صفحه ویژه «غلامرضا محمودی»

چاپ تاریخ انتشار:

gholamreza mahmoodi2

غلامرضا محمودی در سال ۱۳۲۵ در بندر بوشهر به دنیا آمد. سال های طفولیت را تا سه سالگی در بوشهر بود سپس همراه مادر و برادر کوچکش مرتضا به خوزستان نقل مکان کردند تا به پدر بپیوندند که پیش از آن ها برای یافتن کار به بندر شاهپور (بندر امام فعلی) رفته بود.
   هنگام ظهر روزی زمستانی شاید، با پیکاپ به «کوره ها» (اکنون شهرک طالقانی) و جایی نرسیده به بندر ماهشهر می رسند. مادر با دو کودکش پیاده می شوند و چشمان مادر مدام پی مردی یکدست سپید پوش می گردد که قرار است آن ها را با خود به بندر شاهپور ببرد. یکی از همکاران ناخدا مصیب محمودی پدر و سرپرست خانواده، که در غیاب ناخدا مصیب که برای ماموریتی به دریا رفته، قرار است خانواده را با خود به بندر شاهپور ببرد. از این جا زندگانی خانواده در شهرهای بندری خوزستان یکی یکی شکل می گیرد. خوزستان آن موقع ها به مکانی که در آن کار یافت می شد تبدیل شده بود و از همه جای وطن به آن دیار نفت خیز با بنادری با اسکله های مناسب و راه آهن که در زمان رضا شاه مهیا شده بودند روی می آوردند.

   پس از مدتی کوتاه خانواده از بندرشاهپور به آبادان کوچ می کند و غلامرضا دو سال نخست ابتدایی را در دبستان مهرگان این شهر درس می خواند. سپس به خرمشهر بار کرده سال سوم دبستان، به دبستان جزایری می رود. تا آن موقع خواهر و برادری دیگر هم به آن ها پیوسته اند که خواهر بعدها و در سن نوزده سالگی بعلت رماتیسم قلبی و در ۱۹ سالگی در بندرعباس که سالها بعد به آن جا کوچ کرده بودند می میرد.
   سال های سختی بود در خرمشهر و حقوق پدر کفاف زندگانی را نمی کرد و ناچار در پاییز ۱۳۳۵ که غلامرضا می خواست چهارم دبستان را شروع کند و برادر کوچکترش مرتضا اول دبستان را، پدر و مادر از سر نداری آن ها را به بوشهر می فرستند تا نزد خاله شان که خود یک فرزند داشت و از همسر جدا شده به تنهایی نان آور خانه بود، به سر برند.
   خاله با ماهی فروشی امرار معاش می کرد و ماهیگیران که قوم و خویش بودند ماهی تازه از دریا آورده را ارزان تر از آن که بود به او می فروختند تا بتواند از فروش آن خود کسب در آمدی کند.
   در بوشهر به مدرسه پهلوی رفتند که از اول ابتدایی تا کلاس نهم داشت. شادروان منوچهر آتشی یکی از آموزگاران تازه فارغ التحصیل شده دانشسرای معلمی شیراز بود که در آن تذریس می کرد.
   دبستان پهلوی راز و رمزهایی داشت و صبح ها غرق در بوی یاس های سفید کوچکی می شد که از دیوار مدرسه که در حقیقت عمارتی بزرگ و قدیمی بود بالا می رفت و رایحه آن حتا تا بیرون مدرسه را هم پُر می کرد.
   پس از یک سال با کولباری از خاطرات به خرمشهر باز گشتند. در خرمشهر خانواده از سراخانه ی «بی بی» که اتاقی را در آن کرایه کرده می نشستند، در خیابان نقدی، به محله ای دیگر  رفته بودند. باز هم کرایه نشین و در اینبار در نزدیکی بازار «صیف» که در آن خوار و بار و ماهی و سبزی می فروختند. از خانه تا به دبستان جزایری که حالا مرتضا هم به آن جا می رفت و کلاس دوم و غلامرضا  پنجم بود، اول از بازار صیف گذشته بعد کوچه ها و خیابان های متعددی را طی می کردند و از بازار بزرگ «صفا» که بازار اصلی شهر بود می گذشتند، به محله ی عرب ها که در میان نخلستانی و در کنار رودی باریک یا نهری بود می رسیدند و از آن جا مدرسه پیدا می شد.
   خیلی سال ها بعد خاطرات آن سالها برای همیشه در ویرانه های بعد از جنگ شهری که دوست می داشتند گم شدند.
  پدر ناخدای کشتی تدارکاتی سازمان و بنادر و کشتیرانی به نام «خرم» بود که برای تعویض و تعمیر چراغ های دریایی به ماموریت های گاه سه چهار ماهه می رفت. در سفری غلامرضا را هم با خود برد تا دریای فارس را طی نموده به دریای عمان رسیده و بندر گواتر و «بُیه» ها، چراغ های دریایی را تعمیر یا تعویض کرده برگردند و غلامرضا یک سال از تحصیل باز بماند؛ اما سرشار از شور و شعف خاطراتی که نصیب او گردیده بود. وقتی باز گشت در همان دبستان جزایری بود و باز پنجم را خواند و مرتضا سوم که زمستان و روزی بارانی، سقف مدرسه دخترانه نزدیک جزایری فرو ریخت و جزایری را به آن ها دادند و پسرها به دبستان بزرگمهر رفتند.
    دبستان بزرگمهر آن سمت شهر بود و نزدیک گورستانی که خواهر دوم شان افسانه را  بعدها در آن به خاک سپردند. بخاطر حصبه.
   پاییز بعد پدر گفت به بندر شاهپور نقل مکان خواهند کرد و نیمه های سال تحصیلی آن سال بود که افسانه را در خرمشهر گذاشته تا با خاطرات و ویرانه های شهر که عجین شده بود برای همیشه در یادها بماند و خود با قطار، نخست به اهواز و بعد به بندر شاهپور بروند. ایستگاه بعد از ایستگاه پُر از گریه های مادر.
غلامرضا ششم دبستان و مرتضا چهارم دبستان از نیمه دوم سال تحصیلی به دبستان «رهنما» ی بندرشاهپور رفتند. در زمستان سال ۱۳۳۹ که به بندر شاهپور کوچ کرده بودند و عصمت دیگر با همنشین همیشگی خود بود: رماتیسم قلبی. آنطور که دکتر «وهاب زاده» می گفت. سه سال بعد به سربندر در نزدیکی بندر شاهپور نقل مکان کردند. به خانه هایی کوچک و سازمانی که در دو مکان جدا از هم؛ اما نزدیک به یکدیگر: بندری ها که ما بودیم در محله ی بندرو گمرکی ها در خانه هایی برای کارکنان اداره ی گمرک. در سربندر بود که توانستیم عاقبت نفس راحتی بکشیم. تا پاییز ۱۳۴۷ که به بندر عباس رفتیم.
در این سال ها تا قبل از آن که به بندرعباس برویم، غلامرضا نخست به دبیرستان سعادت بوشهر رفته و در بوشهر نزد اقوام و خویشان زندگی کرده سال اول سیکل دوم دبیرستان یعنی کلاس دهم را آنجا خوانده بود چون سربندر هنوز دبیرستان نداشت و سال پنجم و ششم دبیرستان را به دبیرستان خلیج فارس آبادان رفت و عاقبت دیپلم را پس از ترک تحصیل موقتی که یکی دو سه سال طول کشید، در بندرعباس گرفت و به کار در بانک ملی بندرعباس مشغول شد تا یکی دو سال بعد که به استخدام سازمان بنادر و کشتیرانی بندرعباس در آمد و شاگرد پدر و راهنمای کشتی ها شد.
   در بوشهر به دختری دل بست، با او ازدواج کرد و با خود به بندرعباس برد. دو فرزند نخستشان در بندرعباس به دنیا آمدند. بعدها به بندر گناوه و به بندر بوشهر نقل مکان کرده پس از وقفه ای که در ادامه ی کارش پیش آمده بود دوباره به استخدام سازمان و بنادر و کشتیرانی در آمد و در همان سازمان بنادر و کشتیرانی راهنمای کشتی ها بود تا که نزدیک به سه سال قبل یعنی ۹۷-۹۸ و بخاطر بیماری عاقبت این جهان را ترک گفته به آسمان ها رفت.
غلامرضا دو کتاب شعر دارد که هر دو در سوید و در انتشاراتی آلفابت ماگزیما به چاپ رسیده اند: «فصل های زندگی» که مجموعه شعر نو اوست و «غزل های پاییز»، مجموعه غزل های او.

هر دو کتاب بطور رایگان جهت دانلود در «کتابناک» بارگزاری شده اند.

غلامرضا محمودی کنار دریای بوشهر خیلی سال ها پیش

gholamreza mahmoodi

صفحه ویژه «غلامرضا محمودی»