هنر داستان نویسی در گفتگو با «وی اس نایپل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

مترجم: فریده اشرفی

 

سر ویدیادار سوراژپراستاد نایپال‏۱در ۱۷ اوت ۱۹۳۲ در چاگواناس ترینیداد به دنیا آمد.  نیاکان او از هندوستان به آن‏جا مهاجرت کرده بودند. نایپال در مقاله‏ اش با عنوان ”مقدمه‏ ای بر یک اوتوبیوگرافی”  از کتاب” یافتن کانون اصلی” نوشته است: “ نیمی از کار نویسنده… کشف سوژه است.  مشکل من این بود که زندگی‏ ام‏ دچار تغییر و نوسان،  و سرشار از آشوب و حرکت بوده است:  از خانه‎ی  هندوئی مادربزرگ در هندوستان (یعنی خانه‏ای که هنوز به آئین عبادی و آداب اجتماعی دهکده‎ی ایندیا نزدیک بود)به‏ “ پور آو اسپین” با زندگی سیاهپوستی و سربازی خیابانهایش،   یا زندگی منظم من در دبیرستان انگلیسی مستعمراتی (کالج‏ سلطنتی کوئین)و سپس عزیمت به آکسفورد،  لندن و اتاق‏ خبرنگاری آزاد در بی‏بی‏سی.  ضمن تلاش در آغاز کارم به‏ عنوان نویسنده،  نمی‏ دانستم افکارم باید متوجه‎ی  چه جهتی شود و بر چه موضوعی متمرکز گردد. ”

نایپال بعد از دو تجربه‎ی  ناموفق در نگارش رمان وسه ماه پیش‏ از بیست و سه‏سالگی‏اش،  کارش را براساس خاطره‎ی  کودکی‏ یک همسایه در” پورت آو اسپین” بنا گذاشت که آن خاطره‏ سرآغاز کتاب” خیابان میگوئل” شد،  و آن را در سال ۱۹۵۵ طی‏ بیش از شش هفته در دفتر خبرنگاری آزاد بی‏ بی‏ سی به رشته‎ی  تحریر درآورد،  او در آن جا به‏  طور نیمه‏وقت ویرایش می‏کرد و یک برنامه‎ی  فرهنگی برای” کاریبین سرویس” ارائه می‏داد.  این‏ کتاب تا سال ۱۹۵۹،  یعنی تا بعد از موفقیت کتاب” ماساژور مرموز” (۱۹۵۷)که جایزه‎ی  یادبود” جان لولین رایز” را دریافت‏ کرد و” حق انتخاب الویر” (۱۹۵۸)که جایزه‎ی ” سامرست موام”  را به خود اختصاص داد،  منتشر نشد،  در سال ۱۹۶۱” خانه‎ی  آقای‏ بیس واس” منتشر شد و او در سال ۱۹۷۱ به خاطر نوشتن” در ایالتی آزاد” شایسته‎ی  دریافت جایزه‎ی ” بوکر” شناخته شد.  پس از آن‏ چهار رمان ارائه کرد: “ چریکها” (۱۹۷۵)و” راهی در جهان”.  در سال‏ ۱۹۹۰ به خاطر خدماتش در عرصه‎ی  ادبیات، موفق به دریافت‏ عنوان شوالیه شد.

نایپال در سالهای اولیه‎ی  دهه‎ی  ۱۹۶۰ نوشتن درباره‎ی  سفرهایش را آغاز کرد.  او چهار کتاب درباره‎ی  هندوستان نوشت: “ گذرگاه‏ میانی” (۱۹۶۲)،  ” قلمرو تاریکی” (۱۹۶۴)،  ” هندوستان:  تمدنی مجروح” (۱۹۷۷) و” هندوستان: اینک یک میلیون‏ شورشی” (۱۹۹۰)،  ” بارگشت اوا پرون” و” کشتار در ترینیداد”  (که در ۱۹۸۰ در همان مجلد به چاپ رسید)تجارب او را درباره‎ی  کشورهای آرژانتین،  ترینیداد و کنگو به ثبت رسانده‏ است.  اندونزی،  ایران،  پاکستان و مالزی دستمایه‏هائی برای‏ نگارش کتاب” در میان مؤمنین: سفری اسلامی” (۱۹۸۱)شدند و هنگامی که در سال ۱۹۵۵ به آن کشورها بازگشت،  کتاب‏ “ ماورای یقین” را که گزارشی از آن سفرهاست،  در همان سال‏ منتشر کرد.

انسان در گفت‏گو با نایپال درمی‏یابد که مسائل و افکار تا حد زیادی ظریف و پیچیده هستند -و او مدام یادآوری می‏کند که‏ مبادا فقط از یک زاویه به مسائل بنگرید- اما زبان ابهام را به سمت‏ روشنی و فصاحت سوق می‏دهد.  در واقع نایپال همصحبتی‏ بدقلق و سختگیر است.  فروتنی او در هر آغازی،  کشمکشهای‏ طولانی و معیار ناب آغازهای هنرمندانه‏اش،  بوضوح روان‏ نژندی حادّی را در او به بار آورده است(حتی در ۶۶ سالگی نیز هنوز روان نژندی دوره‏ای باعث تحریک او می‏شود).  علی رغم‏ لحن تند و روحیات غیرقابل پیش‏بینی که در هر واکنش او به‏ چشم می‏خورد،  نایپال ثابت کرد که می‏تواند سبب نشاط گفت‏گوکننده شود.

این گفت‏گو منتخبی از مجموعه صحبتهائی در شهر نیویورک و کشور هندوستان است.  بخشی از گفت‏گو را جاناتان راسن در ۱۶ منی ۱۹۹۴ تنظیم کرده است.

انگیزه‎ی  این گفت‏گو انتشار” راهی در جهان” بود،  اما علی‏ رغم درخواست اولیه‏اش در مورد” تکیه‎ی  گفت‏وگو بر کتاب” ،   نایپال براحتی به گفت‏وگوی وسیعتری پرداخت که چندین‏ ساعت به طول انجامید و با بسیاری از ابعاد زندگی و حرفه‎ی  او ارتباط داشت.

اجازه بدهید حدود و دامنه‎ی  گفت‏گو و قصدتان را از طریقه‎ی  نزدیک شدن به هدف خود بدانم.  می‏خواهم بدانم صحبت تا چه‏ حد جدی است و موضوع صحبت چه قدر باید بسط و گسترش‏ بیابد.  آیا تکیه‎ی  گفت‏وگوی ما فقط کتاب است؟

دوست دارید این‏طور باشد؟

این کار به زمانی طولانی نیاز دارد و کتابها هم زیادند.  بهتر است محور بحث مشخص و متمرکز باشد تا نتیجه‎ی  کار جالب‏ باشد.  این برای منهم لذتبخش‏تر است.

آیا نوشتن کتاب” راهی در جهان” دشوار بود؟

از چه نظر؟

این کتاب از جزئیات متفاوتی تشکیل شده است،  با این‏ حال معلوم است که آن جزئیات در کل اثر با هم هماهنگند.

خب،  بسیاری از نویسندگان در سالهای آخر زندگی شان،  تمایل انسان نوشتن یک کتاب را آغاز می‏کند برای رضای نیازی،  برای باقی‏ گذاردن اثری به نوشتن بهترین و برجسته‏ ترین اثر خود دارند.

 

منظورم این است که آیا آگاهانه دست به تلاش برای‏ نتیجه‏ گیری کلی از کارهای گذشته‏تان زده‏اید؟

بله.  آنچه افراد دیگر انجام داده‏اند-فردی مثل واو،  در سه‏ گانه‎ی  جنگش یا آنتونی پاول-خلق شخصیتی مانند خودشان‏ است تا بتوانند این ماجراهای از نو تعبیر شده را به آنها نسبت‏ دهند.  پاول در کتابهایش،  شخصیتی همیشه حاضر دارد که مث‏ اوست اما خود او نیست،  چون نقش برجسته‏ای را ایفا نمی‏کند.  گمان می‏کنم این یکی از اشتباهاتی است که فرم به‏ مردم تحمیل می‏کند،  و من سالهای بسیاری درباره‎ی  این مسأله‏ فکر می‏کردم که چه طور بر آن غلبه کنم.

خب چه طور غلبه…

متوجه نشدید چه می‏گفتم؟

وی اس نایپل

وی اس نایپل در حال دریافت جایزه نوبل

گمان می‏کنم منظورتان فاصلهی  بین مارسل پروست نویسنده و “ مارسل” راوی” یادآوری گذشته‏ها” است.

خیر،  من فکر می‏کردم که” واو” در نوشتن درباره‎ی  جنگ،  که تجربه‎ی  بزرگی برای او بود،  مجبور به ساخت‏ شخصیت” واو” شد.  هر وقت خواسته‏ام داستانی بنویسم،   مجبور شده‏ام شخصیتی بسازم که تقریبا وضعیت مرا داشته‏ باشد.  سالها فکر کرده‏ام که چه طور با این مشکل کنار بیایم.   پاسخ،  رویارویی جسورانه با آن بود-نه خلق شخصیتی کاذب،   بل که به عبارت دیگر،  خلق مراحلی در تکامل یک فرد.

من از این نظر که اوتو بیوگرافی شما ارتباط زیادی به تاریخ‏ عظیم غرب دارد،  تحت تأثیر قرار گرفته‏ام.  آیا حس می‏کنید که‏ نوشتن دربارهی  خودتان،  نوشتن دربارهی  جهان بزرگتری است؟ آیا برای دسترسی به این ارتباط تلاش می‏کنید یا آن را امری می‏دانید که به‏طور طبیعی شکل می‏گیرد؟

این ارتباط باید به‏طور طبیعی شکل بگیرد،  چون آموزنده‏ است؛  این‏طور نیست؟ شما نمی‏توانید آنچه را آموخته‏ ای انکار کنید؛  نمی‏توانید سفرهایتان یا نوع زندگیان را انکار کنید.  من‏ در محله‎ی  کوچکی بزرگ شدم و وقتی تقریبا جوان بودم،  آن جا را ترک کردم و وارد دنیای بزرگتری شدم.  شما باید این را در نوشته‎ی  خود منظور کنید.  متوجه می‏شوید چه می‏گویم؟

مسلما متوجه می‏شوم اما از موضوعی که کمی متفاوت با سوال من است،  تعجب می‏کنم.

خب،  دوباره امتحان کنید.  سوالتان را طور دیگری‏ توضیح دهید.  شاید اگر آن را ساده و ملموس بیان کنید،  بتوانیم‏ درباره‎ی  آن بحث کنیم.

من شما را تصور می‏کنم که کارتان را در جایی آغاز کرده‏اید که مایل به ترک آن جا بودید،  اما بیشتر دربارهی  آن مطالعه کردید و به آن بازگشتید.  این،  در حقیقت،  محور اصلی موضوعاتی شد که در غرب اهمیت فوق العاده‏ای دارد.  شما ترینیداد را جای‏ کوچکی می‏دانید،  اما همان طور که نوشته‏اید،  ” کلمب”  خواهان آن بود،  ” رولی” خواهان آن بود… از چه زمانی توجه تان‏ به تریندیداد به عنوان کانون توجه غرب و در واقع یک سوژهی  بزرگ‏ معطوف شد؟

من مدت زیادی می‏نوشته‏ ام.  بیشتر آن زمانی را که مردم‏ به کار من علاقه‏مند نبودند؛  بنابراین کشفیاتم به نمونه‏ هائی‏ خصوصی تبدیل شده‏اند.  اگر چنین اتفاقی افتاده،  فقط براساس‏ تصادف است و آگاهانه نبوده.  همچنین باید دانست که این اثر،   کتابی سیاسی یا بحث‏برانگیز نبوده است.  مشابه چنین کاری در دهه‎ی  ۱۹۵۰ هم شده است ولی در حال حاضر محکوم به‏ فناست.  آدم باید همیشه سعی کند که به حقیقت یک موقعیت پی‏ ببرد.  این بینش،  مسائل را جهانی می‏کند.

گمان می‏کنید در زمان حاضر جهانیان آن جایگزینی‏ روانشناختی‏ای را که شما با آن سروکار دارید،  بهتر درک‏ می‏کنند؟

امروزه این وضعیت متداول است.  مردم هنوز ایده‎ی  واحد فرهنگی منفردی دارند که در حقیقت هرگز وجود نداشته است.  همه‎ی فرهنگها تا ابد با یکدیگر ترکیب شده‏اند.  به رم توجه کنید:  در زمان قدیم آن جا” اتروریا” بود و شهر-ایالتهائی در اطراف‏ رم وجود داشت.  یا هند شرقی: مردم هند برای یافتن چیزی‏ بالاتر از هند از آن خارج شدند،  سپس نفوذ مسلمانان پیش‏ آمد… انسانها همواره می‏آیند و می‏روند؛  جهان دائما در حرکت بوده و هست.

گمان می‏کنید شما نمونه‏ای از آن دنیای ترکیبی شده‏ اید؟

گمان نمی‏کنم این‏طور باشد.  من همیشه درباره‎ی  این کتاب‏ فکر می‏کنم.  انسان نوشتن یک کتاب را آغاز می‏کند برای‏ ارضای نیازی،  برای ساختن زندگی‏ای،  برای باقی‏گذاردن‏ اثری خوب،  برای اتمام آنچه که آن را ناتمام و ناقص فرض‏ می‏کند و در نتیجه درستش می‏کند.

آن سه جهانگرد در کتاب” راهی در جهان” با مسئولیت‏ خودشان به ترینیداد بازگردانده می‏شوند.  با توجه به نوشتهی  پیشین شما،  حس می‏کنم از این که احتمالا فردی را به سفرهای‏ بسیار وا دارید،  می‏ترسید،  و این کار،  برای موقعیت مکانی که‏ شما از آن جا آمده‏ اید،  مطلوب نیست.  حتی ممکن است شما را در هم بشکند.

نباید چنین تصوری داشته باشید.  این تصور بسیار هولناک‏ است.  گمان می‏کنم پس از مسافرتهایم به آن جا،  دیگر به آن جا باز نخواهم گشت.

اما ترینیداد به صورتی تخیلی شما را به سوی خود می‏کشد.

خیر.  من به تخیل درباره‎ی  آن نیز پایان داده ‏ام.  می‏دانید؟ نویسنده سخت تلاش می‏کند تا مسائل مهم دوران کودکی‏ اش را آن‏طور که هست،  دریابد.  درک و فهم ماهیت تجربه‎ی  دوران‏ کودکی،  بسیار دشوار است: آغازی دارد،  با پیشینه‏ ای دور و دراز،  بسیار مبهم،  و سپس به پایان خود می‏رسد.  این هنگامی‏ است که نویسنده به بلوغ می‏رسد.  به این دلیل،  تجربه‎ی  گذشته‏ این قدر اهمیت دارد که برای تکمیل آن به درک کامل آن نیاز داریم.  انسان باید به هوش و نیروی درونی خود متکی باشد و کار بعدی از این نیروی درونی نشأت می‏گیرد.

عنوان” راهی در جهان” برای من عجیب است.  مرا به یاد پایان” بهشت گمشده ۲ ” می‏ اندازد-سرگردانی پس از طرد و اخراج.  آیا جهان چیزی است که وقتی خانه را ترک می‏کنید،   وارد آن می‏شوید؟

فکر می‏کنم این مسأله بستگی به ویژگی و ماهیت مکانی‏ دارد که در آن زندگی می‏کنید.  نمی‏دانم که این سوال مناسبی‏ است و باید به آن جواب داد یا نه.  سوال خود را طور دیگری‏ مطرح کنید.

سوال من این است که منظورتان از” جهان” چیست؟

مردم می‏توانند خیلی راحت زندگی کنند،  مگرنه؟ فقط مادیّات،  بدون فکر کردن.  من معتقدم جهان آن چیزی است که‏ انسان با تفکر،  وارد آن می‏شود-وقتی فرهیخته می‏شود،  وقتی‏ در ذهنش سوال ایجاد می‏شود-چون ممکن است انسان اهل‏ یک شهرستان کوچک باشد اما در جهانی بزرگ بسر ببرد.

شما در سال ۱۹۵۰ ترینیداد را به قصد تحصیل در آکسفورد ترک کردید-از طریق دریاها به سرزمینی بیگانه و به دنبال‏ آرزوهایتان رفتید.  در پی چه چیزی بودید؟

می‏خواستم خیلی مشهور شوم.  دوست داشتم‏ نویسنده‏اش مشهور شوم.  در آن زمان یک حالت پوچی در مورد این‏جاه‏طلبی وجود داشت.  من در مورد این که درباره چه‏ می‏خواهم بنویسم،  هیچ فکری نداشتم.  این آرزو مدتها پیش از یافتن موضوع به وجود آمد. یک بار شیام بنگال(فیلمساز) به من‏ گفت از شش ‏سالگی می‏دانست که به ساختن فیلم علاقه‏مند بوده است.  من به آن زودی این را نمی‏دانستم: من از ده‏سالگی‏ بود که می‏خواستم نویسنده شوم.

به واسطه‎ی  بورسیه‎ی  دولت استعماری به آکسفورد رفتم که‏ متعهد شده بود در کسب هر تخصصی که تمایل دارم یاری‏ام‏ کند.  می‏توانستم دکتر یا مهندس شوم اما فقط خواستم در آکسفورد انگلیسی بخوانم-نه تنها به این دلیل که زبان آن جا انگلیسی و آن جا هم آکسفورد بود،  بل که به دلیل دوری آن جا از ترینیداد.  فکر کردم طی سه یا چهار سالی که می‏خواهم دور از آن جا باشم،  خودم را بیشتر خواهم شناخت.  فکر کردم‏ موضوع مهم زندگی‏ ام را درمی‏یابم و به طرزی معجزه‏ آسا نویسنده می‏شوم.  به جای کسب یک تخصص،  این پیش پا افتادگی زبان انگلیسی را برگزیدم-یک مدرک دانشگاهی بیفایده‏ که اصلا ارزش ندارد.

اما می‏خواستم ترینیداد را آزاد کنم.  با حقارت زندگی‏ مستعمره‏ای و مشاجرات شدید خانوادگی(که بیشتر به پیشینه‏ هندی-هندوئی خانواده ‏ام مربوط می‏شود)که مردم با آنها قضاوت می‏کنند و دیگران را برپایه‎ی  مسائل اخلاقی محکوم‏ می‏کنند،  زیر پاله کرد.  این‏جامعه‏ای بلند نظر نبود-نه دنیای‏ مستعمره‏ای و نه دنیای هندو.  در دنیائی بزرگتر،  من از بینشی‏ برخوردار بودم که براساس آن باید از مردم به خاطر آنچه هستند قدردارنی شود-یعنی مردم باید به خاطر آنچه هستند مورد توجه‏ قرار گیرند.

… بدون ارتباط به خانواده‏ای که به آن تعلق دارید؟

بله.  تصور می‏کنم انسان نباید همواره موضوعی برای‏ قضاوت اخلاقی باشد.  به نظر مردم آنچه می‏گوئید باید جالب‏ باشد،  وگرنه در نظر آنها آدمی کسل‏ کننده می‏شوید.  این واقعا در انگلستان اتفاق افتاد-من دیدگاه بلندنظرانه‏ تری برای‏ نگریستن به مردم یافتم و هنوز آن را بلندنظرانه‏ تر از بقیه‏ می‏دانم.

آیا تا به حال از خود پرسیده‏اید که اگر در ترینداد مانده بودید،   ممکن بود چه کاره شوید؟

خودم را می‏کشتم!  یکی از دوستانم چنین کرد-گمان‏ می‏کنم در نهایت خونسردی.  او پسری دورگه،   دوست‏داشتنی و بسیار باهوش بود.  این،  ضایعه بزرگ بود.

او همان پسربچه‏ای نیست که در مقدمهی ”خانه‏ای برای آقای‏ بیس واس” به آن اشاره کرده‏اید؟

بله،  او همان پسری است که من در ذهن داشتم.  ما در اعتبار یکدیگر سهیم بودیم.  مرگ او هولناک بود.

شما هنوز زخمهای گذشته را حس می‏کنید؟

به این فکر می‏کنم که چقدر خوشبخت بودم که توانستم‏ فرار کنم،  و این که آن زندگی چه قدر وحشتناک و طاقتفرسا بود.  حالا که به یاد می‏آورم بیشتر متوجه می‏شوم که آن جا یک‏ کشتزار بود-شاید بخشی از” دنیای جدید”،  اما کاملا خودمختار.  بدون شک من آن زخمها را درمان کرده‏ام،  چون‏ درباره‎ی  آن بسیار اندیشیده‏ام.  به این فکر کرده‏ام که چه قدر خوشبخت بودم که وادار به ویرانی کامل آن زندگی نشدم.  از آن‏ زمان زندگی‏ام توأم با کار بوده است: پر از تلاش.

شما گفته‏اید که نوشتن را تنها رسالت واقعا شرافتمندانه‏ می‏دانید.

بله،  به نظر من این تنها رسالت شرافتمندانه است.  به این‏ دلیل که با حقیقت سروکار دارد.  انسان باید راههائی را که به تجربه‎ی  او مربوط است،  بیابد.  باید این مهم را درک کند و باید جهان را درک کند.  نوشتن،  مبارزه‏ای دائمی بعد از یک درک‏ عمیق است.  این بسیار شرافتمندانه است.

از چه زمانی شروع به نوشتن کردید؟

من کارم را در سال ۱۹۴۹ با نوشتن یک کتاب رمان آغاز کردم؛  کتابی بسیار مضحک بود که ایده‏ای بسیار جالب داشت:  مرد سیاهپوستی در ترینیداد به خود نام یک پادشاه آفریقائی را داده بود.  من سعی کردم این ایده را بررسی کنم و نوشتن آن‏ مطلب دو سال طول کشید،  چون جوان بودم و اطلاعات اندکی‏ داشتم.  نوشتن این کتاب را تقریبا پیش از ترک خانه شروع کردم‏ و طی تعطیلات طولانی آکسفورد به پایان رساندم.  از اتمام آن‏ بسیار خوشحال بودم چون حد اقل امکان تجربه‎ی  تمام کردن یک‏ کتاب طولانی را به من داده بود.  البته هیچ مسأله مهمی در مورد این کتاب پنج سال طول کشیده بود و هیچ نتیجه‏ ای نداشت.  می‏بینید؟ یک نیاز شدید به نوشتن در من وجود داشت.  من قبلا تصمیم گرفته بودم که نوشتن را وسیله‎ی  گذران زندگی خود کنم و زندگی ‏ام را به این کار اختصاص داده بودم.  بعد اتفاقی افتاد:  ماورای این اندوه و ناامیدی،  ” صدا”ی خود را یافتم.  دو منبع‏ ادبی،  آن را به من الهام کرد: داستانهای پدرم که یک نویسنده- روزنامه‏نگار بود،  اما داستانهائی درباره پیشینه هندوئی ما می‏نوشت و در حین تلاش دریافت که وارث پیشینه‏ ای‏ دردناکیم؛  و مطالعه‎ی  یک رمان ماجراجویانه‎ی  اسپانیایی به نام‏ “ لازاریلو تورمز” که جزء اولین کتابهای منتشر شده در سال‏ ۱۵۵۴ بود.  این کتاب،  داستان کوتاهی درباره پسرک فقیری بود که در امپراتوری اسپانیا بزرگ شد.  من لحن صدای آن را خیلی‏ دوست داشتم.  این دو منبع را به یکدیگر پیوند زدم و دریافتم که‏ کاملا با شخصیت من متناسب هستند: و نتیجه چیزی حقیقی و اصیل شد و ذهن من واقعا به وسیله‎ی  آنها قوت گرفت،  یعنی به‏ وسیله‎ی  منابعی کاملا متمایز.

وی اس نایپل

وی اس نایپل

در این زمان بود که نوشتن” خیابان میگوئل” را آغاز کردید؟

بله.  در نوشتن درباره‎ی  هر چیزی،  اول بودن،  بی‏اندازه‏ دشوار است.  پس از آن،  همیشه کپی کردن آسان است.  بنابر این کتابی را که من نوشتم-و ترکیبی از مشاهده،  فرهنگ عامه،   بریده‏های جراید و خاطرات شخصی بود-بسیاری از مردم‏ می‏توانند بنویسند،  اما در آن زمان درک این کتاب دشوار بود.   نوشتن کتابی مثل” خیابان میگوئل” را در سال ۱۹۵۵ تصور کنید!  امروزه مردم علاقه‏مندند درباره‎ی  هندوستان یا دیگر مستعمرات سابق بنویسند،  اما آن زمان نوشتن این مطلب مورد توجه قرار نمی‏گرفت.  همراه داشتن این کتاب به مدت چهار سال و پیش از انتشار آن،  برای من دشوار بود.  این کتاب واقعا مرا منقلب کرد و هنوز هم مانند شبحی بر من سایه افکنده‏ است.

“ خانه‏ای برای آقای بیس واس” نسبت به سه کتاب اول شما که‏ کمدیهائی اجتماعی بودن نقطه عطفی محسوب می‏شود.  شما از یک کمدی سبک و سطحی،  به لحنی تلخ و جدی روی‏ آوردید.

در واقع لحن آن تلخ نیست.  این کتابی سراسر کمدی‏ است.  شاید کمدی آن کمتر لفظی باشد و کمتر مضحک؛  اما این حالت کمدی در هر چیزی وجود دارد،  من به شما اطمینان‏ می‏دهم.  شوخیها پیچیده‏تر شده‏اند و کمدی پرمحتواتر.  انسان‏ بدون نظری شوخ طبعانه نمی‏تواند به کارش ادامه دهد.  کسی‏ نمی‏تواند با این کمدی زیربنائی تأیید گردد.

آیا تصدیق می‏کنید که داستان بعدی شما دیدگاهی خوشایندتر دارد؟ به نظر من در زمان حاضر،  شما شیوهی  ملایمتری دارید.

واقع‏ بین باشید.  من کجا خشم کجا؟ مرا بی‏رحم‏ دیده‏ اید؟ مثالی بزنید.

در” ایالتی آزاد” .

این کتاب بدون رنج زیاد و اضطراب شخصی نوشته شد و خیلی موزون است.  برای اولین بار در سال ۱۹۷۹ از من‏ خواسته شد تا قسمتی از آن را در نیویورک قرائت کنم،  در حین‏ خواندن آن،  متوجه خشونت فوق العاده آن اثر شدم-تا آن زمان‏ متوجه آن نشده بودم،  بنابراین آگاهانه نبود.  من از وجود آن‏ خشونت تعجب کردم.  وقتی به شوخیها رسیدیدم،  مردم‏ خندیدند؛  اما آنچه بلافاصله در پی آن آمد،  آنها را از خنده باز داشت.  این، تجربه‏ای بسیار ناراحت‏ کننده بود و احتمالا شیوه‏ای را که کتاب طبق آن نوشته شده،  منعکس می‏نماید- بدون اضطراب و رنج شخصی مربوط به زندگی خودم.

آیا تا به حال پیش آمده که چیزی ننویسید؟

اغلب اوقات،  بیشتر روزها این‏طور است.  همینگوی روزی را که طی آن چیزی نمی‏نوشت،  روز نزدیکتر به مرگ می‏نامید.

من مثل او رمانتیک نیستم،  فقط کمی احساس ناراحتی‏ می‏کنم.  اما حالا به اندازه‎ی  کافی عاقل هستم و به اندازه‎ی  کافی‏ تجربه کسب کرده‏ ام تا بتوانم بفهمم که این وضعیت خوبی‏ است.  اگر موضوعی در ذهن من باشد،  سرانجام مطمئنا بیرون‏ خواهد آمد.

فکر می‏کنید زبان فقط باید سخنی را انتقال دهد؟

خوب،  مردم باید کاری را که می‏خواهند انجام دهند.   کاش نثر من روشن و صریح باشد: دوست ندارم خواننده به‏ خاطر من دچار اشتباه شود؛  از او می‏خواهم آنچه را که‏ می‏گویم و آنچه را توصیف می‏کنم،  بدقت بررسی کند.   نمی‏خواهم هیچ وقت بگوید: “ خدا من!  این،  چه نوشته‎ی  زیبائی است!  ” به نظر من بیان این جمله نشانه‎ی  یک شکست‏ است.

پس درست زمانی که افکار پیچیده‏ اند،  نثر منسجم باقی‏ می‏ماند.

به زبان ساده،  بله.  همچنین من نباید از زبان تخصصی‏ استفاده کنم.  انسان با زبان تخصصی احاطه شده است-در روزنامه‏ها،  در گفت‏وگوهای دوستانه-و کسی که نویسنده‏ باشد تنبل می‏شود.  او بکندی به کارگیری واژه‏ها را آغاز می‏کند.  من نمی‏خواهم‏ چنین اتفاقی بیفتد.  واژه‏ها ارزشمندند.  دوست دارم آنها را به شیوه‏ای ارزشمند به کار ببریم.

نظرتان دربارهی  نویسندگانی که از هندوستان ظهور کرده‏اند،   چیست؟

درباره‎ی آنها فکر نکرده ‏ام اما گمان می‏کنم هندوستان‏ موضوعات زیادی برای نوشتن دارد.  هندوستان قرنها،  زندگی‏ اندیشه‏مندانه ‏ای نداشته است.  یک جامعه‎ی  تشریفاتی-مذهبی‏ بود که نیازی به نوشتن نداشت.  اما زمانی که چنین جوامعی از زندگی تشریفاتی-مذهبی صرف بیرون می‏آیند و از نظر صنعتی،  اقتصادی و تحصیلی پیشرفت می‏کنند،  نیاز مردم به‏ درک آنچه رخ می‏دهد،  آغاز می‏شود.  مردم به نویسندگانی‏ می‏گروند که برای راهنمایی،  برانگیختن و سرذوق آوردن آنها آن جا هستند.  فکر می‏کنم در زمان حاضر آثار بسیاری در هندوستان وجود دارد.  موقعیت مناسب،  موجب ظهور آن‏ خواهد شد.

شما اغلب به هندوستان سفر می‏کنید،  سی و پنج سال پیش‏ اولین بار بود که به آن جا رفتید و بعد از آن به این سفرها ادامه‏ دادید،  هم برای نوشتن و هم برای گذراندن تعطیلات. سرچشمهی  دلبستگی مداوم شما به هندوستان چیست؟

در واقع اصل و نسب من.  من با شناختی از گذشته‏ ام که به‏ پدربزرگ و مادربزرگم حتم می‏شد،  به دنیا آمدم.  جلوتر از آنها نتوانستم بروم،  اطلاعات من از بقیه کاملا صفر است.  این واقعا جست‏جوی همان چیزی است که من آن را قلمرو تاریکی‏ می‏نامم.

گمان می‏کنید دانستن این که شما اهل کجا هستید و چه چیزی‏ شما را آنچه هستید ساخته،  در هدف و موضوعات مورد استفاده‏تان مؤثر است؟

وقتی کسی مثل من باشد(یعنی در جائی به دنیا آمده باشد که تاریخچه‎ی  آن را نمی‏داند و هیچ‏کس از تاریخ آن سخن‏ نمی‏گوید و در واقع تاریخ وجود ندارد یا در حقیقت فقط در اسناد و مدارک وجود دارد)وقتی این‏طور به دنیا آمده باشد،  باید در پی یافتن اطلاعاتی درباره محلی که اهل آن است،  باشد.  این‏ کار وقت زیادی می‏گیرد.  انسان نمی‏تواند درباره‎ی  این دنیا فقط به شکلی بنویسد که گوئی همه چیز مرتب و برای شما قابل قبول‏ است.  اگر فردی یک نویسنده‎ی  فرانسوی یا انگلیسی باشد،  با شناخت کاملی از ریشه‏ها و فرهنگش به دنیا می‏آید.  ولی وقتی‏ کسی مثل من به دنیا می‏آید،  در یک مستعمره‎ی  کشاورزی‏ دوردست،  باید همه چیز را بداند.  نوشتن،  برای من مرحله‏ ای‏ از تحقیق و یادگیری بوده است.

می‏خواهم سوالی بپرسم که پس از خواندن” قلمرو تاریکی” به‏ ذهنم آمده است.  شما دربارهی  یک تفکر هندوئی چنین نوشته‏اید که جهان،  خیالی باطل و توهمی است که فوق العاده جذاب به‏ نظر می‏رسد و در عین حال برای شما ترسناک است.  آیا درست‏ متوجه شدم؟

به نکته‎ی  حساسی اشاره کرده‏اید.  اینهم هولناک و هم‏ اغواکننده است.  مردم می‏توانند از آن به عنوان عذر موجهی‏ برای رخوت خود استفاده کنند-وقتی که کارها واقعا بد پیش‏ می‏روند و شما گرفتار دردسری شده‏اید،  این ایده می‏تواند برای تسخیر و ورود به چنبره‎ی  کوچک ذهن،  یعنی جائی که جهان‏ در آن،  خیالی باطل و به عبارتی توهم است تسلی‏بخش باشد.   این حس مدت چند هفته قبل از نوشتن” پیچی در رودخانه”  همراه من بود.  من حسی متفاوت از این که جهان،  توهم و خیالی باطل است،  داشتم-آن را در چرخش در فضا،  در حالتی دیدم که گوئی واقعا کل آن را تصور کرده بودم.

شما به کشورهای بسیاری سفر کرده‏اید.  هندوستان،  ایران،   غرب آمریکا و جنوب شرقی آمریکا.  آیا هنوز کششی به سفر احساس می‏کنید؟

می‏دانید؟ این کار کم‏کم دارد برایم سخت‏تر می‏شود.   مسأله این است که من نمی‏توانم به جاهای مختلفی بروم بدون‏ این که درباره‎ی  آنها چیزی بنویسم.  حس می‏کنم دلم برای کسب‏ تجربه تنگ شده است.  من آدمی نیستم که دائم به تعطیلات‏ بروم.

موضوع کتاب جدید شما” ماورای یقین” نگاهی نیز به اسلام‏ دارد که شما در کتاب” در میان مؤمنین” هم آن را بررسی‏ کردید.  آیا بروز هر مشکلی را به خاطر رنجش مدافعان اسلام‏ (مسلمانان)از انتشار کتابتان پیش‏بینی می‏کردید؟

مردم احتمالا از من انتقاد می‏کنند اما من خیلی مراقب‏ هستم که هرگز یک دین یا اصول و مبانی آن را مورد انتقاد قرار ندهم.  اکنون من فقط درباره‎ی  مضامین تاریخی و اجتماعی‏ صحبت می‏کنم.  البته،  همه‎ی  کتابهای یک نویسنده نقد می‏شود اما به خاطر داشته باشید که این کتاب نظری نیست؛  بل که‏ باز می‏گردد به نظر اولیه من درباره‎ی  این که همه‎ی  آثار یک نویسنده‏ با یکدیگر هماهنگند: در سفرنامه‏هائی که من نوشته‏ام،  برای‏ رسیدن به فرمی کار کرده‏ام که در آن موقعیت،  به جای این که‏ مسافر از مردمی که بین آنها سفر می‏کند،  مهمتر باشد،  مردم‏ مهمند.  من درباره‎ی  مردمی که دیدم،  می‏نویسم-درباره‎ی  تجربیات آنها.  تمدن را نیز به وسیله‎ی  این تجربیات بیان می‏کنم.   این کتاب،  بیان تجربیات شخصی است،  بنابراین بیان می‏کنم.   این کتاب،  بیان تجربیات شخصی است،  بنابراین انتقاد از آن،   به شیوه‏ای که گفتید،  بسیار دشوار خواهد بود،  چون نمی‏توانید بگوئید که این،  داشتن سوءنیت درباره هر چیزی است.  من به‏ تجربیات شخصی نگاه می‏کردم و الگوئی می‏ساختم.  حتی‏ ممکن است براحتی بتوان گفت که این یک کتاب داستان یا قصه‏ است.

بیشتر از آنچه در شیوهی  نوشتن” چرخشی در جنوب” و” اینک‏ یک میلیون شورشی” به چشم می‏خورد؟

مطمئنا بله؛  این کتاب یک مبارزه متفاوت بود چون من در مورد عدم تکرار فرم بسیار سختگیرم.  در این‏جا سی راوی‏ وجود داشت که سعی می‏کردم آنها را به‏طوری متفاوت ارائه‏ کنم(هرکدام به شیوه‏ای متفاوت)تا خواننده تصور نکند به او بی‏احترامی شده.  داستانهائی را که به یک نحو خوانده‏ می‏شوند،  دوست ندارم.

وقتی کتابی را به پایان می‏رسانید،  احساس فرسودگی‏ می‏کنید؟

بله،  انسان فرسوده می‏شود.  این کارها خیلی کند هستند- من در پایان نوشتن کتابی بسیار خسته می‏شوم.  چشمهایم هم‏ ناراحت است؛  حس می‏کنم دارم نابینا می‏شوم.  انگشتانم آن‏ قدر درد می‏کنند که آنها را با نوار چسب می‏بندم (تمام‏ نشانه‏های فیزیکی یک اتفاق بزرگ وجود دارد).  سپس مرحله‏ هیچ بودن فرامی‏رسد کاملا تهی.  من در نه ماه گذشته واقعا تهی بوده‏ام.

آیا طرح جدیدی در ذهن دارید؟

از این نظر که دوران کاری طولانی‏ای داشته‏ام،  غیرعادی‏ هستم.  بیشتر مردم با زمینه‏هائی محدود،  کتاب می‏نویسد.  من‏ نثر نویسم.  کتاب نثر،  دربردارنده‎ی  هزاران هزرا عقیده،  بینش و تفکر است-این کار زیادی است.  این الگو برای بیشتر مردم‏ موضوع کوچکی درباره‎ی  زندگی خودشان است.  اگر نیرو داشتم،  احتمالا کار بیشتری انجام می‏دادم،  همیشه موضوعات‏ بیشتری برای نوشتن هست.  فقط کم‏کم دارم انرژی و توانائی‏ فیزیکی خود را از دست می‏دهم.  می‏دانید؟ حالا انسان‏ می‏تواند روزهای بسیاری را با حالت فیزیکی فلاکتباری‏ بگذراند.  من به شکل ناخوشایندی در حال پیر شدنم.  مدتی‏ طولانی خود را وقف این کار کردم.  وقت زیادی را با تلاش‏ برای خوب حس کردن گذراندم.  انسان با زندگی،  نوشتن و فکر کردن فرسوده می‏شود.  حالا به اندازه‎ی  کافی دستگیرتان‏ شد؟

بله.  شما گفت‏گو را دوست ندارید.

بله،  از گفت‏وگو خوشم نمی‏آید،  چون فکر می‏کنم که‏ افکار آن قدر ارزشمندند که انسان نمی‏تواند آنها را با سخن‏ گفتن از ذهن خارج کند.  حتی شاید شما آنها را از بین ببرید.

گفت‏گوکنندگان: جاناتان راسن-تارون تی پال*

پانویس:

(۱)- Sir Vidiadhar Surajprasad Naipaul

(2)- Paradese Lost

(3)- Voice

(4)- tone

(5)- Calypso -ترانه‏ای متعلّق به منطقه‎ی  هند غربی،  با ریتمی‏ آفریقایی درباره‎ی  موضوع مودر علاقه روز.

(*)جاناتان راسن سردبیر بخش فرهنگی The Forward “ است.

رمان او به نام” سیب حواّ” در اوائل سال جاری توسط انتشارات” پلوم”  منتشر شد.  مقالات او در نشریات مختلفی به چاپ رسیده‏اند.

(*)تارون تی پال سردبیر مجله‎ی  هندی”  OUT LOOK “ است.

منبع: فصلنامه‎ی  Paris Review شماره‎ی  ۱۴۸،  پائیز ۱۹۹۸٫

نقل از مجله ادبیات داستانی شماره ۵۳

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692