روایت خواندنی و جذاب محمد علی سپانلو از چگونگی تشکیل کانون نویسندگان ایران

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

با حضور: به آذین، آل احمد، شاملو، براهنی، ساعدی، عباس پهلوان و...

روایت خواندنی و جذاب محمد علی سپانلو از چگونگی تشکیل کانون نویسندگان ایران

خاطراتی از فصل اول کانون نویسندگان ایران ۱۳۴۹-۱۳۴۶

هرچند که تشکیل کانون‎های مستقل و غیر دولتی در عرصه هنر و ادبیات، در کشور ما  همواره با چالش‎هایی اساسی از درون و بیرون روبه‎رو شده، اما این مسئله مانع از آن نمی‎شود که بتوان از کنار اهمیت وجود داشتن چنین تشکیلاتی که به‎نوع حافظ منافع صنفی هنرمندان است غافل شد. کانون ادبیات ایران به عنوان مهمترین تشکیلات نویسندگان ایرانی در میانه‎ی دهه‎ی چهل پا گرفت و بعد از آن همواره با فراز و فرودهایی روبه‎روشد که عمده آن ناشی از فشارهای بیرونی به این انجمن بود. شرح و تحلیل ماجرا البته مفصل است و مجال دیگری را می‎طلبد. اما مطلب زیر به عنوان روایت یکی از کسانی که از روزهای نخست در جریان این ماجرا حضور بوده نه تنها می‎تواند سندی باشد مهم در تاریخ ادبیات داستانی بلکه از جهات دیگر نیز واجد نکاتی آموزنده است برای شکل دادن به حرکت‎هایی مشابه.

روایت محمد علی سپانلو از ماجرای تشکیل کانون نویسندگان دست اول و بسیار خواندنی‎ست چرا که تصویری زنده و بی‎واسطه از برخی چهره های نامدار ادبیات معاصر ایران بدست می‎دهد که برای مخاطب جوان این سالها می‎تواند هم آموزنده و هم جذاب باشد. توصیه می‎کنیم خواندن این نوشته را از دست ندهید!

***

در سال ۱۳۴۶ ظهر روزهای دوشنبه، جلال آل احمد به‎”کافه قنادی فیروز” (در خیابان نادری، نزدیک قوام السلطنه) می‎آمد. “کافه فیروز”که امروزه از ضربه کلنگ‎ نوسازی ناپدید شده است، در ذهن هنرمندان نسل‎های پیشین یادگارها دارد. می‎گفتند پاتوق‎”صادق هدایت‎”و حواریون او بوده است. و من در جوانی، بیشتر نام‎آوران‎ ادب و هنر معاصرم را نخستین‎بار در فیروز دیده‎ام. گوشه‎ای، پشت میزی، نصرت رحمانی‎ در حاشیه روزنامه عصر شعر می‎نوشت یا از چهره‎های مردم نقاشی می‎کرد. آن سوتر، رو به خیابان و در وردی کافه، بهرام صادقی روی تکه کاغذی یادداشت برمی‎داشت، و گاه‎ تصویر شاملو، با کیف سنگینی که پر از نوشته یا فرم‎های چاپخانه بود، در آیینه‎های‎ فیروز ظاهر می‎شد که در فاصله رفتن به دو چاپخانه، ساعتی در آنجا استراحت می‎کرد. و اغلب صدای شاهرودی پریشان حواس را می‎شنیم که بلندبلند، شعرهای معروفش را، گویی برای تمام محله‎ی نادری، می‎خواند.

جلال آل احمد

ظهر روزهای دوشنبه، آل احمد کمی زودتر از دیگران به فیروز می‎آمد. تمام مجلات‎ و نشریات هفته را از روزنامه فروشی که پشت در کافه بساط داشت، کرایه می‎کرد، ساعتی‎ آنها را ورق می‎زد

ظهر روزهای دوشنبه، آل احمد کمی زودتر از دیگران به فیروز می‎آمد. تمام مجلات‎ و نشریات هفته را از روزنامه فروشی که پشت در کافه بساط داشت، کرایه می‎کرد، ساعتی‎ آنها را ورق می‎زد، اغلب یادداشت برمی‎داشت و به‎ندرت بعضی را می‎خرید. جلال‎ دوست نداشت بابت به قول خودش‎”رنگین نامه‎ها”پول بدهد. و در عین حال‎ نمی‎خواست از حوادث اجتماع ادب و فرهنگ و سیاست روز بی‎خبر بماند. پس به این‎ شیوه از جریان اوضاع آگاهی می‎یافت. حدود ظهر دیگران می‎رسیدند، کسانی که اغلب‎ برای دیدن نویسنده مطرح و پرخاشجوی آن روزگار آمده بودند. مجلس جلال گرم بود و خودش جوشش داشت، شفیق بود، و با همه تندخویی‎ها، علی الخصوص با جوانان راه‎ می‎آمد. آنها که برای دیدن جلال می‎آمدند می‎دانستند که نویسنده از ایشان راجع به‎ فعالیتهای هنری یا ادبی‎شان پرسش خواهد کرد. پرس و جویی که گاه به حد بازخواست‎ می‎رسید. بنابراین کسی دست خالی به آنجا نمی‎رفت و بهرحال پاسخی برای پرسش‎ محتوم جلال دست و پا کرده بود. جلال دنباله‎ی کار را می‎گرفت پیشنهاد می‎داد، وعده‎ می‎گذاشت، ناشر پیدا می‎کرد و آدم را جوری به راه می‎انداخت.

نیمروز یکی از دوشنبه‎های اواسط بهمن‎ماه سال ۴۶، بنابر معمول، حلقه‎ی انس‎ جلال تشکیل شده بود، چند تا میز را به هم چسبانده بودیم، زمزمه‎های دو نفری بود اما نویسنده به نوبت از هرکس جداگانه چیزی می‎پرسید و چند دقیقه‎ای با هرکدام صحبت‎ می‎کرد. نوبت پاسخگویی من هم رسید، رو به من کرد و درباره‎ی گروه ادبی‎مان که نام‎ “طرفه‎”بر آن نهاده، در عرض چند سال حدود ده کتاب چاپ زده بودیم پرسید. در چه کارید؟ برنامه بعدی‎تان چیست؟ فلانی چه می‎نویسد؟ و در همین میانه از حال و روز “مهرداد صمدی‎”پرسید. با لحنی علاقمند که نشان می‎داد او نیز استعداد و فرهنگ‎ نویسنده و منقد جوان آن دوران را تحسین می‎کند. پاسخ دادم که فلانی برای‎”جشن‎ هنر شیراز”یک نمایشنامه نوشته و ما او را بی‎سروصدا تحریم کرده‎ایم. در چشمان جلال‎ درخششی از علاقه و هیجان پدید آمد. پرسید: خوب، پس چرا این کنگره را تحریم‎ نمی‎کنید؟ “

کنگره چه بود؟ چند هفته‎ای می‎شد که رادیوی دولتی اعلام کرده بود به زودی‎ “کنگره‎ی ملی نویسندگان ایران. . . در حضور علیا حضرت شهبانو. . . “تشکیل خواهد شد. البته ما نسل معترض آن روزگار، بی‎گفتگو، می‎دانسیتم که در این کنگره شرکت‎ نخواهیم کرد و می‎دانستیم که دولتیان نیز همین موضع‎گیری ما را می‎دانند، پس در اصل از ما دعوت نخواهند کرد. اما دلمان می‎خواست امتناع‎مان به سکوت سپرده نشود بلکه آشکار گردد. من با بعضی رفقای گروه طرفه، اسماعیل نوری علاء، احمد رضا احمدی، نادر ابراهیمی، بهرام بیضایی و چند تن دیگر این پیشنهاد را مطرح کرده بودیم که‎ بنشینیم بیانیه‎ای بنویسیم و همه امضاء کنیم که ما در این کنگره شرکت نخواهیم کرد، زیرا وقتی آزادی قلم که شرط لازم نویسندگی است تامین نشود، نویسنده‎ای در کار نخواهد بود. البته این پیشنهاد، در جمع کوچک ما، به شوخی برگزار شد. از سویی‎ حدس می‎زدیم که ادبای ریش و سبیل‎دار به حرف ما”جوانک‎ها”وقعی نگذارند، و از سوی دیگر ممکن بود که دستگاه حکومت، در اوج اقتدار خود، واکنش تندی به ما نشان‎ بدهد. حتی هنگامی که من با دیگرانی که مسن‎تر از ما و خارج از گروه ما بودند از چنان‎ بیانیه‎ای صحبت کردم جوابی که گرفتم‎”انکار همراه با تمسخر و طنز”بود. یکی از این‎ کسان دکتر براهنی بود، که دست بر قضا سر همان میز، در آن نیمروز دوشنبه، جزو اطرافیان جلال حضور داشت.

به اختصار برای جلال تعریف کردم که راجع به آن کنگره دولتی و تحریم علنی آن‎چه پیشنهادی مطرح بوده که دوستان اساسا آن را جدی نگرفته‎اند. آل احمد از براهنی‎ پرسید: این پیشنهاد به نظر تو چه عیبی دارد؟ براهنی مخاطرات احتمالی چنان‎ اعلامیه‎ای را برشمرد و نتیجه گرفت این کار تحریک دولت است که‎”بیاید و ما را بگیرد! ” و در آخر افزود خیلی‎ها به دلائل گوناگون نمی‎خواهند یا واهمه دارند که پای همچو نوشته‎ای امضا بگذارند.

محمد علی سپانلو و اسماعیل نوری علا

محمد علی سپانلو و اسماعیل نوری علا

نگرانی براهنی اشاره به یک تجربه‎ی قبلی داشت. چند ماه پیش از دیدار آن روز، کوشش همسانی پدید آمده، به بن‎بست رسیده بود. ماجرا از تحریم همکاری روشنفکران‎ با جشن هنر شیراز آغاز شد. دکتر ساعدی پیشنهاد ما را تغییر داد و یا شاید بشود گفت تکمیل کرد. ساعدی معتقد بود که ما باید علیه استبداد دستگاه و سیاست فرهنگی‎ آن موضع بگیریم نه علیه اشخاص، و در این راستا البته می‎توانیم جشن هنر شیراز را بهانه‎ی کار قرار دهیم. ساعدی خود آستین بالا زد و با همکاری آشوری متنی در انتقاد از سیاست فرهنگی دولت تهیه کردند و قرار شد از دیگر نویسندگان و هنرمندان امضاء بگیرند و آن را انتشار دهند. ده پانزده نفری امضا کردند! اما وقتی متن را برای امضاء به‎”به آذین‎”پیشنهاد کردند او از تائید آن خودداری ورزید و نویسندگان وابسته به‎ حزب توده نیز از او پیروی کردند. و بدین طریق کوشش ساعدی به بن بست رسید، زیرا انتشار اعلامیه‎ای که برخی از نویسندگان و شاعران سرشناس دوران آن را تایید نکرده‎ باشند، امضاءکنندگان معدود آن را در مقابل حکومت، بی‎دفاع‎تر و آسیب‎پذیرتر نشان‎ می‎داد.

فکر می‎کنم که در همین ارتباط، ملاقات معروف با امیر عباس هویدا نخست‎وزیر آن‎ روزگار، پیش آمد. گویا آن متن را ساعدی برای امضا کردن به‎”صادق چوبک‎”ارائه‎ داده بود. البته چوبک یا گلستان چنین حرکت آشکار را مخالف رژیم را نمی‎پسندیدند. اما چوبک، در برابر، پیشنهاد کرده بود که چون با شخص نخست‎وزیر آشناست، پیش‎ از هر اقدام تندی، بهتر است که چند نفری به نمایندگی از هواداران آن بیانیه، مستقیم‎ با خود نخست‎وزیر روربرو شوند و حرفهاشان را به او بزنند. آل احمد که سرش برای این‎ قبیل جدلها درد می‎کرد، پیشنهاد را پذیرفت و اطرافیان نیز به او اقتدا کردند. چندی‎ بعد، ملاقات روی داد که جریان آن را من از دهان شخص آل احمد، در یکی از آن‎ دوشنبه‎ها شنیده بودم. جزو آنان که با هویدا روبرو می‎شوند آل احمد بوده است و هوشنگ وزیری و اسلام کاظمیه و رضا براهنی و شاید یک دو تن دیگر. در این دیدار جلال، به عنوان سخنگوی اصلی، پس از محکوم کردن سیاست فرهنگی رژیم، یکی از جمله‎های تیپیک خود را به هویدا گفته بود: “شما نماینده امرید، و من نماینده کلام. امر وقتی می‎تواند بر کلام مسلط شود که در این مملکت دو نفر حکومت کنند، یا محمد بن‎ عبد الله (ص) یا ژوزف استالین. شما کدامش هستید؟ “آل احمد که تسلط امر بر کلام را منوط به بازگشت خاتم النبیین یا سلطه‎ی جباران دانسته و در حقیقت آن را تعلیق بر محال‎ کرده بود، بدین طریق اعتقاد خود را در مخالفت تام و تمام با هر نوع سانسور نشان می‎داد. البته هویدا با پراندن یک جمله‎ی”اختیار دارید”از پاسخ سئوالی که جوابش‎ آب برمی‎داشت، طفره رفته بود. پیداست که آل احمد برای مصالحه نیامده بود، آزادی‎ بیانی که او می‎خواست با یکی از پایه‎های اساسی رژیم، یعنی سانسور و بویژه محرمات‎ سلطنت معارضه داشت. دیگران هم البته در پشتیبانی آل احمد چیزهایی گفته بودند. به‎هرحال، پس از بی‎نتیجه ماندن آن دیدار، آن متن (متن ساعدی) نیز به علت نداشتن‎ امضای کافی و بی‎بهره ماندن از حمایت‎بخش سرشناسی از اهل قلم کشور، که یا وابسته به‎ گروه توده‎ای بودند، یا ملاحظه می‎کردند و بیم داشتند، مسکوت ماند۱٫

بازمی‎گردیم به کافه فیروز، ظهر دوشنبه‎ای از اواسط بهمن‎ماه ۱۳۴۶٫

نادر ابراهیمی

آل احمد نادر ابراهیمی را به مواخذه گرفت که چرا در آیندگان می نویسی؛ ابراهیمی در جواب گفت ما نیاز به شیخ مرشد نداریم!

آل احمد پس از شنیدن حرفهای براهنی گفت: “بله، همه این مخاطره‎ها امکان‎ دارد. ولی حرف زدن درباره‎ی آن‎که اشکالی ندارد. “و خطاب به من افزود: “رئیس، یک‎ عصرانه‎ای درست کن. می‎آئیم به خانه‎ات و صحبت می‎کنیم. “و خطاب به من افزود: “نفوذ کلام گوینده به همه‎ی “اگر و اما”ها خاتمه داد. قرار برای چند روز بعد گذاشته شد. عده‎ای از اهل قلم را خبر کردیم که بعضی نیامدند. درنخستین جلسه، به احتمال قریب، علاوه بر منتخبان‎ گروه طرفه، چند نفری از نزدیکان و اطرافیان جلال و از آن جمله خانم دانشور، اسلام‎ کاظمیه، هوشنگ وزیری، دکتر ساعدی و داریوش آشوری شرکت داشتند. عباس پهلوان، سردبیر مؤثرترین مجله روشنفکری روز (مجله فردوسی) نیز به خاطر امکان استفاده از صفحات مجله‎اش دعوت شده بود. ناهمگونی میان برخی از حاضران به پایه‎ای بود که‎ بیم داشتیم حسابرسی‎های خصوصی نگذارد به اصل مطلب برسیم. مثلا آل احمد بنابر خوی بازخواست‎کننده‎اش نرسیده، نادر ابراهیمی را به مواخذه گرفت که چرا در روزنامه‎ آیندگان (که معروف بود نزدیک به نخست‎وزیر است) مطلب می‎نویسی؟ (ابراهیمی آنجا نقد ادبی می‎نوشت) . نادر هم به درشتگویی برخاست که ما نیازی به شیخ و مرشد نداریم. داشت قال چاق می‎شد. من که نگران موجودیت جلسه بودم به آل احمد اعتراض کردم که‎ این حرفها اینجا موضوع ندارد. و آل احمد-برخلاف انتظار-با خودداری به موقعی‎ کوتاه آمد، کوتاه آمدنی که در ذات او نبود. اما دعوایی که نتوانستیم به سادگی متوقف‎ کنیم، با طرح خود مسئله پا گرفت.

من پس از ذکر مقدمه پیشنهاد کردم که بیانیه‎ای‎ بنویسیم و یادآور شویم که آزادی‎های مصرح در قانون اساسی و اعلامیه حقوق بشر درباره‎ی قلم و اندیشه و بیان در این کشور مراعات نمی‎شود و هر اجتماع اهل‎ قلم را، باید اتحادیه اهل قلم تشکیل دهد، نه دولت، بنابراین ما امضاءکنندگان از شرکت در کنگره‎ی دولت فرموده‎ی نویسندگان که نمی‎توان نام ملی بر آن نهاد معذوریم. عباس پهلوان به عنوان نخستین سخنگو گفت که به جای نوشتن اعلامیه، بهتر است این‎ جمع نامه‎ای خطاب به‎”شهبانو”بنویسد و مطالبات خود را از او بخواهد. یک لحظه‎ سکوت شد. سپس ساعدی درآمد که: شکایت ما از امثال شهبانو است، پس چطور می‎توانیم به خود او شکایت کنیم؟ پهلوان گفت من اینجا آمده‎ام تا در یک کار دسته‎جمعی‎ به سود اهل قلم شرکت کنم، نیامده‎ام با دولت بجنگم؛ ما با شهبانو جنگی نداریم و او را قبول داریم. ساعدی گفت: ما او را قبول نداریم و شما هم بیخودی اینجا آمده‎اید. سروصدا از هر طرف برخاست و هر دو حالت قهر گرفتند. (نتیجه این شد که در چند جلسه بعدی نه پهلوان شرکت کرد نه ساعدی. ) به‎هرحال پس از ساعتی وارد مطلب شدیم، پیشنهاد پهلوان را رد کردیم و سرانجام جلسه توانست به داریوش آشوری که هم دانشکده‎ حقوق دیده بود و هم می‎توانست ملایم و حتی آبکی بنویسد ماموریت دهد که متنی تهیه‎ کند و برای بررسی جمع، به جلسه‎ی بعدی بیاورد.

عباس پهلوان

پهلوان گفت من اینجا آمده‎ام تا در یک کار دسته‎جمعی‎ به سود اهل قلم شرکت کنم، نیامده‎ام با دولت بجنگم؛ ما با شهبانو جنگی نداریم!

دومین جلسه‎ی ما، روز اول اسفند سال ۱۳۴۶ در خانه خود آشوری تشکیل شد که در حقیقت می‎تواند آغازگاه تشکیل کانون نویسندگان ایران شناخته شود. در این روز متنی‎ که آشوری نوشته بود کلمه به کلمه به بحث گذاشته شد، حک واصلاح شد و به تصویب حاضران‎ رسید. امروزه ممکن است این متن بی‎خطر و حتی بی‎رمق و پیش پا افتاده به نظر برسد. ولی اگر چشم‎انداز آن روز را پیش خود زنده کنیم، خواهیم دید که مفاد آن هم شجاعانه‎ بود، هم اصولی. در حقیقت اصول اعلام شده در این متن برای تاریخ، تدوین شده‎ است و هنوز که هنوز است در تندباد حوادث، نجابت و حصت و وجدان حرفه‎ای خود را از دست نداده است و صحه گذارندگان آن به عنوان مردمی که به‎”ادبیات‎”تعلق دارند تسلیم بحث فرصت طلبانه‎ی”شرایط روز”نشده‎اند.

از حدود بیست نفری که در جلسه اول، در خانه من، حضور داشتند اینک در خانه‎ آشوری، در روز اول اسفند ۴۶ فقط ۹ نفر ته غربال باقی مانده بودند. متن را همسر آشوری‎ دو سه بار تایپ کرد تا ۹ نسخه از آن بدست آمد و قرار شد که هرکدام از ما یکی از نسخه‎ها را ببرد و از نویسندگان و شعرای آشنای خود امضاء جمع کند. اما از آنجا که‎ ممکن بود دیگران با دیدن یک ورقه‎ی سفید یا کم امضاء جا بزنند، یا سراغ امضای کسانی‎ را بگیرند که پای ورقه‎های دیگر امضا گذاشته بودند، یعنی برای تشجیع کسانی که‎ می‎خواستیم متن را برای تائید به آنان پیشنهاد کنیم، قرار شد که هر ۹ نفر ما پای تمام‎ نسخه‎ها را امضاء بکنیم. این کار را کردیم و بدین ترتیب، بی‎آنکه خود بدانیم، بنیان‎گذاران کانون نویسندگان ایران را مشخص کرده بودیم. اصل این ۹ نسخه هم‎اکنون‎ موجود است. عکس یکی از آنها را، پیشتر از این، باقر پرهام در”کتاب جمعه‎”در سلسله‎ مقالات‎”حزب توده و کانون نویسندگان ایران‎”چاپ کرده است و من از سردبیر”کلک‎” خواهش می‎کنم در صورت امکان عکس هر ۹ نسخه آن را چاپ کند.

نامهای نه نفر امضاءکننده اول به قرار زیر است:

جلال آل احمد-هوشنگ وزیری-داریوش آشوری-محمد علی سپانلو-اسماعیل‎ نوری علاء-بهرام بیضایی-اسلام کاظمیه-فریدون معزی مقدم-نادر ابراهیمی.

نسخه‎ها را تقسیم کردیم و از همان روز به جمع‎آوی امضاء پرداختیم و طی دو هفته‎ به ترتیب زیر هرکس پای نسخه‎ی خود امضاء جمع کرد: (این نسخه‎ها را من شماره‎گذاری‎ کرده‎ام. نامهای داخل پرانتز، متعلق به جمع‎آورندگان امضاهاست)

غلامحسین ساعدی

ساعدی درآمد که: شکایت ما از امثال شهبانو است، پس چطور می‎توانیم به خود او شکایت کنیم؟

برگ شماره ۱- (محمد علی سپانلو) -نصرت رحمانی-احمد رضا احمدی-بهمن‎ محصص-نادر نادرپور-یدالله رؤیایی-فریدون تنکابنی-احمد شاملو. (در پشت‎ ورقه کاغذ: سیروس مشفقی-باقر عالیخانی)

برگ شماره ۲- (بهرام بیضایی) -مهرداد صمدی-منصور اوجی-بهرام اردبیلی‎ برگ شماره ۳- (داریوش آشوری) -احمد اشرف-فریده فرجام-منوچهر صفا- اسماعیل خویی-م. آزاد-رضا داوری-غلامحسین ساعدی-جعفر کوش‎آبادی.

(پای این برگ آقایان مهدی اخوان ثالث و محمد رضا کدکنی اول امضاء کرده، بعد آن را طوری خط زده‎اند که بشود خواند. )

برگ شماره ۴- (فریدون معزی مقدم) -پرویز صیاد-بیژن الهی.

برگ شماره ۵- (جلال آل احمد) -علی اصغر حاج سید جوادی-شمس آل احمد- هما ناطق-حمید مصدق-غزاله علیزاده-رضا براهنی.

برگ شماره ۶- (اسلام کاظمیه) -محمد زهری-هوشنگ گلشیری-محمد کلباسی- محمد حقوقی-منوچهر شیبانی.

برگ شماره ۷- (هوشنگ وزیری) -علی اصغر خبره‎زاده-عبد الله انوار-سیمین‎ دانشور.

(وزیری که نتوانسته یا نخواسته بود امضای زیادی جمع‎آوری کند از خانم دانشور خواهش کرد پای ورقه او را امضاء کند، نه ورقه‎ی جلال را. )

برگ شماره ۹- (نادر ابراهیمی) -منوچهر آتشی-م. ا. به آذین-سیاوش کسرایی‎ -سایه.

حادثه مهم که در واقع از تکرار بن‎بست قبلی جلوگیری کرد، در مورد نسخه نادر ابراهیمی روی داد. ابراهیمی که در آن ایام در مجله‎”پیام نوین‎”ارگان انجمن فرهنگی‎ ایران و شوروی، به سردبیری به آذین، داستان چاپ می‎کرد، در کمال ناامیدی و فقط از سر وظیفه، امضای اعلامیه را به به‎آذین پیشنهاد کرده بود و در کمال تعجب، به‎آذین آن را امضاء کرد و در پی وی کسرایی، تنکابنی: سایه و چند تن دیگری که چشم‎شان‎ بدست به‎آذین بود نسخه‎ها مختلف اعلامیه را امضاء کردند. اینک نامهای ذیل این‎ اعلامیه بدنه‎ی اصلی ادبیات جدید ایران را در برمی‎گرفت.

(بعدها، من شاهد بودم که، یکروز آل احمد به به‎آذین گفت: “شما که اعلامیه ما را در مورد جشن هنر شیراز امضاء نکردید. فکر نمی‎کردم این یکی را هم امضاء کنید. ” به‎آذین جواب داد: “آن را به خاطر تاکیدی که بر آزادی بیان کردید امضاء کردم. ” خواه انگیزه‎ی اعلام شده‎ی او راست باشد، خواه دروغ، در اعلامیه‎ی ناکام اولی، کلمه‎ی “آزادی‎”وجود نداشت. )

با این که تعداد امضاءهای این ۹ ورقه‎”بیانیه‎”به پنجاه و دو رسیده‎ بود. اما مسلما از همان هفته‎ی اول-یعنی حتی پیش از این که ثلثی از امضاها را بگیریم‎ دستگاه دولت از قضیه مطلع شده بود. بنابراین پیشدستی کرد و رسما از خیر تشکیل‎ کنگره نویسندگان گذشت. راستی را که نیمی از امضاءکنندگان متن می‎دانستند که آن‎ اعلامیه سالبه‎به انتفای موضوع است و دیگر منتشر نخواهد شد. لکن ما همچنان به جمع‎آوری‎ امضاء بعد از خبر لغو کنگره، و تشکیل جلسه‎های تقریبا هر روزه‎مان ادامه می‎دادیم، زیرا اکنون به یک تجمع دائمی از اهل قلم می‎اندیشیدیم که فکر آن در بیانیه‎ی اول اسفند ۴۶ مطرح شده بود. اگر برای نخستین‎بار، بیش از پنجاه نفر نویسنده و هنرمند این‎ کشور می‎توانستند در مورد ویژه‎ای، اشتراک نظر یابند شاید می‎شد که از این هماهنگی‎ چون تخته پرشی، به سوی تشکیل‎”یک اتحادیه آزاد و قانونی‎”از نویسندگان کشور، پرواز کرد. این موضوع را در جلسات کوچک‎مان پختیم و سرانجام بر آ شدیم که تمام‎ امضاءکنندگان متن بیانیه و هواداران تازه‎ی آن را به یک جلسه بزرگ فراخوانیم.

در اواسط اسفندماه ۴۶، مهمانی بزرگتری در خانه جلال آل احمد که مرجعیت بیشتری‎ داشت برپا شد. در این جلسه جلال مسئله را طرح کرد و البته از قول ما جوانها، (زیرا که چون همواره متهم می‎شد به ریاست‎طلبی و شیخوخیت و مرید پروری، می‎کوشید حرفهایش‎ را به شکل تائید پیشنهاد دیگران عنوان کند) . و پیشنهاد کرد که اتحادیه یا انجمنی از اهل قلم کشور تشکیل شود و براساس اصولی که در همان بیانیه اول اسفند به توافق همگان‎ رسیده است به فعالیت پردازد. باتوجه به اخلاق دمدمی یا شکاک بسیاری از دوستان، اگر آن توافق قبلی وجود نداشت، ممکن بود اندیشه‎ی تشکیل کانون نویسندگان مدتهای‎ مدید در همان بحثهای مقدماتی گرفتار شود. به‎هرحال حاضران (که حتی چند نفرشان‎ در همین جلسه اعلامیه یا بیانیه اول اسفند را امضاء کردند) اصل پیشنهاد را پذیرفتند و سه نفر از اعضاء، یعنی دکتر حاج سید جوادی، نادر نادرپور و مرا مامور کردند که یک‎ کمیسیون ویژه تشکیل دهیم و اساسنامه‎ای برای اتحادیه نویسندگان تنظیم کنیم و به جلسه‎ بعدی بیاوریم. همچنین جمع به ما ماموریت داد که هنگام تنظیم اساسنامه، فعالیت‎ اتحادیث را بر اجرای دو هدف عمده متمرکز کنیم: اول تامین آزادی بیان مطابق قوانین اساسی و اعلامیه حقوق بشر (یک خواست سیاسی) دوم دفاع از حقوق قانونی اهل قلم‎ (یک خواست صنفی) .

رضا براهنی

آقای دکتر براهنی‎ به اصرار خود و دکتر ساعدی را از بنیان‎گذاران "کانون نویسندگان ایران‎" اعلام می‎کنند. خواهش می‎کنم‎ دست از این اصرار بی‎دلیل بردارند

کمیسیون سه نفری، از فردای آن روز بکار پرداخت. به شتاب چند جلسه تشکیل داد، و در یکی از همین نشست‎ها بود که تصمیم گرفتیم نام‎”کانون نویسندگان ایران‎”را باری تشکیلات‎مان پیشنهاد کنیم؛ زیرا تشکیل اتحادیه یا سندیکا به ضوابط پیچیده‎ی کشوری برخورد می‎کرد، به علاوه فراگیرتر از امکانات ما بود. درحالی‎که تشکیل یک‎ کانون صنفی از امکانات قانونی تشکیل انجمن‎ها یا شرکتها استفاده می‎کرد. یاد می‎آورم‎ که نادرپور می‎گفت نام تشکیلات‎مان را بگذاریم‎”کانون نویسندگان و شاعران‎”. اما متوجه شدیم که در آن صورت می‎بایستی نام سایر رشته‎های ادب از قبیل ترجمه و تحقیق‎ و غیره را نیز به عنوان اصلی بیفزائیم. پس به همان نام نویسنده، به عنوان لفظ عام‎ اهل قلم، قناعت کردیم و در یکی از مواد اساسنامه نیز توضیح دادیم که واژه‎ی”نویسنده‎” شاعر و منتقد و محقق و مترجم و سایر رشته‎های فعالیت قلمی را نیز دربرمی‎گیرد. هر حال این اساسنامه به سرعت تنظیم و آماده شد.

در فاصله‎ی هفته دوم اسفندماه ۱۳۴۶، که حاضران خانه آل احمد فکر تشکیل یک‎ اتحادیه نویسندگان را تصویب کردند، تا اول اردیبهشت سال ۱۳۴۷، جلسات متعددی‎ در خانه‎های افراد برپا شد که تقریبا در هرکدام سی نفری حضور داشتند و ماده به ماده‎ی اساسنامه پیشنهادی ما را از نظرگاههای حقوقی واجتماعی حک و اصلاح می‎کردند. در اواسط فرودین سال ۴۷، در گردهمآیی خانه‎ی بهرام بیضایی کار بررسی اساسنامه به پایان‎ رسید، اما درست هنگامی که می‎خواستیم آن را به امضای شرکت‎کنندگان در جلسه که‎ “هیئت مؤسس‎”شناخته می‎شدند برسانیم و کانون را رسما افتتاح شده بدانیم، به‎آذین‎ که در تمام جلسات حضور داشته بود ناگهان اعلام کرد که این اساسنامه کافی نیست.

دهشتی پیش آمد. حقیقت آن‎که بسیاری از دوستان این سویی به همکاری به‎آذین و همفکرانش با چشم تردید می‎نگریستند. شواهدی که این تردید را استوارتر می‎کرد در تمام جلسات به چشم می‎خورد. به جز شخص به آذین، سایر نویسندگان توده‎ای موضعگیری‎های‎ دوپهلویی داشتند. گاه خیلی انقلابی می‎شدند گاه بسیار محافظه‎کار. به نظر می‎رسید که تنها نفوذ شخص به‎آذین آنها را به این جلسات می‎کشاند. من حس می‎کردم که هر بار به‎آذین ایرادی می‎گیرد، آنان در باطن امیدوار می‎شوند که شاید بحثها به بن‎بست بکشد و کانونی که آنها بانی‎اش نبوده‎اند اصلا تشکیل نشود. و حالا همه ما از فکر این که‎ ماجرای اعلامیه ناکام قبلی تجدید شود دهشت‎زده بودیم. بحثی پیش آمد و از به‎آذین‎ خواستیم مقصود خود را از ناقص بودن اساسنامه روشن کند. به‎آذین گفت که اساسنامه‎ موجود در حقیقت برای نوعی انجمی ادبی تدوین شده است. ما باید اصول اعلام شده‎ در بیانیه‎ی اول اسفند ۴۶ را به ویژه درباره‎ی دفاع از آزادی بیان و قلم‎”بدون حصر و استثنا”، واضح‎تر و مشروح‎تر، تدوین کنیم و به امضای همه برسانیم. در حقیقت اساسنامه‎ی ما احتیاج به یک مرامنامه دارد. و این حرف به موقع خود درست بود. (ای روزگار! یازده‎ سال بعد از آن تاریخ، به‎آذین در برخوردی که بین حزب توده و کانون نویسندگان ایران پیش آمده بود، به صراحت آزادی قلم را، به عنوان این که وسیله دست ضدانقلاب‎ می‎دهد، محکوم کرد. چه چیزها که ندیدیم! )

حالا این سویی‎ها به هول و لا افتاده بودند که در این پیشنهاد چه توطئه‎ای نهفته‎ است. این بار آل احمد پا در میانی کرد و به خود به‎آذین پیشنهاد کرد که مرامنامه را بنویسد و به جلسه بعدی بیاورد.

محمود اعتماد زاده (به آذین)

توده ای ها چشمشان به به آذین بود تا ببینند او چه می گوید!

روز اول اردیبهشت سال ۱۳۴۷، در جلسه شلوغی در خانه آل احمد، به‎آذین متنی‎ را که نوشته بود قرائت کرد و پس از بررسی حاضران با اصلاحات لازم زیر عنوان‎”درباره‎ی یک ضرورت‎”به تصویب رسید. حاضران پای مرامنامه و اساسنامه را صحه گذاشتند و کانون نویسندگان ایران از آن لحظه به بعد، رسما فعالیت خود را آغاز کرد. بنابر پیش‎بینی اساسنامه، ۴۹ تن از امضاءکنندگان بیانیه اول اسفند ۴۶-که در جلسه حضور داشتند-هیئت موسس نامیده شدند و از میان آنها کمیسیونی مامور شد که مقدمات‎ انتخابات هیئت دبیران کانون را، مطابق اساسنامه، فراهم آورد. یک دو هفته بعد، در خانه جعفر کوش‎آبادی انتخابات هیئت دبیران انجام شد.

در گفتگوهای مقدماتی، راجع به نامزدها، هیئت دبیرانی را در نظر می‎آوردیم که‎ حتما در آن آله احمد و به آذین، به عنوان نمایندگان دو جناح فکری، حضور داشته‎ باشند. اما آل احمد نامزدی خود را نپذیرفت و اعلام داشت که از آنجا که از لحاظ خط مشی سیاسی با بیشتر اعضای کانون مخالف است‎”تا آنجا که ممکن است سر آنها را بشکند”بهتر است امثال او (و البته به‎آذین) داوطلبانه در هیئت دبیران شرکت نکنند و کار دییت کانون بدست جوانانی، که زحمت اصلی تشکیل آن را کشیده‎اند، سپرده‎ شود. وانگهی خود این جوانان که سابقه‎ی درگیری مرامی ندارند، می‎توانند به عنوان‎ حائلی از برخورد دو دسته‎ی مرامی پیشگیری کنند. اما به‎آذین حاضر نشد نامزدی خود را پس بگیرد.

هوشنگ روزیری نیز کاندیدایی خود را نپذیرفت و خود من که از طرف جوانترها پیشنهاد شده بودم، به نفع بیضایی از نامزدی کناره گرفتم.

جریان جلسه‎ی انتخابات، خلاصه‎ای از اساسنامه، اصل مرامنامه (درباره‎ی یک ضرورت) اسامی هیئت مؤسس، و نتیجه‎ی انتخابات در”مجله آرش‎” (دوره‎ی دوم، شماره چهارم، به سردبیری اسلام کاظمیه) چاپ شده است. بنابر متن چاپی آرش، اعضای نخستین‎ هیئت دبیران عبارت بودند از خانم سیمین دانشور (که عملا آرای آل احمد به او داده‎ شد) محمود اعتمادزاده (به‎آذین) -نادر نادرپور-سیاوش کسرایی-داریوش آشوری‎ (اعضای اصلی) دکتر غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی (اعضای علی البدل) -رئیس‎ کانون خانم سیمین دانشور، سخنگو نادر نادرپور، بازرسان مالی نادر ابراهیمی و فریدون‎ معزی مقدم، صندوقدار فریدون تنکابنی، منشی کانون اسماعیل نوری علاء.

پس از تشکیل کانون، مجمع عمومی، بی‎درنگ اجرای دو برنامه را به هیئت دبیران ماموریت داد. برنامه‎ی اول اقدام برای ثبت کانون در اداره‎ی ثبت شرکتها بود زیرا که‎ اجرای جلسات را مکلف می‎کرد که یک سازمان علنی و در کادر قانون باشد. برنامه‎ی دوم‎ اجرای جلسات سخنرانی و شعرخوانی بود. در مورد برنامه‎ی اول تمام فشارها و دوندگیها به عهده‎ی منشی کانون اسماعیل نوری علاء نهاده شد. اما کار به سادگی پیش نمی‎رفت. از همان آغاز، هیئت دبیران به خاطر ترکیب نامتجانس اعضا، کند عمل می‎کرد. مثلا برای دادن تقاضا به ثبت شرکتها لازم بو که مشخصات کامل هیئت دبیران و اسناد لازمی‎ چون گواهی عدم سوء پیشینه در پرونده‎ای به اداره‎ی مربوطه تسلیم گردد. ولی به‎آذین‎ از تهی گواهی عدم سوء پیشینه خودداری می‎کرد و آن را تقریبا دون شان خود می‎دانست. یا شاید خوش نداشت که کانون به ثبت برسد و یک نهاد قانونی گردد. خودداری به‎آذین پنج ماه تمام به طول انجامید و بالاخره وقتی که پرونده تقاضا تکمیل‎ و به ثبت شرکتها داده شد، دستگاه دولت آن‎قدر با افکار آزادی‎خواهانه کانون (که البته‎ در کادر قوانین اساسی بود) آشنا شده بود که تقاضای ما را در همانجا مسکوت نگه دارد. هیئت دبیران فعالیتهای دیگری هم کرد. از جمله چون اعلام شد که در مجلس شورای‎ ملی لایحه‎ی”حق مؤلف‎”مطرح شده است، اسماعیل نوری علا به نمایندگی از هیئت‎ دبیران، به مجلس مراجعه کرد و پیشنهاد داد که در تنظیم آن لایحه، نظر مشورتی کانون‎ پرسیده شود. در کمیسیون مجلس خانم هاجر تربیت که معلم قدیمی نوری علاء از آب‎ درآمده بود کوشید تا کمیسیون را به شنیدن پیشنهادهای کانون ترغیب کند. لایحه حق‎ مؤلف که از تصویب مجلس گذشته وامروز اعتبار قانونی دارد، متنی است که وسیله چند نفر از حقوقدانان کانون نویسندگان ایران تهیه و توسط منشی کانون به کمیسیون مجلس‎ داده شده است. متن پیشنهادی ما جایگزین لایحه ناقص دولت شد که سرسری فقط به امر نویسندگی پرداخته بود و حقوق مربوط به تابلوهای نقاشی، مجسمه‎ها، موسیقی، سینما و از این دست را در نظر نگرفته، حتی تعریف مشخصی از”اثر هنری‎”بدست نداده بود.

در مورد اجرای سخنرانیها، کانون نویسندگان ایران که نمی‎توانست سالنهای عمومی‎ را بدست آورد، با اداره‎کنندگان‎”تالار قندریز”به توافق رسید که جلسات خود را در سالن کوچک آن، روبروی دانشگاه تهران، برگزار کند. مسئولان این تالار با کمال‎ گشاده‎دستی امکانات خود را در اختیار کانون گذاشتند و تا یکسال و اندی بعد که شهربانی‎ آنان را از واگذاری تالار به کانون نویسندگان منع کرد به این همکاری ادامه دادند و سپاس‎ کوچک ما از همکاری آنان، خرید یک کولر برای این تالار بود.

چند سخنرانی در تالار قندریز طی یکسال به قرار زیر انجام شد: دو جلسه به‎آذین‎ درباره‎ی”نویسنده و آزادی‎”سخنرانی کرد که در پایان هر دو جلسه میان حاضران درباره‎ی موضوع بحث شد. یک جلسه داریوش آشوری درباره‎ی”صورت نوعی تمدن غرب و وضعیت‎ ما در مقابل آن‎”سخنرانی کرد. سپس انتخابات دوره دوم هیئت دبیران انجام گرفت. در دوران تصدی این هیئت (که بعد به ترکیب آن خواهیم پرداخت) رضا سید حسینی‎ یک جلسه درباره‎ی”پل نیزان‎”سخنرانی کرد. در دیماه سال ۱۳۴۷ دوستان کانون‎ توانستند دکتر میرفندرسیک رئیس وقت دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران را قانع کنند که تالار دانشکده را برای اجرای یک برنامه در سالگرد درگذشت نیما یوشیج در اختیار کانون بگذارد. جریان کامل تمام گردهمایی‎ها به همت منشی کانون، روی نوارها ضبط یا صورت جلسه شده است. و من گزارش کوتاهی از”شب نیما یوشیج‎”و متن حرفهای جلال‎ آل احمد را، در این شب، که از روی نوار پیاده شده بود، در نامه کانون نویسندگان‎ ایران (شماره‎ی اول، سال ۱۳۵۷) چاپ کرده‎ام. شب نیما در دیماه ۴۷ یکی از زیباترین‎ اجتماعاتی بود که از طرف اهل قلم تشکیل شده است. در آن شب بیشتر اعضای کانون‎ گوشه‎ای از کار را بدست گرفتند و نمودی کردند، از جمله شاملو که تنها فعالیتش، در فصل اول کانون نویسندگان، شرکت در آن شب و خواندن چند شعر نیما بود، بهرحال‎ “شب نیما”پیش درآمدی بو برای شبهای شعر که نه سال بعد (۱۳۵۶) در انجمن ایران‎ و آلمان، علی الاصول باشکوه و گستره‎ی بیشتری برگزار شد (راقم سطور در آن زمان در ایران نبوده است) .

هوشنگ ابتهاج - ه.ا.سایه

سایه روراست جا زد، اما خیلی‎ها در عمل حاضر به همکاری نبودند. همانها که با رودربایستی امضاء کرده بودند و در مواقع خطیر غیب‎شان می‎زد و هر وقت که احتمال‎ خطری نبود آنها هم پدیدار می‎شدند و شعارهای آزادی بیان می‎دادند.

در اسفند سال ۱۳۴۷ دوره‎ی اول فعالیت هیئت دبیران به پایان رسیده بود و بنابر اساسنامه، مجمع عمومی سالانه، در تالار قندریز برای انجام انتخابات جدید، برپا شد. در این مجمع عمومی، ناگهان اختلافات عمیقی که دسته‎بندیهای سیاسی در کانون پدید آورده بود آشکار گردید. شاید بشود گفت اولین زنگهای خطر به صدا درآمد. مثلا در گزارشی که هیئت دبیران از فعالیت یکساله خود به مجمع عمومی داد. مقدمه غریبی وجود داشت. در این مقدمه از اعضای کانون خواسته شده بود که در نگارش آثارشان گوشه و کنایه و بخصوص مکتب‎”سمبولیزم‎”را کنار بگذارند. و چون به چنان توصیه‎ی غیر ادبی‎ دیکتاتور مآبانه‎ای از طرف اعضاء اعتراض شد، نادر ناردپور، یکی دیگر از افراد هیئت‎ دبیران اعلام کرد که این مقدمه را آقای به‎آذین نوشته و در جلسه‎ی خصوصی هیئت‎ دبیان توصیب نشده است، و ایشان سرخود آن را به گزارش رسمی هیئت افزوده است. آتش به پنبه افتاد وجدل سوزانی برافروخت. آل احمد که همواره کوشیده بود با به‎آذین‎ برخورد نکند، از کوره در رفت و به وی پرخاش کرد. جلسه چند بار متشنج شد، طوری که‎ ناچار شدیم، در میانه‎کار، رئیس جلسه یعنی دکتر مصطفی رحیمی را که بقول خودش‎ “کلاهش پشم نداشت‎”و نمی‎توانست گفتگوهای دو نفری و اعتراضات بی‎اجازه را متوقف‎ کند. تغییر دهیم، و نادرپور را برای اداره جلسه برگزینیم که مقتدر عمل می‎کرد.

آن روز جناح بندیها مشخص شد: گروه توده‎ای، گروه آل احمد، و گروه سومی که‎ پیشداوری سیاسی نداشت. سرانجام به نیروی همین گروه سوم، مجمع عمومی، رای به‎ حذف مقدمه‎ی گزارش داد و بقیه‎ی آنرا تصویب کرد. سپس انتخابات دوره‎ی دوم کانون‎ انجام شد، و بنابر آنچه که در بولتن داخلی کانون نویسندگان ایران مورخ تیرماه ۱۳۴۸ پلی کپی و تکثیر شده، دیده می‎شود نتیجه‎ی انتخابات به قرار زیر بوده است: آقایان نادر نادرپور و سیاوش کسرایی (با ۲۸ رای) ، به‎آذین و هوشنگ وزیری (با ۲۶ رای) ، محمد علی‎ سپانلو (با ۲۵ رای) اعضای اصلی و آقای نوری علا (با ۲۵ رای) و آقای رضا براهنی‎ (با ۱۳ رای) به عنوان اعضای علی البدل دومین دوره کانون نویسندگان ایران برگزیده‎ شدند.

سه ماه بعد از انتخابات دوره دوم، همان‎طور که اشاره شد، ما از تالار قندریز محروم شدیم. دست هیئت دبیران بدجوری بسته شده بود، تا جائی که حتی نتوانست انتخابات‎ بعدی را برگزار کند و در نتیجه بیشتر از یکسال مهلت اساسنامه‎ای خود بر سر کار ماند. هیئت دبیران دوم، بنابر بولتن‎های منتشره کانون، نخست یک سلسله کمیسیون، در سطوح مختلف ادبیات و فرهنگ، تشکیل داد تا هم عده بیشتری از اعضا را به همکاری‎ نزدیک وا دارد. هم جای خالی تالار قندریز را به جلسات کوچکتر بسپارد. سپس در ۶ خرداد ۱۳۴۸ متنی خطاب به اعضا منتشر کرد که طی آن، پیشنهاد عده‎ای از افراد را دائر بر”انجام مذاکرات خصوصی و استفاده از کانالهای غیر رسمی برای قانونی کردن‎ کانون‎”رد کرده بود.

بسته شده درهای تالار قندریز، با ضربه بدتری تکمیل شد و آن مرگ آل احمد در شهریور ۴۸ بود. غیاب آل احمد عملا کانون را تسلیم برخوردهای سیاسی کرد. نمونه‎ای‎ می‎آورم: در نخستین دوره هیئت دبیران، اولین اعلام حضور دسته‎جمعی ما، آگهی‎ تسلیتی بود که به مناسبت درگذشت پدر سیاوش کسرایی به سال ۱۳۴۷ در روزنامه‎های‎ اطلاعات و کیهان چاپ شد. آمدن نام‎های گوناگون تسلیت‎دهندگان در یکجا بطور غیر رسمی نشان می‎داد که برای نخستین بار، تجمع بزرگی از اهل قلم ایران، با عقاید و مرامهای گوناگون، توانسته‎اند در مورد کوچکی به توافق برسند که خود یک پیشرفت‎ تاریخی بود. اما در دوره دوم دستهایی بکار افتاد که این روند را متوقف کند. مثلا آگهی فوت جلال را با عنوان‎”نویسنده شجاع و متعهد ایران‎”که بیش از یکصد تن پای‎ آن امضاء کرده بودند، و ن به عنوان یکی از اعضای هیئت دبیران آن را برای چاپ در روزنامه‎ها به خانواده‎ی آل احمد دادم، چاپ نکردند به عذر عجیب و غریب اینکه فقط خانم دانشور چیزی بنویسد تا دیگران از موقعیت سوء استفاده نکنند (! ) به این ترتیب‎ ما را از یک جلوه‎ی همبستگی که در عمق تجلیل از آرمان آل احمد بود محروم کردند. ما در داخل هیئت دبیران حتی به‎آذین را، که سردسته مخالفان مرامی آل احمد شناخته‎ می‎شد، واداشتیم که با همه تفاوت افق فکریش، در مسجد فیروز آبادی، همان متن را درباره درگذشت جلال آل احمد قرائت کند. متنی را که خانواده جلال از ما گرفتند و هرگز چاپ نکردند. گویی فکر می‎کردند که بزرگداشت جلال سودی به حزب توده می‎رساند. پس از خاکسپاری آل احمد، دوستان و نزدیکان جلال، به استثنای خانم دانشور، نه تنها دیگر با کانون همکاری نکردند، بلکه در راه آن سنگ هم انداختند. بطور خصوصی شنیده‎ که انتخابات دوره دوم را توطئه‎ای علیه خود دانسته‎اند.

هیئت دبیران دوره دوم، دست بسته و بی‎امکانات، و در معرض تند بادهای‎ جناح‎های سیاسی و اختلافات داخلی خود را به سال ۱۳۴۹ کشاند. در آغاز این سال‎ فریدون تنکابنی به خاطر نوشتن کتاب‎”یادداشتهای شهر شلوغ‎”توقیف شد و این ماجرا کانون را به دشوارترین آزمایش خود رساند. بنابر وظیفه‎ی اساسنامه‎ای‎اش، کانون می‎بایست‎ از آزادی تمام نویسندگان عضو و غیر عضو دفاع کند. در محیط مسدود و پر سوء ظن آن‎ روز ایران، ما اعضای هیئت دبیران دوم توانستیم، با تلاش فوق العاده‎ی یک اعلامیه‎ اعتراض به بازداشت تنکابنی بنویسم و فقط با کوشش سه چهار نفری که حاضر بودند دوندگی کنند، حدود ۶ امضا پای آن جمع آوریم.

اعلامیه نویسندگان ایران (۲۸/۲/۴۹)

فریدون تنکابنی نویسنده‎ی معاصر ایران و دبیر ادبیات که تاکنون کتابهای‎”مردی‎ در قفس‎”پیاده شطرنج‎”، “ستاره‎های شب تیره‎”و”یادداشت‎های شهر شلوغ‎”از او منتشر شده مدتی است که بر اثر انتشار کتاب آخرش در باز داشت به سر می‎برد. بازداشت‎ این نویسنده نقص اصول آزادی و حقوق اهل قلم است.

این بازداشت ناروا مایه‎ی سرافکندگی ملتی است که همیشه شاعران و نویسندگان‎ خود را در سایه‎ی حمایت و حرمت و قدردانی و تفاهم خویش گرفته است.

ما امضاءکنندگان زیر به این باز داشت معترضیم و آزادی فریدون تنکابنی را در اسرع‎ وقت خواستاریم.

اعلامیه منتشر شد، ولی وضع با دو سال پیش تفاوت کلی کرده بود. سازمان امنیت‎ و دستگاه سانسور در چشم‎انداز شروع عملیات چریکی خشن‎تر شده بودند، روز ۱۷ خرداد من و ناصر رحمانی‎نژاد را که بیش از همه برای جمع‎آوری امضاء تلاش کرده بودیم بازداشت‎ کردند. سپس به‎آذین را به عنوان‎”متهم ردیف یک‎”و محرک اصلی تنظیم اعلامیه گرفتند در مدت بازداشت ماکه بعدها به محاکمه کشید دیگر دوستان از پای ننشستند. نامهای ما را نیز به همان متن افزودند و یکبار دیگر امضا گرفتند و منتشر کردند. و این آخرین‎ جرقه‎ای بود که چراغ فصل اول کانون را مدتی روشن نگه داشت. چند ماه پیش از خاموشی‎ کامل را، به کارهای انفعالی سپری کردیم. بی‎شک سوء ظن گروه آل احمد در مواردی بیراه‎ نبود. بعدها معلوم شد که عوامل توده‎ای در داخل و بلندگوهای آنان در خارج کشور، سعی می‎کردند انگ حزب خود را به کانونی بزنند که فراتر از دسته‎بندیهای ایدئولوژیک‎ و تنها برای تامین حقوق اجتماعی و صنفی اهل قلم تشکیل شده بود. (همان شگردی که‎ در سال ۵۸ زیر عناوین فریبنده‎ی دیگری به تکرارش برخاستند) اما راه مقابله با آن‎ ترفندها کنار کشیدن و میدان را به حریف دادن نبود. می‎بایستی به سنت خود جلال در تمام جریانها شرکت می‎کردند و بر فرا گرد عمل کانون اثر می‎گذاشتند.

به یاد می‎آورم که تقریبا یکماه پیش از مرگ جلال، آخرین بار، در کافه فیروز با او نشستیم سپس به دعوت او برای ناهار به رستوران‎”سلمان‎”در بالاخانه‎ای در خیابان‎ اسلامیول رفتیم. آنجا، می‎شنیدم که از حرفهای جلال بوی ناامیدی می‎آید. آشکار بود که اطرافیانش چیزها درباره گرایشهای سیاسی هیئت دبیران به او گفته‎اند. هنوز می‎کوشید نقش التیام‎دهنده‎اش را ادامه دهد، بویژه به جوانان، به عنوان حل‎کننده تناقض‎های‎ سالخوردگان، تکیه کند. اما حوصله‎اش هم داشت سر می‎رفت که برای نخستین و آخرین‎ بار با من تند شد و من که در غرور جوانی سر به فلک فرود نمی‎آوردم، مقابله به مثل کردم‎ و این مقابله شاید او را در برداشت نومیدش مصرتر کرد. حاضران نیز پیش از آنکه به فکر آرام کردن وضع و ایجاد تفاهم باشند گویی از چنان مرافعه‎ای لذت می‎بردند. به یاد می‎آورم که سرانجام خود آل احمد حرف را برگرداند. گفت اک اخیرا سرگیجه دست از سرش برنمی‎ارد. بعد از سکوتی گفت که‎”ملکی‎”رفت، من هم دارم می‎روم. بعد به کل‎ ساکت ماند. سبزی‎پلو نیمه تمام و جام تیم تهی جلویش. به قفس کرکی که بالای تصویر خیام به دیوار کافه رستوران سلمان آویخته بود خیره شد. و هر وقت کرک می‎خواند “بدبده‎”جلال بلند پاسخ می‎داد”جان! “

در سال ۱۳۴۹ امکانی برای تجمع نداشتیم. آنگاه ممنوع القلم اعلام شدن عده‎ای‎ از ما که کمابیش تا سال ۱۳۵۵ به طول انجامید امکانها را محدودتر کرد. من آخرین جلسه‎ بزرگ کانون را در سال ۴۹ به یاد می‎آورم. جلسه در یک روز جمعه در”مدرسه به‎آذین‎” واقع در تهران پارس تشکیل شده بود. هیئت دبیران که دیگر هیچ امکانی جز اعلامیه‎ دادن نداشت. به اعضاء پیشنهاد کرد که یکبار دیگر اعلامیه‎ای نوشته شود و سانسور غیر قانونی و سیاست فرهنگی روز محکوم گردد.

در میانه بحثها که با بی‎میلی و هراس عده‎ای از حاضران یخ می‎کرد و ناقص می‎ماند، ناگهان آقای سایه (هوشنگ ابتهاج) درآمد گفت که اگر بخواهید از این حرفها بزنید من‎ دیگر در کانون عضو نیستم. و به‎آذین (در آن دوران که هنوز ظاهرا رهبری جدید حزب‎ به او دستور نمی‎داد) پاسخ داد که برای مبارزه با سانسور، کانون تشکیل داده‎ایم. “اگر مخالفید بروید! “و سایه در جا استعفای خود را نوشت و خوش و خرم محل را ترک کرد. او روراست جا زد، اما خیلی‎ها در عمل حاضر به همکاری نبودند. همانها که با رودربایستی امضاء کرده بودند و در مواقع خطیر غیب‎شان می‎زد و هر وقت که احتمال‎ خطری نبود و هوا صاف می‎شد آنها هم پدیدار می‎شدند و شعارهای آزادی بیان می‎دادند. شاید هم توقع زیادی است از نویسنده که قلم شکننده‎ای بدست دارد که با سرنیزه روبرو شود.

و اما در پایان این یادآوریها به مسئله اسناد کانون اشاره کنم. تا اسماعیل نوری علاء منشی بود، تمام صورت جلسه‎ها را تنظیم می‎کرد، آرشیو نوار و عکس واسناد تشکیل‎ داده بود. و از این نظر اسناد فصل اول کانون سالم‎تر از فصل دوم آن مانده است که‎ اغلب گم و گور شد یا به یغما رفت. به لطف سازماندهی اوست که ما می‎دانیم آل احمد و به‎آذین در حاشیه سخنرانی این دومی، درباره واقعیت و حقیقت چه‎ها گفتند. به‎آذین‎ می‎گفت حقیقتی وجود ندارد، یعنی حقیقت همان واقعیت است. و آل احمد پاسخ می‎داد: حقیقت یک آرمان است، واقعیت تخته پرش است به سوی جستجو و درک حقیقت.

تیرماه ۱۳۶۹ (کلک)

پی نوشت

۱-آن متن مسکوت مانده و آن دیدار، همان چیزی است که آقای دکتر براهنی‎ به اصرار می‎خواهند نام‎”کانون نویسندگان ایران‎”بر آن بگذارند و شخص خود و دکتر ساعدی را از بنیان‎گذاران آن اعلام می‎کنند. من در این فرصت از ایشان خواهش می‎کنم‎ دست از این اصرار بی‎دلیل بردارند. من به شخصه از اینکه یکی از ۹ نفر بنیان‎گذاران‎ کانون بوده‎ام افتخار خاصی احساس نمی‎کنم. زیرا این حقیقت نه چیزی بر اشعار من‎ می‎افزاید و نه چیزی از داستان و شعر آقای براهنی می‎کاهد. به‎هرحال آنچه پیرامون‎ کانون می‎نویسم همراه با سند و مدرک است، کوششی است برای ثبت صحیح تاریخ کانون‎ دارد. آقای براهنی اگر مدرکی خلاف این نوشته دارند، در همین نشریه یا هر جای دیگر ارائه کنند. و اگر ندارند روایت مرا بپذیرند و اجازه بدهند که مورخان بعدی، با این‎ اخبار متضاد، سرگیجه نگیرند.

انتشار در مد و مه: ۱۶ بهمن ۱۳۹۰

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692