توي قلب بچه اي جنگ زده
حسرت يه زنگ خنده مونده
آتش گلوله و خمپاره ها
خاطرات کوچه رو سوزونده
يادمه با همكلاسيام يه روز
قصمون و واسه تهرون گفتيم
از گلوله هايي كه جون بردن
از فراق شهر و از خون گفتيم
يكي تعريف ميكرد كه دخترا
توي آغوش عروسك سوختن
يكي تعريف ميكرد كه مادرا
واسه بچها كفن مي دوختن
دختري كه با موهاي گندمي
عاشق خوشه اي از گندم شد؟
آرزو هاشو بغل كرد ولي
آرزو هاش پايه حسرت گم شد
نوبت من كه رسيد بغض كردم
واسه دستي كه فقط گل ميچيد
بسه ديگه بچهای غرق خون
درد مارو كسي غیر ما ندید
نیمه ی گم شده ی من توو جنگ
با یه مُش خنده ي زخمی خاك شد
هرچي توو دنياي ذهنم بود نه
هرچي خنده رو لبام بود پاك شد