شب محمد استعلامی صد و هفتاد و دومین شب از شبهای مجله بخارا

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

شب محمد استعلامی صد و هفتاد و دومین شب از شبهای مجله بخارا

گزارش شب محمد استعلامی

شب محمد استعلامی صد و هفتاد و دومین شب از شبهای مجله بخارا بود که عصر سه شنبه 22 مهر 1393 با همکاری بنیاد فرهنگی ملت، دایره العمارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه پژوهشی ایرج افشار و انتشارات سخن برگزار شد.

علی دهباشی چون همیشه این مراسم را با خوشامد گویی به حاضران و نیز دکتر محمد استعلامی آغاز کرد و سپس از سید عبدالله انوار خواست تا به عنوان نخستین سخنران از دکتر استعلامی سخن بگوید.

و سید عبدالله انوار از دکتر استعلامی و شرح تذکره‎الاولیاء عطّار حکایت کرد:

« آنان که روزهای خود را با کتاب پر می‎کنند، یعنی از عمر در برابر خوانش کتاب مایه می‎گذارند و این عمرگذاری به روی کتاب را نه از جهت وقت سوزی به قول ابوالفضل بیهقی ادامه می‎دهد بلکه از آن روزی می‎خوانند تا از آن بهره بگیرند و با همگامی از این بهره به صورت مادی و معنوی زندگانی خود تحولی دهند، آنها به خوبی شهادت می‎دهند که تا چه اندازه شروح و حواشی بر سطورات کتاب در استفادت و سودجویی از کتاب مؤثر است چه تحریر کتاب چون از طریق نویسنده آن بعمل آمد. نویسنده همواره در انگار خود برآنست که فرقی بین او و خواننده از جهت فهم مطالب نگارش شده ندارد و بدین جهت همانطور که نویسنده بر نوشته خود اشکالی ندارد خواننده نیز اشکالی نخواهد داشت در حالی که منطق به آسانی این انگاره نویسنده را رد می‎کند چه نویسنده کتاب با خواننده خود یک رابطه تضایفی برقرار می‎کند نه چیز دیگر و هیچ گاه فهم مطالب ارائه شده در کتاب یک رابطه مساوی با طرفین متضایفین در ادراک مطالب کتاب نمی‎کند. کافی است فی‎المثل به مقامات که نوعی نویسندگی است نگاهی بیندازید و ببینید که نویسنده یک مقاله با یک شادی و سرشاری از لذت افاده مطلب می‎کند و خواننده با چه مشکلی در سنگلاخ آن مقاله گام بردارد و از شرحهای چند سود می‎جوید تا واقف بر گفته‎های مندرج در مقاله دست یابد و بی‏شبهه اگر آن شروح نبودند مقاله در دست خواننده ناخوانده می‎ماند. بوعلی سینا حکایت می‎کند که چهل بار متافیزیک ارسطو را خواندم و ندانستم ارسطو چه می‎گوید تا آن که با تصادفی شرح فارابی بر این اثر ارسطو به دستم افتاد. آن وقت دانستم که مابعدالطبیعه ارسطو از چه چیزی سخن می‎گوید. ابوعبید جوزجانی شاگرد و ملازم ابوعلی سینا می‎گوید بوعلی را رسم چنین بو که چون مطلبی را می‎پرداخت بدون بازدید بعد و خواندن مجدد مطالب را قابل فهم برای خوانده می‎دانند و کار را به خواننده می‎سپرد چه همانطور که در فوق گفتیم چنین می‎پنداشت که فهم خواننده در برداشت ازین نوشته همان برداشت او از این نوشته است در حالی که به واقع چنین نیست. او می‎گوید بوعلی در بیست روز بدون داشتن کتاب مرجعی مطالب طبیعیات و الهیات شفا را پرداخت در حالی که چون این کتاب به دست خواننده رسید حاجت به شرحها کرد که هر شرح سالها در تدوین خود وقت گرفت. حال که به اجمال بر منافع شروح واقف شدیم و دیدیم که شروح چه نقشی در آثار بازی می‎کنند لازم است که به این نکته نیز اشاره کنم که شروح در تداول کتاب خوانان و کتاب پژوهان بر دو قسم است؛ یکی شرحهای تشریحی که شارح در شرح حود بر آن است رفع از غموضات و عوبصات مندرج در اثر کند و اثر را با سعی خود قابل درک برای خواننده نماید، این گونه شرح را شرح توضیحی می‎گویند. درین شرح شارح در پی نویسنده می‎رود و کلامی اضافه بر قول نویسنده ندارد جز آن که رفع مشکل از کار نویسنده کرده است. دیگر شرح انتقادی است، درین شرح شارح بر آنست که قول نویسنده کتاب را به نقد کشیده و به نظر او انحرافاتی را که نویسنده در کار خود ارائه داد آگاه کند و حقیقت را به آن صورت که او می‎پندارد نه نویسنده که در اینجا تا حدی با این شرح انتقادی ابهام و سرگشتگی را که در اصل مطلب بوده است بر طرف کند. ولی به عکس نظر او غالباً یک شرح انتقادی انتقاد بر خود پیدا می‎کند که نظائر زیاد از این نوشته‎ها و انتقاد بر انتقاد در نوشته‏ها دیده می‎شود. حال اگر از اثرهای نثری بدر آییم و به آثار نظمی نیز بپردازیم می‎بینیم که شرحها در توضیح این آثار دارای منافع بیشتری است زیرا قالب شعر برای بیان مقاصد خود اغلب اوقات ساختمان کلامی را بر هم می‎زند و حاجت به آن دارد که صاحبدلی از در درآید و مطلب نظمی را نظم دیگر دهد تا بتواند مطالب منتظم در شعر را به فهم خواننده بسپارد. مضافاً شعرها غالباً از زیبایی‎های بدیعی برخوردارند که مطلع‎ بودن بر این شروح خود یکی از هنرها را عرضه می‎کند و از آنها پرده برمی‎دارد.

با این توضیحات درباره شرح آثار چه نظمی و چه نثری به کارهای آقای دکتر استعلامی در ادب فارسی می‎پردازیم . جناب ایشان با تحویل شروح خاصی که از ادب فارسی داده‎اند ، نشان داده‎اند که یکی از بارزترین و با اطلاع‏‎ترین شارحان این گونه‎ ادبیات‎اند، چه به شرح آثاری پرداخته‎اند که حتی از تقرب به آن آثار خیلی از سلسله داران استیحاش در پیش می‎گیرند.

تصحیح و نقد و شرحی که ایشان بر یکی از کتاب مشهور صوفیان یعنی تذکره الاولیاء عطّار افاضه کردهاند تا کسی از شهر آشنایی نباشد نمی‎داند که چه کرده‎اند. این اثر بزرگ در نخستین چاپی که گرفت با ناهنجاریهای بسیار همراه شد و این ناهنجاریها به اصطلاح آن کتاب را می‎راند . چاپ انتقادی و شرح ایشان بر گفته‎های صوفیان مندرج در این اثر عطّار نقش « یخرج الحی من المیت» بازی کرد چه خود تذکره الاولیاء و چه خلاصه آن هم از طریق قلم ایشان امروز تذکره الاولیاء را یکی از کتب مورد نظر اهل تحقیق قرار داده و چاپهای متعدد آن بهترین شاهد برین مدعاست .

آشنایی ایشان با نظرها و سلوک‎های صوفیان ایشان را به شرح ابیات کتاب بسیار مشهور صوفی کشاند و ایشان با قلم مشکل گشای خود از خیلی از فروبستگی‎های مولانا مشکل گشوده تا به این کار توجه نکنید و غریق زیبایی مثنوی نشوید و دست نجاتگر ایشان را در پشت خود نبینید که چگونه شما را از لجه‎های پر خطر این اثر بس سترگ به راحتی می‎رهاند، قدر این شرح برای شخص معلوم نمی‎شود. خوشبختانه چاپ‎های متعدد آن به خوبی گواه اقبال عمومی به این شرح است مضافاً آن که مثنوی مورد شرح یکی از قدیمی‎ترین دست نوشته‎ها و به اصطلاح فهرست نگاران اقدم النسخ است.

آقای دکتر استعلامی چون حشر بسیار به نظم کهن دارند درین سالها دست به شرح اشعار شاعری زنده‎اند که بسیار کم کس به نزدیک این شاعر می‎رود و خود را گرفتار سنگلاخ دیوان او می‎کند که هم از جهت لغوی و ترکیب عبارتی و هم از جهت صنایع بدیعی و هم از سوی مسائل و مباحث عروضی و قافیه‎ای هزاران مشکل را در خود ذخیره برای رویارویی با سلسله‎داران کرده است و انصاف را که ایشان خوب با سلاح قلم خود به جدال این هَل من مبارز رفته و به شرح قصائد خاقانی فاتحانه بیرون آمده است.

ایشان را جز آن که گفتیم کتب و مقالات و اشعار فراوان دیگر است که متأسفانه ضیق وقت اجازت ورود به آنها را نمی‎دهد و مضافاَ گفته‎اند که گل آنست که خود ببوید نه آن که عطار بگوید. خود بخوانید تا به مستی این عطر دست یابید. »

پس از آن نوبت به دکتر علیقلی بختیاری رسید و وی از محمد استعلامی چنین یاد کرد:

« من با دکتر از سال 1334، یعنی با عیدی که می‏آید می‏شود شصت سال آشنا بوده‏ام. شاید کمتر دو نفری بتوانند این قدر با هم دوست باشند و این قدر خوب هم این دوستی را ادامه داده باشند. اما اگر بخواهم درباره آثاری حرف بزنم که دکتر استعلامی کار کرده، شاید بهتر باشد به سراغ هفت جلد کتابی بروم که ایشان درباره مثنوی کار کرده‏‎اند. وقتی شما به این کتاب‏ها نگاه می‏کنید، اگر هر مشکلی درباره مثنوی دارید حل می‏شود. خیلی ها مثنوی را شرح کرده‏اند و شاید کتابشان نیز چندین بار به چاپ رسیده باشد اما هیچ یک چون مثنوی دکتر استعلامی کامل نیست. دکتر استعلامی در مثنوی خود تمام دشواری‏ها را آسان کرده است. و بعد وقتی به قصاید خاقانی می‏‎رسیم که قصایدی است بسیار دشوار، دکتر استعلامی باز هم با پشتکار فراوان به این قصاید پرداخته و با دو جلد کار را بر خواننده آسان کرده است. وقتی به تذکره‎الاولیاء می‎رسیم، می‏بینیم که کتابی دشوار که شاید هرگز نمی‎توانستیم به کسی توصیه بکنیم آن را بخواند اکنون به کتابی خواندنی بدل شده است.»

سپس علی دهباشی از سیروس علی نژاد به عنوان سومین سخنران دعوت کرد و سیروس علی نژاد از آموختن نزد دکتر استعلامی سخن گفت:

« پیش از هر چیز باید من تجربۀ خودم را در دانشکده ارتباطات باز کنم تا شما متوجه شوید آن موقع آقای دکتر استعلامی چه نقشی داشتند. مؤسسه عالی علوم ارتباطات که بعدها شد دانشکده علوم ارتباطات اما چون به دست آقای مصطفی مصباح زاده، یعنی مدیر روزنامه کیهان بنا شده بود، مدرسه‏ای بسیار نو بود. خب دانشگاه باید اساساٌ نو باشد. و همه هم به مقدار لازم نو بودند اما حقیقتاٌ مدرسه عالی علوم ارتباطات وضع دیگری داشت. برای این که دکتر مصباح زاده با بهترین‎های این مملکت آشنا بود و چون خودش در روزنامه بود ارتباط داشت و آنها را دعوت می‎کرد تا به این مدرسه بیایند. یکی از این افراد دکتر اردلان بود، دکتر اردلان حقیقتاٌ یکی از افراد شاخص این مملکت بود. یکی از بی‎نظیرهای ما در وزارت امور خارجه بود. شاید شبیه به او در وزارت امور خارجه کم بوده باشد و این آدم آمده بود در یک مؤسسه کوچکی که فی‎المثل 300 دانشجو داشت رئیس دانشکده شده بود. از همین جا می‎توانید حدس بزنید که اساساٌ دکتر مصباح زاده چه جور آدم‎هایی را دعوت می‎کرد . همین آقای دکتر بختیاری نمونه درخشانی است از آدم‎هایی که آنجا به تدریس دعوت می‎شدند. هر کسی در آنجا به تدریس دعوت نمی‏شد. آقای پرویز صانعی به تدریس دعوت می‎شد، و آن موقع آقای دکتر بختیاری و آقای دکتر استعلامی بسیار جوان بودند، در کنار اینها عبدالرحمان فرامرزی را دعوت می‎کرد. این دانشکده اساساٌ فضای دیگری داشت، اساساٌ نو بود. ما در آن روزها استادی داشتیم که الان من نمیدانم کجاست، دکتر حسن ثقوی، او حقیقتاٌ آدم امروزی بود، بسیار آدم معاصری بود، یا دکتر ناصر رحیمی. با وجود این من فکر می‎کنم دکتر استعلامی جوان‎ترین استاد ما بود.

و در جایی که دکتر ناصر رحیمی، دکتر اردلان و دکتر عبدالرحمان فرامرزی و علیقلی بختیاری و ... تدریس می‎کردند جای آسانی نبود که هر کسی بیاید مدیر گروه بشود. و دکتر استعلامی آن موقع مدیر گروه زبان و ادبیات فارسی بود. یعنی مهم‎ترین درس‎هایی که می‎شد به یک روزنامه‎نویس داد . اهمیت دیگرش این بود که آقای دکتر استعلامی تنها مدیر گروه نبود، خودش تدریس می‎کرد و در تدریس حقیقتاٌ این شخص نوگرا بود. به ما ادبیات معاصر درس می‎داد. آن موقع اصلاٌ ادبیات معاصر رسم نبود که در دانشگاه تدریس بشود. اما آن دانشکده با آن فضایی که من برای شما گفتم این میدان را باز می‎کرد که دکتر استعلامی بیاید آنجا و به دکتر استعلامی این اجازه را می‎داد تا راجع به ادبیات معاصر صحبت کند.»

علی نژاد در بخشی دیگر از سخنانش می‎افزاید: « مقصودم این است که دکتر استعلامی در کنار ادبیات معاصر که وی بسیار بر آن تسلط داشت و به همه شاگردانش می‎آموخت، به ادبیات کلاسیک هم بیش از آن مسلط بود و در کارهای بعدی خود بیشتر رفت سراغ ادبیات کلاسیک. به هر حال وقتی به دکتر استعلامی نگاه می‎کنم یک جهت نوگرایی اوست که همیشه مایه غبن است چون خیلیها در آن زمان به این چیزها نمی‎پرداختند و دیگر سو همین چیزی است که دکتر بختیاری توضیح دادند. آدم وقتی کارنامه دکتر استعلامی را امروز نگاه می‎کند، می‎بیند که این مرد یک لحظه وقتش را تلف نکرده ، تمام عمرش با خواندن و با تحقیق سر و کار داشته است و امروز ما می‎توانیم از کتاب‎های ایشان به اندازه حضور ایشان در زمانی که دانشجو بودیم استفاده کنیم. من برای شما عمر دراز آرزو می‎کنم.»

پس از آن علی دهباشی پیام دکتر احمد کریمی حکاک را به همین مناسبت برای حاضران خواند:

« دکتر محمد استعلامی، که دوستان نزدیکش او را بیشتر با نام کوچک علی می شناسند، آموزگار و پژوهشگری است پرکار و کم حرف که از یک سو در هیچ مدار و معیار متعارفی نمی گنجد و از سوی دیگر حجم و قدر کارش، دست کم در دو عرصۀ متن شناسی و تأویل سخن، او را به مقامی در صدر ادیبان امروز ارتقا داده که می تواند الگو و اسوۀ نسل بعدی متن شناسان و شعرپژوهان باشد. در جملۀ بالا چون، نیک بنگریم، دو سوی کار هر دانشگاهی فرهیخته و آزموده را می بینیم: روئی به گذشتۀ حرفه ای پرباری که، خواه در کیفیت و خواه در کمیت، معتنابه و چشمگیر است و روئی به سوی اثری اثراتی که چنین پژوهشگری می تواند در سرآمدان نسل بعد از خود داشته باشد. آنچه در اینجا دربارۀ این پژوهشگر کنجکاو و انسان نیک نفس می توانیم گفت در همین دو مقوله است و صرفأ بر اساس مشاهدات خودم در موضع یک دوست این مرد میدان ادب فارسی.

سابقۀ دوستی من با دکتر استعلامی به حدود چهل سال پیش باز می گردد، آنگاه که ایشان همراه با همسر و فرزندش به عنوان استاد میهمان به دانشگاه پرینستون آمده بود و من در دانشگاه راتگرز، که در نزدیکی پرینستون واقع بود، دانشجوی ادبیات تطبیقی بودم. کتاب مستطاب تذکرة الاولیا را تازه تدوین کرده بود و من با مقولۀ تصحیح متن آشنائی کافی نداشتم. حرفهای آن روزان و شبان خوشی هم که در خدمت دکتر استعلامی گذشت دقیقأ به یادم نمانده، ولی این اثر مهم را هنوز با خود و در خود حمل می کنم که تدوین متنی منقح از میان انبوه نسخه های خطی یا چاپهای سنگی چه کار پرزجر بی اجری می تواند باشد و چقدر حیاتی در امر ترسیم راهی که آیندگان در شناخت گذشته در پیش می گیرند.

از آن روزهای نزدیک به چهل سال پیش تا به امروز گامهای مصمم و استوار دکتر استعلامی اندکی هم حتی آهسته تر نشده؛ او همچنان کار می کند، گیرم گرانیگاه کارش رفته رفته بر امر تأویل و شرح متون و تدوین دانشنامه و تدارک درسهای درست و سنجیده نگریستن در شعر و نثر نیاکان فارسی زبانان امروز قرار گرفته است. دو مجلد «درس حافظ ؛ ویرایش و نقد و شرح تمام غزل های حافظ» و «حافظ به گفتۀ حافظ ، یک شناخت منطقی» خواننده را با کنج و کنارهای مهمی از کار این شاعر همۀ فصل های شعر فارسی آشنا می کند، «درس مثنوی؛ گزیده یی شامل سی بخش از شش دفتر مثنوی، با مقدمه و شرح و فهرستها» درهای عوالم دیگری از سخن مولوی را بر ما می گشاید، «نقد و شرح قصاید خاقانی؛ بر اساس تقریرات استاد بدیع الزّمان فروزانفر» شاگردان بسیاری از نسل های جدید را یک بار دیگر در محضر آن استاد یگانه و پای سخن آن شاعر دیرآشنا می نشاند، و دانشنامۀ در دست تدوین اصطلاحات صوفیه شالودۀ نظم دیگر و استوارتری از روش مدرسی آشنائی با این میراث ادبی بیکران را پی می ریزد. و چه بسیار کارهای دیگر این آموزگار دیرسال که در این مختصر ناگزیر باید گذاشت و گذشت.

در خلال سالیان اخیر چند باری فرصت دیدار و گفت و شنود با این مرد پرتوان و سخت کوش را داشته ام و، هربار، هرچه بیشتر با کارهایش از نزدیک آشنا می شدم مقام علمی اش در چشمم اوج دیگری می گرفت. در سال جاری فرصت دهمین اجلاس دوسالانۀ انجمن بین المللی ایرانشناسی در شهر مونرآل کانادا مجالی را پیش آورد تا دو سه روزی را هم از نزدیک با او به گفت وگو بگذرانم. آپارتمان کوچک ولی پر و پوشیده از کتابش از مردی سخن می گفت که حتی در هفتادوهشت سالگی هم از مغازله با معشوقش ادب فارسی دست نکشیده و گوئی هربار که متنی از این میراث را در آغوش می کشد شبانگاه از کنارش جوان بر می خیزد. این عشق دیرینۀ دیرپا بر او و بر همۀ ما شیفتگان ادب فارسی مبارک باد.»

پس از آن گروه موسیقی ارکستر گل‎های نوین ؛ کیوان مؤثر ( ویلون)، رامبد لطیفی ( تار) و فربد لطیفی ( تنبک) قطعاتی را در مایه اصفهان بداهه نوازی کردند و علی دهباشی از رضا مریوند تشکر کرد.

سرانجام نوبت به دکتر محمد استعلامی رسید که او نیز به روایتی مفصل از زندگی‎اش با عنوان « به یاد آن مرحوم ... !» پرداخت :

«شما میدانید و من هم میدانم که این مجالس گرامیداشت یا بزرگداشت، که این عاشق بزرگ ایران علی دهباشی بر پا میکند، غزلهای عاشقانۀ او برای معشوق زیبایش ایران است، و در این میان من و شما هم مطرح میشویم و فرصتی پیدا میکنیم که بگوییم ما هم برای این معشوق عزیز او هدیه یی آورده ایم. بسیاری از عزیزانی هم که در این مجالس از آنها قدردانی میشود، خودشان دیگر در میان ما نیستند، و شاید از صد و پنجاه شصت شبِ بخارا، بیشتر آنها به یاد آن بزرگانی بوده است که خودشان در میان ما نبوده اند. عنوان به یاد این مرحوم در بالای این نوشته، شاید طنزگونه به نظر آید، اما اصلاً قصد طنز نویسی ندارم. این بودن و نبودن خودش طنز است، و من بی آن که از مرگ هراسی داشته باشم یا دیر و زودِ آن نگرانم کند، مرگ را پذیرفتهام که تنها واقعیت مسلم پس از هر تولد است، و آنچه میان این دو واقعه پیش میآید، و این که من میان این تولد و مرگ چه کارهایی میکنم یا نمیکنم، همیشه با احتمال همراه است.

در زندگی من و هر کس دیگر آن اتفاقاتِ محتمل، گاه ارزش گفتن و یادآوری ندارد و گذران روزهای زندگی بوده، و گاه کارهایی است که ما را کمی مشخص تر نشان میدهد، و شاید اسمی از ما باقی گذارد که پس از ما هم به یاد عزیزان بیاید. آن وقت دوستانی هم هستند که از آدم یاد میکنند و شاید بگویند که فلان کس کارهای مفیدی کرده است که برای آیندگان میماند. کسانی هم همیشه در کنار گود هستند و بی آن که از سبکی و سنگینی کار درکی داشته، یا اصلاً کار را دیده و خوانده باشند، تمام رشتههای آدم را پنبه میکنند. ممکن است از رابطۀ دوستانه با صاحب اثر و این که خود او در روزهای آخر زندگی ارزش چنداانی برای کارهایش قائل نبود، به صورت نقل قول مستقیم هم عباراتی نقل کنند، که او اصلاً نگفته است و خودش هم که نیست تا اعتراضی بکند. اگر من خودم به یاد این مرحوم با شما حرف میزنم، نه قصد خودستایی دارم و نه میخواهم بگویم که خدمت من به عنوان یک پژوهنده و یک استاد و گاه یک مدیر در سطح آموزش عالی ایران قابل ستایش بوده است. اما کارهای من در حدّ توان این جسم و این ذهن، با عشق و مسئولیت همراه بوده است. از حاصل تمام عمر هم اگر عنوانی را با افتخار بخواهم بر خود بگذارم، عنوان دانشجوست. من در ایران و بیرون از ایران، در امریکا و کانادا و ژاپن وچندی در هند، دانشجویانی از ملیت های مختلف داشته ام، شاید از بیش از بیست ملیت مختلف، و همیشه معنای کار برای من زیستن با دانشجویانم بوده و من هم با آنها یک دانشجو بوده ام، و در هر گوشۀ این دنیا که بوده ام، گفته ام که استاد کسی است که همیشه دانشجو بماند.

خوب! حالا این همیشه دانشجو، میخواهد واقعیت وجود خود را به صورت تصویری در کلمات با شما در میان بگذارد، ساده و روشن و دور از خودستایی، و دور از فروتنی بی جا، چنان که پس از صد و بیست سال (؟) که دوست و دشمن به یاد این مرحوم قلم به دست میگیرند، جز این گزارش خودنوشت حرفی برای گفتن نداشته باشند. این روزها که این یادداشت را مینویسم، تیرماه 1393، تازه هفتاد و هشت ساله شده ام. بیش از نیم قرن دانشجویی من، یک مشت کارهای چاپ شده دارد که بعضی از آنها را خودم حاضر نیستم دوباره چاپ کنم، کارهای خام و ضعیفی است که از نو باید تألیف شود و فرصتی برای چنان بازآفرینی ندارم. کارهایی هم هست که هر یک با چند هزار ساعت تلاش و خون دل خوردن به پایان رسیده، بارها تجدید نظر و تجدید چاپ شده و عزیزانی هم بوده اند که منصفانه روی آنها داوری مثبت داشته اند. یک قسمت از زندگی من هم پشت میزهای دانشگاهها و گاه در وزارت علوم گذشته است که حاصلی از آن روزها بر جای نمانده، هر چند که قبول آن مسئولیتها همیشه به قصد کار مثبت و شامل خدمات مثبتی هم بوده، و با اطمینان میتوانم بگویم که در یازده سال پشت میز نشستن، حتی یک بار کار کسی روی میز من برای روز بعد نمانده است. حال اگر هر جملۀ این پاراگراف را بشکافم و شرح بدهم، آن گزارش خودنوشتی را که گفتم به دست شما خواهم داد و پیش از آن، اشارۀ کوتاهی به روزگار کودکی و نوجوانی من هم باید در این گزارش خودنوشت بیاید:

من فرزند پدر و مادری از مردم خوانسارم. پدربزرگِ پدری من آشیخ عباس با وجود تحصیلات اهل مدرسه، هرگز از وجوه شرعی نان نخورده بود و در بازار خوانسار یک دکان عصّاری داشت که با درآمد ناچیز آن زندگی میکرد. من سالها پس از درگذشت او به دنیا آمده و او را ندیده بودم، اما آثار باقی مانده از آن پیشۀ عصّاری تا روزگار کودکی من بر جای بود. پدرم میرزا حبیب الله پیش از تولد من از لباس اهل مدرسه بیرون آمده بود و یک بار چنان که راز مگویی را برای کسی تعریف کنند، به من گفت که « آقا جانم نمیخواست ما از وجوه شرعی مدرسه نان بخوریم.» و پدر من به اندرز او گوش داده و سر از بازار اراک درآورده بود که به اقتضای سلامت نفس، کاسب موفقی نبود اما من این وِجهۀ شخصیت او را هم با احترام یاد میکنم. مادر من دختر یک طبیب محبوب مردم خوانسار بود و در خانوادۀ میرزا محمود حکیم، در آن روزگاری که آموزش همگانی در کشور نبود، پیر و جوان باسواد بودند و از نسل میرزا محمود چند پزشک موفق هم در خانوادۀ ما پرورش یافتند. من هنوز به سنّ دبستان نرسیده بودم که در سایۀ مادرم کلمات قرآن کریم را میشناختم، و با خواندن و نوشتن هم آن قدر آشنا شده بودم که در سال اول دبستان کتابهای کلاسهای بالاتر را میتوانستم بخوانم. چند سال پس از مهاجرتِ پدر و مادرم به اراک، من در آن شهر به دنیا آمده و آخرین فرزند ماندۀ آنها بودم، در دبستان فردوسی اراک من از بچههای سر به راه و با انضباط بودم، نمرههای خوب هم خیلی میگرفتم اما فقط دو بار شاگرد اول کلاس شدم. در انضباط نمرۀ عالی و در ورزش نمرۀ متوسط و گاه خوب داشتم که آن خوب هم به ملاحظۀ نمرۀ درسهای دیگرم بود. آموزش همگانی در آن روزها دو دورۀ شش سالۀ دبستان و دبیرستان بود و در دبیرستان هم فقط در سال آخر بچهها انتخاب رشته میکردند. من سال آخر دبیرستان میخواستم رشتۀ ادبی را انتخاب کنم که در اراک هیچ دبیرستانی ششم ادبی نداشت. پدرم که هر دو دخترش را به خانۀ شوهر فرستاده بود و جز من باری بر دوش او نبود، تمام زندگی را فروخت و به تهران آمد تا عزیز دُردانه اش بتواند در آخرین فرصت در دبیرستان علمیّه برای ششم ادبی نام نویسی کند. سال بعد در تابستان 1334باید به دانشگاه میرفتم، و امتحان ورودی بیشتر رشتهها جداگانه بود.

من چهار کنکور برای رشتههای حقوق و ادبیات و زبانهای خارجی و علوم تربیتی دادم و در چهار رشته پذیرفته شدم و در دانشکدۀ حقوق یکی از پنج نفر اول بودم که همۀ فکر میکردند من در آیندۀ نزدیک یکی از پایهگذاران عدالت اجتماعی خواهم شد، و نشدم! رشتۀ ادبیات فارسی دانشسرای عالی را ترجیح دادم، با بچههایی از دورافتاده ترین نقاط وطن آشنا و دوست شدم که ساده زیستن و پایداری در روابط انسانی را از آنها آموختم، و هنوز میان من و شماری از آنها پیوند همان روزگار برقرار است و گاه چند پیرمرد فرسوده و نیم فرسوده، یکدیگر را در گوشه‌یی از این دنیای بی در و پیکر پیدا میکنیم. در پایان دورۀ سه سالۀ لیسانس ادبیات و علوم تربیتی دانشسرای عالی، میبایست پنج سال بیرون از تهران در دبیرستانها تدریس کنم و اجرای این تعهد را در مهر 1337 در بندر پهلوی آغاز کردم، دو سال در آن شهر بودم و برای این که بتوانم بیشتر درس بخوانم، موافقت فرهنگ گیلان را گرفتم که به جایی نزدیک به تهران بیایم، و از تفصیل آن میگذرم که با چه کش و واکشهایی به کرج آمدم و چند سالی هم در کرج و بعد در تهران دبیر دبیرستانها بودم. از مهر 1339 دورۀ فوق لیسانس مطالعات اجتماعی را در دانشگاه تهران شروع کردم، در آن افتخار شاگردی استاد غلامحسین صدیقی را یافتم که تا پایان زندگی آن یکانۀ روزگار، در انجمن ایرانی فلسفه و علوم انسانی وابسته به یونسکو، و بعد در محافل دیگر، از دیدار او و شماری از فرهیختگان نامدار آن روزگار فیض میبردم و اجازه داشتم که در شمار دوستاران آنها سعادت دیدارشان را داشته باشم.

در نوروز 1340 مثل همۀ آن سالها، با چند تن از یاران مدرسه به زیارت استاد محمد معین رفتیم و در پایان آن دیدار نوروز، استاد به من فرمود که بعد از سیزده به در، ایشان را در سازمان لغت نامۀ دهخدا ببینم، و آن آغاز همکاری با استاد به عنوان عضو هیئت مؤلف لغت نامۀ دهخدا بود که علاوه بر فیض بیشتری از محضر استاد معین، آشنایی و دیدار با شماری از یاران دهخدا و فرزانگان دیگری که در جمع مؤلفان بودند، برای من یک دورۀ آموزش پرحاصل پدید آورد. در مهر1340هنوز دورۀ فوق لیسانس مطالعات اجتماعی را تمام نکرده بودم، یک روز هنگا میکه به سازمان لغت نامه رسیدم، خدمتگزار لغت نامه گفت : امروز آقای دکتر دو دفعه شما را خواستند که اینجا نبودید. به دفتر ایشان رفتم، استاد خسته از چندین ساعت کار در یک روز گرم اوایل ماه مهر، با لحنی نه مثل همیشه فرمود : شما چرا برای امتحان ورودی دورۀ دکتری اسم ننوشته اید؟ هیچ جوابی نداشتم و از سرزنش استاد دست و پایم را گم کردم، و او مهربان تر ادامه داد : فردا صبح بروید اسم بنویسید! جواب استاد را پیدا کردم : چشم استاد! و همین! آن روزها مسئولیت امور اداری دورۀ دکتری با دوست فرزانه ام دکتر سیّد ضیاء الدّین دهشیری بود و من صبح روز بعد در دفتر او بودم و او هم خبر داشت که استادان در شورای دورۀ دکتری اسمی از من برده اند که به راستی قسم، بسیار بیش از شایستگی من بود. دورۀ فوق لیسانس مطالعات اجتماعی ناتمام ماند و من از ماه آبان 1340 دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی شدم.

در سالهای دهۀ چهل و پنجاه، هر دانشجویی که در دورۀ دکتری زبان و ادب فارسی دانشگاه تهران پذیرفته میشد، این بخت موافق را داشت که شاگرد نسل اول و نسل دوم استادان ادب فارسی باشد، استادانی که در شرایطی استثنائی و با هشیاری و بهره مندی از آن شرایط، به نقطۀ اعلای شایستگی رسیده بودند و امروز برای بیشتر آنها جانشینی نداریم. درسهای دورۀ دکتری ده شهادت نامه بود و به جای نمرۀ قبولی هم قیدِ پذیرفته یا خوب یا بسیار خوب میگرفتیم. چهار شهادت نامۀ متون ادب فارسی، سبک شناسی، مبانی زبان شناسی، و زبان و ادبیات عرب را همۀ ما باید میگذراندیم. متون ادب فارسی درس استاد بدیع الزّمان فروزانفر و ستون دورۀ دکتری بود، دانشجو میبایست هشت متن ادب کلاسیک فارسی را بخواند و مشکلات خود را با رجوع به منابع و با پرسش از استاد حل کند و هر وقت آماده باشد برای یک امتحان شفاهی وقت بگیرد، اما نه به همین آسانی. دانشجویانی بودند که بیش از بیست سال صبح روزهای پنج شنبه در درس مثنوی استاد حاضر میشدند و جرأتِ درخواست وقت برای امتحان متون ادبی را نداشتند، و این شهادت نامۀ خاص را بسیاری از آنها نگذراندند و دوره را هم به پایان نبردند. سبک شناسی پس از درگذشت استاد محمدتقی بهار در کنار درس متون فارسی استاد فروزانفر بود و دانشجویی که متون ادبی را میگذراند، نمرۀ سبک شناسی را هم گرفته بود! زبان و ادبیات عرب درس استاد محمدتقی مدرّس رضوی بود، پیر فرزانه و وارسته یی که شاگرد او بودن جدا از بسیار آموختن، سعادتِ دیدار یک انسان بزرگوار و نجیب روزگار را هم با خود داشت. استاد مدرّس رضوی به ما شرح ابن عقیل و مقامات حریری را از آبان 1340تا اردیبشت 1341 درس داد و از او بسیار آموختیم. مبانی زبان شناسی هم شهادت نامۀ اجباری استاد محمد مقدم بود که در آن سخن تازه بسیار میشنیدیم و دیدار با او هم دلنشین و آموزنده بود و به یاد ماندنی. شش شهادت نامۀ اختیاری هم داشتیم : دستور زبان فارسی را استاد محمد معین درس میداد و علاوه بر حضور در کلاس، هر دانشجو میبایست تألیف یک رسالۀ تحقیقی را هم در یکی از مباحث دستور زبان بر عهده بگیرد که با دقت و حوصلۀ استاد کار سنگین و آموزنده یی بود. من سه شهادت نامۀ زبان فارسی باستان، زبان اوستایی و فرهنگ ایران باستان را با استاد ابراهیم پورداوود گذراندم. آخرین سالهای درس استاد پورداوود و پس از بازنشستگی او بود، که او در کتابخانۀ خود به ما درس میداد، مختصر پذیرایی چای عصر هم با درس همراه بود و بالاتر از آن رفتار متین و مهربان استاد. آن عاشق بزرگ ایران جز خودش به کسی شباهت نداشت و آنها که بخت دیدار او را داشته اند، میدانند که من چه میگویم! آن سه درس را من بعد از ظهر یکی از روزهای خرداد 1342در کتابخانۀ استاد پورداوود امتحان دادم و برای هر سه قیدِ خوب گرفتم. درس زبان پهلوی ساسانی را هم که در دورۀ لیسانس با استاد صادق کیا خوانده بودم، در دورۀ دکتری در سطح بالاتر دنبال کردم، آن روزها الفبای پهلوی ساسانی را راحت میخواندم، متن پهلوی چکامۀ برآمدن شاه بهرام ورجاوند را حفظ کرده بودم، پیوند من با استاد کیا به دوستی بدل شده بود و در سالهایی که او معاون وزارت فرهنگ و هنر و رئیس فرهنگستان زبان بود، چندی همکار و مشاور فرهنگستان هم بودم. از او بسیار آموختم که در گیر و دار کارهای دیگر فرصت بازگشت و به یاد آوردن آن همه را نداشتم و بیشتر آن خاصّه تسلط بر خطّ و زبان پهلوی ساسانی را از دست داده ام. اما استاد کیا فراتر از دانش بسیار و آموختن بی دریغ به دانشجویان، نمونۀ والای عشق به ایران و فرهنگ ایرانی بود و این رُویۀ شخصیت او از یاد رفتنی نیست. شهادت نامۀ اختیاری دیگرم تاریخ ادیان، درس استاد علی اصغر حکمت بود که شاگردان دورههای لیسانس و فوق لیسانس و دکتری را با هم میپذیرفت و برای ما که در دورۀ دکتری بودیم، نوشتن یک مقاله را هم تکلیف میکرد. حکمت کسی بود که در سالهای جوانی وزیر معارف کابینۀ محمدعلی فروغی شده بود و پیشنهاد تأسیس دانشگاه و پیگیری و ایجاد آن را از او داشته ایم و او نخستین رئیس دانشگاه تهران هم بوده است. وقتی که عهدهدار وزارت یا کار بزرگ دیگر نبود، سه شنبه صبح درِ خانهاش به روی دوستاران باز بود و من هم پس از روزگار دانشجویی به تکرار او را دیده بودم که انگار هنوز مسئول مسائل آموزش کشور و نگران آن بود که حاصل خدمات او و همرهانش از آسیب زمانه در امان میماند یا نه؟ آخرین شهادت نامۀ اختیاری را با استاد لطفعلی صورتگر گذراندم، رندی هشیار، شوخ و شیرین زبان و لااُبالی، اما سخت عاشق ارزشهای ادب و فرهنگ ایرانی، که گاه از مسئولانی که در پاسداری آن ارزشها کوتاه میآمدند، تلخ یاد میکرد و زبان شیرینش هم تلخ میشد. عنوان درس استاد صورتگر سنجش ادبیات بود، درس را چندان جدّی نمیگرفت اما گفت و شنود با او ذهن را به اندیشیدن وا میداشت. از استاد صورتگر من امتیاز بسیار خوب گرفتم، نه برای آن که دانشجوی بسیار خوبی بودم یا خیلی درس خوانده بودم. استاد مرا از دیرباز میشناخت و به دور از درس و تکلیف، پدرانه با من مهربان بود، و وقتی که بسیار خوب را کنار اسم من نوشت، به سه دوست دیگر که نامشان زیر نام من آمده بود، نمرۀ خوب داد و گفت : برای این که دلتان نشکند، و گرنه شما بی غیرتها که درس درست و حسابی نخواندهاید، و او هم درس درست و حسابی به ما نداده بود که بخوانیم یا نخوانیم! بله! حق با شماست که من از درسهای اختیاری یک شهادت نامۀ اضافی هم دارم یعنی با یازده شهادت نامه دکترا گرفتهام، چه عیبی دارد؟ چیز خوب یا بسیار خوب هر چه بیشتر، بهتر!

از شاگردی استاد فروزانفر باید جداگانه حرف بزنم: صبح روز سهشنبهیی در آبان 1340 به اطاق شمارۀ 102 در طبقۀ اول ساختمان دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی رسیدم، چند دقیقه دیر! استاد سر وقت آمده بود و وقتی که من درِ اطاق را باز کردم، نگاهی به من کرد که کمی جا خوردم. انگار مرا مناسب شاگردی خود ندید. از همه جوان تر بودم اما باخبر از مرتبۀ والای او. تعظیمی کردم و نزدیک ترین جا را گرفتم و نشستم. من بیست و پنج ساله بودم و در میان حاضران دانشجویانی بودند که من میتوانستم فرزند آنها به شمار آیم، و استاد هم گاه به طنز مردی را دوست قدیم میگفت یا به بانویی اُمُّ المؤمنین خطاب میکرد. آن صبح سه شنبه را در بیم و امید گذراندم و دو روز بعد، صبح پنج شنبه برای نخستین بار سر درس مثنوی استاد رفتم، اما پیش از وقت رسیدم، جرأت کردم و در ردیف جلو نشستم، دفتر و دستکم را با مثنوی تحریر سید حسن میرخانی روی میز گذاشتم. ظاهر کار نشان میداد که بیش از همراهان سالخورده ام به دانشجو شباهت دارم. یکی دو دقیقه بعد همه به احترام استاد برخاستیم، استاد بر جای خود نشست، پس از احوال پرسی با اُمّ المؤمنین به یکی از آقایان فرمود : مهدوی آن هفته کجا بودی؟ دکتر محمود مهدوی دامغانی برادر استاد احمد مهدوی دامغانی، که بعد خود استاد دانشگاه فردوسی شد و فرزانه یی بسیار فروتن بود، برخاست و با ادب خاصّ گزارش داد که یک هفته سخت بیمار بوده است و برای غیبت خود عذرخواهی کرد. تقریر و شرح قسمتی از اوایل دفتر دوم مثنوی مولانا جلال الدّین آغاز شد، که استاد متن تصحیح نیکلسن را پیش چشم داشت، و من توانستم آن قسمت را زود در چاپ میرخانی پیدا کنم. نظم و نگاه کنجکاو من نادیده نماند، استاد رو به من کرد : جوان! تو دانشجوی این کلاسی؟ پشتم لرزید اما بر خودم مسلط شدم و برخاستم : بله حضرت استاد، امسال پذیرفته شده ام. فرمود : بنشین! نشستم و نفس را تنظیم کردم و باز سراپا گوش شدم. سه شنبهها، روز سؤال بود و دوستان پرسشهای متون غیر از مثنوی را از استاد میپرسیدند، و من در همان هفتههای اول دیدم که پاسخهای استاد دریافتهایی فراتر از محتوای منابع لغت و شرح متون را در بر دارد چنان که گویی آموختههایش در ذهن او زاد و ولد میکنند و حرفهایی از او میشنویم که در درسهای دیگر کمتر شنیده ایم. اما هنوز با سه شنبه مشکل داشتم، میدانستم که من هم باید هشت متن را برای درس متون بخوانم. به فکرم رسید که از استاد سید صادق گوهرین وقت بگیرم و با او مشورت کنم. یاد همۀ خوبان و عزیزان به خیر. پس از دیدار با او هشت متن را انتخاب کرده بودم : دفتر اول مثنوی، دیوان حافظ، کشف المحجوب هجویری، تذکرة الاولیاء عطار، مصباح الهدایه، منطق الطیر، هفت پیکر نظامی، و دیوان خاقانی شَروانی که این یکی را هیچ کس به سراغش نرفته بود، و استاد گوهرین هم در بارۀ آن گفت : جرأتش را داری!؟ تا سه شنبۀ بعد من پیش خودم در حدود سی صفحه از دیوان خاقانی را خواندم اما هنوز جرأت شرکت در پرسش و پاسخ را نداشتم. در این فاصله یک بار استاد امیرحسین آریانپور در محضر استاد از من یاد کرده بود و من خبر نداشتم. یاد او هم به خیر که محبتهایش از یاد نمیرود. روز سه شنبۀ هفتۀ چهارم یا پنجم یک بار دیگر استاد رو به من کرد : جوان! تو سؤالی نمیکنی! دریافت من از این کلمۀ جوان، تا حدّی این بود که زود آمدهای! برخاستم و گفتم : حضرت استاد خواندن متون را شروع کرده ام و برای هفتۀ بعد اگر اجازه بفرمایید سؤالهایی دارم. فرمود : بنشین! باز نشستم، اما این بار قوت قلبی پیدا کردم و نقشۀ هفتۀ بعد را کشیدم که با یک مشت سؤال به کلاس سه شنبه میآیم، و هفتۀ بعد، دومین سه شنبۀ ماه آذر 1340سؤالهای سه قصیدۀ دیوان خاقانی را منظم یادداشت کرده بودم، و توانستم به ترتیب صفحه و سطر بپرسم. هر وقت که استاد فروزانفر دست چپ را کنار چشم چپ میگذاشت و از پشت عینک یک لحظه روی چهرۀ آدم ثابت میماند، یا میخواست متلکی بگوید یا میخواست ابراز رضایتی بکند. آن روز بعد از ده دوازده سؤال، من گفتم : حضرت استاد شرمنده ام، من وقت دوستان دیگر را هم گرفتم. با همان نگاه خاص به روی من خیره شد و چیزی نگفت. چند پرسش دانشجویان دیگر را هم که پاسخ گفت، وقت کلاس تمام شد و استاد فرمود : امروز بس است. هنگامی که از در کلاس خارج میشد، من کنار در بودم و او دید که هنوز حرفی دارم و با همان نوای دلنشین خراسانی اش فرمود : هان! چیَه؟ گفتم : حضرت استاد اگراجازۀ فضولی بفرمایید، برای روز سه شنبه هم دوستان با نظر حضرت عالی یک متن مشخص را بخوانند و سؤالها را به ترتیب صفحه بپرسند، ما بیشتر فیض میبریم، بخصوص بعضی از متون که ما خودمان هرگز نمیتوانیم مشکلات آنها را حل کنیم! استاد به طنز فرمود : و بخصوص عموم متون! و افزود : خوب، کدام متن؟ گفتم : بنده دیوان خاقانی را شروع کرده ام. این بار به روی من خیره شد اما چون ایستاده بود، دست چپ را کنار عینکش نبرد. تنها پاسخ من نگاهی حاکی از موافقت بود، و استاد سری تکان داد و رفت. من با سه تن از دوستان حرف زدم و آنها اگر با خاقانی موافق بودند یا نبودند با من همراه شدند، کلاسهای سه شنبه هم پرحاصل تر شد و ما تا اردیبشت سال 1344سه سال و نیم تمام قصاید خاقانی را خواندیم. پندار من این بود که در قصاید خاقانی دیگر مشکلی نداریم و تندنویسی پرسش و پاسخها را شرح کاملی میدانستم. پس از آن و در سالهای بعد فهمیدم که شاید ده برابر آن مشکلات هم بوده است و من به فکر این که آنها را میدانم از استاد نپرسیده بودم. تا خرداد 1342من دو درس مبانی زبان شناسی و ادبیات عرب، و شش شهادت نامۀ اختیاری را گذرانده بودم . در این فاصله استاد در تصحیح دیوان کبیر شمس تبریزی به جلد هفتم رسیده بود و فرهنگ نوادر لغات و اصطلاحات دیوان شمس را در دست تألیف داشت که پیوستی بر جلد هفتم بود. پیش بینی کار فهرستهای دیوان کبیر هم در خاطر او بود، و نیاز به دستیارانی داشت. افتخار این دستیاری نصیب چند تن از دوستان شد و سهم بیشتری را من به عهده گرفتم. فرهنگ نوادر لغات دیوان شمس را یک دور با استاد خواندم، و روی نمونههای چاپخانه نظرهای تازۀ او را ثبت کردم. برای کشف الابیات دیوان هم قرار شد که هر یک از دوستان قوافی یک جلد را استخراج کنند و به من بسپارند، من آنها را هماهنگ کنم و مواردی را که نیاز به راهنمایی بیشتر داشتم با استاد در میان بگذارم. این کار یک فرصت ارزندۀ دیگر هم به من میداد که هر هفته چند بار استاد را ببینم و در ضمن مشکلاتی را که در متون ادب فارسی داشتم بپرسم، برای امتحان دو شهادت نامۀ متون ادبی و سبک شناسی هم زودتر از دوستان دیگر آماده شوم، و شاید در زمانی کوتاه تر ده شهادت نامه ام را بگذرانم، و البته حواسم جمع بود که از چنین امکانی حرف نزنم. هم زمان با پایان چهارمین سال که همان سه سال و نیم خواندن قصاید خاقانی هم بود،

فرهنگ نوادر لغات و فهرست قوافی یا کشف الابیات دیوان کبیر هم رو به پایان بود. از هشت متنی که من میبایست بخوانم و امتحان بدهم، گفتم که یکی هم تذکرة الاولیاء عطار، و تنها چاپ آن در بازار، چاپ کتابخانۀ مرکزی بود که به عنوان تصحیح علامۀ قزوینی منتشر شده بود و من میدانستم که آن، یک حروف چینی بازاری از تصحیح نیکلسن است که علامۀ قزوینی برای آن مقدمۀ مبسوطی نوشته و خود علامه هرگز تذکرهًْ الاولیاء را تصحیح نکرده است. خطاهای آن چاپ سر به هزاران میزد و وقتی که من تصحیح نیکلسن را به محبت استاد حسن مینوچهر امانت گرفتم و دیدم، آن هم چندان بهتر نبود. مشکل این کار را با استاد در میان گذاشتم. فرمود : نسخههایی را که آقای مینوی عکس برداری کرده اند ببین! چند بار به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران رفتم و بسیاری از مواردی را که به نظر نادرست میآمد یا قابل فهم نبود، با نسخههای ترکیه مقایسه کردم. استاد سید عبدالله انوار هم که همواره در این گونه موارد از ارشاد ایشان برخوردار بوده ام، سراغ نسخۀ دیگری را در کتابخانۀ ملی دادند و به لطف ایشان آن نسخه را هم دیدم. نتیجه این بود که صورت درست بسیاری از موارد مبهم یا نادرستِ چاپ لایدن و تهران، در آن نسخهها که از پایان زندگی عطار هم فاصلۀ زیادی نداشت، درست و قابل فهم بود. عصر یکی از روزهای پاییز 1343 در کتابخانۀ استاد فیشهای فهرست قوافی دیوان کبیر را تنظیم میکردیم، و استاد از نسخههای عکسی تذکره پرسید. واقعیّت را گفتم و او هم تأیید کرد که کار تذکرة الاولیاء نیکلسن در پایۀ کار عظیم او روی مثنوی مولانا نیست و نیازی به یک تصحیح تازۀ تذکره هست. یک لحظه بعد به من فرمود : بیا این کتاب را زنده کن! راستی را بگویم که در آن لحظه نفهمیدم که منظور استاد چیست و چند ثانیه نگاهم روی چهرۀ او ایستاد. استاد افزود : تصحیحش کن! نتوانستم جواب روشنی بدهم، راستی را بگویم که ظرفیّت این عنایت را نداشتم یا باز منظور را نفهمیده بودم. آن روزها به من و دوست هم دوره ام دکتر اسماعیل حاکمی اجازه داده بودند که درسی هم در دانشکدۀ ادبیات بدهیم، و من به دانشجویان رشتۀ فلسفه درس عمومی زبان فارسی میدادم. دو روز بعد از آن گفتگو در کتابخانۀ استاد، وقتی که از کلاس رشتۀ فلسفه بیرون آمدم، استاد سید صادق گوهرین را در راهرو دانشکده دیدم، با هم به اطاق استادان رفتیم، استاد گوهرین از خدمت تمام وقت راضی نبود و میگفت : تمامِ وقت آدم تلف میشود. خسته بود وبعد از یک چای رنگ پریدۀ خدمتگزار بخش، پیاده به طرف خانه راه افتاد، موقع خداحافظی به من گفت : فردا صبح شما کجا اید؟ گفتم : هر جا که بفرمایید. گفت : پیتر اِیوری اینجاست، صبح بیا او را ببین! دیدن دارد. هشت و نیم صبح فردا من در خیابان تخت جمشید زنگ خانۀ استاد گوهرین را زدم و خدمتگزار در را باز کرد و جلوی من راه افتاد، اما آهسته راه میرفت، برگشت و به من گفت : آقای پیتر هنوز خواب است. استاد گوهرین در طبقۀ پایین بود، در شبستانی که باید روی زمین مینشستیم و استاد گوهرین هم با عبا و عرق چین! اول از درسهای من پرسید. گفتم که فقط دو درس استاد فروزانفر مانده است و موضوع تصحیح تذکرة الاولیاء را هم گفتم. استاد گوهرین خودمانی تر از همیشه گفت : خیلی شانسه! تو نمیدونی که استاد خیلی ساله رسالۀ تازه از کسی قبول نکرده، به تو گفته : بیا با من رساله بگیر! ما ده - پونزده تا که باش رساله گرفتیم کلّی منّتش را کشیدیم. استاد اِیوری هم آمد پایین، هنوز چشمهاش پر خواب بود، گرم و مهربان با من سلام و تعارف کرد و چه فارسی را خوب حرف میزد! آن روز صحبت کارهای عطار بود که پیتر با کمک استاد گوهرین به انگلیسی ترجمه میکرد و او هم معتقد بود که کار تذکرۀ نیکلسن با کار او روی مثنوی قابل مقایسه نیست. چند روز بعد من میبایست استاد فروزانفر را در دفتر ریاست دانشکدۀ علوم معقول و منقول ببینم. به من فرموده بود که در کلاس عرفان آن دانشکده هم شرکت کنم که به آن میگفت : درس قشیریه و اصل رسالۀ قشیریه را درس میداد. آن روز پیش از درس قشیریه به خودم جرأت دادم و پرسیدم : حضرت استاد! این که به من فرمودید تذکرة الاولیاء را تصحیح کنم، این موضوع را میشود به عنوان رسالۀ دکتری پیشنهاد کرد؟ فرمود : چرا نه؟ طرحت را بنویس، بیار من ببینم. یک مشکل دیگر هم بود که من با عنایت استاد صادق کیا و آشنایی آن روزها با زبان پهلوی ساسانی، رسالۀ دیگری را روی ترجمۀ یکفصل از بُتدهِشن و مقایسۀ آن با روایات آفرینش در ادیان سامی پیشنهاد کرده بودم و استاد کیا هم راهنمایی مرا پذیرفته بود، و از دو طرف با علاقه و با رودربایستی درگیر بودم، و راست بگویم که احساس توانایی بیشتری در کار تذکرۀ عطار مرا به طرف استاد فروزانفر میکشید. اما من از روزهایی که درس زبان پهلوی دورۀ دکتری را میگذراندم، رفیق راه استاد صادق کیا بودم که پیاده به خانه میرفت و گاه تا درِ خانه با او بودم. در آن پیاده رویها انسان فرشته خویی را یافته بودم که شخصیت والای او را دیگران نمیشناختند و بعد هم نشناختند، و میدانستم که او مرا از ماندن بر سر دوراهی نجات میدهد. درس پهلوی را گذرانده بودم اما دیدار او را از دست نمیدادم و گاه در وزارت فرهنگ و هنر به دیدنش میرفتم، در یکی از ضمایم کاخ گلستان که ادارۀ فرهنگ عامّۀ وزارت فرهنگ و هنر بود. تمام واقعیت را به استاد کیا گفتم و هیچ گله یا رنجشی در چشمهای مهربانش ندیدم. گفت : دوستی ما با موضوع رسالۀ دکتری ربط ندارد. آقای فروزانفر هم استاد همۀ ماست. حتماً رساله را عوض کنید! طرح رسالۀ نقد و بررسی و تصحیح و تعلیق و فهرستهای تذکرة الاولیاء عطار در زمستان 1343 به تصویب شورای دورۀ دکتری رسید، و استاد گوهرین که کمتر حوصلۀ حضور در جلسهها را داشت، آن روز حاضر شده بود و چنان که بعد به من گفت، یکی میبایست ناز استاد فروزانفر را بکشد و قبول راهنمایی رساله را پیشنهاد کند.

در همان روزهای دستیاری در کار فرهنگ نوادر لغات و فهرستهای دیوان شمس، استاد خبر داشت که من برای امتحان متون بیش و کم آماده ام و باز صادقانه بگویم که آن آمادگی به این معنی نبود که بر تمام دقایق آن هشت متن تسلط داشتم، و بعدها فهمیدم که همۀ ما پس از پایان روزهای مدرسه هزاران دقیقۀ دیگر میآموزیم که از خوش خیالی آن روزها شرمنده میشویم! یک روز که برگههای فهرستهای دیوان شمس را با هم میدیدیم، استاد فرمود : امتحانت را کی میدهی؟ هنوز جرأت نداشتم که بگویم آمادۀ امتحان متون هستم. کمتر از چهار سال بود که هر سه شنبه و پنج شنبه پای درس استاد بودم، در جواب پرسش او زبانم بند آمد و استاد سکوت مرا شکست و پرسید : همه را خوانده ای؟ گفتم : بله قربان! اما . . و در پی این کلمه باز ساکت ماندم. فرمود : هفتۀ دیگر کتابهایت را بیار! باز خاموش ماندم. فرمود : مشکلی هست؟ گفتم : حضرت استاد! در کلاس شما دانشجویی هست که بر من حقّ تعلیم دارد و میدانم که مدتی است آمادۀ امتحان است و نیاز به عنایت شما دارد، اگر ایشان پیش از من امتحان بدهد، به من هم لطف کرده اید. وقتی که اسم آن عزیز را که اکنون عزیز از دست رفته است، به استاد گفتم، دیدم که او هم مورد عنایت استاد است. اجازه بدهید که نام آن معلم و همکار عزیز سالهای بعد را در اینجا یاد نکنم. هفتۀ بعد آن عزیز با سؤالی رو به رو شد که انتظار آن را نداشت. استاد پس از درس مثنوی از او پرسید : « . . . ! متونت را خوانده ای؟» جواب داد : بله قربان! استاد فرمود : « دو هفتۀ بعد پنج شنبه کتابهایت را بیار!» هنگامی که از اطاق 102 بیرون میرفت، من تا دفتر استادان او را بدرقه کردم. در راهرو دانشکده فرمود : « تو هم یک هفته بعد! » به این ترتیب من در چهار سال تحصیلی که سه سال و نیم میشد، تمام شهادت نامههای خود را گذرانده بودم و تنها باید روی رسالۀ نقد و تصحیح و تعلیق تذکرهًْ الاولیاء عطار کار میکردم، و همین جا باید به یکی دیگر از صفات ناشناختۀ استاد فروزانفر اشاره کنم، که بسیاری از دوستان با آن برنخورده بودند:

او راهنمایی رسالهها را آسان نمیپذیرفت و بودند دوستانی که این امتناع او را نشان غرور او میپنداشتند. اما اگر دانشجویی درگیر رساله گذراندن با او میشد، میدید که استاد با چه حوصله و شکیبایی و دقتی تن به کار میداد. اگر شمار دانشجویانی که در سی سال با او رساله گذرانده اند از سی و چند تن نمیگذرد، برای این بود که او اهل سهل انگاری نبود و در رساله یی که زیر نظر او میگذشت، سهم قابل توجهی از هر رساله حاصل کار استاد بود. در آبان 1345 درست پنج سال پس از ورود به دورۀ دکتری از رساله ام دفاع کردم، اما از محضر پُرفیض استاد دور نماندم و تا اردیبشت 1349 که به مرتبۀ دانشیاری رسیده بودم، صبح روزهای پنج شنبه شاگرد درس مثنوی بودم و در کارهای دیگر استاد هم دست بر سینه داشتم و خدمت او را افتخار خود میدانستم. شاگردی استاد بدیع الزّمان فروزانفر موهبتی در زندگی اجتماعی من بوده است، و خوب میدانم که اگر حرمتی در میان پژوهندگان این روزگار داشته باشم، فراتر از شایستگی من، و بیشتر داوری عزیزانی است که مرا به نام شاگرد بدیع الزمان میشناسند!

در همان سالهای دانشجویی من، دو مؤسسۀ آموزش عالی جدا از دانشگاه تهران تأسیس شد که هر یک به دلیلی با من ربط داشت. در 1344 یکی از مدیران پیشین وزارت دارایی در تلاش ایجاد مدرسۀ عالی ادبیات و زبانهای خارجی، و از حمایت و همکاری یکی از سرشناسان اقتصاد و بازرگانی به نام دکتر علی محمد بنکدارپور برخوردار بود. پدر همسر من سید محمد حسین انوار که چهرۀ درخشانی بود و با همۀ بزرگان و نامداران دوستی داشت، پیشنهاد کرد که استاد علی اصغر حکمت ریاست مدرسۀ عالی ادبیات و زبانهای خارجی را بپذیرد، و من هم که شاگرد حکمت بودم در این گیر و دار میبایست گوشۀ این کار را بگیرم. اما به دلیل گرفتاری رسالۀ دکتری از قبول مسئولیتی در آن مدرسه عذرخواهی کردم وحضور محمد یزدانفر که سالها در وزارت فرهنگ معاون شایسته یی برای حکمت بود، در این کار هم به سامان دادن آن مدرسه کمک کرد، و من پس از معرفی شماری از دوستان برای تدریس، با تعهد چند ساعت درس از وظایف اداری در آن مدرسه معاف شدم. استاد حکمت از من رنجید، اما یک سال بعد که در یکی از همان دیدارهای صبح سه شنبه با استاد فروزانفر به خانۀ او رفتم و استاد خبر گذراندن رسالهام را به او داد، حکمت تبسمی کرد و گفت: پارسال دلم از تو گرفت، اما حالا میبینم که در کارها برنامه داری، آفرین پسرم! و من تا سال 1359 که حکمت با پیری و بیماری و زمین خوردن و شکستگی بیشتر استخوانهایش پایان دردناکی داشت، هر چند گاه با سید انوار که هم پدرزن بود و هم مرشد، به دیدار حکمت میرفتم. چند هفته پیش از درگذشت حکمت که آخرین دیدار با او بود، مردی که دیگر توان حرکت نداشت، باز از دانشگاه میپرسید و گویی نگران آن بود که حاصل سالهای خدمت او به عنوان مؤسس نهادهای آموزش همگانی، و پیشنهاد کنندۀ تأسیس دانشگاه و نخستین رئیس دانشگاه تهران، آیا بر جای مانده است؟

مدرسۀ دیگری که در همان سالها به وجود آمد، دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی بود، مدرسۀ روزنامه نگاری و سینماتوگرافی و روابط عمومی و مترجمی. آغاز کار آن دانشکده یک کلاس کوچک خبرنویسی بود که در خیابان فردوسی در یک ساختمان کهنۀ متعلق به روزنامۀ کیهان تشکیل میشد و از همان روزها دکتر مصباح زاده آن را پی ساختمان یک دانشکده میدانست و حدیث آن عشق بر زبان او بود. در پاییز 1346 که نخستین امتحان ورودی آن دانشکده را در دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران برگزار کردیم، مسئولیت بخش زبان فارسی را من بر عهده گرفتم و میدانستم که دکتر مصباح زاده بر زبان فارسی بیش از تدریس ادبیات تأکید دارد و درست نویسی در مطبوعات نگرانی اوست، و دوستانی را به کار دعوت کردم که سابقۀ تدریس جدّی در انشاء فارسی داشتند و ضوابطِ درست نوشتن را میدانستند. مصباح زاده مرا متوجه کرده بود که زبان فارسی و ادبیات فارسی دو مقولۀ آموزشی متفاوت است، و این که من در سالهای بعد هم روی آن تأکید داشتم، از او آموخته بودم. اما در سالهایی که من تدریس در دانشگاه تهران را آغاز کردم و پس از آن در دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی، مشکلی هم در کار خود به وجود آوردم که هرگز از آن پشیمان نبوده ام : من در همان سال 1343 که به دانشجویان رشتۀ فلسفه درس زبان فارسی میدادم، انتظار منطقی جوانها را درک میکردم که میخواستند به ادبیات امروز هم بپردازم، و هر هفته نیم ساعتی را به گفتگو در بارۀ شعر، نقد ادبی و شعر امروز و داستان نویسی اختصاص میدادم و توجه نداشتم که این کار، سؤالهایی را به کلاسهای همکاران میبرد و برای بسیاری از آنها مشکل ایجاد میکند، و صادقانه بگویم که خود من هم برای بسیاری از آن سؤالهای بچهها میبایست مطالعه کنم و جواب حاضر نداشتم. در دانشکدۀ ادبیات همکارانی داشتیم که نگاه به روی جلد یک کتاب داستان را هم گناه میدانستند و یکی از آنها یک بار به من گفت : از افتخارات من این است که در تمام عمرم یک رمان نخوانده ام! در دانشکدۀ علوم ارتباطات، من ادبیات معاصر را به عنوان یک درس مستقل در برنامه گذاشتم. در این درس خود من هم ساعتهای زیادی را صرف فراهم کردن موادّ درس میکردم و به دانشجویان میگفتم که ما داریم با هم درس میخوانیم. از همان آغاز، از ابتکارهای دکتر مصباح زاده این بود که یک درس مسائل روز گذاشته بود و مسئولان یعنی نخست وزیر و وزیران را دعوت میکرد که هر یک در بارۀ حوزۀ کار خودشان حرف بزنند و به پرسشهای دانشجویان جواب بدهند. همین کار را من در درس ادبیات معاصر کردم و چند بار که شاعران و نویسندگان معاصر را به کلاس ادبیات معاصر بردم، برای خود من هم بسیار آموزنده بود، خاصّه چند بار که نادر نادرپور در آن برنامه دعوت شد و پُرمایه حرف زد. کار به نوآوران هم محدود نمیشد و برای مثال یک بار از مطیعالدولۀ حجازی دعوت کردم و با این که حجازی آن روز سناتور بود و جوانها هم شناختی از قلم و محتوای آثار او نداشتند، دیدار با او بر دل همه نشست، و یکی از دانشجویان که پیش از آمدن حجازی گفته بود : چرا فسیلها را دعوت میکنید؟ در پایان آن جلسه دنبال ما دوید و گفت : آقای حجازی باز تشریف میآورید؟ درس ادبیات معاصر برای من عوارض دیگری هم داشت که یک سلسله مکاتبۀ بی نام و نشان به صورت دشنام و تهمت به هر جایی که من کار میکردم فرستاده میشد و من با خاموشی به آنها جواب میدادم. در دانشکدۀ علوم ارتباطات هم دکتر مصباح زاده و دکتر علیقلی اردلان که ریاست آن دانشکده را پذیرفته بود و منّتی بر همۀ ما داشت، اعتنایی به آن نامههای بی امضا نمیکردند. با گذشت زمان درس ادب معاصر به عنوان یک ضرورت پذیرفته شد و در برنامه ریزی دبیرستانها هم جایی باز کرد. در سالهای 1349به بعد با مسئولیت تمام وقتی که من در خدمات دانشگاهی و گاه در مدیریت گوشههایی از آموزش عالی داشتم، کار روی ادب معاصر را نتوانستم دنبال کنم اما دوستان دیگر، سطح درس ادب معاصر را بسیار بالاتر بردند. دو کتاب بررسی ادبیات امروز ایران، و ادبیات دورۀ بیداری و معاصر هم که آن روزها کار تازه و موفق من بود، سرآغازی شد برای تألیف کتابهای تحلیلی و درسی ادب معاصر که باز عزیزان کارهای پرمایه تری عرضه کردند و شاید نیازی - و نیز فرصتی - نبود که من در آن دو کتاب تجدید نظر کنم، یا با ملاحظات خاصّ این روزگار کار تازه یی به جای آنها عرضه کنم، که این برای من ممکن نبود و هرگز به ملاحظۀ روزگار چیزی نمینوشتم!

در همان سالها نویسندۀ نامدار زینالعابدین رهنما پس از نشر کتاب موفق خود پیامبر، و یک رمان دیگر با عنوان زندگانی امام حسین، به فکر ترجمه و تفسیر قرآن کریم افتاده و کاری بیش و کم متفاوت را پیش گرفته بود. یک روز جمعه در تابستان 1345 بیخبر به خانۀ ما آمد و پس از صبحانه یی مختصر به من گفت : من به کمک شما نیاز دارم، از خودتان بگویید، من شنوندۀ خوبی هستم. سوابق درس و مشقم را برای او گفتم و او موضوع ترجمه و تفسیر قرآن مجید را مطرح کرد که انتظار داشت من یکدست کردن و یک نظارت ادیتوریال بر آن را قبول کنم. وقت گذاشتن روی چنان کاری آسان نبود و من پس از چند روز به شرط آن که در هفته بیش از بیست ساعت وقت نگیرد پذیرفتم. روزنامۀ کیهان دفتری به آقای رهنما داد، و این همان روزهایی بود که من کلاس خبرنویسی روزنامۀ کیهان را داشتم و هنوز امتیاز تأسیس دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی صادر نشده بود. پانزده ماه من ادیتور ترجمه و تفسیر قرآن آقای رهنما بودم، و گوشه یی از آن کار را هم همسر فرزانه و از دست رفتۀ من پروین انوار بر عهده داشت که خود نیز مرجع شناس و کتابداری آشنا با این زمینه بود، و آن روز معاونت کتابخانۀ جُردن ( پلی تکنیک تهران ) را برعهده داشت که امروز کتابخانۀ دانشگاه امیرکبیر است. دوستی من با آقای رهنما و فرزندان فرزانۀ او سالها پیش از ترجمه و تفسیر قرآن کریم آغاز شده بود و پس از آن پانزده ماه متوقف نشد، اما به ضرورتی دیگر کار ترجمه و تفسیر قرآن کریم را دکتر علی اصغر حلبی ادامه داد که بی هیچ مجامله برای آن شایسته تر از من بود. در پاییز 1346موضوع جدا کردن آموزش عالی از وزارت فرهنگ، و تأسیس وزارت علوم و آموزش عالی مطرح شده بود و دکتر مجید رهنما از هر کسی برای تأسیس آن وزارت خانه شایسته تر بود. به پیشنهاد رهنمای بزرگ، فرزند او با یک تصویب نامۀ هیئت دولت مرا به وزارت علوم برد. روزی که در یک ساختمان اجاره یی در خیابان ایرانشهر، نخستین کار اداری را به عهده گرفتم، تمام وزارت خانه ده نفر عضو نداشت اما به تدریج خیلی‌ها آمدند که بالا رفتن از پلههای اداری را بهتر بلد بودند. من بیشتر به عنوان یک دوست، چندی مشاور وزارت علوم بودم، و این همان روزهایی بود که دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی تأسیس شد و من پس از ساعات اداری وظیفه یی در آن دانشکده داشتم و آن کار را هم بهتر بلد بودم. در همان روزها صحبت از استادیاری دانشکدۀ ادبیات هم بود و دانشکدۀ علوم تربیتی دانشگاه تهران هم به یک استادیار زبان و ادب فارسی نیاز داشت که من خواستار هیچ یک از آن دو مقام نبودم. خاصّه در دانشکدۀ علوم تربیتی همان عزیزی که یک بار در امتحان درس استاد فروزانفر تقدم او را مراعات کرده بودم برای امتحان ثبت نام کرده بود و میبایست میدان را برای او خالی بگذارم. این را هم بگویم که من دانشسرای عالی را خانۀ خودم میدانستم و دلم پیش دانشجویانی بود که از دورترین نقاط وطنم به آنجا می‌آمدند، و با رفتن به دانشسرای عالی، پیوند من با دانشگاه تهران و استادان و همکارانم بی‌آسیب‌تر میماند. به صورت استادیار نیمه وقت به دانشسرای عالی رفتم و تا سه سال که مسئولیتی در دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی داشتم، در هفته یک روز هم استادیار دانشسرای عالی بودم و به دو کلاس درس میدادم.

در سال 1349 داشسرای عالی برای مدیریت خدمات آموزشی و سرپرستی دورۀ شبانه مرا به قبول این دو کار دعوت کرد که مرتبۀ دانشگاهی من هم میبایست به استادیار تمام وقت تبدیل شود. دکتر صدرالدّین الاهی دوست گرانمایۀ من که دورۀ دکترای خود را در فرانسه به پایان رسانده و برای کار دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی بسیار مناسب تر از من بود، در همان روزها از راه رسید. من از تیر 1349 در دانشسرای عالی عهده دار دو کار اداری شدم که با تدریس تمام وقت همراه بود، اما سنگینی بیش از دوازده ساعت کار هر روز را، همکاری با دکتر احمد هوشنگ شریفی رئیس دانشسرای عالی و با معاون فرزانۀ او دکتر محمود میرآفتاب، دلنشین میکرد و اگر من گاه تا ساعات دیر شامگاه سر کار بودم، جای هیچ شکایتی نبود. عزیزان دیگری هم که در کنار من به کارهای دانشجویان میرسیدند، آن قدر صمیم و دلسوز بودند که با گذشت بیش از چهل سال، هنوز دوستان خوب من اند. در دانشسرای عالی و پس از آن در دانشگاه تربیت معلم، من به مرتبۀ دانشیاری و استادی هم رسیدم و در سالهای 1350 تا 1356مسئولیت مؤسسۀ تحقیقات تربیتی، مدیریت انتشارات و روابط دانشگاهی و مدیریت گروه آموزشی زبان و ادب فارسی را هم پذیرفتم، در هر سمت خدماتی کردم، اما هنگامی که رستاخیز برای همه (؟) اجباری شد، بهتر دیدم که در خاک مدفون بمانم و در زمستان 1356 فقط با چهل و یک سال سن و بیست و یک سال خدمت بازنشسته شدم و پس از آن، دیدم که در آن ده یازده سال خدمات اداری، چه کارهای بهتری میتوانستم بکنم که شاید میماند و امروز میگفتم اینها کار من است! پس از سال 1357یک بار دیگر با حفظ بازنشستگی به کار دانشگاهی برگشتم و هنگامی که همۀ دانشگاهها برای سه سال بسته شد، من راهی هموارتر پیش پای خود دیدم که باید در خانه نشست و دانشگاه را به خانهها فرستاد، و این سی و چند سال که بیشتر هم در دیار غربت گذشته، سالهای پرحاصلترم بوده و نشر چند هزار صفحه کار تازه و تجدید نظر در کارهای گذشته حاصل روشنتری داشته است.

کارهایی هم که این سالها به تکرار منتشر شده، همواره جای اصلاح و تجدید نظر دارد و از نظر من هیچ کاری نهائی نیست. در سی و چهارسال گذشته از 1359 تا امروز بیش از هشت هزار صفحه کار تازۀ من به صورت کتاب و مقاله انتشار یافته، و بیشتر آنها به چاپهای مکرر رسیده است. تصحیح شش دفتر مثنوی مولانا جلالالدّین که همکاران من از آن به عنوان شرح یاد میکنند، فقط شرح نیست. نزدیک به دو هزار بیت در این کتاب و از جمله دو بیت آغاز مثنوی، برای اولین بار مطابق با نسخههای قونیه و قاهره و تهران تصحیح شده، و در مقایسۀ لفظ به لفظ با کار نیکلسن، بیش از دو هزار بیت مثنوی که مطابق گفتۀ مولانا ست با تصحیح نیکلسن تفاوت دارد و این سخن، نفی عظمت کار نیکلسن نیست. من صورت درست کلام مولانا را با شرحی روشن و همه کس فهم به خانههای مردم فرستاده ام و دلیل موفقیت کارم همین است. در درس حافظ / نقد و شرح غزلهای حافظ، و در نقد و شرح قصاید خاقانی هم نظر به همین درستی متن و شرح ساده و روشن بوده است. در موارد بسیاری مثنوی را با کمک مثنوی شرح داده ام و همین ارتباط گوشههای کلام به یکدیگر، در کار حافظ و خاقانی هم واسطۀ تفهیم درست معنا بوده است. در کنار اینها و در کنار تجدید نظرهای مکرر در تذکرهًْ الاولیاء عطار در چاپهای پانزدهم تا بیست و چهارم آن، کارهای جنبی دیگری هم داشته ام که همه کوششی برای تفهیم درست بوده است : کتاب حافظ به گفتۀ حافظ یک فریاد است که عزیزان من تا کی میخواهید زن و فرزند حافظ را به معشوق مذکر او بدل کنید؟ حافظ مرد خانه و خانواده است، و برای تنها پسری که در کودکی بیمار شده و مرده است میگرید : یوسف عزیزم رفت، ای برادران رحمی! و غزلهایی دارد که مرثیۀ این نازنین پسر است. در شعر حافظ مغ بچه و ترسا بچه هم فقط ساقی میخانه است اما اگر زاهد خلوت نشین سر از میخانه درآورد، اوست که ساقی را وسیلۀ ارضاء محرومیتهای گذشتۀ خود میپندارد. در رسالۀ فشردۀ حدیث کرامت، در نقد و بازشناسی سیَرُالملوک نظام الملک، و در بیش از هفتاد مقاله در نشریات پژوهشی درون و بیرون ایران، جز تفهیم منطقی و به زبان ساده راست گفتن به عزیزان دانشجو و خوانندگان دیگر هدفی نداشته ام. در تمام این سالها انتظار من از دوستان و همکاران هم این بوده است که نقاط ضعف کارهایم را به من بگویند، که نگفته یا فرصتی برای آن نداشته‌اند و به هر حال، هم کار من و هم کار همۀ آنها روی ادب و فرهنگ این آب و خاک، همیشه میتواند جای حرف داشته باشد.»

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692