بازیگران: همفری بوگارت (ریچارد «ریک» بلین)، اینگرید برگمن (ایلزا لاند لازلو)، پل هنرید (ویکتور لازلو)، کلود رینز (سروان لویی رنو)، کنراد فایت (سرگرد هاینزیش اشتراسر)، سیدنی گرین استریت (سینیور فراری)، پیتر لوره (گیلرمو اوگارتی)، اس.ز.ساکال (کارلی، مدیر داخلی کافه ریک)، مادلن لوبو (ایوون، نامزد ریک)، دولی ویلسون (سام)، لئونید کینسکی (ساشا متصدی بار کافه ریک)
کارگردان: مایکل کورتیز
فیلمنامهنویسان: جولیوس جی. اپستاین، فیلیپ جی. اپستاین و هاوارد کاچ (بر اساس نمایشنامه همه به کافه ریک میروند نوشته مورای برنت و جوان آلیسون)
مدیر فیلم برداری: آرتور ادسون
تدوین: اوون مارکس
موسیقی: ماکس استاینر
تهیه کننده: هال. بی. والیس
طراح صحنه: کارل جولز ویل
طراح لباس: اری کلی
محصول: برادران وارنر. سیاه و سفید. 1942 امریکا
مدت: 102 دقیقه.
بودجه: 957 هزار دلار.
فروش: 1/4 میلیون دلار.
جوایز اسکار:
بهترین فیلمنامه: جولیوس جی. اپستاین، فیلیپ جی. اپستاین و هاوارد کاچ
بهترین کارگردانی: مایکل کورتیز
بهترین فیلم
نامزد جایزه اسکار:
بهترین بازیگر اول مرد: همفری بوگارت
بهترین بازیگر مکمل مرد: کلود رینز
بهترین فیلمبرداری سیاه و سفید: آرتور ادسون
بهترین تدوین: اوون مارکس
بهترین موسیقی متن: مکس استاینر.
پیرنگ:
ریک، مهاجر آمریکایی، کافهای را در کازابلانکا میگرداند.
خلاصه داستان:
ریک، مهاجر آمریکایی که "سرش به کار خودش است" و "هیچ هدفی جز خودش برایش مهم نیست"، کافهای را در کازابلانکا میگرداند که پاتوق همه مهاجران، مسافران، دلالان و زندانیهای فراری است چون حالت سکویی بهطرف آزادی آمریکا را پیدا کرده است.
ورود ایلزا لوند و شوهرش ویکتور لازلو (از رهبران فراری نهضت مقاومت) خاطراتی را برای ریک زنده میکند؛ و نمیتواند عشق ایلزا را فراموش کند، اینکه او پیش از جنگ در پاریس، ایلزا را که (تصور میکرده شوهرش کشتهشده) دوست میداشته، اما ایلزا هنگام ورود نازیها به پاریس و خروج ریک از شهر (با دانستن اینکه شوهرش زنده است که البته ریک این را نمیدانسته و هنوز هم نمیداند) برخلاف قول و قرارشان او را ترک کرده است.
با آگاه شدن از ماجرا، ریک او را میبخشد.
از سوی دیگر، لازلو از ریک میخواهد اگر به خروج او کمک نمیکند، لااقل به خروج ایلزا و در امان ماندنش کمک کند.
درنهایت ریک، آرمانهای سیاسی را فراتر از خوشبختی خودش قرار میدهد.
او وانمود میکند که لازلو تنها با آن هواپیما پرواز میکند و ایلزا در کنارش میماند ولی در تغییر عقیدهای ناگهانی، اصرار میورزد که ایلزا نیز شوهرش را همراهی کند و به آرمان آزادی کمک کند. شوکی را که به ایلزا وارد میآید توی چشمهایش خواند و اینجاست که ریک میگوید: «پاریس کماکان به ما تعلق دارد.»
نکتههای تاریخی فیلم کازابلانکا
1931: ترانه «همچنان که زمان میگذرد» ساخته شد.
1938: مورای برنت یک معلم دبیرستان و نمایشنامهنویس اهل نیویورک بود که در تابستان 1938 برای کمک به اقوام یهودی خود به وین تحت اشغال نازیها سفر کرد. او در هتل محل اقامتش مهاجرانی را میبیند که همراه ماجراجویان و دلالان و واسطهها، اطراف پیانیست سیاهپوستی جمع شده بودند که آهنگهای به سبک بلوز میزد.
این ماجرا و تجربیات او در وین وی را بر آن داشت که با همراهی آلیسون جوان نمایشنامهای را به نام «همه به کافه ریک میروند» درباره یک مرد بدبین به نام ریک بنویسد که در کازابلانکا، مراکش، صاحب یک کافه است؛ که خانه و کشورش را ترک کرده و عاشق لوییز مردیت (ایلزا) شده که درواقع همسر لازلو است، اما لازلو ثروتمندی اهل چک است که نازیها او را مجبور میکنند تا پولهایش را از کشورش به آلمان بیاورد.
ریک درنهایت به یک مبارز آرمانگرای اهل چک و وابسته به نیروی مقاومت کمک میکند تا همراه زنی که ریک دوستش دارد از آنجا فرار کند.
1941(اوایل دسامبر): ژاپن، پایگاههای آمریکا را در پرل هاربر در هم کوبید و آمریکا بهتدریج خود را آماده میکرد تا وارد کارزار جنگ جهانی دوم شود.
1941 (هشت دسامبر): نمایشنامه همه به کافه ریک میروند با جلب نظر استنلی کارفوت، یکی از کارگزاران کمپانی برادران وارنر، هال بی والیس (تهیهکننده) را متقاعد میکنند که قصدشان، مایههای ساخت یک فیلم ملودرام متناسب با فضای جنگی روز و پر از تعلیق و جذابیتها روانشناسانه را داراست و با دریافت 20 هزار دلار از والیس، حقوق نمایشنامه را به او واگذار میکند.
1941(اواخر دسامبر)
1. هال والیس ظاهراً به تقلید از فیلم موفق الجزیره (جان کارامول/1938) نام داستان را به کازابلانکا تغییر داد. هال والیس نمایشنامه را به برادران اپستاین (جولیوس و فیلیپ که پیش از آن بهطور ناشناس در نوشتن فیلمنامه یانکی دودل دندی دست داشتند) داد و از آنها خواست فیلمنامه را بنویسند و برادران اپستاین گذشته ریک را از داستان حذف و سعی کردند بار کمدی آن را بیشتر کنند.
کمی بعد نویسندهای دیگر به نام هاوارد کاچ (همکار اورسن ولز در برنامه جنگ دنیاها) به آن دو پیوست؛ هرچند بهموازات آنها کار میکرد و تأکیدش بیشتر بر عناصر سیاسی و ملودرام داستان بود.
بعضی از صحنههای مهم را هم کیسی رابینسون نوشت که البته نامش در عنوانبندی فیلم نهایی ذکر نشد. آلبرت مالتز هم با رابینسون همکاری کرد و همچنین مکنزی و ویلیام لکین که خلاصهنویس فیلمنامه بودند.
2. رابرت باکنر، فیلمنامهنویس و یکی از تحلیلگران داستانی در وارنر (جز بل و یانکی دودل دندی) آن را خواند و در یادداشتی به هال والیس تلویحاً مخالفت خود را با ساخت فیلمی از روی نمایشنامه اعلام کرد.
ماجرای عشقی فیلم دستکاری و تکمیل شد و بوگارت و برگمن رسماً برای اجرای نقشهای نخست فیلم برگزیده شدند. |
3. چند نشریه صنفی صنعت سینما اعلام کردند که کمپانی برادران وارنر قصد دارد که فیلم کازابلانکا را با شرکت رونالد ریگان و آن شریدان بسازد؛ اما بهمحض اینکه آلیس تهیهکننده پروژه شد، همفری بوگارت را برای اجرای نقش ریک بلین انتخاب کرد.
هنوز بازیگری که قرار بود نقش مقابل بوگارت را ایفا کند، انتخاب نشده بود، عاقبت پس از مذاکرات و رفتوآمدهای فراوان در ماه آوریل، والیس اینگرید برگمن را بهجای اولیویا دوهاویلند از دیوید سلزنیک قرض گرفت؛ یعنی والیس عمداً تصمیم گرفت نقش زن اول را به یک بازیگر اروپایی بدهد.
اوایل ماه آوریل: ماجرای عشقی فیلم دستکاری و تکمیل شد و بوگارت و برگمن رسماً برای اجرای نقشهای نخست فیلم برگزیده شدند. باوجوداین، اشکال کوچکی پیش آمد و جورج رانت ناگهان به تکاپو افتاد تا نقش اول کازابلانکا را به دست آورد.
روز دوم آوریل: جک وارنر یادداشتی برای والیس فرستاد و رانت را پیشنهاد کرد، اما والیس بدون آنکه به آن اعتنایی کند، از قدرت و اختیارات خود استفاده کرد و بار دیگر اعتمادش را نسبت به بوگارت نشان داد. روز بعد در پاسخ به جک وارنر، او را مطمئن کرد که بوگارت بازیگر مطلوبی برای نقش ریک بلین است.
1942:
1. بیستوپنج ماه مه. -کل فیلم که مایکل کورتیز، فیلمساز سرشناس اهل مجارستان آن را کارگردانی کرد -در استودیو فیلمبرداری شد، البته بهجز سکانس ورود سرگرد اشتراسر.
برای صحنه پایانی هم به دلیل محدودیت بودجه و شرایط جنگی، از یک هواپیمای کاغذی استفاده شد. دستاندرکاران فیلم با استفاده از مه مصنوعی سعی کردند ظاهر غیرقابل هواپیما را بپوشانند.
2. برادران اپستاین فیلمنامه خود را سه روز پیش از آغاز فیلمبرداری از 25 مه به پایان رساندند؛ اما کار هاوارد کاچ دو هفته بعد از شروع فیلمبرداری تمام شد.
3. 3 اوت، فیلمبرداری را با 11 روز تأخیر از برنامهریزیها و 75 هزار دلار بیشتر از بودجه 878 هزار دلاریاش به اتمام رساندند.
4. 26 نوامبر: درنهایت، کازابلانکا در هالیوود تیاتر نیویورک به نمایش عمومی درآمد و به موفقیتی فراوان دستیافت. نمایش فیلم تقریباً سه هفته پس از ورود نیروهای متفقین ازجمله نیروهای تحت امر آیزنهاور به شهر تحت اشغال کازابلانکا آغاز شد و برادران وارنر از این تبلیغ مجانی و آشنایی مردم با نام شهر نهایت استفاده را برد. فیلم تنها در نخستین نمایش خود در آمریکا رقم 7/3 میلیون دلار فروش داشت.1943: قرار بود یک دنباله برای فیلم کازابلانکا تهیه کنند. حتی با نویسندهای نیز قرارداد بستند، ولی قضیه فوراً منتفی شد.
1955: یک مجموعه تلویزیونی به همین نام در تلویزیون ا.بی.سی ساخته شد و چارلز مک گرا در نقش ریک ظاهر شد. ولی بیش از هفت ماه دوام نیاورد.
1974: اینگرید برگمن در گفتگویی از اینکه فیلم از نمایشنامه همه به کافه ریک میروند اظهار بیاطلاعی کرد: «کازابلانکا از روی یک نمایشنامه ساخته شد؟ نه فکر نمیکنم اینطور باشد... ما حتی خودمان هم نمیدانستیم فیلم چطور تمام میشود.»
یک سال قبلتر هاوارد کاچ، در مجله نیویورکر نوشت: «تنها چیزی که همه به کافه ریک میروند داشت، یک مکان ناآشنا و عجیبوغریب و یک شخصیت به نام ریک بود که کافهای را اداره میکرد، اما کمتر از بخشی از آن قابل اقتباس سینمایی بود.» برنت در یک اقدام بینتیجه از او به دادگاه شکایت برد و تقاضای 5/6 میلیون دلار غرامت کرد.
1983:
1- وقتی مجموعه تلویزیونی کازابلانکا به روی آنتن رفت، برنت و آلیسون از برادران شکایت کردند، اما دادگاه با این توجه که آنها تمام حقوق خود را واگذار کردند، پرونده را مختومه اعلام کرد.
درنهایت برنت و آلیسون تهدید کردند که پس از فسخ قراردادشان با برادران وارنر در سال 1997، دیگر آن را تمدید نخواهند کرد، این کمپانی به آنها 100 هزار دلار پرداخت کرد و حقوق تولید نمایشنامه اولیه را هم در اختیارشان قرار داد.
2- موسسه فیلم بریتانیا از اعضای خود خواست که 30 فیلم از بهترین آثار تاریخ سینما را معرفی کنند؛ و فیلم کازابلانکا در میان تعداد 2000 فیلم که نامزد این عنوان بودند، در ردیف اول 30 فیلم گزینششده قرار گرفت.
برای صحنه پایانی هم به دلیل محدودیت بودجه و شرایط جنگی، از یک هواپیمای کاغذی استفاده شد. |
1991: نمایشنامه همه به کافه ریک میروند در سالن وایت هال در لندن روی صحنه رفت. در آن زمان هاوارد کاچ که 89 سال داشت، در نامهای به لسآنجلس تایمز نظر خود را تغییر داد و اذعان کرد که شکایات رنت و آلیس بهحق بود.
تأملات
1- نقطه کلیدی و مرکزی کازابلانکا عشق است. عشق است که پیروز میشود. درست است که آنها به هم نمیرسند، اما ازخودگذشتگی ریک هم ناشی از عشق است. اگر شخصیت لازلو تبلوری از عشق به اهداف سیاسی باشد، عشق ریک از خودش ریشه میگیرد.
عقلِ هر عطّار کاگه شد از او... طَبله ها را ریخت اندر آبِ جو
2- در آغاز با انبوهی از آدمها روبرو هستیم، اما بهتدریج که جلو میرویم، بسیاری از آنها حذف میشوند و فقط کسانی باقی میمانند که جزو آدمهای کلیدی قصه هستند. درواقع از کل به جزء میرسد.
3- این فیلم در یک کشور اسلامی اتفاق میافتد اما مسلمانان در موقعیت پاییندست قرار دارند. دربان کافه (ریک) و دیگر افراد فاسد و ازجمله دلال کارهای غیرقانونی (سینیور فراری) درمجموع مسلمانان را افرادی تبهکار و شیطانصفت نشان میدهد.
4- کافه ریک مملو انسانهایی از همه طبقه و همه جای جهان، تمثیلی از هالیوود و کل هستی است.
5- دریافتی که از گوی زمین در تیتراژ شروع میشود: امید به اتحاد جهانی در برابر هراس ناشی از عزلت طلبی نازیسم (با این نمود واضح که همه میدانیم سعادت چقدر زودگذر و ناپایدار است و ما در این جهان تقدیری برای حفظ عزتنفس خود زندهایم.)
6- پیروزی بر خودکامگی و یکتایی (فاشیسم) است. بیشتر صحنهها و گفتگوها دونفرهاند، همه آدمهای سرگردان فیلم زوجاند، ترکیب همه شخصیتهای اصلی و فرعی داستان دو نفره است؛ رنو و اشتراسو، ریک و سام، اوگارتی و فراری، لازلو و ایلزا و ... بارها بر عدد دو تأکید میشود. اوراق عبور دو آلمانی نزد ریک است، اوگارتی در حین نقد کردن دو هزار فرانک ژتون دستگیر میشود، متصدی کازینو از جایزه 20 هزار فرانکی یک برنده میگوید، لازلو به ریک پیشنهاد 200 هزار فرانک دستمزد میدهد، ریک به مرد بلغاری کمک میکند تا با دو با شرطبندی روی عدد 22 برنده شود و ... درنهایت نیز دو نفر (لازلو و ایلزا) میروند و دو نفر (ریک آمریکایی و رنوی اروپایی) میمانند؛ «ریک: این میتونه شروع یه دوستیِ تازه باشه»
7- تهیهکننده خود بر این باور است یکی از دلایل توفیقات فیلم آن بود که بیننده ترکیبات و مواد مختلف داستانش را کراراً و بهدفعات در فیلمهای دیگر دیده بود. مثلاً نمونه واداشتگی آن شرایط جنگی به یک جو غمانگیز در خانم مینیور ویلیام وایلر تصویر شده بود و گروهبان یورک هاوارد هاکس هم تا حدی آن مسئولیتشناسی و وطنپرستی تردیدناپذیر امثال ویکتور لازلو در هر شرایطی را دارا بود، جو متشنج ناشی از شروط اجتماعی (ولو اگر مربوط به بحران اقتصادی اوایل دهه 30 باشد) را در خوشههای خشم جان فورد به تجلی رسانده و درگیری و بازی و تعقیب با خبرچینهای جنگی و تزویرهایشان در خبرنگار خارجی هیچکاک به تصویر کشیده شده بود و بالاخره نشانههایی از رمانس ارتباط باتلر و اسکارلت اوهارای فیلم بربادرفته را نیز در روابط ایلزا و ریک دیده میشود.
8- نکته قابلتوجه در فیلم، آمریکاست و این، در گفتوگوی کوتاهی که تأکید میشود زمان وقوع ماجرا دسامبر 1941 است به اثبات میرسد، چراکه همانطور که اشاره شد در این تاریخ، ژاپن با حمله به «پرل هابر» آمریکا را هم درگیر جنگ جهانی کرد؛ بنابراین طبیعی است در کازابلانکا که بهزودی ملاقات با نماینده متفقین صورت میگرفت، جنگاور قهرمان رسالت بزرگ بر دوش داشته باشد.
تهیهکننده خود بر این باور است یکی از دلایل توفیقات فیلم آن بود که بیننده ترکیبات و مواد مختلف داستانش را کراراً و بهدفعات در فیلمهای دیگر دیده بود. |
9- یکی از ویژگیهای اساسی فیلم، فیلمنامه "روزنوشت" بودن آن است. بهطوریکه برادران اپستاین فیلمنامه را مینوشتهاند و کاچ هم دستی به سروشکل آن دو میزده. وقتیکه فیلمبرداری شروعشده، پایان فیلمنامه معلوم نبوده، طوری که برگمن مدام از کورتیز میپرسیده که بالاخره "من با کدامیکی از آنها میروم؟"
10- نمایاندن یهودیان همچون قربانی جنگ و رزمنده و انقلابی کننده (ایلزا یک دختر یهودی است همسرش لازلو هم همینطور) که این امر را تهیهکننده هال والیس و رئیس کمپانی یهودی تأیید میکند.
11- یکی از دلایل محبوبیت همیشگی این فیلم، کنار هم قرار گرفتن بازیگران هنرمند و هماهنگی بسیار خوب آنها با یکدیگر و با کارگردان است که واقعاً معجزه است.
12- از دلایل دیگر مهم موفقیت فیلم این است که کازابلانکا (چنانکه گفته شد به فیلمهای زیادی استناد میکند؛ و) هرکدام از بازیگرهای آن نقشی را بازی میکنند که قبلاً آن را تجربه کردهاند و برای همین تماشاگر را تحت تأثیر قرار میدهد. فیلمهایی نظیر داشتن و نداشتن که بوگارت در آن یک قهرمان است. حضور پیتر لوره یادآور فریتس لانگ است و کنراد فایت در نقش سرگرد اشتراسر، نقش افسر آلمانی در مطب دکتر کالیگاری است. کازابلانکا تنها یک فیلم نیست درواقع منتخب و گلچینی است از فیلمهای مختلف.
تأملاتی در شخصیت ریک
رازدانی که رازدار بود.
1- ریک (یک آمریکایی 37 ساله که به دلایلی (احتمالاً معجونی از خلافهای مرسوم) نمیتواند به آمریکا برگردد)، مرکز و نقطه ثقل کازابلانکا است. همه افراد در گفتوگو با او معرفی میشوند، همه رویدادها از دیدگاه او معنا مییابند و همهی نگاهها به اوست. حتی شهر کازابلانکا با تمام مهاجران و مسافران و بومیان و فرانسویان تحت سلطه ویشی و آلمانهای خشن و خودشیفتهاش گویی در سیطره اوست؛ و چیزی که شخصیت بوگی را جذابتر میکند این است که در بحبوحه جنگ، در کازابلانکای اشغالشده و مرکز فسادُ بر باد رفتن ارزشهای انسانی و اخلاقی دهها قربانیِ معصومِ تنشهای ایدئولوژیک و نژادی جنگ، میکوشد به اصول «خودش» وفادار باشد!
2- یکچیزی در مورد چندوجهی بودن ریک به نظر میآید، این است که این وجوه متفاوت در دو اسم داشتن او هم مصداق پیدا میکند. او هم ریچارد است و هم ریک.
این موضوع کلیدی است برای فهم شخصیت ریک؛ آدمی که در اصل چیز دیگری است، اما یکچیز دیگر را بازی میکند. (هرچند ریک همان اسم کوچکشده ریچارد است). نکتهاش این است که او در پاریس ریچارد است و در کازابلانکا، هویت خود را عوض کرده. بههرحال در کازابلانکا، آدمها را بهسختی میتوان شناخت. هیچوقت نمیفهمیم آنها واقعاً کی هستند. آدمها شخصیتشان را برای همدیگر رو نمیکنند و این فرمی است که در طراحی شخصیتها بهکاررفته است؛ و درواقع آنها خیلی کم از هم میدانند. ریک به ایلزا میگوید من راجع به تو چیزی نمیدانم، جز اینکه دندانهایت را سیمکشی کردهای. ایلزا هم از ریک چیزی نمیداند و ما هم بهعنوان تماشاگر از آنها چیزی نمیدانیم. مثلاً نمیدانیم چرا ریک از آمریکا خارجشده است و او دیگر نمیتواند به آنجا برگردد. به نظرم در شخصیت ریک، یکجور رندی و لاقیدی وجود دارد و ضمناً گذشته او تا پایانم پنهان میماند. البته ایلزا در مقایسه با ریک، رو بازی میکند و همهچیز را میگوید؛ اما ریک خودش را آشکار نمیکند. خیلی چیزها هست که ما دوست داریم راجع به او بدانیم. ریک اساساً! دوست ندارد خودش را فاش کند، چون آدم تکرو و تنهایی است. برای او خیلی مهم نیست که دیگران بدانند چه بر سرش آمده.
اولین نمای معرفی ریک، صحنهای است که میبینیم او دارد تکنفره شطرنج بازی میکند. این صحنه تمی را وارد فیلم میکند که بعداً گسترش مییابد؛ درواقع شطرنج یکنفره، تقابل ریک با خودش است. او علیه خودش برمیخیزد.
و این همان دوشخصیتی بودن است که در ابتدا بیان کردم. (بعداً اشاره خواهم کرد این دوشخصیتی بودن مذموم نیست)
گویا او بین ریچارد بودن و ریک بودن در نوسان است او سعی دارد ریک باشد، اما گاهی اوقات نمیتواند. مثلاً کمکی که به آن زوج بلغاری میکند، با ریک بودن همخوانی ندارد، همین تقابل با خود است که از او یک شخصیت میسازد.
همفری بوگارت حداقل بیانکننده سه چیز است؛ «ماجراجوی مبهم»، آمیخته با بدبینی و سخاوت؛ «ریاضتکش دلسوخته»؛ و در همین حال، «دائمالخمر رستگار شده» |
3- جایی در فیلم، رنو میگوید عشق بر فضیلت پیروز میشود، اما فیلم طوری پیش میرود که بر اساس شخصیت و عمل ریک به ما بگوید که این فضیلت است که بر عشق پیروز میشود. (هرچند که درنهایت فضیلتها هم از عشق ناشی میشود.)
4- به نظر من در کازابلانکا شخصیت همفری بوگارت در نوشتن فیلمنامه دخیل بوده است. چون فیلمنامه بدون اجرای او اصلاً موفق نیست.
5- همفری بوگارت (بوگی)، حداقل بیانکننده سه چیز است؛ «ماجراجوی مبهم»، آمیخته با بدبینی و سخاوت؛ «ریاضتکش دلسوخته»؛ و در همین حال، «دائمالخمر رستگار شده»
6- ریک در اولین سکانس معرفیاش مورد اعتماد کسی قرار میگیرد که نقطه مقابل او قرار دارد؛ و برگههای خروج طی اعتمادی غیرمتعارف به ریک سپرده میشود!
7- زنهای بیشماری عاشق ریک هستند.
8- او برای آینده دور هیچ قولی نمیدهد.
9- کابارهاش را به هیچ قیمتی نمیفروشد.
10- باهوش است و معنی کنایهها را بهخوبی درک میکند.
11- افسر آلمانی میخواهد ریک را ببیند و بعد در کافه زنی از گارسون درخواست میکند ریک با آنها مشروب بخورد و گارسون توضیح میدهد که ریک هرگز این کار را با هیچکس نمیکند.
در این سکانس آغازین از تحریص تماشاگر برای پرورش شخصیت ریک استفاده میکند و با همان تأخیر مختصر در نشان دادن خود او، به این اشتیاق دامن میزند؛ نمونه موفق از روشی که اوج آن سالها بعد در اینک آخرالزمان دیده شد.
وقتی به خود ریک میرسیم، از همان ابتدا تصویری سرد، خونسرد و رک از او دیده میشود. ریک سعی میکند با کسی گرم نگیرد و صمیمی نشود و اوگارتی صراحتاً او را بدبین خطاب میکند.
گفتوگوی کوتاه اما درخشان ریک با ایوون نهتنها تکامل پردازش شخصیت سرد و تلخ اوست، بلکه ملاکی برای دیدگاه و ارتباط او با زنها ارائه میکند:
ایوون: دیشب کجا بودی ریک؟
ریک: دیشب خیلی وقت پیش بود. یادم نمیاد.
ایوون: امشب میبینمت؟
ریک: من هیچوقت برای آینده به این دوری برنامهریزی نمیکنم.
اما درعینحال ریک آنقدر برای ایوون اهمیت قائل است که نگذارد تنها به خانه برود و ساشا را همراه او میفرستد.
شخصیت ریک سرشار از تناقض است و شاید همین علت ماندگاریاش باشد. او مرموز و کمحرف است و راجع به خودش اطلاعات نمیدهد. این کمبود اطلاعات درباره نهتنها ضعف شخصیتپردازی نیست، بلکه هم به این شخصیت و هم به روال شناختش جذابیت میدهد. ریک رازدانِ رازدار است.
بر لبش قفل است و در دل، رازها...لب خموش و دل، پر از آوازها
وقتی کسی از ریک سؤال میکند، او شوخی میکند و جوابهای سربالا میدهد و وقتی راجع به خودش توضیح میدهد هم اعمالش برخلاف گفتههایش است. در توضیح علت آمدنش به کازابلانکا میگوید که به خاطر سلامتیاش و برای آب به کازابلانکا آمده و بعد که افسر فرانسوی با تعجب میگوید: «اینجا که وسط صحراست» جواب میدهد: «به من اطلاعات غلط داده بودند!»
به این گفتوگوهایش توجه کنید: در صحنه نخستین برخورد و صحبت ریک با اوگارتی، در مقابل سخن تملقآمیز او که میگوید: اگر امروز یک نفر تو را در بانک آلمان ببیند، فکر میکند تمام عمر این شغل را داشتی...، ریک پاسخ مختصری میدهد: چی باعث میشود که تو فکر کنی من اینکاره نبودم... یا چند لحظه بعد در همان صحنه باز هم در پاسخ اوگارتی که میپرسد: ... حتماً از من بدت میآید نه؟ ریک بهطعنه میگوید: اگر مسئلهای باعث شده که اینجور فکر کنی، لابد اینطور هم هست. برای اثبات بیتفاوتی فوق کافی است به گفتوگوهایی که با لازلو و ایلزا بهطور جداگانه ردوبدل میکند هم توجه کرد:
او در مقابل حرف لازلو که برای دریافت اوراق خروج میگوید: ... شما میدانید که برای ادامه نهضت و برای زنده ماندن میلیونها انسان، حیات من چقدر اهمیت دارد و اینکه باید به آمریکا بروم و نهضت را ادامه بدهم؛ جواب میدهد: مشکلات انسانهای دنیا به من ربطی ندارد. من فقط کار خودم را میکنم؛ و در برابر درخواست ایلزا جهت دریافت همان اوراق پاسخش این است: من برای هیچچیز دیگری بهجز خودم نمیجنگم. تنها هدف موردعلاقه من، خودم هستم.
وقتی به خود ریک میرسیم، از همان ابتدا تصویری سرد، خونسرد و رک از او دیده میشود. |
درباره سوابق مبارزات سیاسیاش هم بهانه میآورد که هر دو مورد را به خاطر گرفتن پول انجام داده و در برابر این جواب که «طرف برنده پول بیشتری میداد» سکوت میکند. بهتدریج و با پیشرفت داستان، خود شخصیتها شروع به زیر سؤال بردن ظاهر بیاحساس و بدبین ریک میکنند. لویی رنو میگوید: «من مشکوکم که زیر آن پوسته بدبینی، در قلبت احساساتی باشی.» همانطور که ذکر شد بزرگترین دروغ ریک هم چند بار در طول داستان تکرار میشود: «من خودم را به خاطر هیچکس به خطر نمیاندازم» و ثبت میشود تا باطل بودنش در پایان فیلم دو بار به اثبات برسد.
با ادامه داستان ریک بیشازپیش تناقض حرف و عملش را نشان میدهد و همچنین تصویری روشن و شفاف از او و خصائص درونی و شخصیتیاش ارائه نمیشود. بهگونهای که کارگردان موقعیتها خود ریک است. بهگونهای که نمیگذارد ما در ارزیابی او به نقطهای از یقین برسیم و همواره تصویر ذهنی اولیهمان را به هم میزند و شک و دودلی را در وجودمان نگه میدارد. نمونهها کم نیستند:
- باوجود دوستی و باج دادن به رنو، به زن و شوهر بلغاری کمک میکند تا به دام او نیفتند.
- چند لحظه بعد از گفتن این جمله به لازلو که «من به سیاست کاری ندارم»، به ارکسترش اجازه میدهد برای دهنکجی به آلمانیها سرود ملی فرانسه را بنوازند.
در سکانسی، سرگرد اشتراسر آلمانی از ریک سؤال میکند: «شما اهل کجا هستید؟»
ریک (با لحنی طعنهآمیز): من اهل میخانهام!
هاینتزه (افسر آلمانی دیگر): میتونین تصور حضور ما رو توی لندن بکنین؟
ریک: اینو وقتی ازم بپرسین که اونجا رسیده باشین... ازتون عذر میخوام آقایون. کار شما سیاسته، کار منم گردوندن این کافه است.
یا در سکانس دیگری با این گفتگو میان ویکتور و ریک مواجه هستیم:
ویکتور لازلو: بهتون تبریک میگم آقای ریک، کاباره خیلی جالبی دارین.
ریک: منم به شما تبریک میگم.
ویکتور: به خاطر چی؟
ریک: مبارزههاتون...
ویکتور: متشکرم، کار من اینه.
ریک: خوش به حالتون کاشکی ما هم میتونستیم.
اما ریک با همه این موضعگیریهای انفعالی و ضد سیاسی (واقعی یا متظاهرانهاش)، درنهایت نشان میدهد که از همه وطنپرستتر و مبارزتر است.
سروان رنو در (فصل پایانی): خب ریک تو نهتنها یک احساساتی هستی بلکه حالا یک مبارز میهنپرست هم شدی.
ریک: شاید، ولی انگار برای شروع خیلی وقت میخواستم.
ما این حس دوگانه و تناقض را در عشق ریک به ایلزا نیز میبینیم.
میدانیم در شرایطی که ریک تحت تعقیب نیروهای آلمانی بوده میخواسته بهاتفاق ایلزا از پاریس خارج شوند، ولی ایلزا در محل قرار حاضر نمیشود؛ و ریک در سکوی راهآهن تکتک آن روزها رو شمرده و تمام عمرش را با یاد آن زندگی کرده است.
حالا دوباره ایلزا در کازابلانکا با عشق قدیمیاش ریک، روبرو شده و این بار نمیخواهد او را از دست بدهد.
ایلزا: من دیگه نمیتونم با این موضوع در بیوفتم. یه دفعه گذاشتمت و رفتم. دیگه نمیتونم این کار رو بکنم. اوه، من دیگه نمیدونم چه کاری درست یا غلطه. تو باید به جای هر دومون فکر کنی، برای همهمون...!
ریک: خیلی خب، فکرشو میکنم...
اما ریک در اینجا نمیگذارد فکرش را بخوانیم و با آن برخورد پایانی، همهمان را مات و مبهوت میکند.
ریک (خطاب به ایلزا، در سکانس پایانی): اینو می گم چون حقیقت داره ما هردو تو وجودمون یقین داریم که تو به ویکتور تعلق داری. تو بخشی از کارش هستی، چیزی که باعث میشه اون راه خودشو بره. اگه اون هواپیما از زمین پاشه و تو باهاش نباشی، پشیمون میشی!
ریک در صحنههای آغاز فیلم یک انسان بیعاطفه متکیبهخود و تلخ اندیش است که مرتباً زیر لب زمزمه میکند: «حاضر نیستم جونم رو واسه کسی به خطر بیندازم.» اما در سکانس نهایی چنانکه اشاره شد هنگامیکه عشق خود نسبت به ایلزا و کشورش را کشف میکند. از حالت بیطرفی به ایثار نوعدوستانه متبلور میشود.
عشق، قهّار است و من، مقهورِ عشق... چو شِکر، شیرین شدم از شورِ عشق
ریک در صحنههای آغاز فیلم یک انسان بیعاطفه متکیبهخود و تلخ اندیش است که مرتباً زیر لب زمزمه میکند: «حاضر نیستم جونم رو واسه کسی به خطر بیندازم.» |
برگِ کاهم پیشِ تو ای تندباد!... من چه دانم که کجا خواهم فتاد؟
12- دوربینی چند دقیقه بعد از شروع داستان، دست مردی را به تصویر میکشد که روی یک چک مینویسد، اکی ریک؛ و چک پرداخت میشود. با این نام قرار است درها باز شود.
13- یک دیالوگ خوب از ریک وجود دارد که بهنوعی کار پایانی و تصمیم حماسی او را توجیه میکند. ریک میگوید: «من یک هدف جالب برای خودم هستم» احساس میشود تصمیم نهایی ریک فقط از سر اخلاقیات نیست، یعنی میخواهد به آن دیالوگ برسد؛ او باید به هدف جالبی برای خودش تبدیل بشود.
حاشیهها
1- بوگارت از همان آغاز کار برای ایفای نقش ریک در نظر گرفتهشده بود ولی استودیو شایعه کرد که رونالد ریگان و آن شریدان در فیلم بازی خواهند کرد.
2- جورج رافت سعی کرد با زبانبازی، جک وارنر (مدیر کمپانی) را راضی کند که نقش اصلی را به او بسپارد.
3- شخصیت سام قرار بود که یک زن باشد که هیزل اسکات، لینا هدرن یا الافیتز جرالد بازیاش کنند.
4- پل هنرید وحشت داشت که ایفای یک نقش فرعی، به زندگی فرعیاش لطمه خواهد زد. سلزنیک برخلاف میل هنرید، او را به وارنر وام داد.
5-لهجه غلیظ مجاری مایکل کورتیز باعث میشد خیلیها درست نفهمند چه میگوید. یکبار از یکی از متصدیان وسایل صحنه (سگ) «پودل» خواست.
سگ را بلافاصله برایش پیدا کردند. با دادوهواری که کورتیز به راه انداخت، معلوم شد منظورش یک «سطل» آب بوده است.
6- آخرین جمله فیلم. ایدههای والیس، تهیهکنندهی فیلم بود و سه هفته پس از فیلمبرداری به نظرش رسید. بوگارت را صدا زدند تا آن چند جمله را ضبط کند.
7- مکس استانیر نمیخواست از ترانه «همچنان که زمان میگذرد» استفاده کند و پیشنهاد کرد ترانهی اورجینال بنویسد که پول بیشتر نصیبش شود.
آن خشمی که از لابلای لبخند بوگارت حس میکنید، همیشه هم به شخصیتش ربطی نداشت. |
8- آن خشمی که از لابلای لبخند بوگارت حس میکنید، همیشه هم به شخصیتش ربطی نداشت. بوگارت در آن زمان با همسرش مایو متدت دعوا داشت. مایو، بوگارت را متهم کرده بود که با اینگرید برگمن زیاد خوشوبش میکند.
9- همفری بوگارت بهاندازه 13 سانتیمتر از اینگرید برگمن کوتاهتر بود. به همین دلیل هنگامیکه در کنار هم قرار میگرفتند، بهویژه در اجرای حرکات موزون، قالبهای چوبی به ته کفش او متصل کرده بودند.
10- ترانه «همچنان که میگذرد» تا سالها برای غربیها جنبه یک سرود بینالمللی داشت.
11- در سکانس اجرای ترانه «همچنان که زمان میگذرد» پیانو را به رنگ صورتی درآورده بودند تا روشن به نظر برسد.
12- دولی ویلسون که نقش سام را ایفا میکند، خود از بزرگان جاز سیاهان است و در ارکسترهای بزرگ جاز سیاهان معمولاً طبلنواز بوده است.
13- این فیلم طبق آمار کتاب راهنمای تلویزیون، بیش از هر فیلم کلاسیکی در تلویزیون آمریکا به نمایش درمیآید.
14- با مرگ بوگارت 1955، کازابلانکا به یک فیلم کلاسیک «کالت» تبدیل شد.
فیلمنامهنویسان (برترین فیلمنامه برتر تاریخ سینما از نگاه انجمن نویسندگان امریکا)
جولیوس جی. اپساین
دوران کاری جولیوس جی. اپساین، فیلمنامهنویس رک گو و پرکار آمریکایی، از سالهای رکود اقتصادی در امریکا آغاز شد و تا اوایل دهه 1980 ادامه یافت. او در طول نیمقرن فعالیت مستمر در بیش از 50 فیلم همکاری داشت و بارها نامزد دریافت جوایز مختلف شد. جولیوس در 22 اوت 1909، تنها چند دقیقه زودتر از برادر دوقلوی خود، فیلیپ در منهتن به دنیا آمد. پدرش صاحب اسطبل بود و در دورانی که در خیابانهای نیویورک هنوز میشد درشکههای زیادی را دید، کار و بارش حسابی سکه بود. جولیوس و فیلیپ در کالج پنسیلوانیا ثبتنام کردند، جایی که در آن جولیوس استعداد خود در ورزش را به نمایش گذاشت و توانست کاپیتان تیم مشتزنی کالج بشود. برادران اپستاین در سال 1931 دانشآموخته شدند. جولیوس که در رشته روزنامهنگاری تحصیل کرده بود، قصد داشت بهعنوان یک خبرنگار ورزشی به کار مشغول شود؛ اما در سالهای رکود اقتصادی کمتر میشد در این رشته کاری پیدا کرد. اپستاین پس از چند کار کوچک و موردی در 1933 به لسآنجلس رفت. نخستین تجربه فیلمنامهنویسی او در هالیوود فیلمی بود با نام بیست میلیون معشوقه (1934) که البته نامش در عنوانبندی آن ذکر نشده. پسازآنکه جولیوس توانست چند نمونه از ایدههای خود را به برادران وارنر بفروشد، این استودیو در 1935 او را استخدام کرد و از اینجا به بعد مسیر کاری جولیوس شکل تازهای به خود گرفت. او تا سال 1938 در فیلمهایی مانند زندگی روی مخمل، در کالینته، آدم کلهگنده کوچولو، من برای عشق زندگی میکنم و به دنبال رسوایی بهعنوان فیلمنامهنویس همکاری داشت. در این سال بهاتفاق لنور جی. کافی برای فیلم چهار دختر (مایکل کورتیز/1938) برای اولین بار نامزد دریافت جایزه اسکار شد. سالهای بعد برادران وارنر از جولیوس خواست دنباله فیلم چهار دختر را بنویسد. حاصل کار فیلم دختران شجاع (مایکل کورتیز/1939) بود. او در این فیلم برای نخستین بار بهطور حرفهای با برادرش فیلیپ همکاری کرد که این همکاری تا مرگ زودهنگام فیلیپ در 1952 ادامه پیدا کرد. به این شکل برادران اپستاین در واحد فیلمنامهنویسی برادران وارنر جایگاه محکمی پیدا کردند. از نمونههای فیلمنامههای موفق این دو برادر در سالهای طلایی هالیوود میتوان اشاره کرد به فیلمنامه the strawberry blond (رائول والش/ 1941، با بازی ریتا هیورث و جیمز کاگنی)، مردی که برای شام آمد (ویلیام کایلی / 1942، با حضور بت دیویس که به پنجمین نفر از برادران وارنر معروف بود)، آقای اسکفینگتن (وینسنت شرمن / 1944، با بازی دیویس)، arsenic and old lace (فرانک کاپرا / 1944، با نقش کری گرانت) و آنها را بهجای من ببوس (استنلی دانن / 1957، با بازی گرانت و جین منسفیلد)؛ اما این کازابلانکا (مایکل کورتیز / 1942) بود که برادران اپستاین را به اوج شهرت خود رساند. نمایشنامهای به دست آنها رسید به نام همه به کافه ریک میروند نوشته مورای برنت و جوان آلیسون که در برادوی کسی حاضر نشده بود که روی آن سرمایهگذاری کند. برادران وارنر متن نمایشنامه را به آنها و فیلمنامهنویسی دیگر به نام هاوارد کاچ داد و خواست از روی آن فیلمنامه بنویسند. سالها بعد، جولیوس اپستاین که همیشه به رکگویی معروف بود، از تجربه همکاری خود در آن فیلم بزرگ و محبوب بهعنوان «یک چالش نامطلوب» یاد کرد. او مدعی شد که هنوز کابوس مراحل انتخاب بازیگر اصلی آن فیلم را میبیند. در حقیقت،
جولیوس اپستاین که همیشه به رکگویی معروف بود، از تجربه همکاری خود در آن فیلم بزرگ و محبوب بهعنوان «یک چالش نامطلوب» یاد کرد. |
همفری بوگارت نقشی را پذیرفت که ظاهراً ابتدا رونالد ریگان برای آن در نظر گرفتهشده بود. برادران اپستاین و همکارشان، هاوارد کاچ اسکار بهترین فیلمنامه را گرفتند و خود فیلم هم جایزه اسکار بهترین فیلم را دریافت کرد. 15 سال پس از نخستین نمایش کازابلانکا، بوگارت در اثر سرطان گلو درگذشت و پس از مرگ او بود که این فیلم به جایگاهی رفیع در تاریخ سینما دستیافت.
باوجود موفقیتهای پیدرپی، اپستاین از وضع موجود در کمپانی برادران وارنر راضی نبود. او به دنبال راهی بود تا خود را از فضای بسته حاکم بر سیستم استودیویی این کمپانی رها کند. جولیوس بهدفعات با جک وارنر که عملاً بر واحد فیلمنامهنویسی برادران وارنر سلطه داشت، درگیر داشت، درگیر شد. بالاخره در 1948، جولیوس پس از نوشتن فیلمنامه موزیکال عشق در دریاهای آزاد (مایکل کورتیز)، به همکاری خود با برادران وارنر خاتمه داد. از آن سال به بعد برادران اپستاین تصمیم گرفتند بهعنوان نویسندههای آزاد به همکاری خود ادامه دهند؛ اما این رهایی برای فیلیپ چندان طولانی نبود. او در سال 1952 بر اثر بیماری سرطان درگذشت. جولیوس تنها شده بود، اما باید کار را ادامه میداد، هرچند دیگر حاضر نشد بهطور گروهی فیلمنامه بنویسد. سالهای آغازین دهه 1950 برای او بسیار سخت گذشت. برادران وارنر نام او و فیلیپ را –کمی پیش از مرگ- به «کمیته بررسی فعالیتهای ضدآمریکایی» داد. جولیوس باید به سینجیمهای سناتور مککارتی پاسخ میداد. اپستاین که حامی سرسخت انجمن نویسندگان آمریکا و دیگر اتحادیههای صنعت صنفی فیلمسازی بود، عملاً مورد بازجویی قرار گرفت، اما وقتی از او سوال شد که آیا هیچوقت عضو یک «سازمان برانداز» بوده یا نه بدون درنگ پاسخ داد: «بله ... برادران وارنر».
بههرحال اپستاین همچنان به کار خود ادامه داد. او با فیلمهای موفقی مانند دام ظریف (چارلز والترز/1955، با بازی فرانک سیناترا)، اکراه در نخستین قدم به اجتماع (وینسنت مینه لی/159، با نقش آفرینی رکس هریسن)، داستان بلند (جاشوا لوگان/1960، با حضور جین فاندا)، فانی (لوگان/1961، با نقش آفرینی شارل بوایه و لسلی کارول) و بازگشت از خاکسترها (جی.لی. تامپسن/1965، با حضور اینگرید تولین)، به دهه 1970 رسید و برای فیلم پیت و تیلی (مارتین ریت/1972، با بازی والتر ماتو) نامزد اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی شد. شش سال بعد، اپستاین فیلمنامه خانه صدا میزند (هاوارد زیف/1978) را نوشت که والتر ماتو در آن یکی دیگر از بامزهترین نقشهای خود را داشت.
روبن، روبن (رابرت آلیسون میلر/ 1983)، آخرین فیلم جولیوس اپستاین، چهارمین نامزدی اسکار را برای او به همراه داشت، همینطور جایزه بهترین فیلمنامه اقتباسی از طرف انجمن نویسندگان آمریکا. در 1998، 15 سال پس از بازنشستگی اپستاین، انجمن منتقدان فیلم لسآنجلس جایزه یکعمر دستاورد هنری را به او اعطا کرد. او در 30 دسامبر 2000 در لسآنجلس درگذشت.
فیلیپ جی. اپستاین
فیلیپ جی.اپستاین (اوت 1909 – 7 فوریه 1952)، برادر دوقلوی جولیوس جی.اپستاین، فعالیت خود را در سینما از 1934 با نوشتن داستان فیلم Gift of gap به کارگردانی کارل فروند آغاز کرد. دختران شجاع (1939) نخستین تجربه حرفهای همکاری او با برادرش بود و این همکاری تا زمان مرگ وی ادامه پیدا کرد. او در سال 1952 در سن 42 سالگی در کالیفرنیا درگذشت.
هاوارد کاچ
هاوارد کاچ، فیلمنامهنویس آمریکایی در دوم دسامبر 1902 در نیویورک به دنیا آمد. او پس از تحصیل در کالج بارد و سپس اخذ مدرک حقوق از دانشگاه کلمبیا، از اواخر دهه 1920 با نوشتن نمایشنامه کار خود را آغاز کرد، اما خیلی زود مسیر کاری خود را تغییر داد تا متنهای رادیویی بنویسد. درواقع او بود که با اقتباس از رمان جنگ دنیاها اثر اچ.جی.ولز، موقعیتی برای اورسن ولز فراهم آورد تا در اواخر سالهای 1930 یک نمایش رادیویی بسیار پر سر و صدا تولید کند. نخستین تجربه فیلمنامهنویسی کاچ در هالیوود، فیلمی با عنوان ویرجینیا سیتی (مایکل کورتیز/1940) بود. در دهه 1940، او با همکاری در فیلمهای مطرحی نظیر نامه (ویلیام وایلر/1940)، شاهین دریا (مایکل کورتیز/1940)، گروهبان یورک (هاوارد هاکس/1941) و کازابلانکا (مایکل کورتیز/1942) – که برای آن به همراه برادران اپستاین اسکار بهترین فیلمنامه را دریافت کرد– به شهرت زیادی دستیافت. این موفقیت با فیلمنامه زنی ناشناس (ماکس اوفولس/1948) ادامه پیدا کرد؛ اما یکی از فیلمنامههای او در همین دهه چند
در سکانس پایانی کازابلانکا تنها بوگی است که میتواند در اوج احساس، چنین بیتفاوت به نظر برسد. |
سال بعد برایش دردسرساز شد. کاچ به سفارش مخصوص جک وارنر و هریث وارنر، روسای کمپانی برادران وارنر، فیلمنامهای نوشت با نام مأموریت به مسکو که در 1943 دستمایه ساخت فیلمی به کارگردانی مایکل کورتیز شد. در اواخر این دهه، با آغاز فعالیت «کمیته بررسی فعالیتهای ضدآمریکایی» خود جک وارنر نام کاچ را به کمیته داد و از او بهعنوان هوادار دیدگاههای کمونیستی یاد کرد. در 1950، پس از پایان نگارش فیلمنامه برای من آواز غمگین نخوان (رودولف ماته/ 1950)، نام کاچ در فهرست سیاه هالیوود قرار گرفت. این آخرین فیلم او در هالیوود بود. دو سال بعد، کاچ و همسرش به اروپا رفتند. او به مدت چهار سال در فرانسه، آلمان و انگلستان زندگی کرد و با نام مستعار پیتر هاوارد به کار خود ادامه داد. در لندن، در فیلمی از آرتور رنک همکاری میکرد که حامیان مالی آمریکایی فیلم متوجه هویت واقعی او شدند و قید سرمایهگذاری روی فیلم را زدند. رنک هم قرارداد کاچ را پاره کرد. در همین حال سفارت آمریکا میکوشید با به دست آوردن پاسپورت کاچ از ادامه کار او جلوگیری کند. کاچ و همسرش در 1956 به آمریکا بازگشتند، اما او بازهم اجازه فعالیت نداشت. ولی این ممنوعیت زیاد طول نکشید. ادوارد بنت ویلیامز، وکیل این دو، لژیون آمریکا را تهدید کرد درصورتیکه نام کاچ را از فهرست سیاه پاک نکنند، از آنها شکایت کرده، تقاضای یکمیلیون دلار جریمه غرامت خواهد کرد. تهدید وکیل خانواده موثر بود. کاچ به هالیوود بازگشت و جستهوگریخته به کار خود ادامه داد. یکی از فیلمهای معروف او در این دوران، فیلمی بود با نام روباه (مارک رایدل/1967) که به خاطر آن نامزد دریافت جایزه گلدن گلاب بهترین فیلمنامه شد. بااینحال، بسیاری اعتقاد دارند فیلمنامههای کاچ در این مقطع فاقد حال و هوایی بود که به فیلمنامههای اول او جلوهای خاص داد. در اواخر دهه 1970، خاطرات او در کتابی به نام با گذر زمان: خاطرات یک نویسنده از هالیوود منتشر شد. کاچ در 17 اوت 1995 در ووداستاک، نیویورک درگذشت.
کارگردان
مایکل کورتیز موقع گرفتن اسکارش با آن لحظه غلیظ مجارش گفت: «خیلی از اوقات نطقی آماده کردهام ولی شانس یار و همراهم نبوده؛ همیشه ساقدوش بودهام تا یک مادر.» ما بههرحال منظورش را درک میکنیم. کورتیز زندگی حرفهای و پر باری داشت که اکثراً عبارت بود از فیلمهایی که به سفارش تهیهکنندهها ساخت. در بین فیلمهای آمریکاییاش به این آثار برمیخوریم: حملهی تیپ سبک (1936)، فرشتههای زشتچهره (1938)، یانکی دودل دندی (1942)، میلدرد پیرس (1945) و سلطان کرئول (1958) با شرکت الویس پرسلی.
بازیگران
کار تمام بازیگرها فوقالعاده است. انگار به دنیا آمده بودند تا در این نقشها بازی کنند.
همفری بوگارت (ریک)
این مهاجر صاحب کافه که همانطور که اشاره شد درصحنههای آغاز فیلم آدم سرخورده و بدبین و تلخ اندیش است که سعی دارد خود را بیعاطفه و بی تعهد نشان دهد و مرتباً زیر لب زمزمه میکند: «حاضر نیستم جونم رو واسه کسی به خطر بیندازم.» اما در سکانس نهایی هنگامیکه عشق خود نسبت به ایلزا و کشورش را کشف میکند و از حالت بی طرفی به ایثار نوع دوستانه بدل میکند. به قول آنده بازن: «بوگارت پیروزی درونگرایی درآمیخته با چندگانگی شخصیت آدمی را روی پرده سینما جا انداخت.»
بیتفاوتی و بیطرفی و تلخی و بدبینی و همزمان مهربان و خوب بودن، چیزهایی بود که بوگی را بهعنوان درخشانترین ستاره کل تاریخ سینما معرفی یا ثابت کرد. در سکانس پایانی کازابلانکا تنها بوگی است که میتواند در اوج احساس، چنین بیتفاوت به نظر برسد.
بعد از استقبال بینظیر فیلم که نامزدی اسکار را برای او داشت، زندگی حرفهای بوگی دگرگون شد. البته انصرافهای جورج رافت هم به او کمک کرد که در فیلمهایی نقش ایفا کند که از او ستاره ساختند: بلندهای سیرا و شاهین مالت (هر دو در سال 1941). مردی احساسی که اسیر احساسات نمیشود، ... او در این فیلمها نیز کاراکتر منفی داشت. او این کار را چنان انجام میداد که انگار دارد زندگی میکند. بهترین فیلمهای بوگارت، منفیترین نقشهای اوست: داشتن و نداشتن (1944)، خواب بزرگ (1946)، کی لارگو (1948)، بازی تأثیرگذار بوگارت در گنجهای سیرامادره (1948) شخصیت منفی را به یکی از محبوبترین بدمنهای سینما بدل میکند. در مکانی تنها (1950) و شورش کین (1954) که به خاطرش نامزد اسکار هم شد.
بوگارت با ارائه شخصیتهای متنوعی که در تضاد با نقشهای قبلی او بود (کمدی رمانتیکها) نیز موفق بود: سابرینا (1954)، ما فرشته نیستیم (1955) و قایق آفریکن کوئین (1951) که در این آخری در کنار کاترین هیپبورن جایزه اسکار بهترین بازیگری را از چنگ مارلون براندو در اتوبوسی به نام هوس، ربود.
در سال 1999 انجمن فیلم آمریکا او را که حدود 75 فیلم در کارنامه داشت، بهعنوان بهترین ستاره مرد تمام دوران برگزید.
اینگرید برگمن (ایلزا)
کازابلانکا فیلمنامه دقیقی نداشت و هرروز تغییر میکرد (چنانکه اشاره گردید) و اینکه در دل داستان، تکلیفش با قهرمانهای دیگر ماجرا مشخص نبود، همین امر باعث وحشت برگمن شد. بهطوریکه ازلحاظ روحی رویش تأثیر گذاشته بود و او این مسئله را در بازی کمی عصبیاش هم نشان میدهد؛ و مدام از مایکل کورتیز از پایان فیلم میپرسید. از طرفی او مشتاقانه میخواست بلافاصله بعد از پایان کار برود به سر صحنه فیلم زنگها برای که به صدا درمیآیند.
کورتیز در پاسخ برگمن تنها یک جواب میداد: «بازیات را میان دو نفر تقسیم کن!» و این شد که حسهای صورت تماماً درآمد. حسی که میگفت ایلزا با ریک میرود که نرفت. بیشک یکی از عوامل درخشش کازابلانکا در تاریخ سینما اینگرید بود. هرچند خودش این اعتقاد را نداشت و این فیلم را پس از ساختهشدن تا سالها روی پرده ندید، وقتی هم دید فقط یک جمله گفت: «چه فیلم خوبی!»
هنرنماییاش در زنگها برای که به صدا درمیآید. نور چراغگاز (1944، برنده جایزه اسکار) پس از کازابلانکا دوران طلایی اینگرید/هیچکاک آغاز شد. با سه فیلم (طلسم شده/1955)، بدنام (1946) و در برج جدی (1949).
اینگرید با ترک خانه و زندگیاش در آمریکا و نامهای به روسلینی در ایتالیا با دیدن رم شهر بیدفاع، با او ازدواج کرد و رسوایی بزرگی به راه انداخت.
بوگارت با ارائه شخصیتهای متنوعی که در تضاد با نقشهای قبلی او بود (کمدی رمانتیکها) نیز موفق بود. |
بازی در فیلمهای روسلینی و ازدواج با او نامش را بلندآوازهتر کرد. روسلینی وجه دیگری از اینگرید را آشکار کرد. ازجمله استرومبلی (1949) اروپا (1951)، سفر به ایتالیا و ترس (1954) بازی کرد؛ و با شرکت در آناستازیا (1956) جایزهی اسکار دیگری برد. او بعدها دوباره به آمریکا برگشت و در گل کاکتوس (1969) و قتل در قطار سریعالسیر شرق (سیدنی لومت 1974) اسکار نقش مکمل را گرفت و آخرین فیلم اسکاری اینگرید برگمن، سونات پاییزی (1978) ساخته برگمان است.
بالاخره اینگرید برگمن در روزی که متولد شده بود از دنیا رفت.
پل هنرید (ویکتور لازلو)
قهرمان نهضت مقاومت است. رأس سوم مثلث عشقی که دو رأس دیگر آن ریک و ایلزا هستند. آدم شجاعی که ظرف چند ثانیه میتواند کاری کند که جو کافه ریک بر ضد آلمانیها برگردد. همهچیز لازلو برعکس رقیب عشقیاش، ریک، واضح و آشکار است؛ شجاعتش، جسارتش، عشقش به ایلزا، هدفش و انگیزهاش. یک آدم مثبت بهتماممعنا.
هنرید معمولاً نقش، جنتلمنها را بازی میکرد.
در انگلیس، در خداحافظ آقای چیپس (1939) و در آمریکا در کانتین هالیوودی (1944)، چهار سوار آخرالزمانی (1962) و جنگیر 2 (1977).
کلود رنیز (سروان رنو)
وظیفه شخصیت او در داستان، تبیین درونیات شخصیت ریک است؛ آنهم وقتیکه ریک از در میان گذاشتن ویژگیهای شخصیتیاش با تماشاگر طفره میرود. بعضیها بر این اعتقاد هستند که رنو برای حفظ ظاهر، از ریک بیشتر میرود و در مواردی تبدیل به اجراکننده دستورات اشتراسر میشود و او را انتخاب میکند.
نه اینطور نیست. به نظر من رنو تا آخرین لحظه سعی میکند به آلمانها کمک کند. حتی وقتی به فرودگاه زنگ میزند، میبینیم که درواقع به اشتراسر زنگ زده...
رنو هنوز ترسیمی از آینده ندارد که چه حادثهای رخ خواهد داد؛ اما زمانی که اشتراسر کشته میشود، او به این نتیجه میرسد که باید بازی را تغییر دهد. به نظرم این نقطه خوبی برای تغییر موضع رنو است. اگر قبل از تماس با اشتراسر، رنو با ریک همراه میشد، احتمالاً ما میگفتیم که چه استحاله زود هنگامی، اما بعد از مرگ اشتراسر، همهچیز درستتر است؛ و بهاینترتیب آخرین جمله فیلم پذیرفته میشود: «لویی، فکر میکنم این آغاز یک دوستی زیبا باشد.» این بزرگترین هدیه لویی رنو به تماشاگر است.
رنو همچنین احساساتش را پشت کلی شوخطبعی و جمله کنایهآمیز پنهان میکند. با لبخندی موذیانه میگوید: «گاف دادن آمریکاییها را نباید دستکم گرفت؛ وقتی در سال 1918 دست گلشان را در برلین آب میدادند، من همراهشان بودم.» او البته آنجا نبود چون تازه با مرد نامریی (1923) برای نخستین بار به شهرت رسید. آقای اسمیت به واشنگتن میرود (1939)، آقای اسکمینگتون (1944)، بدنام (1946) که دوباره اینگرید برگمن همبازی شد، این هم آقای جردن (1941)، اکنون، مسافر (1942) و لارنس عربستان (1962) از معروفترین فیلمهای او هستند.
پیتر لوره (اوگارتی)
در نقش یکی از محتکران دوران جنگ و ولگردی که به آدمهای مهمتر آویزان میشود تا چیزی گیرش بیاید، اما اگر امکانش را داشته باشد، آدم هم میکشد. وقتی ریک از او درباره دو آلمانی گمشده که برگههایشان دست اوگارتی است. سوال میکند، اوگارتی فقط مرموزانه نگاهش میکند.
بوگارتی تعدادی جواز غیرقانونی را دست ریک میدهد و میگوید: «می دونی ریک، من دوستان زیادی در کازابلانکا دارم، ولی خب یکطورهایی، ازآنجاکه تحقیرم میکنی، تو تنها کسی هستی که بهش اعتماد دارم.»
در ادامه باید متذکر شوم که تمام شخصیتها در کازابلانکا از جمله اوگارتی، شخصیت جذاب ریک را بهعنوان یک قهرمان نشان میدهند.
رویارویی و گفتوگوی اوگارتی و ریک یکی از مهمترین صحنههای فیلم است.
اوگارتی (در واکنش به رفتار ریک با آن بانکدار آلمانی): می دونی ریک، آدم وقتی می بینه تو با او بانکدار آلمانی اینجوری رفتار میکنی، فکر میکنه همه عمر این کار رو کردی.
ریک: از کجا میدونی نکردم؟
اوگارتی: خب شاید کرده باشی، ولی راستش اول که اومدی کازابلانکا من فکر کردم...
ریک: مگه تو فکر هم میکنی؟
اوگارتی: نه بابا، منو چه به فکر کردن.
گرین استریت با آن هیکل بزرگ، حضور متنوع، چشمگیر و جذابی بر روی پرده سینما داشت. |
همین گفتوگو نشان میدهد که ریک قهرمان ماست.
اولین بازی او درام (فرتیز لانگ 1931) میباشد که پسازآن از آلمان فرار کرد و به هالیوود رفت و به یکی از معروفترین تیپ ساز تاریخ سینما تبدیل شد. مردی که زیاد میدانست (1934)، مأمور مخفی (1936)، شاهین مالت (1941)، نقاب دیمیتریوس (1944)، آی سینک و توری کهنه (1944) و شیطان را شکست بده (1954) از جمله فیلمهای وی هستند.
سیدنی گرین استریت (سینیور فراری)
یک آدم چاق میخواهد کافه ریک و پیانیست معروف او را یکجا بخرد. کارش معامله است. از جای دیگر به کازابلانکا آمده، انگار پذیرفته که قرار است تا آخر عمر در کازابلانکا باشد. به همین خاطر کلاهش را عوض کرده و کلاه عربی جایش گذاشته.
با افتخار میگوید: «بهعنوان رهبر تمامی فعالیتهای غیرقانونی در کازابلانکا، من مردی پرنفوذ و بااعتبارم»
گرین استریت با آن هیکل بزرگ، حضور متنوع، چشمگیر و جذابی بر روی پرده سینما داشت. او در فیلمهایی چون: شاهین مالت (1941) نامزد چهار جایزه (اسکار)، نقاب ایمیتریوس (1944)، حکم سه غریبه (سال 1946)، جاده فلامینگو (1946) و مالایا (1950) حضور داشت.
اولی ویلسون (سام)
چو بینی محرمی، گو سرّ جان...گُل ببینی، نعرهزن چون بلبلان
در نقش نوازندهی فراموشنشدنی صحنهی دوباره بزن سام، درواقع طبلنوازی بود که ادای پیانو زن را درمیآورد. اولی حرکتهای انگشت الیوت کارپنتر پیانیست را نگاه و از آنها تقلید کرد.
سام تنها کسی است که اجازه ورود به زندگی خصوصی و خلوت ریک را دارد.
رونق کافه به اوست. او تنها کسی است که از گذشته شخصیت اصلی داستان (ریک) خبر دارد. وقتیکه ریک و ایلزا چشمشان به هم افتد، زود ترانه «همچنان که زمان میگذرد» را قطع میکند و آنها را تنها میگذارد. هرچند به قول ایلزا هیچکس بهخوبی او ترانه «همچنان که زمان میگذرد» را اجرا نمیکند.
اولی در نقشهای کوتاه دیگری نیز حاضر شد. از جمله: شبی در نیواورلئان (1942)، آبوهوای طوفانی (1943)، بر هر دری حقه بزن (1949) و سریال تلویزیونی بولا (1953-1952).
موسیقی فیلم
به نحوی ابتکاری و ابداعی و ضمناً دلچسب و بهیادماندنی توسط ماکس استاینر تنظیم و اجرا شده است. ماکس استاینر (1888-1971) اهل اتریش، یکی از نوابغ دنیای موسیقی بود. او در سن 13 سالگی از آکادمی موسیقی شهر وین فارغالتحصیل شد. در 16 سالگی رهبر ارکستر حرفهای بود. از سال 1914 به آمریکا مهاجرت کرد و رهبری چند ارکستر بزرگ را در برادوی بر عهده گرفت. او با ناطق شدن سینما به هالیوود رفت و تأثیر بسیاری در رشد موسیقی فیلم داشت. آثار او بسیار ملودیک و معمولاً با ارکستر کامل اجرا میشدند.
برای بیش از 200 فیلم موسیقی نوشته است. بعضی آثاری را که برای آنها موسیقی نوشته به شرح زیر هستند.:
سیما رون (1931)، کینگ کونگ (1932)، ستارهای متولد میشود (1937)، بربادرفته (1939)، گروهبان یورک (1941)، حالا مسافر (1942)، کازابلانکا (1943)، از وقتی که تو رفتی (1944)، خواب بزرگ (1946)، گنجهای سیرا مادره (1948)، جویندگان (1956) و ...
فیلم کازابلانکا در ژانر فیلمهای جنگی هم قرار میگیرد که ترس از جنگ را در موسیقی آن میتوان احساس کرد.
تدوین فیلم
کازابلانکا در ژانر فیلمهای جنگی هم قرار میگیرد که ترس از جنگ را در موسیقی آن میتوان احساس کرد. |
بسیار ظریف و با مفهوم انجامشده که جزو عوامل اصلی موفقیت است. اوون ماکس، تدوینگر با تغییر زاویه و اندازه تصویر و انطباق رویدادهای پیاپی فیلم و برش مناسب و از همه مهمتر استفاده از حضور کارگردان، کارش را بهخوبی انجام داده است. صحنههای روبرو شدن بوگارت و برگمن بهقدری طبیعی و حساس تدوینشده که آن احساس دو بازیگر را بسیار طبیعی جلوه میدهد.
نظر (منتقدها)
بازلی کراوتر (نیویورکتایمز،1942): کازابلانکا یکی از شورانگیزترین و محکمترین فیلمهای سال است. این فیلم قطعاً حکومت ویشی را (در فرانسه) خوشحال میکند. ولی این اتفاقاً یکی دیگر از حسنهای آن است.
پالین کین (نیویورکر، دهه 1970): اصلاً آن فیلم بزرگی که میگویند، نیست ولی یکجور رمانتیسم آبکی و جذابی دارد و هیچوقت هم به شما فشار نمیآورد که آن حس و حال و چرخشهای ملو دراماتیکش را جدی بگیرید.
منی فاربر (منتقد آمریکایی در کتاب فضای منفی): کازابلانکا یک فیلم توخالی است و این فیلم بهاشتباه یک فیلم کلاسیک تبدیل شده است.
راجر ابرت: بدون تردید، کازابلانکا یکی از محبوبترین فیلمهای تاریخ سینماست. بعد از دیدن فیلم کاملاً قانع میشویم تنها چیزی که اجازه نمیدهد این دنیا سر به جنون بگذارد این است که مشکلات سه تا آدم کوچولو را دستکم بگیریم.
امبرتو اکو: در اوج «پیشپاافتادگی» نشانههایی از «اعجاب» را میبینیم. هر چه نباشد کازابلانکا پدیدهای است که ارزش شگفتزدگی را دارد.
جیمز رای جی: نمایشنامه همه به کافه ریک میروند، بدترین نمایشنامه جهان است.
صحنهی دوستداشتنی
صحنهای با حضور بوگارنت و رینز:
رنو به ریک میگوید: اغلب به خودم میگم تو چرا برنمیگردی آمریکا. مگه صندوق خیریه کلیسا رو زدی؟ یا با زن یه سناتور دررفتی؟ دلم میخواد فکر کنم تو یه نفر رو کشتی. این یه حالت رمانتیک تو وجود منه.
ریک هنوز به مسیر هواپیما نگاه میکند.
ریک میگوید: شاید هر سه تاش باشه.
رنو میگوید: آخه تورو خدا بگو چی تو رو آورد کازابلانکا؟
ریک میگوید: سلامتیم. من به خاطر آب اینجا اومدم کازابلانکا.
رنو میگوید: آب؟ کدوم آب؟ ما که تو کویریم.
ریک میگوید: بهم آدرس عوضی دادن.
رنو میگوید: آهان.
جملههای بهیادماندنی
ریک: «اینهمه کافه تو این دنیا هست، اون باید وارد زندگی من میشد.»
در اوج «پیشپاافتادگی» نشانههایی از «اعجاب» را میبینیم. هر چه نباشد کازابلانکا پدیدهای است که ارزش شگفتزدگی را دارد. |
ریک: «یه بار دیگه اون قطعه رو بزن، سام.»
ریک: «من یک هدف جالب برای خودم هستم»
ایلزا: من دیگه نمیتونم با این موضوع در بیوفتم. یه دفعه گذاشتمت و رفتم. دیگه نمیتونم این کارو بکنم. اوه، من دیگه نمیدونم چه کاری درسته یا غلطه. تو باید بهجای هردومون فکر کنی، برای همه مون...!
ریک خطاب به سرگرد اشتراسر: «چشمهای من قهوهایه؟» ■