وقتی در سال 2006 اورهان پاموک برندهی جایزهی نوبل شد، آکادمی سوئیس به او عنوان کشف "سمبلهای جدید برای برخوردهای میان فرهنگی" را داد. همان سال دادگاه ترکیه او را محکوم کرد و محاکمهای نمایشی به پا کرد که خشم بینالمللی و سوءظن همگان را نسبت به آزادی بیان برانگیخت. مصاحبهی او با یک روزنامهی سوییسی که در آن صحبتهای زیر را به زبان آورده بود موجب تعقیب قانونی او شد:
"سی هزار کرد و میلیونها ارمنی در این سرزمین به قتل رسیدند و کسی جز من جرئت صحبت در این مورد را ندارد."
پاموک نویسندهای است که ظاهراً جرئت مجادله ندارد ولی باطناً نمیتواند از آن اجتناب کند. او که در سال 1952 در استانبول متولد شده است، مثل جانورهای نرمتن خاره چسب به این کشور چسبیده و مسحور گذشته، حال و امکانات آن است. "خاطرات استانبول" نام کتابی است که او در مورد استانبول نوشته، در استانبول مینویسد: خاطرات یک شهر، سرنوشت من است: من به این شهر وابستهام زیرا این شهر هویت من را میسازد. او در یک خانوادهی بزرگ، مرفه و غیرعادی بزرگ شد، در یک بلوک آپارتمانی که به آپارتمان پاموکها مشهور بود و خانوادهی بزرگ و پر سروصدایش در آن اقامت داشتند.
در کتاب استانبول آورده است: "هنوز مطمئن نبودم میخواهم چهکاره شوم، اما اگر کسی این سؤال را از من میپرسید میگفتم میخواهم در استانبول بمانم و معماری بخوانم."
با این حال معماری، با به وجود آمدن رویای ادبیات کنار رفت و مادرش که دائم با هم در حال بحث بودند را آشفته کرد. گاه خود پاموک در ساعات اولیهی صبح برای قدم زدن به اطراف شهر میرفت و خیابانهای "تسلیبخش" و صداها و کاراکترها را به ذهن میسپارد. یک بار به خانه برگشت و نوشت: "دوست ندارم هنرمند باشم. میخواهم نویسنده شوم."
با خود عهد کرد رمانهایی بنویسد که هرکدام به بیش از پنجاه زبان ترجمه شوند. اولین کتابی که به زبان انگلیسی چاپ شد قصر سفید بود و بعدازآن کتاب سیاه و زندگی نو منتشر شدند. در سال 2003، جایزهی بینالمللی IMPAC را برای نام من سرخ و در سال 2004 "برف " را راهی بازار کرد. موزهی معصومیت در سال 2010 چاپ شد. قهرمان آن، کمال، اشیایی را جمع میکند که نشاندهندهی عشق وسواس گونهی او نسبت به فسون است. پاموک که همیشه مشتاق آن است که توسط کاراکترهایش شناخته و معرفی شود، موزهای را ساخته و خلق کرده است که به گفتهی او، مورد تحسین بسیاری از طرف منتقدین شده و روزبهروز مخاطبین بیشتری را به خود جلب میکند.
وقتی در سال 2006 اورهان پاموک برندهی جایزهی نوبل شد، آکادمی سوئیس به او عنوان کشف "سمبلهای جدید برای برخوردهای میان فرهنگی" را داد. |
ویراستار SRB، آلن تایلور، قرار ملاقاتی با اورهان پاموک در دفتر ناشرش میگذارد و از او سؤالاتی چند پرسیده است.
امروز تولد شصتسالگی شماست...
اورهان پاموک: متأسفانه بله. کتابهای زیادی برای نوشتن در سر دارم و چیزی که مرا نگران میکند این است که زمان کوتاهتر و کوتاهتر میشود. دید آرامتری نسبت به آدمها و دنیا دارم ولی هنوز هم خیلی جدی کار میکنم و پیر شدن یعنی نگرانی در مورد ننوشتن کتابهایی که سالها ایدهشان را در سر پروراندهام. زندگی هم یعنی کار...
در مقدمهی "نام من سرخ" نوشته بودید وقتی در لندن بودید به موزهی بریتانیا رفته بودید و در اتاق کتابخانه نشسته بودید.
من کتاب میخوانم و مینویسم. اتفاقی که افتاد این بود. با این منطق، من باید خوشحالترین آدم روی زمین باشم.
ولی مشکل اینجاست که برای نوشتن کتاب نباید همیشه خوشحال باشید. باید معیار تحمل بالا یا استانداردی برای یک داستان خوب داشته باشید، تشخیص آدمها، پریدن به کاراکتر یا اتمسفر کتاب – گاهی قادر به انجام این کارها نیستید. با پریدن توی آب دریا فرق میکند. با تمام سادگی، گاهی نمیتوانید بپرید و این شما را ناامید میکند، انتقامجو میکند، عصبانی و ناراحت میشوید. نویسنده بودن یعنی کنترل همهی این حالات به روشی مفید تا زمان کمتری از دست بدهید.
بسیار خوب. این مسئله واقعاً به رماننویس بستگی دارد.
نمیتوانید کسی را برای تند یا کند نوشتن محکوم کنید. داستانی از استاندال به یادم هست که Charterhouse of Parma را در 42 روز نوشت، احتمالاً از آن ور بوم افتاده بوده، شاید برای رسیدن به هدفش مشروب مینوشیده، اما بههرحال آن را طی 100 روز نوشته. یا فاکنر که شش هفته روی یک اثر کار کرد.
فیتز جرالد هم گفته بود برای نوشتن "گتسبی بزرگ" همینقدر زمان صرف کرده.
هیچ تصوری از این مسئله ندارم. ولی بههیچعنوان نمیتوانید طی شش هفته کتابی مثل گتسبی بزرگ را بنویسید. شکسپیر این کار را کرد، داستایوفسکی هم وقتی اواخر چهلسالگی و اوایل پنجاهسالگیاش بود این کار را کرده بود. شکسپیر و داستایوفسکی، یکی پس از دیگری شاهکار خلق میکردند. دوست دارم در مورد اینها فکر کنم. در جوانی شما فقط میخواهید کتابهای بزرگ بنویسید، اما به سن من که برسید کل را در نظر میگیرید. البته که برای اینکه شصتساله شدهام از خودم تعریف نمیکنم!
آیا تابهحال به شعرا حسادت کردهاید؟
برای چه میپرسید؟
برای اینکه بهطور کل زمان کمتری برای نوشتن یک شعر چهارده خطی لازم است تا یک رمان 400 صفحهای.
من دوست دارم رمان بنویسم، حسی مثل ماراتن، یا یک دوندهی مسافت طولانی را به من میدهد. این سبک زندگی را دوست دارم که با کارهای دیگر ادغام میشود، فیلمی ببینی آخر شب، بعدازظهر روزنامه بخوانی. ولی از طرفی صبحها دورنمایی خالی از هرگونه امیدی نسبت به رمان داری که با کاراکترها پر میشوند. مثل خلق دنیای دومی ست که میخواهی خودت را در آن غرق کنی. این کار را دوست دارم. مسئله این نیست که من بخواهم فقط یک کتاب منتشر کنم، بلکه دوست دارم کتابی بنویسم که از آن لذت میبرم.
برای آن چقدر برنامهریزی میکنید؟
آیا بهعنوانمثال، مثل جوزف هلر صبر میکنید تا اولین جمله به ذهنتان بیاید و بعد استارت کار را میزنید؟
در مورد جملهی اول با جوزف هلر همعقیده هستم. این را نمیتوانید برنامهریزی کنید. از طرفی من بیوگرافی زیاد میخوانم. دوستان نویسنده زیاد دارم. در مقایسه با آنچه که دیده و تجربه کردهام رماننویسی هستم که نسبتاً زیاد برنامهریزی میکند. تصور کنید یک رمان مثل یک درخت بزرگ و قدیمی ست که 10000 برگ دارد و تنهی قطور و شاخههای بسیار دارد.
در جوانی شما فقط میخواهید کتابهای بزرگ بنویسید، اما به سن من که برسید کل را در نظر میگیرید. |
همهی ما باید حس تنه و مقداری شاخه را به آن داشته باشیم. من یادداشت برمیدارم اما تصور انسان – حتی شکسپیر یا داستایوفسکی – محدود است. نمیتوانید برای یک رمان بهطور کل برنامهریزی کنید، باید روی ایدهی آن سخت کار کرد؛ بنابراین شاخههای کوچک زیاد، حتی بخشی از تنه و برگها، با تلاش بسیار و مداوم بالاخره روزی خود را نشان میدهد. هیچ رمانی وجود ندارد که از قبل برای آن برنامهریزی شده باشد. درواقع، پرفورمنس شما بهنگام پیگیری یک برنامه مهم است.
بنابراین شما میگویید که یک پلان کلی در ذهن یا روی کاغذ دارید ولی نمیتوانید همهی جزئیات را از قبل مشخص کنید. آنها ناخودآگاه و همانطور که در نوشتن پیش میروید به وجود میآیند.
در پایان چیزی که مهم است، این است که ببینید از داستان مطمئن هستید و میتوانید آن را فصلبندی کنید. بعد برگها را جمع میکنید. مسلماً بعضی از این برگها باعث به وجود آمدن شاخهها و بخشی از تنه میشوند. باید بدانم چه اتفاقی قرار است بیفتد، چون بعداً دوست دارم جزئیاتی را محو کنم که بخش دوم را پررنگتر میکند، یعنی بخش پایانی را.
بعضی از نویسندهها میگویند گاهی کاراکترها بیش از آنچه که پیشبینی کرده شده رنگ میگیرند، مثل موریل اسپارک، او تنها کسی بود که قادر بود اطمینان یابد کاراکتری که خلق کرده چطور واکنشی از خود نشان میدهد.
حقیقتی هست که کتاب منطقی در پشتش دارد که شما تنها وقتی آن را مینویسید آن را کشف میکنید؛ اما این منطق کاراکترها نیست. من احترام زیادی برای فاستر قائلم اما چندان موافق نظریهی کاراکتر او نیستم. این ترکیب ابژه و نیاز داستان است که نمیتوانید بر اساس آن پیش برنامه بریزید زیرا فکر محدودیت دارد. مثل بازی شطرنج است. وقتی بازی میکنید عواقب آن را نمیبینید ولی وقتی شروعش کردید – واو! – مشخص میشود.
خانهی خاموش با کتابهای دیگر شما متفاوت است. هرچند مطمئن نیستم این تفاوت آگاهانه یا ناشی از ترجمهی آن است. سبک استانبول بیشتر پروستی است درحالیکه خانهی خاموش خیلی رک و سرراست است.
این یک مونولوگ درونی بیپرده است که به نظرم وقتی ما با کسی صحبت میکنیم اینجور برخورد میکنیم. ما با خودمان مونولوگ نداریم. چیزی که به آن مونولوگ میگوییم دیالوگ درونی با یک شخص ذهنی یا واقعی است. ما نمیگوییم: "اورهان، این کار را نکن." بلکه میگوییم: "ببین، من این کار را نمیکنم."، به کسی که ممکن است آنجا نباشد ولی با او یک مکالمهی ذهنی داریم. فکر میکنم با دیگران مکالمهی ذهنی داریم و اسم این چیزها فکر است. ولی مخاطب شخص خاصی است، آنها ما را خطاب قرار نمیدهند.
شما در استانبول بزرگ شدید و این قضیه به نفع شما بوده است در مقام یک نویسنده، اما الزاماً برای خودتان اینطور نبوده است.
همینطور است. اولازهمه باید بگویم از اینکه در این شهر متولدشدهام بسیار راضیام. زمان تولد من حدود یکمیلیون نفر اینجا زندگی میکردهاند و حال 15 میلیون نفر شدهاند. این شهر یکی از ده شهر بزرگ دنیاست؛ و من بسیار خوششانس بودهام که شاهد تبدیل یکمیلیون جمعیت به پانزده میلیون بودهام. بینهایت داستان در آن هست. تغییری که در 45 سال اول تجربه کردهام کمتر از چیزی بوده که در 15 سال گذشته اتفاق افتاد؛ بنابراین رسیدن به چنین تغییر بزرگ و بقولی بهروز شدن سخت است.
آیا دریافت جایزهی نوبل گشتوگذار در اطراف استانبول را برای شما سخت کرده؟
پارسال مردم مرا نگه میداشتند و با من عکس میگرفتند. پنج سال پیش حزب ملیگرایان ضد غربی به من حمله میکردند؛ اما حالا دیگر خبری از این کارها نیست، شاید به این خاطر که رمان "موزهی معصومیت" را نوشتم و حالا بادیگارد دارم، ولی آرامش بیشتری دارم.
پارسال مردم مرا نگه میداشتند و با من عکس میگرفتند. پنج سال پیش حزب ملیگرایان ضد غربی به من حمله میکردند. |
درواقع، فضای "خانهی خاموش" طوری است که همه ناامید هستند. آنها درونگرا هستند و انتقامجو، آن حس مثبت و اعتمادبهنفسی که از رشد اقتصادی یا وفور و فراوانی نشئت گرفته الان دیده نمیشود.
آنچه که قویاً بچشم میخورد، حس تباهی و فساد است که از بسیاری از جهات یادآور لامپدوسا لئوپارد است.
من این رمان را خیلی دوست دارم چراکه بیواسطه بودن داستان آن را حس میکنید. زمان حال را بهعنوان داستان. کاراکترها هم در مورد زمان آگاه هستند. وقتی زندگینامه – استانبول - را مینوشتم، خیلی جستجو کردم – از آنجایی که به هنر علاقهی خاصی دارم – چه چیزی بیش از همه در نگاه به استانبول مهم است. من همیشه این سؤال را از خودم میپرسیدم که چطور باید هویت یک شهر را به تصویر کشید.
در کودکیام در سالهای 1950 و 1960 حس نگاه به دورنمای استانبول من را غمگین میکرد؛ بنابراین بهتر است ماجراجویی را کنار بگذارید، چون بهاحتمالقوی شکست میخورید. ■