فرزند دوم یک خانواده هفتنفره و زاده شهرستان مسجدسلیمان هستم. خانوادهای که علاقهمندی به هنر در آن وجود دارد. پدر، در جوانی شاهنامهخوان بود. شاهنامهخوانی به سبک و آوایی که در بختیاریها رایج است. یادم میآید که یک آگهی ترحیم در روزنامه نشانم داد و گفت که از آن شعر خیلی خوشش آمده است و شعر این بود: «نباشد جهان بر کسی پایدار/همه نام نیکو بود ماندگار» ده سالیست که دیگر بین ما نیست. هر بار که سر خاکش میروم این شعر را که روی سنگ مزارش نوشته شده است زمزمه میکنم.
دوره راهنماییام در زمان انقلاب و دوران دبیرستانم در زمان جنگ بود. مهندسی عمران خواندم و در این رشته مشغول به کار هستم. سیسالیست ازدواج کردهام و حاصل ازدواجم دخترانی چون برگ گل هستند.
سالهاست ییلاق و قشلاق میکنم. کارم در اهواز و خانهام تهران است و بین این دو شهر با ماشینم در رفتوآمد هستم. مردم کوچنشین بیشتر از مردم یکجانشین داستان دارند. دوری از خانواده، سختی مسیر، مواجهه با طوفانها و سیلابها، عبور از کوهستانهای برفگیر و هزار موضوع دیگر، اتفاقات را رقم میزد که برای روایت جذاب خواهند بود .
حدود پنج سال پیش بود که دغدغهای شدید در من قوت گرفت. دغدغهای که من را وادار کرد نشستهایی با دوستانم داشته باشم تا بدانم آیا آنها هم دغدغه من را دارند. موضوع مشترک همه این نشستها، شنیدن داستان زندگی دوستان بود. حدود دو سال طول کشیدکه فهمیدم به نویسندگی علاقهمند هستم و پس از آشنایی با خانواده «چوک» و طی دورههای آموزشی با اصول داستاننویسی آشنا شدم و ماجرای نشستها را در قالب داستان «قهوه آمریکانو» نوشتم و کتاب «قهوه آمریکانو» که شامل هفت داستان کوتاه است به چاپ رساندم.
با قایقی کوچک از ساحل امید به دریای نویسندگی زدهام. نه در آرزوی یافتن مروارید هستم و نه دل به دیدار دریاپریان دارم. تنها در جستوجوی شهری خواهم بود که در آن کسی باشد که در بیشه عشق، قهرمانان را بیدار کند.