توی دلم تخمای نفرت ریشه دارن
چشم امید از خاکِ بیحاصل بگیرن
یک مردِ بیاحساس، مرد زندگی نیست
اصلاً درِ این مردو باید گل بگیرن!
کی گفته پایانِ شبِ سیاه، سپیدهَس
فردای من به نور، امیدی نداره
سرتاسرِ دنیای من ابرای تیرهس
این گرگ بارون دیده، خورشیدی نداره
آرامشِ بعد از یه طوفانِ مهیبم
آوارهایی که صدای مرگ دارن
بم نیستم اما تمومِ بخش بخشم
ویروونههایی بدتر از یک ارگ دارن!
کار من از دارو ُ این چیزا گذشته
فرضِ محالِ که دعاهاتون بگیره
اصلاً امیدی به شفاءُ معجزه نیست
عمراً اگه این جسم مرده جون بگیره!
از من تموم شهر دل کندن، بریدن، چون
بودن تو یک ویروونه به این سادگی نیست
بانو تو هم یکروز میفهمی و رد میشی
یک مرد بیاحساس، مردِ زندگی نیست