از وقتی یادم میاد کتاب میخونم و درست از وقتی یادم نمیآید مینویسم خاطرات، روزنگاری ، دردِدل ، دلنوشته یا هرچیزی که اسمش رو نوشتن میشه گذاشت تا اینکه هجده نوزده سال پیش رفتم کلاس ستار اونجا برای استادم از نوشته هام حرف زدم یکی دوتا شون رو بردن به یه نویسنده یا استاد ادبیات نشون دادن و نظرشون رو برام گفتن اینکه استعداد هست علم نیست
رفتم دنبال اصولی نوشتن هر چی جلسه تو کرمان برگزار میشد و میرفتم برای اولین بار که داستان خوندم یکی بهم گفت برو بسوزون ش یکی دیگه هم گفت بیخیالش شو
نشدم. نوشتن تنها کاری بود بلد بودم یعنی الآنم تنها کاریه بلدم
ادامه دادم جلسه های داستان رو میرفتم مخصوصا جلسه ی سهشنبه های داستان با مدیریت آقای محسن لشکری که هنوز برگزار میشه بهم انگیزه ی نوشتن میداد تمام تلاشم رو کردم اصول شو یاد گرفتم ولی توی اون چهارچوب و قاعدهای که همه میگفتن باید بنویسی نمیتونستم بنویسم برای همین نه جایی نوشته هامو خوندم نه چاپ کردم البته داستان های کوتاه مو برای یکی دوتا نشریه فرستادم که گفتن باید سانسور بشه منم گفتم نه ممنون
تا اینکه سه سال پیش به فکر چاپ کردن داستان های بلندم افتادم خانم نشری یه دوست صمیمی برام یکی دوتا شون رو ویرایش کردن دادم به یه نویسنده مطرح کرمانی بخونه گفت این داستان نیست اگه اونجوری من میگم بنویسی میخونمش گفتم نه ممنون
دادم یه منتقد مطرح توی کرمان بخونه بهم گفت شش صفحه اولش اضافه س حذفش کن گفتم نه ممنون و بعد برای چند نشریه فرستادم که قبول نکردن هم چون کار اولی بود هم نیاز به سانسور داشت هم باید اونجوری اونا میگفتن ویرایش میشد
گفتم نه ممنون
و حدود هشت نه ماه پیش خانم کریمی یکی از دوستام نشریه آلفا رو معرفی کردن و در این انتشارات اثر را منتشر کردم