من روایتگرم تماشاچی
او مواجب بگیر ملک ریا
تو همان ما که منقرض نشدی
آخرین سامورایی تنها
بغلت را ببند و دورش کن
آن نبودی که نیست برگشته
آشنایی که میرسد از راه
معنی اجنبی است برگشته
لشکر خود عقب بکش خود را
تو که هرگز هراس جنگت نیست
سایه اند این حرامیان خالو
مشکل از غیرت تفنگت نیست
در وصال عقیم حافظه ها
سر ببر در میان لاک خودت
رد خونت به رود برخورده
گم شدی در میان خاک خودت
جان من جان به در ببر وقتی
پیک خون از غزال می آید
دشت دریوزگی است خالو جان
سگ بمیرد شغال میآید
ای جوانمرد جبر ضحاک است
روی هر شانه مار می سازد
از تمامی کاوه ها دارد
زالو و مرده خوار می سازد
معرکه گیرها خدا شدهاند
زندگی دست مشتی انتر بود
آه رستم به خود بیا بپذیر
سرزمینت شغاد پرور بود
با گلوله یکی شو و نگذار
از صدا با سکوت رد بشوند
درّهی سهمگین اجازه نده
با طناب از گلوت رد بشوند
اسم تو من نبود ما بودی
غوطه ور شو به خون خود خالو
من صدایت نمیکنم دیگر
منقرض شو درون خود خالو