن‎جا که از کودکی تصمیم گرفته و امید بسته بود که نویسنده و رمان‎نویس شود، این تخیل کم خیلی به نظرش عجیب می‎آمد. همچنین به‎ نظرش می‎رسید که میلش به مشاهده و دقت بسیار کم است. در واقعیت‎های اطراف‎ خود، شماری از جزئیات بسیار کوچک را قاپ می‎زد و با جان و دل در یادش حفظ می‎کرد؛ که تازه همه‎ی آن نیز در نظرش غرق در ابری از بخار می‎آمد. خیلی حواس‎پرت‎ بود. گاهی از خود می‎پرسید چه توانایی‎هایی به عنوان نویسنده دارد؛ و موفق نمی‎شد در خود قابلیتی پیدا کند. گاهی فکر می‎کرد که به سادگی می‎نوشت تنها برای این که در زمانی‎ بسیار دور چنین عهدی با خود بسته بود. آشوبی تاریک و بی‎امان در ته وجودش داشت، همچون رودخانه‎ای پنهان؛ و به نظرش می‎رسید که نوشتن باید از همان آب‎ها سر بر بیاورد. اما قادر هم نبود که از آن‎ها الهام بگیرد.

ناتالیا گینزبورگ

ناتالیا گینزبورگ؛ روزهای جوانی

تخیلش نه ماجراجویانه بود و نه بخشنده. تخیلی خشک و خالی، پردرد و درمانده بود که به‎سان نعمتی شکننده، ظریف و قیمتی به آن نگاه می‎کرد. گویی از زمینی خشک و بی‎آب و علف، چند شاخه گل پژمرده و غمگین بچیند. چه‎قدر دلش می‎خواست‎ چشم‎اندازی بی‎کران از چمن‎زار و بیشه‎زار داشته باشد. در حالی که این طوری احساس‎ فقر می‎کرد. به نظرش می‎رسید که باید در مصرف دارایی‎هایش صرفه‎جویی کند. در آن‎ واحد محتاط، شتابان و صرفه‎جو بود. شتابان بود چون به نظرش می‎رسید که اگر درنگ‎ کند، سقوط اراده را نیز در خود خواهد دید.

بیش‎تر از آن‎که صرفه‎جو باشد، حقیقتا خسیس شده بود. اندک چیزهایی را تصور می‎کرد و با کلامی سریع و بی‎شاخ و برگ بیان‎شان می‎کرد. از آن‎جا که می‎خواست نوشته‎هایش‎ را دوست بدارد، اسم خست‎اش را گذاشته بود اعتدال. . . بس که عزمش بر نادیده گرفتن‎ معایبش با تبدیل آن‎ها به چیزی شریف، دوست‎داشتنی و فاخرانه بود.

اما گاهی هم حقیقت را به خود می‎گفت. به خود می‎گفت که از خست‎اش خوشش‎ نمی‎آید. احساس می‎کرد برای دست‎ودل‎بازی ساخته شده است. دلش می‎خواست‎ رودخانه‎ای پرآشوب و توفانی از کاغذ را سیاه کند و در عین حال شفاف و بی‎نقص بنویسد. در حالی که او کاغذهایی خالص، سریع، منظم، تمیز و خسیس پیش رو داشت. چنین‎ خلوصی، دروغی محض بیش نبود چرا که در حقیقت او دنیای پیش رویش را از پس ابری‎ از بخار می‎دید. به این ترتیب فقط خسیس نبود بلکه دروغ‎گو هم بود و خستش برآمده از ترسی بود که از برملا کردن آن دنیای عریان. نافرهیخته و مه‎آلود داشت. او هم تنها کورسویی خسیس به آن دنیای خود می‎گشود. دست در آن می‎برد و آن چند گل‎ پژمرده‎اش را دانه‎دانه می‎شمرد. آن هم با چه سرعتی! چون همان احساس گناه را داشت.

احساس می‎کرد دزد است: دزدی بسیار خسیس، حسابگر و عصبی. در برخی از لحظات‎ شفافیت، احساس می‎کرد موجودی نفرت‎انگیز است.

با این حال به این اندیشه پناه می‎برد که بعدها، در آینده، ناگهان سرشار از خیال و دقت نظر خواهد شد و تخیل بی‎کران و سبزش به‎سان بیشه‎زاری وحشی و در نداشت به رویش‎ گسترده؛ و آن‎گاه که اندیشه‎هایش بارور و شکوفا می‎شدند، ثروت‎هایش را سخاوت‎مندانه‎ و بی‎محابا می‎بخشید.

اینک آینده‎ی وی تکه راهی است شکاف برداشته و زیرورو که علفی در آن سبز نمی‎شود. تخلیش محو شده است. دیگر نه احساس گناه می‎کند و نه شتاب. حالا صبور شه و ساعت‎های خود را با ساختن و خراب کردن می‎گذراند. خود را تحقیر می‎کند اما بدون‎ هیچ احساس گناه: به سادگی خود را تحقیر می‎کند و دل خوشی از صبوریش ندارد. تخیلش که رفته، خستش هم پریده است: حالا دست و دلباز شده و حاضر است هرآن‎چه‎ را دارد ببخشد: فقط گاهی فکر می‎کند که دیگر چیزی ندارد.

در جوانی نسبت به کتاب‎هایی که قبلا نوشته بود، خیلی غبطه می‎خورد. گاهی در آن‎ها کنکاش می‎کرد تا بفهمد چگونه آن‎ها را نوشته است. بعد متوجه شد که چنین‎ جست‎وجویی بیهوده است. کتاب‎هایش هیچ نمی‎آموخت: وقتی به آن‎ها خیره می‎شد گویی در مقابل دیوار سفیدی ماتش برده باشد.

قادر نبود رابطه‎ی بی‎غل‎وغشی با کتاب‎هایش داشته باشد. یا زیادی از آن‎ها خوشش‎ می‎آمد یا این که حالش را می‎گرفتند. می‎خواندشان و باز می‎خواندشان بی‎آن‎که خسته‎ شود و می‎خواست به هرقیمتی دوست‎شان داشته باشد. زودزود به آن‎ها فکر می‎کرد و زیادی. به نظرش می‎رسید که با تعادل و سرعتی تحسین‎برانگیز نوشته شده‎اند. آن چه اینک‎ به نظرش نقیصه‎ای اساسی می‎آید-یعنی فقر تخیل و نفس کوتاه و عصبی-در آن زمان‎ فضیلتی در نظرش جلوه می‎کرد و از این بابت به خود می‎بالید. با این حال کافی بود کسی‎ از آن‎ها باید بگوید تا او بلافاصله از آن کتاب‎ها متنفر شود و در درون خودریزه‎ریزه‎شان کند. بعد سال‎ها از آن‎ها وحشت داشت تا حدی که هرگز کمدی را که در آن قرارشان داده بود، باز نمی‎کرد. اینک گاهی در ذهن خود با آن کتاب‎ها دیدار می‎کند؛ پیش می‎آید که سراغ‎ آن کمد برود، کتاب‎ها را دست بگیرد و لحظه‎ای تورق‎شان کند؛ دیگر نه احساس غبطه‎ دارد و نه وحشت، فقط دچار چندشی خفیف می‎شود؛ اما آن‎ها بیش‎تر او را به یاد لحظه‎هایی‎ می‎اندازند که می‎نوشت‎شان: مکان‎های ساختگی، در آمیخته با قسمت‎هایی از مکان‎های‎ واقعی که هنگام نوشتن، در آن‎ها قرار می‎گرفت؛ البته در زمانی که هنوز تخیل در آمیختن‎ و ساختن را داشت. حالا در حافظه‎اش خبری از این مکان‎ها نیست و در آن جغرافیایی‎ شکل گرفته که فقط خودش می‎تواند در آن جهت‎یابی کند. یادش می‎آید در لحظه‎ای که‎ باید از آن مکان‎ها می‎رفت چون کتاب تمام شده بود، طوری احساس اندوه و گم‎گشتگی‎ می‎کرد که گویی در حال ترک شهری‎ست که تمام کوچه‎ها پس کوچه‎ها و خانه‎هایش را می‎شناسد و به یقین می‎داند که دیگر هرگز نخواهد توانست به آن‎جا باز گردد؛ و همین‎که‎ یاد شور و سرعتی می‎افتد که معمولا در نوشتن داشت، از خود می‎پرسد چه عجله‎ای بود و چرا زمان بیش‎تری را به پرسه‎زدن در آن مکان‎هایی که با خست و دقت تمام خلق کرده‎ بود، نگذرانده بود.

ناتالیا گینزبورگ

ناتالیا گینزبورگ؛ ایام پیری

در کتاب‎هایش، واژگان و جملاتی هست که سال‎هاست از آن‎ها نفرت پیدا کرده است. اما حتی به مخیله‎اش هم خطور نمی‎کند که آن‎ها را پاک و بازنویسی کند. حالا دیگر آدم‎های زیادی آن جملات را خوانده‎اند و خراب کردن‎شان کاری‎ست عبث. تازه، دست زدن حتی به یکی از واژه‎های آن کتاب‎ها باعث چندشش می‎شود؛ به نظرش می‎رسد که جملات و واژگان در آن کتاب‎ها گویی در تکه یخی سنگی فرو افتاده‎اند. حقیقت این‎ است که حتی حالا هم رابطه‎ی بی‎غل‎وغشی با کتاب‎هایش ندارد. بنابر این آن‎ها را فورا می‎بندد و کنارشان می‎گذارد. امیدوار است که-حالا که خودش دیگر دوست‎شان ندارد -آدم‎های دیگر دوست‎شان داشته باشند. در قبال کتاب‎هایش احساس صبوری متکبرانه‎ای‎ دارد. صبوری‎ای که در وجودش با چندش آمیخته شده است. اما به نظرش می‎رسد که‎ این صبوری و چندش چندان هم متوجه کتاب‎هایش نیست بلکه در مورد خودش-در زمانی که آن‎ها را می‎نوشت-حس می‎شود. با این حال گاهی فکر می‎کند که در وجودش، در اندک عشقی که به کتاب‎هایش دارد و در بی‎علاقگی به بازنویسی آن‎ها-آن‎جا که‎ بیزاری‎اش را برمی‎انگیزند، چیزی نازیباهست: یک عقب‎نشینی (ناشی از خستگی) از این‎که در مقابل خود همان نویسنده‎ی شفاف و بی‎نقصی باشد که آرزو کرده بود، بشود. دیگر هیچ میلی به خلق کردن ندارد. نمی‎داند به دلیل خستگی است یا این که تخیلش‎ -که همیشه ضعیف، شکننده و بیمار بوده-حالا مرده است، یا شاید هم فهمیده که او برای‎ خلق کردن ساخته نشده بلکه برای نقل کردن آن‎چه از دیگران یا خود فهمیده یاچیزیهایی‎ که واقعا برسرش آمده بود، ساخته شده است.

نمی‎داند که مرگ تخیل را  شکست قلمداد کند و حسرتش را بخورد یا این‎که‎ همچون حس رهایی بداند و با آن وداع گوید. در گذشته، البته از خطوطی از زندگی واقعی خودش الهام می‎گرفت، اما آن‎ها را با خیال‎ در می‎آمیخت و آن‎قدر دوروبرش می‎ساخت که آن اندک خطوط واقعی نه فقط برای‎ دیگران بلکه برای خودش نیز غیز قابل شناسایی می‎شدند. عملیات مخلوط کردن ورزدادن‎ او به‎قدری سریع بود که بلافاصله پس از آن فراموش می‎کرد که انجام داده است و در عین حال با عصبیت محاسبات خود را هجی و مواد لازم را یکی‎یکی روی ترازوهای‎ دقیق و مخفی خود وزن می‎کرد. گاهی اوقات احساس دزد بودن نمی‎کرد بلکه احساس‎ می‎کرد خانم آشپز یا آقای داروسازی است. چرا که در مقابل خود چیزی داشت که‎ در حقیقت دچار یک دگردیسی تمام عیار شده بود.

روح چنین دگردیسی‎ای را یا دیگر نمی‎تواند زنده کند یا این‎که از زنده کردن‎اش ابا دارد. حالا وقتی می‎خواهد از زندگی واقعی‎اش بخش‎هایی را جدا کند، ورز دهد و دست‎کاری‎ کند-چنان‎که زمانی انجام می‎داد-به نظرش می‎رسد که هربخشی پشت همه‎اش قایم‎ می‎شود. ترازوهای کوچکش واژگون و سروته می‎شوند. دیگر نه احساس داروساز بودن‎ می‎کند و نه آشپز بودن. حتی احساس دزد بودن هم نمی‎کند چون میلی به فرار ندارد. تازه‎ کجا فرار کند؟ احساس می‎کند خودش است. دیگر خسیس نیست چون اندازه‎گیری‎ حقیقت دیگر برایش غیر ممکن است. بسیار کند و صبور شده. چون حقیقت، طرح‎هایی‎ اسلیمی را پیش رویش می‎گذارد که قادر به رمزگشایی آن‎ها نیست؛ حال آن‎که به نظرش‎ می‎رسد که رمزگشایی‎شان امری‎ست اساسی. گاهی اندیشه‎اش لابه‎لای آن طرح‎ها گرفتار می‎آید و آزاد کردن‎اش چه دشوار است، آن هم زمانی که قوه‎ی استدلالش بسیار بی‎ثبات و آشفته شده است. از این گذشته گاهی ترس از آن دارد که آن طرح‎های اسلیمی برای‎ خودش تنها عزیز باشد. همیشه از تصور این‎که تنها برای خودش بنویسد، بیزار بوده است. حتی در زمانی که بسیار خسیس بود تحمل این اندیشه را نداشت. سه چهار نفری که حالا او عادت دارد نوشته‎هایش را خطاب به آن‎ها بنویسد، نظرت متضادی بیان می‎کنند و او نمی‎داند حق با کیست و چه کسی اشتباه می‎کند. پشت سر آن‎ها قادر به دیدن هیچ کس‎ نیست. در لحظه‎هایی خود را تحت فشار این فکر می‎بیند که شاید حالا تنها برای رمزگشایی‎ خودش می‎نویسد. گویی زحمتی مطلقا عبث می‎کشد. احساس تقصیر نمی‎کند چون‎ فکر نمی‎کند که بتواند کاری مفیدتر از این انجام دهد. در سرش نقشه یا میل به انجام‎ کارهای دیگر نیست. احساس می‎کند تا دم مرگ به این کار میخکوب شده است.

حقیقت خاطراتی را پیش پایش می‎آورد که عذابش می‎دهند. این صحیح که عادت‎ کرده تحت فشار تابی از خرابه بنویسد؛ اما ترس از آن دارد که با دست‎زدن به آن همه‎ خاطره، دست‎ها و چشم‎هایش بسوزند. از این گذشته می‎ترسد که خاطراتش به کسانی نیز آسیب برساند که اینک در زندگی‎اش حضور دارند و او دوست‎شان می‎دارد. در مقابل‎ گفتن حقیقت، خلق کردن در نظرش به سان بازی با چند تا بچه گربه می‎آید؛ در حالی که از حقیقت گفتن، مثل حرکت کردن در میان دسته‎ای از ببرهاست. گاهی به خود می‎گوید: برای یک نویسنده همه چیز مشروع است به شرط آن‎که بنویسد: حتی آزاد کردن ببرهایی و بردن‎شان به گردش. اما در حقیقت به نظرش نمی‎رسد که نویسنده‎ها حقوقی غیر از حقوق‎ دیگر مردم داشته باشند. به این ترتیب خود را در مقابل مشکلی می‎بیند که قادر به حل آن‎ نیست. نمی‎خواهد چوپان گلّه‎ی ببرها شود. فکر می‎کند که از همان اول که در جوانی شروع‎ به نوشتن کرد، در اشتباه بوده است. می‎بایست خیال را دوست می‎داشت چنان‎که حالا حقیقت را دوست دارد. حال آن‎که عشقی که نثار خیال کرده، اندک و به سردی بوده‎ است. او در پاسخ به آن‎ها جز تصاویر خسیس و یخی چیزی ارزانی نکرده است.

اینکه از حقیقت چیزی می‎خواهد که خیال هرگز به او ارزانی نکرده است. در حالی که‎ این را می‎خواهد، متوجه است که امری محال را می‎خواهد. در لحظه‎ای که می‎خواهد حقیقت را بگوید، غرق تماشای خشونت و عمق آن می‎شوند. فکر می‎کند که هرگز کاری‎ نکرده جز این که اشتباه روی اشتباه انبار کند. چه ابله بوده است، تازه مشتی سؤال ابلهانه‎ هم از خود پرسیده است. از خود پرسیده که آیا نوشتن برای او تکلیف بوده یا لذت. ابله. نه این بوده و نه آن. در بهترین لحظه‎ها برای او حکم سکونت بر روی این کرده‎ی خاکی را داشته است. -

اکتبر ۱۹۷۰ (هفت)

دیدگاه‌ها   

#1 شکرالهی 1393-08-21 18:43
عالی بوداین متن انگار از وجودم بیرون اومده بود سال۷۵نوشتنو شروع کردم اولین داستانم ۳۰صفحه بود که هیچ کس اونو نخوند پشت کمد اتاقم قایم میشدم که کسی نفهمه می نویسم هیچ وقت جرات نداشتم به کسی نشونشون بدم حالا دیگه نمی تونم به اون حد ذهنمو به پرواز در بیارم انگار از قضاوت شدن می ترسم توی این چند سال فقط سه تا از همکلاسی هام داستانامو خونده بودن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692